آقای شاهحسینی در خاطراتش گفته که آغاز آشناییتان به زمان دانشجویی شما و دورهای بازمیگردد که بعد از ۲۸ مرداد زمینهای مردآباد کرج را خریداری کرد.
سالهای اول دانشگاه بود که با آقای شاهحسینی آشنا شدم؛ چون از بستگان نزدیک داریوش فروهر و در عین حال مسئول سازمان دانشآموزی حزب ملت ایران بودم، آقای فروهر از منزل ما برای قرارهایش استفاده میکرد. تنها پسر خانواده بودم و با مادر و خواهرم در خانه زندگی میکردیم و صاحباختیار خانه بودم. حزب و داریوش فروهر هم از خانه ما به عنوان یکی از مکانهای امن استفاده میکردند. در آن زمان محل حزب در نزدیکی میدان بهارستان بود. پیش از کودتا، کوچهای در جنوب غربی میدان بهارستان آخرین محل حزب بود. قبل از آن حزب در خیابان صفیعلیشاه قرار داشت اما بعد از آن به میدان بهارستان منتقل شد. داریوش فروهر دوستانی داشت که حزبی نبودند اما در حوزه ورزش و رشتههای دیگر فعالیت میکردند. از جمله آنها فردی بود به نام موسی که برادرش در قضیه قتل هژیر نقش داشت. آقای شاهحسینی به واسطه موسی با فروهر آشنا شد.
شما هم در همان زمان با ایشان آشنا شدید؟
بله در آن زمان آنقدر کمسنوسال بودم که آقای شاهحسینی به یاد نمیآورد که در خاطراتش بنویسد نخستین بار چه زمانی ایشان را ملاقات کردم. من اولین بار آقای شاهحسینی را پیش از ۲۸ مرداد دیدم. همه او را نزدیک به خودشان میدانستند؛ یعنی همواره نقطه وصل گروههای ملی بود. بعدها به این نتیجه رسیدم که آقای شاهحسینی فردی اندیشمند است. با کسی دعوا نداشت؛ حرفها را گوش میداد و بعد تصمیم میگرفت که چه کند؟ هیچ واکنش آنی از ایشان ندیدم. هرچه شکایت به طرفش میآمد گوش میداد و بعد اقداماتی در این زمینه میکرد. همواره واسطه آشتی میان بسیاری از نیروهایی بود که در حالت عادی با هم گفتوگو نمیکردند. از همان ابتدا ریش داشت و از خانواده مذهبی بود. نه این که فروهر مذهبی نباشد اما به عنوان فردی مذهبی شناخته نمیشد. حزب ملت ایران هم ملی بود. از همان زمان وقتی ما انتقادی به آقای شاهحسینی میکردیم میگفت شما حرف من را قبول ندارید چون ریش دارم. عین جملهاش این بود که میگویید شاهحسینی چون ریش دارد مورد وثوق نیست. طیف آشنایانش برای من حیرتانگیز بود؛ از داریوش فروهر بگیرید که نزدیکترین دوست او بود تا نواب صفوی و فداییان اسلام و افراد ذینفوذ در بازار. دلیل نزدیکی داریوش فروهر به جریانات مذهبی هم شاهحسینی بود. او سعی میکرد بین نیروهای ملی و مذهبیون آشتی برقرار کند. در اواخر دولت دکتر مصدق این آشتی غیرممکن بود. خود ایشان هم پی برده بود که یکسری از افراد مذهبی در کودتا دست داشتند. در آن شرایط با آقای شاهحسینی آشنا شدم و نظارهگر کارهایش بودم. همیشه مورد احترام ورزشکاران بود. خیلی دوست داشتم که قدم بلند باشد. زندهیاد داریوش فروهر گفت که به شاهحسینی میگویم تو را در باشگاه بوستان ورزش عضو کند؛ در آنجا به او نزدیکتر شدم.
بوستان ورزش همانی بود که الان سالن شهید افراسیابی در آن قرار دارد؟
روبهروی امجدیه بود. ایشان رئیس باشگاه بوستان ورزش بود که یکسری از ورزشکاران و بستکتبالیستهای بسیار معروف مثل کامبیز مخبری و محمود عدل و نقابت اعضای آن بودند. مسئول والبیال و بستکبال آن حسین جبارزادگان بود. او از دوستان نزدیک آقای شاهحسینی بود. من در آن زمان پول نداشتم. حدود کلاس ۱۲ بودم و میرفتم آنجا بستکبال بازی میکردم تا قدم بلند شود. در عین حال برای کنکور درس میخواندم. آقای جبارزادگان یک بار به من گفت «بهروز ببین اگر آمدی قدت بلند شود باید درست ورزش کنی. اگر فکر کنی بزنی زیر توپ تا بلند قد شوی برو رد کارت.» آقای شاهحسینی من را رضا صدا میکرد. علتش هم این بود که بر خلاف همه که در شناسنامه اسم مذهبی دارند و در محیط اسم غیرمذهبی، نام من در شناسنامه بهروز است ولی به دلیلی در خانواده و حزب من را رضا صدا میکردند، به همین دلیل آقای شاهحسینی تا همین اواخر رضا صدایم میزد. یک روز به من گفت «ببین رضا اینها میگویند ورزش به درد تو نمیخورد، برو به درست برس.» من هم رفتم سراغ درس و وارد دانشکده پزشکی شدم. در سالهای آخر دانشگاه بودم که آن زمین را در کرج خریدند. چند نفر بودند که در آن زمین شریک شدند: آقای شاه حسینی و احمد انواری که روزنامه «پرخاش» را داشت و ۱۸۰ درجه با آقای شاهحسینی تفاوت داشت؛ اما خیلی با هم رفیق بودند. او ملی بود ولی اصلا مذهبی نبود. ابراهیمکریمآبادی رئیس اتحادیه صنف قهوهچی هم از دوستان او بود.
چه اتفاقی در صنف قهوهچی رخ میداد؟
صنف قهوهچی چون در میدان بهارستان قرار داشت همه مبارزان برای گردهم آمدن به آنجا میرفتند. الان هم اتحادیه همانجا در بهارستان در مقابل وزارت ارشاد است. اتحادیه قهوهچیها محل مناسبی برای کارهای اعتراضی بود و بسیاری اعلامیهها را از آنجا میگرفتند یا در آنجا مخفی میکردند. ابراهیم کریمآبادی که تقریبا همدوره داریوش فروهر بود، در رشته حقوق در دانشگاه تهران درس میخواند و در این ماجرا موثر بود. پدر او رئیس اتحادیه قهوهچی بود و بعد خودش به این سمت رسید. او لیسانس حقوق داشت ولی رئیس اتحادیه شد و هرگز نشنیدم که کار حقوقی کرده باشد. اجازه میداد معترضان از امکانات اتحادیه استفاده کنند و بیشترین بهره را هم آقای شاهحسینی میبرد. به هر حال این اتحادیه کنار مجلس بود و خیلی خوب میشد از پوشش آن استفاده کرد. در آنجا میدیدیم که آقای شاهحسینی و بقیه عاشقانه دنبال دکتر مصدق هستند. از عواملی که موجب میشد برخورد بین مصدق و کاشانی دیرتر اتفاق بیفتد امثال آقای شاهحسینی بودند. شاهحسینی دلش میخواست اینطور برداشت شود که فروهر فردی مومن و معتقد است. نمیگویم نیست؛ اما بسیاری از این روایتها تابع آقای شاهحسینی بود.
یعنی آقای شاهحسینی میان نیروهای ملی و مذهبی آشتی برقرار میکرد؟
از تنها کسی که شنیدم دکتر مصدق کفاره نماز و روزه قضا شده همسرش را به آیتالله میلانی داده و خمس و زکات میپرداخته، آقای شاهحسینی بود. شایعه شده بود دکتر مصدق قصد دارد آقای بازرگان را وزیر فرهنگ کند؛ اما مصدق گفته بود «من چنین اجازهای نمیدهم چون این میرود چادر سر دخترها کند.» کمی باورش برای من سخت است که مصدق، بازرگان را با تمام نزدیکیاش به این علت که ممکن است سر دخترها چادر کند، وزیر نکرد برای همسرش کفاره نماز و روزه بدهد؛ اما هیچ بعید نیست عدهای اعتقاد داشته باشند که اگر این را تبلیغ کنند، به سود مبارزه است. شاید میخواستند بگویند که دکتر مصدق نه ضد مذهب که ضد کاشانی بوده است. واقعیت هم این است که کاشانی و پسرش به دنبال سوءاستفاده از موقعیت بودند و دکتر مصدق در مقابلشان ایستاد. آقای شاهحسینی شدیدا علاقهمند بود که بین گروههای مختلف آشتی ایجاد کند. آقای شاهحسینی وقتی میدید کسی عقاید تودهای دارد او را از خودش دور نمیکرد. در حالی که بسیاری از دوستانشان این فاصله را بین خودشان و مثلا تودهایها میگذاشتند.
یعنی ایشان به خلیل ملکی هم نزدیک بود؟
بله آشنایی نزدیکی با خلیل ملکی داشت؛ چون خلیل ملکی به فروهر خیلی علاقهمند بود و فروهر هم خیلی احترام برایش قائل بود. نمیشد آقای شاهحسینی را از این دوستی کنار گذاشت. در تمام دوره زندان همراه هم بودند. زمانی خلیل ملکی و فروهر در یک جا زندانی بودند و شاهحسینی کسی بود که به سراغشان میرفت.
این قبل از وقتی بود که زمینهای مردآباد کرج را خریده بود؟
بعد از کودتا زمانی که اینها تبدیل شدند به بازنشستههای سیاسی، در ملک مردآباد جمع شدند. من به عنوان اینکه فامیل فروهر بودم و ابراهیم کریمآبادی، احمد انواری و آقای ساسانفر که عضو حزب بود و چند نفر دیگر را میشناختم، با این گروه همراه شدم و همه به کرج رفتیم. برای من خیلی لذتبخش بود که در چنین جمعی هستم. در آن زمان حدودا بیست ساله بودم، تابستانها کاری نداشتم و در آنجا به عنوان کارگر کشاورزی کار میکردم.
اتفاقا در خاطراتش ذکر میکند که شما همراهشان بودید و کمکشان کردید.
بله هر کاری بود انجام میدادم، حتی خاک الک میکردم. عکسش را دارم کنار داریوش فروهر که خاک الک میکنم. خیلی هم از کار کردن در آنجا حس خوبی داشتم. یک استخر داشت که میرفتیم شنا. شبها دور هم جمع میشدیم و صحبت میکردیم. روزهای جمعه مرحوم شمشیری پیش ما میآمد و چلوکباب میآورد. این خلوت برای ما آموزنده بود. اینها وقتی کنار هم جمع میشدند از خاطراتشان و از دکتر مصدق میگفتند. من به عنوان یک جوان از این همنشینی نکات بسیاری یاد میگرفتم. اهل تفریح دیگری هم نبودم. بهترین تابستانهای عمرم را در آن زمینها گذراندم. تا زمانی که برای ادامه تحصیل به خارج رفتم با این گروه بودم. بعد هم جز چند سالی که در نکا طبابت کردم، با این گروه در تماس بودم. با این رفتوآمدها روابط بین من و آقای شاهحسینی ادامه یافت. بعد که پزشک شدم خیلی از بیماران را ایشان معرفی کردند. خیلی از مبارزان را درمان کردم. در این فاصله به دلیل دیگری نیز به آقای شاهحسینی نزدیک شدم و آن هم از طریق آیتالله سید رضا زنجانی بود. پسر ایشان زندهیاد محمدسعید فرید زنجانی شوهرخاله من بود و از این طریق در خانواده ایشان رفتوآمد داشتم. آیتالله زنجانی به داریوش فروهر علاقهمند بود و به خاطر نزدیکیام با او به من اعتماد بیشتری میکرد، در این مقطع با آقای شاهحسینی بیشتر آشنا شدم؛ یعنی بخش دوم آشنایی من با آقای شاهحسینی، منهای فروهر روابط و نزدیکی با آقای زنجانی بود. ایشان به آقای زنجانی اعتقاد زیادی داشت. مرحوم زنجانی کسانی را که به او اعتقاد داشتند، حمایت میکرد، به همین دلیل توانست نوشتههای شهید حسین فاطمی را از زندان خارج کند. هرچه آقای زنجانی میگفت یارانش نه نمیگفتند. ایشان به نوعی رهبر نهضت مقاومت ملی بود؛ نهضت زیرزمینی که نخستین سازمان مبارزاتی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود. کسی را که در آنجا مرتب میدیدم آقای شاهحسینی بود.
ارتباطات دیگری هم وجود داشت؟
ایشان باعث شد من با تختی آشنا شوم و به همراه داریوش فروهر به عروسی تختی هم برویم. زمانی که با تختی آشنا شدم هنوز عضو جبهه ملی نبودم. اسباب ارادت دیگر من به ایشان زندهیاد دکتر صدیقی بود. البته هم خودشان و هم همسرشان بیمارم بودند.
ایشان بیمار شما هم بود؟
بله راه دیگر نزدیکی من با آقای شاهحسینی روابط ما به عنوان پزشک و بیمار بود. هم بیماران را میفرستادند و هم خودشان به عنوان بیمار میآمدند. اولین باری که ایشان را بستری کردم روز آمدن امام خمینی به ایران بود.
همان ماجرای بیهوشی ناگهانیشان؟
بله، من بردمشان بیمارستان. رفتم به بیمارستان سینا و دیدم که وضعشان خیلی خوب نیست و به بیمارستان دیگری منتقلشان کردم. من در آن زمان مسئول کمیته پزشکی کمیته استقبال از امام بودم که بلافاصله اسمم خط خورد چون جزو نیروهای ملی بودم. آقای شاهحسینی از همان زمان میکوشید این حذفها را به حداقل برساند اما در این مورد زورش نرسید.
آقای شاحسینی در خاطراتش نوشته که شما پزشک معالج خواهرشان بودید.
بله در همان ابتدا که بازگشتم اولین بیماری که در ایران دیالیز کردم خواهر ایشان بود. سال ۱۳۵۴، دو، سه ماه پس از بازگشتم از آمریکا و آوردن دستگاه دیالیز به بیمارستان بهاور بود که آقای شاهحسینی به من مراجعه کرد. خانواده ایشان یک بیماری ارثی کلیه پلیکیستیک داشتند. خیلی ازدواجهای فامیلی داشتند و خواهرشان مبتلا به نارسایی کلیه بود، وقتی که مراجعه کردند ایشان را دیالیز کردم.
جالب اینجاست که آقای شاهحسینی هر بیماری را فارغ از تخصصتان نزد شما میفرستادند؛ انگار پزشک معتمدشان در همه بیماریها بودید.
برای اینکه من از امکاناتم استفاده میکردم. یکی از ویژگیهایم این است که جز یکی، دو سال کارمند رسمی در هیچ دانشگاه و دانشکدهای نبودم. به طور غیررسمی هم کارمند اخراجی همه موسسات دولتی دانشگاهی و درمانی هستم؛ اما شاگردان من همه جا بودند. قدرت من برای اینکه از نظر درمانی به کسی کمک کنم از قدرت وزیر بهداشت بیشتر است. در این فاصله حوادثی پیش میآمد که خب دوستان کمکهای دیگری میخواستند، مثلا من طبیب خانواده آقای محمدی گیلانی بودم. در فواصلی لازم میشد که سفارش زندانی را بکنیم. آقای شاهحسینی از این امکانات هم استفاده میکرد. در هر شرایطی بیماری به من مراجعه میکرد معاینه میکردم. خیلی از بیماران را در شرایط مختلف پیشم آورد. آخرین بیماری که به من معرفی کرد نگهبان قلعه احمدآباد بود. این آخرین ارتباطم با هیاتامنای قلعه احمدآباد بود. آخرین بار هم که ایشان را سرپا دیدم وقتی بود که با هم برای مراسم سالگرد دکتر مصدق به قلعه احمدآباد رفتیم.
چند سال پیش بود؟
دو سال پیش. برای ۱۴ اسفند مجوز ندادند ما ۱۵ اسفند مراسم گرفتیم. سال گذشته خیلی حالش خوب نبود و نیامد. در سال ۹۵ هم چندین بار ایشان را دیدم که به شدت بیمار بود. آخرین باری که با ایشان صحبت کردم دو یا سه هفته پیش از درگذشت ایشان بود که برای عروس همان خواهرش که دیالیز کرده بودم وقت گرفت که نیامد. من زنگ زدم، گفتم شما به جای او برای خودت بیا و چکآپ کن. قول داده بود که بیاید اما نشد.
علاوه بر بیماری ریوی، بیماری دیگری هم داشت؟
عمده بیماریاش ریوی بود. چند باری که در بیمارستان پارس بستری شد ناراحتی ریه داشت. خانمش بیمار من بود. خودش یکی، دو بار بیمار من بود. پزشکش دکتر فروزان بود. یک بار حالش خیلی بد شد، آب در ریهاش جمع شد و لوله گذاشتند.
یکی از خاطرات مشترک و تلخ شما و آقای شاهحسینی در مورد روزی است که داریوش فروهر و پروانه اسکندری در منزلشان به قتل رسیدند. ایشان گفته که خبر را از طریق شما شنیده است.
در حال رفتن به دوبی بودم که یکی از هموندان حزب ملت ایران به نام فرزین مخبر به من زنگ زد و گفت انگار برای داریوش و پروانه اتفاقی افتاده، هر کاری میکنیم نمیتوانیم خبری از آنها بگیریم اما میگویند انگار از بین رفتهاند. در راه فرودگاه بودم، قید پرواز را زدم و به سمت خانهشان رفتم؛ دیدم که جمعیتی ایستادهاند و کسی را راه نمیدهند. پزشک قانونی که داخل بود از شاگردانم بود. شروع کردم به داد و فریاد که باید بروم داخل. یکی از ماموران آمد و گفت چرا سروصدا میکنی؟ تمام شده است. گفتم من پزشک معالجاشان هستم و باید بروم داخل و ببینمشان. اجازه دادند داخل شوم. داریوش را که دیدم گفتم نمیخواهم پروانه را ببینم. دیدم در وضعی هستند که نمیشد دید. با یکی از دوستان روزنامهنگار به نام حسین مهری صحبت کردم. او گفت فکر میکنی کار چه کسی باشد و من نظرم را گفتم. این گفتوگو در خانه یکی از دوستان آقای شاهحسینی انجام شد. من از آنجا به آقای شاهحسینی زنگ زدم که آمد و بسیار هم متاثر شد. البته همه ما متاثر بودیم. این حادثهای است که هیچ وقت از خاطر هیچ کدام ما نمیرود.
فکر میکنید فقدان آقای شاهحسینی در جبهه ملی چه تاثیری میگذارد؟
ایشان به خاطر بیماری چند ساله، نقش سابق را ایفا نمیکرد. حضور و نامش حرمت داشت اما نمیتوانست آن انرژی سابق را بگذارند. اما رسالت نزدیک کردن نیروهای ملی را همچنان تا آخرین روزها حفظ کرد. به طور مثال حدود یک ماه پیش درباره آقای بستهنگار سخنرانی کردم، در کنار من مهندس توسلی که الان جانشین دکتر یزدی در نهضت آزادی شده سخنرانی کرد. اینگونه روابط را آقای شاهحسینی حفظ میکرد. با رفتن ایشان پیوندهای اینچنینی میان نیروهای ملی و مذهبی از بین میرود، مگر اینکه جانشینی پیدا شود که فکر نمیکنم کسی پیدا شود که بتواند مانند او چنین وحدتی را میان گروههای ملی به وجود بیاورد. ممکن است جانشین ایشان در جای دیگری موثرتر باشد.
خیلی حیرت کردم وقتی دیدم دکتر شفیعی کدکنی در مراسم تشییع پیکر آقای شاهحسینی شرکت کرده است. پرسیدم آشناییاش با او از کجاست و دیدم فقط در یک مجلس ایشان را دیده است؛ اما تحت تاثیر کتاب «هفتاد سال پایداری» قرار گرفته بود و میگفت کسی که این کتاب را مینویسد فرد بزرگی است. وقتی با ایشان صحبت میکردم میفهمیدم که اعتقادش نسبت به فلان فرد چگونه است و آیا او را برای همکاری قبول دارد یا نه؟ اما هرگز نمیشنیدم بگوید او فرد بد یا نادرستی هست. به شخصه نشنیدم از کسی بد بگوید.
اگر بخواهید آقای شاهحسینی را تعریف کنید بیشتر ایشان را چهرهای ملی به حساب میآورید یا مذهبی؟
ملی بود، شک نکنید. صد درصد چهرهای ملی بود، همسرشان محجبه بود ولی ناراحت نمیشد با همسر من که مذهبی نبود بنشیند و صحبت کند. در مجموع جزو مذهبیهایی نبود که اگر اعتقادات طرف مقابلش با او نمیخواند، کنارش بگذارد. ایشان در فیلمی که مرحوم هدی صابر درباره دکتر مصدق ساخت، صحبتهایی میکند که نشانگر شخصیت و تفکرش است. آن فیلم نشان میدهد که برداشت ایشان از دکتر مصدق چیست و کدام ویژگیهای ایشان برایش جالب بوده است.