داستان محمود شعبانی:
در چنین وضعیتی بود که در زنگ تفریح و در دفتر چندین بار از معلمان شنیدم که راجع به شاگردی صحبت می کنند که “شیطنت” بازی هایش در سر کلاس آنها را عاجز کرده و تنبیه کردنها اثری در تغییر رفتار او ندارد. وقتی متوجه شدم که این شاگرد در یکی از کلاسهای من است بسیار تعجب کردم، چرا که هیچوقت در کلاسهایم مشکل کنترل کلاس را نداشتم و برای مثال، حتی یکبار از عبارت <ساکت باشید> استفاده نکردم. بر این باور بودم که وقتی اداره کلاس، کار را به جایی برساند که از عبارت <ساکت باشید> استفاده شود نشان از مشکل و کمبودی در رابطه معلم و شاگرد دارد و باید به آن مشکل پرداخته شود و با گفتن و تکرار <ساکت باشید> مشکل بگونه ای بنیادی حل نمی شود.
یادم است که وقتی برای اولین بار به مدرسه رفته و خودم را معرفی کردم. یکی از ناظم های مدرسه که قرار بود من را به سر کلاس ببرد، از دیدن لباسهایم سخت تعجب کرد و قیافه ای ناراحت بخود گرفت. چرا که به جای کت و شلوار و کراوات و در هر حال، لباسی اطو کرده و کفش برق انداخته که معمول بود، فقط با شلواری و پیراهنی آماده رفتن به کلاس بودم. به همین علت بدون گفتن سخنی من را به یکی از کلاسهای سوم راهنمایی کرد که بعدها فهمیدم که یکی از سر کش ترین و مشکل ساز ترین کلاسهای مدرسه بوده است و با فرستادن من بی تجربه به سر چنین کلاسی می خواسته است که مرا به علت وضع لباسهایم، تنبیه کند.
وقتی وارد کلاس شدم، غوغایی بود و هر کس توی سر دیگری زدن. از آنجا که سر و وضعم به شکل معلم نمی خورد و نیز به علت سن پایینم که از بزرگترین بچه های کلاس، تنها 4-5 سال بزرگتر بودم، بر پایی داده نشد. رفتم و روی سکوی جلوی تحته سیاه (البته سبز بود) ایستادم و به آرامی شاگردان را نگاه کردم. کنجکاوی بر سر اینکه چه کسی هستم و آنجا چه می کنم کم کم جای خود را همهمه داد و همه ساکت و منتظر، که من حرفی بزنم. خود را معرفی کردم و گفتم که معلم تاریخ آنها می باشم. حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه های ته کلاس که معلوم بود از داشای محل است، با لهجه لاتی و با حالتی تمسخر آمیز، با اشاره به شلوارنظامی ام، گفت که آن را از کجا خریده ام؟ گفتن این سوال با خنده کلاس همراه شد. معمول این بود و همیشه دیده بودم که وقتی شاگردی به قصد تمسخر معلم سوالی می کند یا چند تا چوب آبدار به دستش می خورد یا با اردنگی از کلاس بیرون انداخته می شود و معلوم بود که سوال کننده منتظر چنین واکنشی بود تا از کلاس بیرون فرستاده شود و بعد یواشکی به حیاط مدرسه رفته و فوتبال بازی کند.
از آنجا که کار معلمی را با این هدف انتخاب کرده بودم تا از جمله، اینگونه واکنشها را نبود کنم، بصورت عادی جواب دادم و گفتم که شلوار خدمت نظام وظیفه ام است و وقتی شما هم خدمت کردید، می توانید پا کنید، که خنده عده دیگری را همراه داشت. بعد بدون اینکه دنبال آن را بگیرم، راجع به اینکه با چه هدفی، معلم شده ام، صحبتم را ادامه دادم و اینگونه کلاس ادامه یافت.
از قرار معلوم، در این فاصله، ناظم پشت پنجره کلاس ایستاده بوده تا وقتی کلاس از کنترل خارج شود، به این بهانه که سر و صدا مانع کار دیگر معملها در کلاسهای مجاور می شود، وارد کلاس شود و نظم را بر قرار کند و اینگونه هم اقتدار خود را نمایش دهد و هم اینکه من بفهمم که عرضه کنترل کلاس را ندارم. ولی بعد از مدتی ناامید بر گشته بود.
با کلاسهای بعدی هم کم و بیش چنین رفتاری را پیش گرفته بودم و اینگونه بود که هیچگاه مشکلی در مورد کنترل کردن کلاس روبرو نشدم. به همین علت بود که در دفتر، اسم شاگرد را جویا شدم. یکی دو روز بعد که به کلاسی که محمود شعبانی در آن بود رفتم، بعد از پایان دادن درس، از بچه ها سوال کردم که محمود شعبانی کیست؟ پرسیدن این سوال همان و انفجارخنده همان. بعد در میان خنده ها، خنده خجولانه و شرمگینانه ای را دیدم و فهمیدم که محمود اوست. برای اطمینان از او سوال کردم که محمود شعبانی تویی؟
توضیح اینکه، هیچوقت به هیچ شاگردی و به هیچ علتی توهین نکردم و یا او را به تمسخر نگرفتم و در واقع، روشی عکس پیش گرفتم. اینگونه، شاگرد مطمئن می شد که هیچگاه مورد بی احترامی و توهین قرار نخواهد گرفت و اینگونه ترسی از تحقیر شدن بوسیله معلم از رابطه خارج می شد. روشی که ابداع کردم، روش عکس آن بود. توضیح اینکه فقط در زمانی، از عنوان <آقای> قبل از ذکر اسم فامیل شاگردی استفاده می کردم و بجای اسم کوچک، از اسم فامیل، که شاگرد مرتکب خطایی شده بود و برای تنبیه، با جملاتی شاگرد را مورد خطاب قرار می دادم که بسیار مودبانه و ناشی ناشی از فاصله داشتن بود و اینگونه بین خود و شاگرد خطاکار، فاصله ای عاطفی ایجاد می کردم. برای مثال، <تو> ناشی از نزدیکی تبدیل می شد به <شما> حاکی از دور شدن و شاگردی که همیشه بهنود صدا می کردم، در چنین وضعیتی تبدیل می شد به: <آقای بهنود رضوی، لطفا تشریف بیاورند پای تخته.> بارها شده بود که شاگردی که به علت خطایی اینگونه تنبیه شده بود، نزد کبیری رفته بود و سخت ناراحت و حتی گریه، که چرا آقای دلخواسته بجای اینکه مثل قبل من را علی صدا می کرد، حال می گوید، آقای علی خانقاهی؟ البته این روش تنها زمانی کاربرد داشت که رابطه دوستی و عاطفی بین معلم و شاگرد ایجاد شده باشد.
در فاصله مطمئن شدن از اینکه آن پسر خجول، آن پسری است که معملها از دستش ذله هستند، کلاس را انفجار خنده ها پر کرده بود. چرا که او یکی از ساکت ترین بچه ها در سر کلاسم بود. بعد که از شدت خنده ها کاسته شد، با لبخندی از او سوال کردم که داستان چیست و چرا در دفتر مدرسه همه از اینکه شعبانی شیطان است و اذیت می کنند حرف می زنند؟ پاسخی نداد و در حالیکه دو دستش را در میان پاهایش قرار داده و بهم فشار می داد، سرش را پایین انداخت.
بعد که زنگ خورد و بچه ها از کلاس خارج شدند، از او خواستم بماند. وقتی کلاس خالی شد، روی نیمکت و روبرویش نشستم و گفتم که داستان چیست؟
گفت: آقا! راستش رو بگم؟
گفتم که اگه قراره راستشو نگی، بهتره بلند بشی و بری و وقت من و خودت رو تلف نکنی.
گفت، آقاحسین رو که خوب می شناسید؟
حسین را خیلی خوب می شناختم. بچه اردبیل بود و خانه اشان تا خانه ما حدود نیم ساعت راه و هر روز با بهروز، ساعت ده دقیقه به هفت، بیرون خانه منتظرم بودند تا با من بمدرسه بیایند. منهم برای اینکه زیاد منتظرشان نگذارم، قبل از ده دقیقه بیرون میادم و روی سکوی بغل خانه امان می نشستم تا پوتینهایم را پا کنم و وسط راه، هر چه بود شوخی بود و خنده.
برای همین گفتم که البته که خوب می شناسم. ولی حسین چه ربطی با کار تو داره؟
گفت که، آقا، حسین یکی دو سال پیش مادرش رو از دست داده و پدرش، زن پدر سرش آورده. این زن پدر، آدم عجیب نحسی است و دمار از روزگار حسین در آورده و شب و روزش رو تو خونه سیاه کرده. من دیدم که کاری از دستم بر نمیاد تا جلوی زن باباش رو بگیرم، پس با خودم گفتم که اقلا می تونم وقتی که حسین مدرسه میاد، سعی کنم که شادش کنم و بخندونمش تا کمی از تلخی زندگی در خونه براش کم بشه. برای همین سر کلاس معلما یه کارهایی می کنم تا بخندونمش و کارم شده خندوندن او و بعد تنبیه شدن یا کتک خوردن از معلم.
پاسخش من را مات کرد و نمی دونستم چه بگویم. مدت کمی به سکوت کامل گذشت. حسین سرش رو انداخته بود پایین و من در حالت مات بودن خیره شده بودم به این بچه و فداکاری ای که در سکوت انجام می شد.
بعد به آرامی سوال کردم که آیا این را حسین می دونه؟
همانطور که سرش پایین بود، جواب داد که:” نه آقا نمی دونه، اگه بدونه که برنامه سه میشه و دیگه نمیذاره از این کارا بکنم.”
حرفی برای زدن نداشتم. نه می تونستم بگویم که دیگر این کار را نکند و نه می توانستم بگویم که بکند. بنا براین بدون اینکه حرفی زده باشم، بخودش واگذاشتم و سعی کردم کار را با شوخی تمام کنم و در حالیکه می خندیدم، گفتم که عجب تخم جنی هستی و ما خبر نداشتیم و از کلاس رفتیم بیرون.
لغو دو قانون: یک قانون برای معلم و یک قانون برای شاگرد:
قانون نانوشته ای وجود داشت و آن اینکه، همیشه حق با معلم است و تقصیر با شاگرد. معلم هیچوقت اشتباه نمی کند و این همیشه شاگرد است که اشتباه می کند. بنابر این قانون نانوشته، در رابطه با شاگرد و معلم، دو نوع قانون وجود دارد و به زبانی دیگر، قانونی دولبه وجود دارد که از یک طرف به نفع معلم تبعیض می کند و از طرف دیگر، بر علیه شاگرد تبعیض.
بنابراین از اولین کوششها این شد، که این واقعیت به بحث و گفتگو گذاشته شده و نقد شود. جو بحث آزادی که بنی صدر معرف آن شده بود و فضای باز بعد از انقلاب، آن را ممکن کرده بود. نتیجه این شد که از این ببعد، معلم و شاگرد بر اساس یک قانون قضاوت خواهند شد. در صورت خطای شاگرد و تنبیه، چندین پرنسیب عرضه شده بود. از جمله اینکه:
– شاگرد حق دارد، تصمیم معلم را به چالش بکشد و در صورت حق داشتن، معلم وظیفه دارد که از شاگرد در حضور دیگر شاگردها معذرت بخواهد.
– شاگرد هر قدر هم خطا کار، هیچوقت مورد توهین و تمسخر معلم قرار نخواهد گرفت و هیچگاه نباید نگران نقض منزلت خود باشد.
– اگر قرار بر تنبیه شد (تنبیه بیشتر شکل ورزشی داشت و عاطفی.) این تنبیه در حضور دیگران انجام نخواهد شد.
– معلم حق ندارد بر اساس ظن و حدس خود عمل کند.
اعلام این اصول و روشها که در واقع انقلابی دموکراتیک در روابط معلم و شاگرد بود، یک چیز بود و آن را به جامعه عمل در آوردن چیز دیگر. از شروع کار معلوم شد که بزرگترین مانع در انجام روش جدید، غرور و نفسانیت معلم است که مانع از پذیرفتن خطا و نتایج آن را پذیرفتن است، می باشد. بنابراین معلوم شد که برای تغییر دادن، خود باید تغییر کنم که چندان آسان نبود. اثرات کار، در عرض چند ماه خود را ظاهر کرد و در این مثال می شود تصویر بهتری از این تغییر عرضه کرد:
طبق روال آن زمان که ناشی از جنگ ایران و عراق بود. شاگردها در پایان زنگ تفریح، باید در صفوف کلاس خود ایستاده و بعد از اجرای دستور <از جلو نظام> به کلاسهای خود بروند. ناظم مدرسه نبود و انجام کار بر عهده من افتاده بود. بچه ها را به صف کردم ولی در بخشی از یکی از صفها، همهمه ای بود و انگار نه انگار که باید نظم صف را رعایت کنند. به همین علت، عصبانی شده و از پلکان پایین آمدم و با کف دست به بازوی یکی از بچه ها زدم که به داخل صف برود. بعد از اینکه بچه ها به کلاس رفتند، شاگردی که به بازویش زده بودم آمدم پیش من و گفت که شما با کاری که انجام دادید، سه اصلی را که خود گذاشته اید نقض کردید. گفتم کدامها؟
گفت که اول اینکه شما بجای اینکه من را <شما> خطا کنید، <تو> خطا کردید و اینگونه بمن توهین کردید. دیگر اینکه در حضور دیگران به بازوی من زدید، و با اینکه هیچ دردی نداشت ولی من در مقابل دوستانم خجالت کشیدم و اینهم نقص اصل دیگر بود که تنبیه باید در حضور دیگران انجام نشود. آخر اینکه، شما مطمئن نبودید که عامل بی نظمی من بودم و فقط از روی حدس عمل کردید. در حالیکه قرار است که تا مطمئن نباشید، عمل نکنید.
دیدم که در تمامی موارد حق دارد. اول در ذهنم آمد که همانجا از او معذرت بخواهم. ولی فکر کردم که اینگونه معذرت خواستن در واقع فرار از مسئولیت پذیری است، چرا که کار خطا در برابر صدها شاگردان انجام گرفته و عذر خواهی نیز باید در آنجا انجام بگیرد. دیگر اینکه فکر کردم از این فرصت می توان برای آموزش دادن بچه ها و اینکه معلم هم خطای خود را می پذیرد، استفاده شود. بنابراین گفتم که برود تا زنگ تفریح بعدی.
در زنگ تفریح و قبل از رفتن بچه ها به کلاس، از او خواستم که بیاید روی سکوی مدرسه. وقتی که آمد خودم دو سه پله از سکو پایین تر رفتم. بعد رو به شاگردان بعد از ظهر که کنجکاو شده بودند که داستان چیست، کردم و و شرح عمل خود را دادم و اینکه او در سه مورد از من انتقاد کرده است. بعد اضافه کردم که در هر سه مورد حق با اوست و در حالیکه روی خود را به او بر گرداندم، از او معذرت خواستم و سوال که آیا حاضر است من را ببخشد؟
شاگرد در حالیکه دستانش را توی جیبش کرده بود، از زیر چشم و با لبخندی نگاهی به بچه ها کرد و بعد سرش را به علامت اینکه من را می بخشد پایین آورد. سکوتی عجیب در مدرسه حاکم شد و بچه ها در سکوت به کلاسهای خود رفتند. برای بسیاری، بسیار سخت بود باور اینکه معلمی در حضور مدرسه از یکی از آنها معذرت بخواهد و تقاضای بخشش.
چندین بار اینگونه برخوردها در کلاسها و در راهروها انجام شد و از جمله نتایج آن این بود که، در کل، شاگردها از توهین و تمسخر یکدیگر خوداری می کردند و نه فقط ترس کوچکتر ها از بزرگتر ها ریخته بود، بلکه، برای مثال، وقتی روی پله های یکی از طبقات مدرسه نشسته بودم و شاگردها دور و برم جمع شده و داستان می گفتند و شوخی می کردند، یکی دیگر از بچه ها خود را وارد گروه کرد و در حالیکه انگشتش را سخت بالا گرفته بود، به علامت اینکه حرف مهمی برای گفتن دارد، از بچه ها خواستم ساکت باشند تا حرفش را بزند. شاگرد در حالیکه هنوز انگشتش بالا بود گفت:
“آقا! آقا! بچه ها تو مدرسه خیلی با هم خوب شدن و دیگه وقت زنگ تفریح، یه عده برای خندیدن، بچه های دیگه رو قیچی نمی کنن و اذیت نمی کنن….آقا، تو صف بستنی واستاده بودم که بستنی بخرم و دستم رو تو جیبم کردم دیدم پول ندارم. یکی که پشت سرم بود و اصلا نمی شناختمش، فهمید که پول ندارم و پول بستنی ام رو داد و بعد گذاشت و رفت.” بچه های دیگه، حرفهایش را تایید کردند.
پدیده ای که برایم بسیار عجیب و هیجان انگیز بود، این بود که بسیاری از بچه ها خود مسئولیت پذیری کرده بودند و دست به ابتکارهایی زده بودند که فکرش را هم نکرده بودم. برای مثال، وقتی با کبیری به کلاسی رفتم، تا از طریق داستان کودکی خود را گفتن و نتیجه گیری، با آنها در باره کارهایی که در حال انجامش هستیم، صحبت کنم، دیدم که بسیار کاغذ مچاله شده و آشغال روی زمین افتاده است و این در حالی بود که سطل زباله کلاس، کاملا خالی بود. در این باره صحبت کردم و انتقاد و بعد گفتم که برای یک دقیقه از کلاس می روم بیرون تا آشغالها را در سطل زباله بریزید. بعد با کبیری رفتیم بیرون که ناگهان صدای میز و صندلی و هیاهوی بچه ها و قدمهای تند برداشتن بگوشمان رسید. بعد که وارد شدیم. کف کلاس کاملا تمیز شده بود. روز بعد که به کلاس بعدی رفتیم. هنوز وارد نشده از ما خواستند که چند دقیقه ای در بیرون بمانیم و بعد دیدیم که چندین جارو و خاک انداز وارد کلاس شد و از پشت پنجره دیدیم که غباری در کلاس بلند شده است. اینبار، کلاس که داستان دیروز را شنیده بودند، تصمیم گرفته بودند که رو دست کلاس قبلی بزنند و کلاس را جارو کنند.
روز بعد و در کلاس بعدی، اینبار به همراه جارو و خاک انداز، سطل آب و گونی دیدیم و بچه ها بعد از تمیز کردن کف کلاس، تمام کف کلاس از جمله زیر میزها را هم گونی کشیده بودند. در کلاس بعدی، بر آنهم افزوده و پنجره ها و دیوارها را تمیز کرده بودند. بعد که وارد کلاس می شدیم. دیدن جشمان کنجکاو و خنده شاگردان که منتظر دیدن واکنش ما بودند، لذتی بسیار داشت.
گفتن این نکته هم جالب است که برای صحبت آخر برای هر کلاس، روز قبل به آنها می گفتیم که به خانواده بگویند که روز بعد یکساعت دیر خواهند آمد. ولی از کلاس دوم و سوم ببعد متوجه شدم که بر تعداد شاگردان آن کلاس خاص افزوده شده است و در هفته های بعد، تعداد شاگردان کلسی که باید یکساعت بیشتر می ماندند، از حدود سی نفر با بالای صد و بعضی وقتها صد و بیست نفر رسیده بود و میزهای سه نفره پنج نفره شده و بقیه روی زمین و یا بغل پنجره ها می نشستند. انفجار خنده ها در قسمتهای خاص قصه گویی، معلوم می کرد که بسیاری از آنها از کلاسهای قبلی می باشند و برای شنیدن قصه ها به آنجا آمده اند، که البته هر بار قصه با قصه قبلی قدری تفاوت پیدا می کرد. بعد کبیری نقش نتیجه گیری از داستانها را با مهارت و با آن لهجه شیرین و گرمش بازی می کرد.
بسیچ مدرسه:
در این زمان بود که برنامه ایجاد بسیج مدرسه ای عرضه شد و از آنجا که تنها معلم جوانی بودم که خدمت نظام وظیفه را انجام داده بود، مسئول تشکیل آن شدم. محمود، به سرعت عضو بسیج شد و مدرسه ای که قرار بود دارای بسیج بیست و دو نفره شود، در عرض چند روز بیش از صد نفر اسم نویسی کردند.
تصمیم گرفتم که فقط به آنها حرکات اولیه نظامی مانند خبر دار و قدم رو را آموزش دهم. چرا که تشکیل این گروه ها به قصد مقابله با ارتش صدام در مدرسه ها را بیشتر اقدامی سمبلیک می دیدم.
بعد از چند هفته، ناحیه ده تصمیم گرفت که آموزش نظامی کلیه مدارس و دبیرستانهای ناحیه ده را تحت نظر پاسدارهای کمیته در پارک جنگی نزدیک مهرآباد انجام دهد و در روز موعود، دو اتوبوس به مدرسه آمد و کبیری و من با بچه ها به پارک جنگلی رفتیم. غوغایی بود و هزاران شاگرد در دسته های متعدد مشغول آموزش بودند. پاسداری، بچه های مدرسه را تحویل گرفت و و تازه بچه ها را تحویل و به بالای تپه مشرف به میدان آموزش رسیده بودیم که دیدم که بچه ها را مجبور کرده اند با لباس معمولی خود و بیشتر پیرهن روی سنگ لاخها سینه خیز بروند! بسیار ناراحت شدم و ناراحتی ام به خشمی شدید تبدیل شد وقتی دیدم که چند پاسدار دیگر فحشهای مستهجنی را نثار بچه می کنند و با شگفتی دیدم که یکی از آنها با کلت کالیبر 35 درست بغل گوش بچه های در حال سینه خیز رفتن شلیک می کند، که به راحتی ترکش شلیک روی سنگ لاخها می توانست آنها را از ناحیه سر و صورت زخمی و حتی کور بکند.
به همین علت از تپه بسرعت پایین آمده و بچه ها را از کنترل پاسدارها خارج کرده و بدون توجه به خشم پاسدارها، گفتم که همگی به بالای تپه بروند. بعد بچه ها را به بخش دیگری از پارک برده و تا آمدن اتوبوسها، به بازی پرداختیم و روز خوشی شد.
روز بعد، در مدرسه قبل از رفتن بچه ها به کلاس، پشت بلندگو رفتم و راجع به حادثه دیروز و رفتار خشن و مستهجن پاسدارهای کمیته صحبت کردم و گفتم که قصد شکایت از رفتار کمیته ای ها را دارم و اینکه، هر شاگردی که قربانی این بد رفتاری بوده است، شرح آن را نوشته تا به ناحیه ببرم. در عرض یکی دو روز بیش از صد شکایت بدستم رسید و همه را به ناحیه بردم. مسئولان ناحیه از کار من بسیار ناراحت شدند، چرا که در آن زمان، حفظ “حرمت” پاسداران را به تابویی تبدل کرده بودند که نباید شکسته می شد. بنا براین بمن گفتند که دست از تعقیب ماجرا بر دارم چرا که “ضد انقلاب” از آن سو استفاده خواهد کرد. موافقت نکردم و گفتم که اولا، حق بچه هایی که تحت حمایت ما بوده اند نقض شده است و عدالت باید صورت بگیرد. دیگر اینکه اگر بخواهیم بد رفتاریها و سوء استفاده ها را به این بهانه که ضد انقلاب از آن استفاده خواهد کرد گزارش و تعقیب نکنیم ، آنوقت هر کسی که در داخل این حریم قرار گیرد، بدون نگرانی از مجازات، هر غلطی که بخواهد بکند می کند. بهترین کار این است که خطاها را خود ما و قبل از همه انتشار دهیم تا همه بدانند که ما نقض حق مردم را به هر دلیلی بر نمی تابیم و هم اینکه نخاله هایی که می خواهند با حریم سازی هر غلطی می خواهند بکنند، جرئت انجام آن را پیدا نکنند.
در پاسخ یکی از مسئولان من را به کناری کشید و گفت که شما باید فکر شغل خودت راهم بکنی! با تعجب دیدم که با چه شخصیت حقیر و بی اخلاقی در پشت آن ریش و رفتار مذهبی روبرو هستم. گفتم که ما انقلاب کردیم، تا وطن را آزاد کنیم و تا اینکه حق کسی پایمال نشود و فریادی بی دادرس نماند، آنوقت شما من را تهدید به از دست دادن شغل می کنید؟! بعد در حالیکه او را ترک می کردم گفتم که چقدر باید بدبخت باشید که فکر کنید من با این تهدیدها تو می زنم.
بعد از آن برخورد، مسئول پاسداران در ناحیه را فرستادند تا من را قانع کند. او را انسانی سالم یافتم و وقتی ماجرا را شرح دادم و سوال که اگر او جای من بود، آیا سکوت می کرد یا دنبال کار را می گرفت، سکوت کرد. می دانست که حق با من است ولی توانایی اینکه آن را تایید کند نداشت.
بنابراین جلسه ای چند روز بعد در دفتر مدرسه در حضور مدیر مدرسه، آقای احمد احمد، از اعضای سابق مجاهدین خلق بود که در چریان درگیری مسلحانه زخمی و دستگیر شده و به یکی از مخالفان سر سخت سازمان تبدیل شده بود و دو فرستاده کمیته ناحیه ده تشکیل شد تا از طریق حجب حضور رئیس مدرسه کوشش کنند تا از تعقیب شکایت چشم پوشی کنم که نپذیرفتم. تنها یک چیز در ذهنم وجود داشت و اینکه حق شاگردان پایمال شده است و باید از حقوق آنها حمایت کنم و بس. ولی بعدا معلومم شد که پرونده را به بایگانی فرستاده اند که خاک بخورد تا سر فرصت ترتیب من را بدهند.
هنوز چندی از این ماجرا نگذشته بود که روزی هنگام بازگشت از ناحیه، دیدم که در دبیرستان دخترانه در خیابان مرتضوی تظاهرات است و شعار و تعدادی از دخترها از دیوار مدرسه بالا رفته و شعار می دهند. بعد دیدم که دور مدرسه را عده زیادی از دانش آموزان پسر حلقه کرده اند و مسئول پرورشی ناحیه 10 در آنجاست. نگاهی به بچه ها کردم تا ببینم که داستان چیست که با تعجب دیدم بسیج مدرسه ما جزء بچه هایی هستند که مدرسه را محاصره کرده اند! بشدت خشمگین شدم که از بچه های بسیج مدرسه اینگونه سوء استفاده کرده اند. به همین دلیل بچه ها را بخود خواندم و آنها حلقه محاصره را شکسته و بطرفم آمدند و اینگونه محاصره شکسته شد. با آنها گفتم که شما آموزش ندیدید تا اینگونه از شما استفاده شود و با صدای بلندتر که مسئول بسیج ناحیه بشنود گفتم که این معنی ندارد که شما را از پشت میز مدرسه بیرون کشیده وبه اینگونه از کارها وادار کنند. آنگاه آنها را بخط کردم و بمدرسه بر گرداندم. دخترهای مدرسه با کنجکاوی به شکاف در خط محاصره که شکسته شده بود می نگریستند و اینکه داستان چیست.
چندی بعد که برای گرفتن حقوق به ناحیه مراجعه کردم، دیدم که حقوقم قطع شده است. علت را سوال کردم و معلوم شد که آخرین علت، همان شکستن خط محاصره دبیرستان است. ولی بعد از یکی دو ساعت دیدم که نظرشان بر گشت و حقوق پرداخت شد. بعد یکی از مسئولان من را به گوشه ای کشید و گفت که این اخطار آخر است و بهتر است فکر شغل خودت را هم بکنی. تهدید، آنقدر برایم مسخره آمیز آمد که برای چند لحظه اول مانده بودم که چه جوابی بدهم. چرا که باور نمی کردم که آقا آنقدر حقیر و نادان باشد که اصلا نمی فهمد که چرا شبانه روز در مدرسه به کار گل مشغول هستم. بعد پاسخی در خوردادم و با خشم ناحیه را ترک کردم.
وقتی به مدرسه رسیدم تازه فهمیدم که چگونه ناحیه نظرشان را در عرض چند ساعت عوض کرده اند. معلوم شد که بعد از رفتنم به ناحیه، در میان بچه ها شایع شده بود که می خواهند من را اخراج کنند و بهمین علت با شعار <دلخواسته، دلخواسته، حمایتت می کنیم> در مدرسه دست به تظاهرات زده بودند و ناحیه از ترس از دست رفتن کنترل، دست به عقب نشینی زده بود.
کتک زدن دو شاگرد طرفدار حزب توده بوسیله پاسدارهای کمیته:
مدتها بود که هر روز که وارد مدرسه می شدم می دیدم که بروی در مدرسه شعار مرگ بر آمریکا و شوروی نوشته می شود و روز بعد روی شوروی رنگ می خورد و باز روز بعد شوروی ظاهر و دوباره روز بعد خط می خورد.
مدتی بعد از آن بود که در دفتر طبقه اول که دفتر معلمان بود، مادری را دیدم که در حالیکه چادرش را سخت زیر چانه اش گرفته با حالت گریه و زاری بطرفم آمد و گفت که آقای دلخواسته، بدادم برسید. بخدا پسرم بیگناهه و کاری نکرده و اون رو اشتباهی گرفتن.
متوجه نشدم که راجع به چه چیزی صحبت می کند و سوال کردم که خانم! اسم پسرتان چیست و به چکاری متهم شده است؟ اسم پسر را گفت و ادامه داد که متهم شده که شبها میومده و روی اسم شوروی را خط می کشیده و حالا کمیته ای ها اومدن دفتر پایین پیش مدیر تا بچمو و دوستش رو از مدرسه اخراج کنن.
گفتم که خانم اسم خط زدن که جرمی نیست. حداکثر این است که بگویند که به رنگ در مدرسه صدمه زده و اینکاری است که همه می کنند و تمام در ورودی مدرسه پر از شعار است. بعد اضافه کردم که ناراحت نباشید و مسئله ای نیست و بروم پایین ببینم داستان چیست.
وقتی وارد راهرو که در آخر آن دفتر مدیر قرار داشت رسیدم دیدم که دو نفر از بچه های کلاس سوم که توده ای بودند با ترس و لرز ایستاده اند. وقتی من را دیدند، ترسشان بیشتر شد، چرا که در عوالم خود فکر می کردند که از آنجا که دلخواسته طرفدار رئیس جمهور است و ما ضد رئیس جمهور، حالا او فرصت یافته تا از ما انتقام بگیرد! ایستادم و خواستم داستان را از دهان خودشان بشنوم. شروع کردند با ترس و لرز حرف زدن که: “آقا نفهمیدیم که اون کار رو کردیم. ما رو ببخشید” توضیح خواستم که چکار کرده اند و گفتند که شبها میامده اند و اسم شوروی را خط می زده اند. بعد گفتند که الان کمیته ای ها در دفتر هستند. رفتم داخل دفتر و دیدم دو پاسدار کمیته مسجد نشسته اند بغل مدیر و کبیری هم طرف دیگر نشسته. بعد از سلام معمول، بغل آنها نشستم و گفتم موضوع چیست؟ یکی از آنها، شروع کرد به صحبت که بما اطلاع رسید که اسم شوروی هر شب خط می خورد. ما هم کمین گذاشتیم و شب ساعت دو دیدیم که دو بچه اومدن و روی شوروی را خواستند خط بکشند که ما در جا مچشون رو گرفتیم و چند چکیده محکم زدیم توی گوششان! بعد حالت نگاهشان می گفت که منتظر تشکر هستند که با یک شب بیخوابی مجرم ها را گرفته اند.
گفتم، که یعنی به جرم اینکه روی اسم شوروی خط کشیده اند زدید توی گوششان؟ گفتند که:”خب، بله”
با خشم شدیدی گفتم که شما بسیار بیجا کردید که زدید توی گوش بچه های این مدرسه. شما به چه حقی توی گوش بچه های مدرسه ما زدید؟ کجای رنگ کردن اسم شوروی جرمه که شما با این هیکل دو بچه رو کتک بزنید؟
واکنشم، هم آنها و هم مدیر مدرسه را شوکه کرده بود و نزدیک بود که کار به دعوای بسیار شدید تری بکشد که کبیری، مثل همیشه با آن روحیه آرام و مهریان و لهجه شیرین ترکی اش، بسیار متین وارد شد و مانع شدت گرفتن دعوا شد. بلند شدم و در حالی که از دفتر بیرون می آمدم به پاسدارها گفتم که بهترین کاری که می توانید بکنید، معذرت خواستن از بچه هاست.
وقتی از دفتر بیرون آمدم، متوجه شدم که دو شاگرد، صدای دعوا را شنیده و بر ترسشان افزوده شده و دوباره شروع کردند به معذرت خواهی. گفتم که اینجا معذرت خواستن هیچ محلی از اعراب ندارد و بیخود نباید برای جرم مرتکب نشده معذرت بخواهید، چرا که کار خطایی انجام نداده اید. و ادامه دادم که حداکثر این است که بگویند که چرا به رنگ در مدرسه صدمه زده اید ولی بسیاری دیگر اینکار را کرده اند و جرم هم نیست. بعد گفتم که بر گردند سر کلاسشان و نگران هیچی چیز نباشند.
نگاهایشان از ترس به تعجب تبدیل شد. چرا که در ذهنیت خود، از آنجا که از من به علت بنی صدری بودن بدشان می آمد و این را هر هفته در کلاس و در نگاهشان می دیدم و حال نمی فهمیدند که چرا از فرصت برای “انتقام” گرفتن استفاده نکرده ام.