دو سال دیگر 80 ساله میشود اما همچنان طبابت میکند. اصلاً به پزشکی عشق میورزد و اگر این عشق نبود، هرروز 12 ساعت و شاید هم بیشتر فعالیت نمیکرد. در کارش حاذق است و تجویزهایش التیام بخش آلام بیمارانش. خُلقی خوش دارد و شرافت انسانیاش را نه تنها در تخصص خود، که در زندگی نیز به کار بسته و در مازندران و سیستان و بلوچستان مدرسه ساخته است. دیدار با او در بیمارستان پارس صورت گرفت. وقتی خیالش از بیمارانش راحت شد، ساعتی میزبانی کرد و آنچه در ادامه میخوانید، روایتی است از این دیدار و گفتوگو.
می گوید که زاده شده به تاریخ 16 فروردین 1319 است و این یعنی پنج ماهی میشود که 78 ساله شده است. پس از اشاره به زادگاهش که قائمشهر است _ که در آن زمان شاهی نام داشت _ از پدر و مادرش یاد میکند: «پدرم غلامعلی برومند از اهالی شهمیرزاد و مادرم بدرالزمان قیصری اصفهانی از اهالی اصفهان بود. ارزشها میان آن دو تفاوت داشت و این در روحیهام اثر گذاشت.»
پدر بازرگان و متنفذ
آنگونه که خود روایت میکند پدرش که بازرگان بود و در سال 1328 یعنی 9 سالگی او وفات مییابد، از متنفذترین شخصیتهای مازندران و بویژه شهر خود بوده است: «او اولین رئیس شورای شهر شاهی در سال 1326 و البته مدتی هم رئیس جمعیت شیر و خورشید سرخ بود و ناگزیر در سیاست شهر بسیار تأثیر داشت. او هیچ گاه نماینده مجلس نشد ولی یکی از مجراهای رسیدن به این جایگاه، تأیید پدرم بود و مثلاً به کمک او، عبدالصاحب صفایی وکیل مجلس شد. پدرم برایش فعالیت میکرد و من در جریان فعالیتها بودم. در خانه ما چهرههای سیاسی مختلفی رفت و آمد میکردند که ازجمله ایرج اسکندری و سیدضیاءالدین طباطبایی را به یاد میآورم.»
سالهای ایران و اشغال
سالهای جنگ جهانی دوم و اشغال ایران به دست قوای متفقین را یاد میکند: «تا سال 1324 قوای روس در شهر بودند و با آنکه تنها 5 سال داشتم اما دقیق به یاد دارم. آنجا و اصلاً خطه مازندران زیر بلیت حزب توده بود. یادم هست که سربازان روس چگونه وحشیانه هم همدیگر و هم مردم را میزدند. یک بار، به چشم دیدم که سربازان روس، کسی را چنان زدند که مُرد و همان جا زمین را کندند و دفنش کردند و کسی دم برنیاورد. حتی چون پدرم از شخصیتهای شهر بود، افسران روس میآمدند و پدرم را میبردند تا با پول او برای خودشان مشروب بگیرند. ساعت 2 صبح پدرم را نیمه جان میآوردند و این برای من، غمانگیز بود. همان زمان به زبان ما، واژههای روسی وارد شده بود و مثلاً ما به کبریت، اسپیچکا و به سیگار، پاپیروس میگفتیم.»
زندگی با مردم از کودکی
زندگیشان در شاهی آن روزگار، در رفاه کامل بود: «من قحطی و بیماری سالهای دهه بیست را حس نمیکردم. چون در خانواده مرفهی زندگی میکردم و هیچ وقت کمبود غذا حس نکردم. ما خانه بزرگی داشتیم و پدرم تنها ماشین شهر را داشت که کرایسلر بود. حتی در خانهمان برای ماشین گاراژی بود چون در شهر تعمیرگاه نبود.» اما این به آن معنا نبود که چون اغلب سرمایه داران، خون مردم را در شیشه کرده باشد، بلکه مردم دوستش داشتند و آنگاه که پدرش به دیدار حق واصل میشود، بسیاری برایش گریستند. او نمونهای دیگر از مردمداری پدر و مادرش میآورد: «در سال 1327 در قادیکلا آتشسوزی وسیعی رخ داد. همه همکلاسیهای من از آنجا بودند و اصلاً مدرسه بسته شد. پدرم تجارتخانهاش را -که بقایای آن هنوز هم در قائمشهر هست- به درمانگاه مردم تبدیل کرد تا زخمیها تا حد امکان درمان شوند. از همان موقع به کمک کردن به مردم از راه پزشکی علاقهمند شدم. بخصوص وقتی میدیدم مردم زخمدیده که دردشان التیام مییافت، چگونه از او سپاسگزاری میکردند. البته مادرم _ که در آن زمان تا کلاس نهم درس خوانده بود _ هم نخستین غسالخانه شهر را ایجاد کرد. با اینکه آنجا یک بیمارستان داشت که آلمانیها ساخته بودند _ که حالا دیگر فرسوده شده _ اما غسالخانه نداشت و مردم، مُرده هایشان را کنار خیابان میشستند. مادرم از ارثیه پدری خود که مفصل بود استفاده کرد و به خرج خود، کنار آتشنشانی فعلی، غسالخانه را ایجاد کرد. میخواهم بگویم هر دو آنها، به فکر مردم بودند.» و به همین خاطر فرزند خود را در کنار مردم پرورش میدهند: «شاهی، مرکز کارگری بود و چندین کارخانه داشت و بیشتر همکلاسیهای من، کارگرزاده بودند. کناردستی من، بچه بامحبت روستایی بود که هر روز برایم گل بنفشه میآورد و از آنجا به گل بنفشه و رنگ بنفش علاقهمند شدم. پدرم با اینکه تنها ماشین شخصی را داشت میگفت بقیه که ماشین ندارند و تو هم با بقیه پیاده به مدرسه برو. من با مردم بزرگ شدم و روحیهای در من شکل گرفت که هم شیفته مردم شدم و هم زادگاهم.» خانواده پدریاش تودهای و خانواده مادریاش مصدقی بودند: «این تقابل در روحیه من اثر داشت و البته به هر دو سو علاقه داشتم و این تفکیک برایم سخت بود.»
کودتا در 13 سالگی
در 13 سالگی با کودتای 28 مرداد مواجه میشود. او که دو سال پیش از آن، به همراه مادر و خواهرش به پایتخت مهاجرت میکنند: «چون در شاهی، هیچ دوست و فامیلی نداشتیم، مادرم ما را به تهران آورد و خانهای 130 متری در خیابان شاهپور، کوچه رشیدی ثانی خرید که نزدیک خانه عمویم باشد. از همان زمان به فعالیتهای سیاسی وارد شدم و به عضویت حزب ملت ایران به رهبری داریوش فروهر- که پسر دختردایی مادرم هم بود- درآمدم. دفتر حزب در کوچهای در ضلع غربی میدان بهارستان بود. آن روزها و در همان سن، هر روز در خیابان بودم. چون داییام هم عضو حزب بود در آنجا بزرگ شدم. شاید اگر پدرم فوت نکرده بود و ارتباطم با خانواده پدری قطع نشده بود، تودهای شده بودم. در آن زمان، تنها تفریحم فروختن روزنامه حزب به نام «آرمان ملت» بود و البته در آن زمان من، به اصطلاح پیک نامهبر بودم و مثلاً اگر فروهر میخواست به آیتالله زنجانی نامهای برساند من واسطه میشدم و چون بچه بودم، کسی شک نمیکرد.»
رضا یا بهروز؟!
اما «بهروز برومند»، در تشکیلات سیاسی حزب و همچنین پروندههای ساواک بهعنوان «رضا برومند» شناخته میشد. خودِ او در این باره میگوید: «پدرم به امام رضا علاقه خاصی داشت و نذر کرده بود که پسری داشته باشد و نامش را رضا بگذارد. چون من در فروردین به دنیا آمدم نامم را بهروز گذاشتند ولی در خانه رضا صدایم میکردند. بعداً در حزب هم به نام رضا شناخته شدم و به همین دلیل ساواک مرا گیر نمیآورد. سه سال اول دبیرستان را به مدرسه رهنما در خیابان فرهنگ رفتم و سه سال دوم را به مدرسه ادیب که در کوچهای میان فردوسی و لاله زار بود رفتم که حالا روزنامه کیهان در آن واقع است. کلاس دوازدهم، شاگرد اول هم بودم و در پایان آن سال، رتبه ششم طبیعی در تهران را کسب کردم. روزی نصرالله اقوامی، مدیر مدرسه ادیب صدایم کرد و گفت شما در فامیلتان رضا برومند دارید و آن موقع بود که فهمیدم رضا برومند لو رفته. گفتم من تنها پسر پدرم هستم و فامیلی عموهایم هم برومند نیست و واقعاً هم نبود. جالب آنکه تا سال سوم دانشگاه هم ساواک نفهمید هر دو نام، یکی است. آن مدیر مدرسه در دهه هفتاد در بیمارستان تهران کلینیک زیر دست من فوت کرد. وقتی جواز دفنش را مینوشتم بیاختیار امضا کردم رضا برومند!» از روز کودتا یاد میکند که در خیابان بوده و نسبت به آنچه میدیده و میگذشته، گریه میکرده و سپس از روزهای پس از کودتا گفت: «در دوره پس از 28 مرداد، جو سیاسی حاکم بود و مثلاً دبیر فلان درس ما را خبر میدادند که به زندان رفت و همین احساسات را جریحه دار میکرد. همان زمان فعالیتهای دانشآموزی حزبی داشتم. زنگ تفریح به همراه دوستانم از مدرسه فرار میکردیم و در لاله زار ناگهان شعار میدادیم و بعد پخش میشدیم. در آن زمان، شرایط خود من اما ویژه بود. اولین بار که فروهر به زندان رفت، مادرم ضامنش شد و حتی در این باره در مجله روشنفکر نوشتند. همان زمان خانه ما مخفیگاه خیلیها ازجمله فروهر یا شکرالله پاکنژاد که یک سال در خانه ما زندگی کرد، بود. در خانه ما همیشه صحبت سیاسی میکردیم و مجموعه این اتفاقات روی من تأثیر زیادی گذاشت. همه زندگی من با سیاست و حزب گره خورده بود و حتی جالب است بدانید حتی من با همسرم، خانم مهوش صالحی، در جلسات حزب آشنا شدم و کم کم پسندیدم و در سال 1345 ازدواج کردیم.»
زندانی سال سوم دانشگاه
در این جو مبارزاتش ادامه مییابد تا سال 1337 به دانشگاه وارد میشود. رتبه 7 کنکور در کل کشور و رتبه اول استان مازندران میشود. اما در دانشگاه، دوره تازهای از فعالیتهای سیاسیاش آغاز میشود: «از سال سوم دانشگاه یعنی سال 1339، فعالیتهای سیاسی اوج گرفت و نخستین تجمع ملیون بعد از کودتا با حضور دکتر صدیقی و دکتر سنجابی و فروهر و شاپور بختیار برگزار شد و اعلامیه پایانی آن را من خواندم. آن روز از آنجا تا لاله زار دویدم. چون ساواک دنبال دستگیری افراد بود.
میخواستم زودتر زندان بروم که زودتر آزاد بشوم و به امتحانات دانشگاه برسم در نتیجه خود را در اول بهمن همان سال گرفتار کردم. آنها هرگز فکر نمیکردند من همان برومند با آن پرونده قطور باشم. بازجو به من گفت تو دیگر دانشجو نیستی و به امر اعلیحضرت عملهای! سه ماه زندان بودم و در سالهای 1341 و 1342 دو بار دیگر هم به زندان افتادم. آن زمان همچنان دانشجو بودم و اتفاقاً در انتخابات کمیته دانشجویی جبهه ملی از دانشکده پزشکی نفر اول شدم، در حالی که عباس شیبانی، نفر پنجم شد. چون حزب ملت ایران، عضو جبهه ملی شده بود، من هم به عضویت جبهه ملی درآمدم.»
از محمد قریب تا مهدی آذر
از استادانش که یاد میکند، با شوقی عجیب صحبت میکند. ابتدا به رئیس دانشگاه اشاره میکند: «وقتی به دانشگاه رفتم، «احمد فرهادمعتمد»، رئیس دانشگاه بود که آدم بسیار مقتدری بود و «جهانشاه صالح» هم رئیس دانشکده پزشکی بود. آن زمان رؤسای دانشگاهها آدم حسابی بودند.» و بعد، به سراغ استادان خودش در دانشکده پزشکی میرود: «دکتر ضیاءالدین شمسا استاد پاتولوژی من بود و سهم خود در بیمارستان پارس را به من فروخت. دکتر محمد قریب هم معلم خوبی بود. مخالف شاه و مصدقی بود و یکی از 11 استاد اخراجی پس از کودتا بود و بعداً هم عضو جبهه ملی شد. در این میان، وجوه انسانی او بسیار قوی بود. من این شانس را داشتم که در زندان در کنار استادانم باشم. ازجمله دکتر مهدی آذر که تأثیرگذارترین استادم بود. او به سپهبد رزم آرا گفته بود من زیر بار حرف زور تو نمیروم. زندانی شد و دانشگاه به اعتصاب کشیده شد.
او به ما یاد داد که پزشک نه باید از کسی بترسد و نه کسی را بترساند، نه از کسی زور بشنود و نه به کسی زور بگوید. او آدم بزرگی بود و سه بار زندانی شد. او متخصص داخلی با گرایش کلیه بود و بخش دیالیز بیمارستان هزار تختخوابی یا پهلوی(امام خمینی فعلی) را راه انداخت.
جشن عروسی با 18 هزار تومان!
لیسانس دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در سال 1344 تمام میشود اما در اعتراض به زندان بودن دوستانش سوگند نمیخورد. گویی اصلاً درسی نخوانده است. اما بعد وارد پزشکی قانونی میشود: «آن زمان برای رفتن به پزشکی قانونی درسی وجود نداشت، بلکه فقط کار میکردی و یاد میگرفتی. 9 ماه در آنجا کار کردم و قرار شد رئیس پزشکی قانونی استان کرمان شوم. اما ساواک گفت به شرطی میتوانی رئیس آنجا شوی که عضو ساواک شوی. درنتیجه رها کردم و به نکا در مازندران رفتم و 2 سال و 9 ماه در آنجا طبابت کردم. از ویزیت روزانه هم ماشین خریدم و هم خرج عروسیام در باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران که 18 هزار تومان شد درآمد. تا اینکه به من پاسپورت دادند. البته پرویز ثابتی نوشته است که فروهر واسطه شد تا به او اجازه خروج دادیم در حالی که دروغ است. اوضاع عوض شد و رفتم خارج برای ادامه تحصیل. چون درسخوان بودم، همان اول در آزمون کار کردن در امریکا قبول شدم.»
اولین نفرولوژیست ایران و خاورمیانه
سال 1347 از ایران میرود تا در امریکا، دکترای خود را اخذ کند. سفری که هفت سال به طول میانجامد: «تخصص خود را در رشته نفرولوژی(Nephrology) یا همان بیماریهای کلیوی از دانشگاه جورج تاون گرفتم و بعد 9 ماه در دانشگاه ابتدا جورج واشنگتن Assistant Professor Medicine و بعد استادیار شدم. چون مادرم بیماری کلیه داشت، انگیزهای شد تا روی کلیه متمرکز شوم. در آنجا بقیه رشتهها را راحت میشد رفت و خواند. نفرولوژی چون سخت بود همه راحت نمیرفتند. من اولین متخصص کلیه در ایران و خاورمیانه بودم. در امریکا هم تازه بود و من فارغالتحصیل دومین دوره این رشته در امریکا هستم که بورد گرفتم.» و این در شرایطی است که تا پیش از این، بیماران کلیه زنده نمیماندند و حتی اگر دستگاه دیالیز هم بود و بیمار چندی هم که دیالیز میشد، دو ماه بیشتر دوام نمیآورد ولی حالا کسانی هستند که 30 سال است با دیالیز زندگی میکنند.
بازخواست در ینگه دنیا
او اما در امریکا هم دست بردار نبود. چنانکه «ابراهیم یزدی» در کتاب خاطرات خود، هفت بار از او نام برده است: «جز اینکه در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی یا کنفدراسیون محصلان و دانشجویان خارج از کشور فعالیت میکردم، چون سمت دانشگاهی داشتم، «خانه ایران» در اجاره من بود. همه دانشجویان آنجا جمع میشدند و بحث میکردیم. حتی همسر و بچههای من هم آنجا مرا میدیدند چون صبح تا عصر بیمارستان بودم و بعد به خانه ایران میرفتم و تا صبح صحبت میکردیم. البته ساواک آنجا هم آدم داشت. «منوچهر رفیع زاده» گزارش داده بود که من در بمبگذاری سانفرانسیسکو علیه شاه حضور داشتم. در نتیجه FBI هم آمد و همه زندگیام را زیر و رو کرد. وقتی به تهران رسیدم، در فرودگاه مهرآباد مرا گرفتند. این در شرایطی بود که فروهر به همراه عده زیادی به فرودگاه آمده بودند. «رضا عطارپور» یکی از مقامات ارشد امنیتی به سراغم آمد و تهدیدم کرد به دانشگاه نروم. بعداً به طرح فی فور سرویس رفتم که به ازای خدمت، تعرفه یا کارانه پرداخت میشود. یعنی کارمند دولت نبودم ولی برای دولت کار میکردم. اما بعداً دانشگاه را بهدنبال خود کشیدم چون تنها کسی بودم که تخصص این رشته را داشتم و همه جا از من دعوت میشد.»
از مرکز پزشکی شاهنشاهی تا دانشگاه علوم پزشکی ایران
بهبیمارستان بهآور میرود؛ در خیابان آبان جنوبی که حالا نامش 15 خرداد است: «بیمارستان 118 تختخوابی بود که یک مریض هم نداشت. تا سال 1357 که ریاست آنجا را عهده دار شدم، کاری کردم که 200 بیمار در آن خوابیده و بستری بود. بخش دیالیز آنجا را ایجاد و شاگرد تربیت کردم. همان موقع رئیس بخش داخلی بیمارستان فیروزگر هم شدم که وابسته به وزارت بهداری بود. در طرح کارانه شاگردان من 200 تومان میگرفتند و من 25 تومان». با وقوع انقلاب، رئیس مرکز پزشکی شاهنشاهی شد: «آنجا را عبدالحسین سمیعی پایه گذاشت. پس از انقلاب مرکز پزشکی شاهنشاهی تعطیل شد اما دانشجویانش دیدند که هم انقلابیام و هم نمیتوانند آنجا را از دست من درآورند. آنجا پس از انقلاب، ابتدا مرکز پزشکی ایران و بعد دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی درمانی ایران شد. در آن زمان فقط بیمارستان ایرانشهر و نجمیه زیرمجموعه آن بود و حالا حدود 40 بیمارستان دارد. آن زمان یکی از بزرگترین کتابخانهها را داشت و با (NML National Medical Library) مکاتبه داشت. در سال 1358 با تمام فشارها، به کمک فروهر رئیس دانشگاه شدم که ابتدای خیابان الوند بود. سمیعی ساختمانی را هم همان جا که حالا حوالی بیمارستان میلاد است و دانشگاه علوم پزشکی ایران است، برای دانشگاه در نظر گرفته بود که در حال ساخت بود. این ساختمان در کنار بیمارستان میلاد را من از انهدام نجات دادم. میگفتند اشرف پهلوی پای ساخت آن سکه ریخته و چون عضو هیأت امنای مرکز پزشکی شاهنشاهی هم بوده، باید مصادره و تخریب شود. سمیعی با خارجیها قرارداد بسته بودند که آنجا را احداث کنند، اما بعد از انقلاب، خارجیها را بیرون کردند و میخواستند تخریبش کنند. با این حال بودجه گرفتیم و دانشگاه ساخته شد».
این سند جنایت پهلوی است…
او از روز شهادت استاد کامران نجاتاللهی در بحبوحه انقلاب هم خاطرهای دارد: «در بیمارستان فیروزگر که بودم، موقع اعتصابات بود. شلوغ شد و دکتر مسلم بهادری و دکتر فرخ سعیدی کسی را آوردند. آن شخص نجات اللهی بود ولی وقتی آوردندش مُرده بود و جنازهاش را در سردخانه گذاشتیم. من زیرپیراهنیاش را درآوردم. تشییع جنازهاش شلوغ شد و فروهر و دکتر کریم سنجابی هم آمدند. آن روز، در میدان مجسمه (انقلاب فعلی) لباس نجات اللهی را درآوردم و سر چوب کردم و مردم فریاد میزدند این سند جنایت پهلوی است».
اخراج از دانشگاه
پس از انقلاب اما به گفته خودش، از دانشگاه اخراج میشود: «زیر بار انقلاب فرهنگی نرفتم. میگفتم اگر دانشگاه بسته شود، سه سال دیگر انترن نیست که بیمارستان را بچرخاند. انقلاب فرهنگی برای دانشکده پزشکی معنا ندارد، ما که نمیخواهیم ساختار دانشکده پزشکی را عوض کنیم. البته پیش از آنکه رئیس شوم، دکتر «کاظم سامی»، وزیر بهداری دولت موقت گفته بود که ما دکتر نمیخواهیم که برود خارج، دکتر میخواهیم که با چکش معاینه کند و با گوشی تشخیص دهد. دکترهایی میخواهیم که بتوانند بروند دهات. میخواستند آنجا را ببندند ولی فروهر ایستاد و نگذاشت. من پیش از انقلاب، جامعه ملی پزشکان را برقرار کردم که در تمام انقلاب سهم داشت و کسی جرأت نداشت بگوید بروند، انقلابی نیستم ولی کسانی بودند که می گفتند باید تعطیل شود. گفتند باید استعفا بدهی گفتم نمیدهم، در نتیجه اواخر سال 1360 اخراج شدم. روزی که اخراج شدم بعضی از نیروهای چپگرای داخل حاکمیت، شیرینی پخش کردند. بعد از آن به فیروزگر برگشتم، بدون آنکه کارمند دانشگاه باشم. تا اینکه دکتر عباس شیبانی پیغام داد که به بیمارستان دکتر شریعتی (داریوش سابق) بروم و مسئول بخش نفرولوژی آنجا باشم. من 5 سال آن بخش را اداره کردم و دانشجویان را درس میدادم. حکم استخدام و اخراج و مرخصی و بازنشستگی با امضای من بود و این در حالی بود که خود من یک برگه استخدامی نداشتم. این در تاریخ دانشگاه سابقه ندارد که استادی بدون پرونده استخدامی پنج سال بخشی را اداره نموده و آموزش بدهد. من جز 3 ماه که حقوق علوم پزشکی را گرفتم، بقیه حقوقم را به جبهه بخشیدم و باقی خدمات دانشگاهیام مجانی بود. تا سال 1366 در بیمارستان دکتر شریعتی، رایگان رئیس بخش بیماری کلیه و حتی بخش پیوند کلیه آنجا بودم تا اینکه یکی از آقایان گفت برومند مجانی هم نمیتواند فعالیت کند. سپس به بیمارستان رسول اکرم(رضاشاه سابق) رفتم و تا سال 1376 آنجا بودم. مدتی در بیمارستان تهران کلینیک حضور داشتم تا آنکه از حدود سال 1380 به بیمارستان پارس آمدم و همزمان طبابت خصوصی هم میکردم.»
52 سال طبابت، 12 ساعت کار
او در مجموع 52 سال است که طبابت میکند اما اظهار می دارد که خسته شده است: «می خواهم بازنشسته شوم. با اینکه سخت است و خسته شدهام اما علاقه دارم که ماندهام و همین حالا روزانه حدود 12 ساعت کار میکنم. تا جایی که برایم مقدور باشد، در کنفرانسهای علمی هم شرکت میکنم.عضو تحریریه مجلات داخلی پزشکی هستم و هماکنون، Associate Editors در مجله Transplantation هستم. همچنین سالها عضو وابسته و بعد، پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی بودم ولی در سال 1388 که رئیس آن، از انتخابی به انتصابی تغییر یافت، استعفا دادم».
پزشک اهل فرهنگ و سیاست
همه زندگی پزشکی او یک طرف و طبابت اهل فکر و فرهنگ و سیاست ایران یک طرف. او پزشک شخصی و دائمی بسیاری از نامآوران این سرزمین بوده است. خودش میلی ندارد که از مفاخر در قید حیات نام ببرد اما به درگذشتگان اشارهای گذرا میکند: «عبدالحسین زرین کوب، سیمین بهبهانی، سیمین دانشور، فریدون مشیری، قیصر امینپور، فریدون آدمیت، محمد نوری، احمد عبادی، محمد بسته نگار، هدی صابر، عباس امیرانتظام، آیتالله سیدشهابالدین مرعشی نجفی، آیتالله سیدمحمدرضا گلپایگانی و حتی آیتالله محمد محمدی گیلانی. حتی من پزشک چند نفر از استادانم در دانشکده پزشکی ازجمله دکتر حفیظی و دکتر آرمین بودم. استاد عبادی آنقدر به من لطف داشت که با آن دست رنجور برایم تار میزد. آیتالله مرعشی نجفی وقتی در بیمارستان بستری بود، گفت من دکتر برومند را بهعنوان سر دکتر خودم انتخاب کردم چون او مصدقی است. این افتخار بزرگ را هم دارم که دکتر زرین کوب مرا دانشمند ایراندوست نامید. مسأله اساسی من این بود که بروم و کنار این بزرگان بنشینم و از آنها یاد بگیرم. این تجربه آموزی خیلی مرا ساخت اما هیچ گاه از این نامها بهدنبال کسب اعتبار نبودم. برای من ایدئولوژی مسأله نبود و با همه یکسان برخورد میکردم و سعی نمیکردم بهره شخصی ببرم. بسیاری آوازه مرا شنیده بودند و همچنین شاگردانم مهمترین مبلغانم بودند و مریضهایی که مجانی معالجهشان میکردم.»