سیاست خروج نرم و بیرون کشیدن چاشنی انفجاری برگزیت توسط دستگاه حاکمه در انگلستان را باید مصداقی از آن چه که «هنر مدیریت بحران به شیوه انگلیسی» خوانده می شود دانست که توسط لایه فوقانی و فرادست بورژوازی انگلستان برای کنترل موج های بلند بحران بکار گرفته شده است. بر طبق این شیوه وقتی که با موجی نیرومند و بنیان کن مواجه می شوید، بهتراست، بجای مقابله مستقیم با آن ابتدا سعی کنید با آن همراه شوید، و با بخشی از آن سازش کنید و عنان کنترل و هدایت آن را بدست گیرید تا بتوانید هم به شکلی آرام چاشنی انفجاری اش را بیرون بکشید و هم اگر چیز بدرد خوری داشت در خود جذبش کنید تا نتواند در برابرتان عرض اندام کند. آن زمان که در پی روشن شدن نتیجه رفراندوم، همه متعجب بودند که چگونه ممکن است یک حزب مخالف و از جمله خود ترزا می که تا دیروز مخالف آن بود، در یک چرخش ناگهانی بتواند چنین پروژه بزرگی را به پیش برد؟!، بخصوص در آن زمان که نخست وزیر وقت- کامرون- برای جلب نظر رأی دهندگان سرنوشت ماندن یا نماندن در اتحادیه را به برگزاری یک رفراندوم موکول کرد و خود با روشن شدن نتیجه رفراندوم استعفا کرد، فهم چنین خیزی از سوی جانشین او، برای به عهده گرفتن تدارک خروج دشوار می نمود، اما اکنون درک حکمت بالغه آن بسی آسان تر شده است. تمرکز بر شیوه انگلیسی مقابله با بحران توسط بورژوازی آن دیار، کلید واژه آن معما بود. مقایسه این نوع مواجهه با بحران با مواجهه سایر کشورهای مهم سرمایه داری بویژه آمریکا، و در نظرگرفتن تفاوت و تشابه های آن ها می تواند برای غنا بخشیدن به درک مان از کلیت بحران، مفید باشد.
در حقیقت تب شدیدی که اکنون سرمایه داری دستخوش بحران دچار آن شده است، به عنوان نشانه یک بیماری خطرناک و مسری بشمار می رود که از قضا کشور انگلستان را به مثابه یکی از حلقه های مهم نظام سرمایه داری قبل از دیگر حلقه ها مبتلا کرد. با این وجود طبقه سیاسی حاکم و مشخصاً محافظه کاران انگلستان که اکثرا نگران لطمه خوردن تجارت و سود خود بودند، ترجیح دادند یک معلق تاریخی بزنند، با موج نیرومند همراه شوند تا اگر بتوانند در نیمه های راه رعشه های سنگین بحران را کنترل کنند و نهایتاً آن را به سر منزل مقصود هدایت نمایند. نه این که کسانی در اتاق فکر نشسته و توطئه کرده باشند؛ همانطور که اشاره شد این بخشی از فرهنگ و سلوک طبقه حاکم انگلستان (به عنوان بخشی از رفتار و سلوک «ژنی شده» معطوف به تنازع بقاء) در قبال تحولات و تکانه های بزرگ است و اگر اتاق فکری هم وجود داشته باشد (که حتما وجود داشته است) بر چنین بستری قادر شده است که سیاست ورزی کند. تلاش برای تبدیل یک آنفولاآنزای عمیق و خطرناک به یک سرماخوردگی ناقص (برگزیت ناقص) از هنرهای این طبقه است. انگلیس و آمریکا پس از جنگ دوم جهانی متحد و دوقلوهای جدا نشدنی بوده اند که مشترکاً (البته با رهبری آمریکا) دو رکن و دو حلقه اصلی دژ سرمایه داری را تشکیل می داده اند و معمولاً تحولات و نوآوری ها و پوست اندازی های سرمایه داری (از جمله نئولیبرالیسم و…) نیز از این دو کشور نشأت گرفته و دولت انگلستان سعی کرده است که در این رابطه حلقه وصل بین دو سوی آتلانتیک باشد و از مزایای آن بهره ببرد.
اگر شدت بحرن آمریکا و انگلیس را با هم مقایسه کنیم، بحرانی که اکنون دوقلوهای دیرین را در برخی حوزه ها مثل جنگ تجاری و یا حتی نجات برجام، در مقابل هم قرار داده و عملاً دولت انگلیس را کنار اروپا و تا حدی چین و روسیه قرار داده است؛ آنگاه به «هنر» بورژوازی انگلستان در موج سواری بیشتر پی خواهیم برد. بطوری که اگر در انگلستان مثلاً بوریس جانسون به عنوان یکی از مدافعان سرسخت برگزیت کامل از کابینه جدا می شود، در «کابینه» دولت آمریکا درست تحولات در جهت معکوس آن جریان یافته است و این تیلرسون ها و مدافعان تجارت آزاد بوده اند که اخراج شده اند. گرچه به لحاظ تعین ها و خودویژگی ها، بحران انگلیس و آمریکا تفاوت مهمی با یکدیگر دارند، اما اگر در نظر بگیریم که در عین حال هر دو بحران ریشه ها و خاستگاه های مشترکی هم دارند، آنگاه می توان به اهمیت نحوه برخوردها با بحران و توان متفاوت کنترل تکانه های آن در دو کشور پی برد: در انگلیس بحران تا حدی زیر کنترل طبقه حاکم قرار گرفته و پتانسیل انفجاری تکانه های بزرگ آن کنترل شده و به داخل حوضچه های کوچکی هدایت می شود و حال آن که در آمریکا به نوعی بحران از کنترل دو حزب اصلی و متعارف آن کشور خارج شده است که با توجه به نقش مهم و تعیین کننده قدرت آمریکا در سطح جهان دارای پی آمدهای مهم جهانی است. در حقیقت ترامپ با آچمز شدن کاندیداهای ارگانیک حزب جمهوری خواه، خود را به آن تحمیل کرد و در طی ۱۵ماه اخیر، بتدریج با یکدست کردن تیم خود، هم چنان می تازد و بطور کلی بر شکاف بین نظام سرمایه داری و رهبری ارگانیک افزوده است.
از همان زمانی که مارکس در کتابخانه بزرگ لندن مشغول پژوهش و نوشتن کتاب کاپیتال بود و الگوی سرمایه داری انگلستان را به عنوان پیشرفته ترین نوع مناسبات سرمایه داری در حال تکوین زمانه خود، مورد پژوهش و بررسی و تعمیم قرار می داد؛ انگلستان هم چنان کشوری است که هم برخی از مهم ترین و تیپیک ترین تحولات سرمایه داری را می توان در آن مشاهده کرد و هم در قیاس با سایر کشورهای سرمایه داری مهم، در قبال بحران ها دارای ثبات بیشتر و نوسانات کمتری است. بهرصورت، در حالی که انگلستان به شیوه خاص خود مشغول مهار بحرانی است که از متن یک دوره تاخت و تاز بی مهابای نئولیبرالیسم و جهانی شدن سرمایه برآمده است، کشورهای دیگر سرمایه داری هم به شیوه خاص خود با آن پی آمدها دست بگریبانند. گرچه هنوز نمی توان از نتیجه نهایی و قطعی شیوه مهار بحران توسط بورژوازی انگلیس سخن گفت (و گذر از برگزیت به عنوان یکی از فرازهای مهم آن)، اما بنظر می رسد لااقل تاکنون در قیاس با آمریکا که تب بیمار در آن هم چنان بالا می رود و نیز در قیاس با سایرکشورهای مهم اروپا که یکی از پس از دیگری شاهد تشدید بحران و تقویت راست افراطی و بعضاً عروج آن ها به قدرت هستیم، نسخه انگلیسی مواجهه و کنترل بحران توسط بورژوازی (و بخش فوقانی آن) بیلان بهتری داشته باشد.
بدیهی است که بحث فوق در چهارچوب مدیریت بحران توسط طبقه سیاسی کشورهای مختلف سرمایه داری و نحوه مقابله با آن قرار دارد و از این منظر هم برای نقد وضعیت حائز اهمیت است وگرنه اصل بحران فراتر از منازعات درونی طیف های درونی طبقه بورژوازی است و جنبش اعتراضی برای نیل به اهداف خود لزوما باید بتواند فراتر از منازعات جناحی برود. در حقیقت بحران ریشه در نارضایتی مردمان این جوامع از مناسبات سرمایه داری و سرشت بشدت تبعیض آمیز و ناموزون جهانی سازی آن دارد. بطوری که امروزه انباشت بحران ها، خود را در فوران سه حوزه کلان یعنی شکاف های طبقاتی عظیم، بحران سیاسی (بدلیل پیوند تنگاتنگ پول و بازار با سیاست و اقتدار لابی ها که موجب بی خاصیت شدن دولت های منتخب و دموکراسی های پارلمانی شده است)، و تشدید بحران زیست محیطی که منافع سرمایه داران مانع از مقابله نیرومند و بسنده با آن است، نشان می دهد. انکشاف سرمایه که در اصل جهانی است و مرز و داخل و خارج هم نمی شناسد، موجب نارضایتی گسترده ای از سیستم، حتی در خود کشورهای پیشرفته سرمایه داری شده است. یکی از پی آمدهای مهم این نارضایتی فعال شدن و به صحنه آمدن جریان های شبه فاشیستی و موج سواری آن هاست که با رویکردها و ارزش های واپسگرایانه ای چون ضد رفاه اجتماعی، ضد زیست محیطی و نژادپرستی و ضد پناهندگی و حقوق بشر همراه است که چیزی جز پاسخ کاذب به بحران و فرافکنی آن نیست.
تا آن جا که به صف آرایی درون بورژوازی برمی گردد، پاسخ متقابل به آن که از جهانی شدن « تجارت آزاد و چند جانبه گرا» و تجربه شده، دفاع می کند، جز توسل به همان سیاست ها و راهبردهای مسبب بحران نیست که منتج به وضعیت کنونی و آشفته حال جهان شده است. بازگشت به نوستالژی «لیبرال دموکراسی» در همین راستا قرار دارد.
نوستالژی «لیبرال دموکراسی» مقید به مصالحه و سازش!:
مادلین آلبرایت وزیرخارجه پیشین آمریکا (در کتاب جدیدش) نسبت به عروج فاشیسم هشدار می دهد*. بنظر او پوپولیست ها (و از جمله ترامپ) بر موج نارضایتی برخاسته از شکاف های اجتماعی در جامعه آمریکا و احساس نارضایتی گسترش یافته در میان بسیاری از شهروندان که بازنده روندهای اقتصادی هستند، سوار می شوند.
او در دفاع از لیبرال دموکراسی که بزعم وی مشخصه اش سازش و مصالحه اجتماعی است، می گوید گرچه این قرارداد اجتماعی شکسته شده است، اما او خواهان بازگشت به آن است.
البته رویکرد آلبرایت نسبت به تقویت و عروج راست های افراطی و خطری که لیبرال دموکراسی با آن مواجه شده تازگی نداشته و قبلاً توسط کسان دیگری نیز مطرح و نسبت به آن هشدار داده شده است (نه فقط توسط امثال اوباماها، بلکه از سوی نظریه پردازانی چون فوکویاما*). آلبرایت در واقع به ریشه های بحران و آن بستر و عواملی که امثال ترامپ را به روی صحنه آورده است بی اعتناست و نگاهی نوستالژیک به لیبرال دموکراسی دارد. و حال آن که فراموش می کند وضعیت کنونی مخلوق جهانی سازی از همان منظر لیبرال دموکراسی (تجارت آزاد و چندجانبه) است که او در دفاع از آن، نسبت به برآمد فاشیسم (البته نه الزاما به شکل ظهور رایش سوم) و عدم حساسیت لازم در برابر آن، با ذکر مثالی از موسولینی که گفته بود پرهای پرنده را اگر تک تک بکنی، حساسیتی بر نمی آنگیزد، هشدار می دهد. غافل از آن که نزول فاجعه رشد فاشیسم، نه از آسمان بی رعد، که از بطن خود همین لیبرال دموکراسی «منزه و پاک» بیرون آمده است. جهانی شدن سرمایه و جهانی سازی به مثابه موتور رشد سرمایه، با ایجاد شکاف های بی سابقه و عظیم طبقاتی و دولت های خادم به سرمایه داری و فاقد توان اجرای وعده هایی که به شهروندان می دهد، شرایط لازم را برای رشد و به میدان آمدن این نوع پوپولیست ها و روندهای فاشیستی در سطح جامعه فراهم ساخته است. وقتی نزدیک به ۳۰ سال پیش فوکویاما از پیروزی لبیرال دموکراسی و پایان تاریخ سخن به میان آورد، لااقل از همان زمان عنان کنترل سرمایه داری از دست دولت ها و سیاستمداران برگزیده خارج شد و مسیر تکوین شرایطی را که اکنون از آن صحبت می کنیم، فراهم ساخت. بازگشت به گذشته، نه فقط چاره ساز درد کنونی نیست، بلکه توسل و دخیل بستن به همان منشاء اصلی درد است. در خود آمریکا هم با به میدان آمدن کسی چون سندرز در آخرین انتخابات ریاست جمهوری، با رویکردی هم علیه وال استریت (که با نفوذ و پول دولت و سیاست را به گروگان خود گرفته است)، و هم علیه پوپولیست ها، سعی کرد که راه میانه ای بین این دو برگزیند که البته پنچرش کردند و نگذاشتند به جلوی صحنه بیاید. هدف البرایت و نظایر او که خود از خادمان وفادار به وال استریت بوده اند، چیزی جز نجات لیبرال دموکراسی دستخوش بحران نیست. به همین دلیل دفاع او از لیبرال دموکراسی آکنده از تناقض است. از یکسو می پذیرد که دولت ها قادر به حل مشکل شکاف میان ثروت و فقر نیستند و شهروندان هم حق دارند که خواهان سیستم بهداشتی کارا، محل های اشتغال مطمئن و نظام آموزشی کارآمد باشند؛ اما هم چنان بدنبال راهی برای احیاء و نوسازی «قرارداد اجتماعی شکسته شده» و آن گونه دولت های کنترل کننده است که وجود خارجی ندارد، دولت هایی خارج از نفوذ پول و بازار سرمایه. در حقیقت کنترل دولت ها و سیاست های کلان و راهبردی توسط سرمایه داران به شدت فربه و جهانی شده چنان است که مجالی برای دلبستن به این نوع بازگشت ها و نوستالژی ها باقی نمی گذارد.
۲۰۱۸.۰۷.۱۲،
تقی روزبه
پاورقی ها:
*- https://www.dw.com/fa-ir/آلبرایت-لیبرال-دمکراسی-با-تهدید-پوپولیستها-روبرو-است/
*- آمریکا و استریپتیزسیاسی!