روزها ،
به آخر دنیا فکر می کنم !
شب ها ،
به آخر این شبِ سیاه !
اکنون به عقربه های ساعت
که زمان را می کُشد
و فرصت کوتاهی برای نفس
کشیدن
و ماندن
می ماند ؛
و جهان به لبه تیزِ مکان نامعلومِ
خود ،
نزدیک می شود
در این فرصتهای
رو به انتها –
فهمیدم
دنیا چیزی به من
می گوید ؛
در بی نظمیِ نظم جهان –
حتی به اندازه
یک آه ،
در بُغضی شکسته
حضور تاریکی را
تقلیل بده ،
با همین دستهای بسته
با نفسها یِ گرم
اما خسته ،
در آن وقت می توان
آواز خواند
و مستی به پا کرد .
ر