دادخواهی که بیست سال است تکرار می کنیم و تلاش خود را با آن می نامیم. واژه ای که برای بسیاری از ما که عزیزانمان قربانی سرکوب سیاسی شده اند– چه بستگان آنان باشیم و چه همرزم سیاسی شان- حامل مفهومی پرصلابت است، زایندۀ امید و استقامت.
در بیستمین سالگرد قتل های سیاسی پاییز ۷۷ در ماه دسامبر گذشته، مراسمی در شهرهای پاریس، هانوفر و برلین برگزار شد.
متن زیر حاصل نهایی گفتارهای من است در این نشست ها.
با گرامیداشت یاد قربانیان این جنایت های سیاسی پیروز دوانی، حمید حاجی زاده و پسرکش کارون، مجید شریف، پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و با قدردانی صمیمانه از برگزارکنندگان.
پرسش ها:
سالگردها وقتی به عدد های رُنْد می رسند، انکارناپذیرتر می شوند. انگار قطعیت عدد، سنگینی بار تاریخ را بیش از پیش در خود حمل می کند. گذشته خود را با شدت به اکنون پرتاب می کند تا لزوم یادآوری و تأمل را به رخ ما بکشد. امسال سی سال پس از تابستان ۶۷ و بیست سال پس از پاییز ۷۷ است.
از ماه ها پیش از این سالگردها، انگار ضربان فرا رسیدنشان حس می شد. در تعلیق میان گذشته و اکنون برای بسیاری از ما که دغدغۀ پیشبرد دادخواهی را داریم، پرسش این بود که:
• چگونه یادآوری کنیم؟
• چگونه می توان از یادآوری نیروی استقامت و اعتراض استخراج کرد؟
• چگونه از دلِ رنج، تعمق و آگاهی بیرون کشید و گرفتار کلیشه هایی نشد که پویایی بازخوانی و امکان تأمل را مسدود می کنند؟
چند ماه پیش در یکی از یادمان های کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷، مسئول میزگردی بودم. قصد ما، بازخوانی روند دادخواهی و آسیب شناسی آن در موقعیت کنونی بود. در پیش زمینه، بحث های پرباری درگرفت. در جریان آن گفتگوها و نیز پی گیری دیگر تلاش های انجامشده در سالگرد، بیش از گذشته به مسألۀ فاعلیت در امر دادخواهی فکر کردم؛ به اینکه چگونه می توان بر هویت خودساخته و درونی حرکت دادخواهانه پافشاری کرد و به عنوان بازماندۀ کشته شدگان، فاعلیت خویش را در برابر نهادها و مکانیسم های حقوقی و گفتمان های نظری بیرونی از کف نداد. این نه به معنای نفی استفاده از این مکانیسم ها، ساختارها و گفتمان ها، که به معنای حفظ استقلال خویش در این ارتباط و واگذار نکردن تاریخ و گفتمان دادخواهی به این عوامل ست.
در همین مسیر، سالگرد قتل های سیاسی پاییز ۷۷ را مجالی دیدم برای گشودن عرصۀ گفتگو میان کسانی که در پیشبرد دادخواهی نقش اساسی داشته اند. به این امید که بازخوانی، روایت تاریخی این روند را غنی تر و پیچیدگی های آن را تبیین کند. در یک نگاه اجمالی به روند دادخواهی ما، می توان گفت که این تکاپو به پیگیری قضائی، یا درخواست پشتیبانی از نهادهای مدافع حقوق بشر، محدود نبوده، بلکه تلاشی بوده است برای پاسخگو کردن نهادهای قدرت؛ یادآوری جنایت ها و روشنگری زمینه ها و بستر سازمانی و فکری آن؛ ایستادگی در برابر بی عدالتی ساختاری؛ مخالفت با مجازات اعدام و مرزبندی با شیوه های انتقام جویانه؛ ایستادگی بر سر حق یادآوری و بزرگداشت کشته شدگان؛ افشای شیوه های گوناگون انکار و تحریف؛ شهادت دادن و روایت تجربه ها و ساختن الگوهای کوچک ایستادگی.
در نگاه نقادانه به این روند، پرسش هایی برایم طرح شد که در سایت زمانه منتشر شد، به همراه دعوت به پاسخگویی از کسانی که از منظر تجرب، من در سیر دادخواهی نقش اساسی داشتند. پاسخ های داده شده دریچه های گوناگونی گشودند، جنبه های ناگفته ای را بازگو کردند و نقدها و اختلاف نظرها گاه برای نخستین بار طرح شدند. این همه به نظرم بسیار ارزشمند است، زیرا به فکر وامی دارد و مهمتر آنکه به یادآوری، سویه ای فعال و پویا می بخشد. همچنان هم امیدوارم که عرصۀ این گفتگو از کسانی که تاکنون پاسخ داده اند، فراتر رود و دیگرانی که دغدغۀ مشابه دارند، داوطلب پاسخگویی شوند.
۲۰ سال پس از قتل های سیاسی آذر ۱۳۷۷: فراخوانی برای بازخوانی راه طی شده دادخواهی قتل های سیاسی آذر ۷۷، ۲۰ساله می شود. پرستو فروهر، هنرمند، و دختر داریوش و پروانه فروهر، این سالگرد را مجالی یافته برای طرح پرسش، گفتگو و تبادل نظر دربارۀ این تجربۀ ۲۰ ساله.
سفر به تهران:
موعد سفرم به تهران که فرا رسید، به نظرم می آمد که قتل های سیاسی آذر ۷۷ بیش از سال های پیش در افکار عمومی به یاد آورده می شود؛ دلگرم کننده بود. این بار هم سفر با نگرانی برای خودم همراه بود، ترس هم بود. بخصوص که حالا در دستگاه قضائی سابقه دار هم شده ام و محکوم به ۶ سال حبس تعلیقی به جرم توهین به مقدسات و تبلیغ علیه نظام.
انجام ندادن کاری، چه بسا خطی را کور می کند. اگر نمی رفتم، تداوم یکی از رشته های دادخواهی، که حضور من است بعنوان یک بازمانده، شاهد و دادخواه، در آن مکان یادآوری، که خانه و قتلگاه پدر و مادرم است، پاره می شد. آن سنت کوچک استقامت که در طی بیست سال در همراهی و با حمایت دیگران ساخته و پرداخته ام، در گذشته جا می ماند. اگر دادخواهی در حفظ این رشته های باریک تداوم واقعی می شود، پس مسئولیت من رفتن بود. آن نگرانی و ترس هم با من آمد تا مقصد، تا مواجهه با تهران که دیگر مدت هاست که شهر ترس خورده ای نیست.
در تهران تنگدستی به شدت پیشروی کرده و فقر نمایان تر شده است. شهر گاه مستأصل و عاصی به چشم می آید، گاه سرخورده و مغموم، اما ترس از سرکوب و دل بستن به قول های پوشالی سردمداران حکومتی را انگار پشت سر گذاشته است. گاه فکر می کنی پیکره ای است رنج کشیده که از شدت بحران به خود می پیچد، گاه انگار خود را دلداری می دهد، بردباری و چاره جویی می کند تا از پا درنیاید. کافی است در شهر پرسه بزنی و خود را به گشاده دستی ارتباط های انسانی آن بسپاری، تا دلهره و واهمه ای را که زیر پوست شهر می تپد، حس کنی. در همان گفتگوهای اتفاقی و کوتاه هم اغلب جمله هایی تکرار می شوند که بازنمای آن واهمۀ عظیم از آینده اند:
«نمی دانم چه خواهد شد؟»، «یعنی چه خواهد شد؟»، …
در منظر افق نا امن و هولناک آینده، مردم شهر با روزمرگی دست و پنجه نرم می کنند. همان روزمرگی که در گذشته گاه پر از چشم پوشی بر بی عدالتی و مماشات با ظلم به نظر می رسید، حالا بیشتر تلاشی برای حفظ تداوم زندگی در شرایط بحرانی می نماید و آدم را بیش از پیش به همدلی و احترام وامی دارد. از دل همین روزمرگی ست که در بزنگاه ها یک باره شعار و تجمع و اعتراض زبانه می کشد.
در همین اقامت کوتاه در تهران و در همان نزدیکی خانه مان چند بار شاهد تجمع های اعتراضی شدم. اغلب جلوی مجلس بودند. یک روز در خیابان صفی علیشاه پیاده از شمال به جنوب به سمت میدان بهارستان می رفتم. تجمع از دور پیدا بود. جمعی چند صد نفره بودند از کارمندان بازنشسته که در اعتراض به حقوق های پرداخت نشده و ناکافی، جلوی یکی از ورودی های سازمان برنامه و بودجه تظاهرات می کردند. زن و مرد، پا به سن گذاشته، شعار می دادند و خواسته هایشان را روی ورق هایی نوشته و بالا گرفته بودند. چند خودروی نیروی انتظامی هم ایستاده بود.
از پیاده روی روبرو، مدتی تماشایشان کردم و از یکی از آن ها که شعارش را به دست گرفته بود و آنجا روی پلۀ خانه ای نشسته بود، پرس و جو کردم. می گفت تا به حال چندین بار تجمع کرده اند، ولی هیچ ترتیب اثری داده نشده است. حرف هایش فورانی از نارضایتی و خشم بود. به شکم سیری و چپاول آقایان که فقر و نابودی مردم را سبب شده، ناسزا می گفت. او هم بارها گفت که نمی داند چه خواهد شد.
وقتی از میدان بهارستان برمی گشتم، تجمع رو به پایان بود و کم کم جمع در مسیرهای متفاوت پراکنده می شد. پشت چند زن که به سمت خیابان هدایت می رفتند راه افتادم و گوش تیز کردم. یکی شان می گفت می خواهد از مغازه های راستۀ خیابان هدایت که لوازم یدکی یخچال می فروشند، یک قطعۀ یدکی بخرد. می گفت یخچالش مدتی است که قار قار می کند و همین روزهاست که موتورش بسوزد. پول تعمیرکار ندارد. اما پسر صاحبخانه که مهندس است، قول داده که اگر این قطعه یدکی را پیدا کند، یخچال را برایش تعمیر کند. آن ها از اعتراض جمعی، به دست و پنجه نرم کردن با روزمرگی فردی خود بازمی گشتند.
در دادگاه:
در همان روزهای اول اقامت در تهران بود که دادگاه تجدید نظرم تشکیل شد؛ دادگاه انقلاب، ساعت ۱۰ و نیم صبح.
وکیلم یک لایحۀ طولانی نوشته بود و متن هایی تخصصی در رد آن اتهام بی پایۀ «توهین به مقدسات» به آن ضمیمه کرده بود. من نیز به توصیۀ قاضی یک «شرح احوال» دو صفحه ای نوشته بودم. وکیلم که برگه ها را به او داد، صدایم کرد و گفت: بالای صفحۀ اول یک بسم اللهی، به نام خدایی، بنویسید. نوشتم. جلسه در یک فضا و روال اداری گذشت، الا یک جملۀ قاضی که گفت: خانوم معجزه شده که قاضی مقیسه به شما تعلیقی داده. گفتم پس لابد باز هم بدهکار دستگاه قضائی شده ام و باید متشکر باشم! پاسخی نداد. حکم را هم هنوز نداده است.
بیست سال گذشت و باز آن عکس:
دو روز پیش از سالگرد وقتی به روال این سال های اخیر آگهی دعوت به مراسم در روزنامه اطلاعات چاپ شد، کارشناس اطلاعاتی مربوطه تماس تلفنی گرفت و در لحنی خوددارتر از چند سال اخیر، همان خط و نشان های تکراری را کشید و پرونده قضائی ام را به یادم آورد، اما حرفی از ممنوع بودن مراسم نزد.
امسال شاید به دلیل همان عدد بیست و قطعیت آن بود که داغ قتل عزیزانم آنقدر تازه شده بود که انگار دوباره داشتند به مسلخ می رفتند. پیش از ظهر یکم آذر که روی ایوان خانه ایستاده بودم، آنجا که هم خانه است و هم قتلگاه، آنجا که همزمانی ناممکن مأمن و مسلخ را حس می کنی، باز هم این تصویر سیاه و سفید، ذهنم را اشباع کرده بود. هنوز به ساعت عکس نرسیده بودیم.
حیاط خانۀ داریوش و پروانه فروهر در شب یکم آذر سال ۱۳۷۷:
عکس در یکم آذر سال ۱۳۷۷ ثبت شده است، شبی که قتل پدر و مادرم بر ملا شد. این تنها عکس مجاز از آن شب است که سه سال پیش در یک کتاب حکومتی و قطور -روزشمار تصویری از سی سال جمهوری اسلامی- چاپ شد. دیگر عکس ها از همان ابتدا محرمانه اعلام شدند. حتی عکس هایی که ادارۀ آگاهی در ثبت جنایت گرفته بود از پروندۀ رسیدگی حذف شد.
در این عکس، یک زن و بیست و دو مرد پیر و جوان دیده می شوند. چهار مرد که پشتشان به ماست، گوشه های پتویی را در مشت گرفته اند و درون آن چیزی را حمل می کنند که از چشم دوربین مخفی مانده. انْحنای پتو می گوید آنچه که بُرده می شود، جسمِ نرمی دارد. سنگینی آن شانۀ مردان را خم کرده است. به روایت شاهدان عینی درون آن پتو، جسد مادر و پدرم را حمل کرده اند.
من آن شب آنجا نبودم. اما بستگان و دوستانی که آنجا بوده اند می گویند که ولوله ای به پا بوده است از اعتراض سوگواران و پرخاش مأموران. در این عکس اما هیچ دهانی به فریادی گشوده نیست، هیچ اعتراضی دیده نمی شود. همه انگار ساکت مانده اند، الا یک مأمور که به جلوداری حمل کنندگان می رود و چیزی به دستور می گوید. دیگران در حاشیۀ آنچه در شرف انجام است، ایستاده اند و نظاره می کنند. هر بار به این عکس نگاه می کنم، آن اعتراض ها که شاهدان عینی روایت کرده اند، که خشمگین و دردمند جسد پدر و مادرم را از آن خانه بدرقه کردند، خاموش می شوند.
عکس اما یک واقعیت انتخاب شده را بازنمایی می کند؛ بازنمای یک زاویه و یک لحظه است از میان درهم تنیدگی ها و همزمانی های یک واقعه. این عکس هم، با چشم پوشی بر بخش هایی از واقعیت آن شب، به برداشت خاصی از آن، سندیت می بخشد.
در زیر عکس نوشته: «قتل مشکوک داریوش فروهر وزیر کار دولت موقت و همسرش در منزل». در زیرنویس هم باید دنبال آن چیزی گشت که ناگفته مانده است: پروانه فروهر در واژۀ «همسر» خلاصه شده و هویت سیاسی و جایگاه اجتماعی او ناگفته مانده؛ پیکار سیاسی پنجاه سالۀ داریوش فروهر به دوران چند ماهۀ وزیری او خلاصه شد؛، واژه های کلیدی مخالف حکومت، مبارز سیاسی و دگراندیش در بیان هویت کشته شدگان ناگفته مانده؛ قتل مشکوک، جایگزین قتل سیاسی شده است.
این عکس و زیرنویس، نمونه ای است از چگونگی بازنمایی تاریخ مخالفان سیاسی از سوی ساختار قدرت در ایران در «کتاب های مرجع»، که با تحریف و انکار، قدرت حاکم را از مسئولیت و پاسخگویی معاف می کند.
مفهوم دادخواهی:
چند ساعت بعد اما حیاط آن خانه تصویر دیگری یافت. یکم آذر ۱۳۹۶:
آفتاب پاییزی هنوز پهن بود و آن حیاط پر میشد از کسانی که به یاد کشته شدگان، همان ها که در آن عکس سیاه و سفید جسدهایشان چنان درون پتو برده می شود که انگار تلنبار مادۀ له شده است، گرد می آمدند. کسانی که آمده بودند تا جای خالی خود را در آن شب پر کنند؛ تا حضور خود را به آن تصویر سیاه و سفید که در نبودشان ثبت شد، بقبولانند؛ تا بازنمای حافظۀ جمعی از واقعه ای باشند که آن عکس سیاه و سفید سعی در تحریف آن دارد. آن ها آمدند تا تاریخ را به روایت مغرضانۀ آن عکس واگذار نکنند. و این تصویر دوم ساخته و پرداختۀ ما مردمی ست که برای بازپس گیری حقوق خویش از حکومت تلاش می کنیم.
چنین تصویری را می توان نمود بالیدن ایستادگی ما دانست؛ نمود آن واژۀ دادخواهی که بیست سال است تکرار می کنیم و تلاش خود را با آن می نامیم. واژه ای که برای بسیاری از ما که عزیزانمان قربانی سرکوب سیاسی شده اند– چه بستگان آنان باشیم و چه همرزم سیاسی شان- حامل مفهومی پرصلابت است، زایندۀ امید و استقامت. اگر در این واژه دقیق شویم، در عمق آن به مفهوم مسئولیت می رسیم. دادخواهی ما را به دریافت مسئولیت وامی دارد و از نهادهای قدرت پاسخ می طلبد و اینگونه، از یک سو زمینه ساز دادرسی حقوقی می شود، و از سوی دیگر برای پالایش ساختار قدرت از سرکوب و مهار خشونت در جامعه، فرهنگ سازی میکند؛ پس رو به آینده دارد و چالشی ست برای ساختن زندگی عادلانه. دادخواهی تعلق بازمانده به عزیز جانباخته اش را به تعهدی بدل می کند برای یادآوری سرگذشتی که استبداد شریان حیاتش را قطع کرده است؛ پس به چالش کشیدنِ مرگی ست که پی آمد استبداد است. دادخواهی طلب حق است و از این رو در امتداد استقامت سرکوب شدۀ جانباختگان قرار می گیرد و شریانی از تاریخ مقاومت می سازد؛ پس عین تعهد به زندگی و آزادی ست. دادخواهی در روایت فاجعه خلاصه نمی شود؛ پس ناگزیر است که با پرداختن به چراها و چگونه ها، بستر تاریخی سرکوب را کالبد شکافی و بازخوانی کرده و پی آمدهای آن تاریخ را در شرایط کنونی ردیابی کند؛ پس می تواند زمینه ساز یک خودآگاهی تاریخی- سیاسی شود.
باز شدنِ درِ خانۀ فروهرها در سالگرد قتل آنان را می توان قدم کوچکی در بازپس گیری حق دانست، اما ممنوعیت و سرکوب تنها عوامل بازدارندۀ حقیقت و آزادی نیستند، بویژه در شرایط کنونی که استحاله و تحریف و انکار، رونق بی سابقه ای یافته است.
پویش تحریف:
از ایران بازگشته بودم که شمارۀ جدید نشریه اندیشه پویا درآمد، که حاوی پروندۀ ویژه ای دربارۀ داریوش فروهر است. روی جلد هم، پرترۀ بزرگی از او ست؛ او که حتی برای بردن نامش در یک نشریه– سال ها پیش و پس از قتلش- باید اجازۀ مدیر مسئول و آقا بالاسرش گرفته می شد، که اغلب هم داده نمی شد. حالا اما شده است سوژۀ ویژۀ نشریه ای زورمند. اغلب نوشته ها، روایت های تاریخی هستند از زبان دیگران، یا خود او. سرمقاله هم نگاهی است کلی و تحلیلی به زندگی سیاسی اش. لحن نوشته ها همدلانه و گاه حتی تحسین گر است، اگرچه در برخی موارد دقت تاریخی لازم در روایت به کار برده نشده، اما تا اینجای کار مایۀ دلگرمی است.
اما به کلیتِ این پرونده که توجه کنیم درمی یابیم که یک «حذف» اساسی در آن اعمال شده است. رد آن را که بگیریم، می رسیم به حرفی که بیست سال پیش و در همان پاییز لعنتی از تریبون نماز جمعه گفته شد. آنجا که آیت الله خامنه ای زندگی سیاسی داریوش فروهر را به سه دوره تقسیم کرد؛ «دوست»، «همکار» و بعد «دشمن». از دو واژۀ نخست می گذرم، اگرچه به لحاظ تاریخی به این مصادرۀ به مطلوبِ گوینده نقد بسیار وارد است. اما دورۀ سوم با قطع «همکار» ی او، یعنی استعفایش از وزارت جمهوری اسلامی در پایان سال ۵۸ آغاز شده است. نشریۀ نام برده، خود را موظف به این دوره بندی کرده و یک برهۀ اساسی از مبارزۀ سیاسی داریوش فروهر را از ۵۹ تا ۷۷، به کلی از زندگی او «حذف» کرده است. به نظرم در اینجا هم مانند آن عکس سیاه و سفید، باید رد ناگفته ها را گرفت تا چند و چون تحریف تاریخ را بازشناخت و قصد و نیت استحاله را دریافت. قتل سیاسی داریوش فروهر بی شک ریشه در مبارزۀ سیاسی او در همین سال هایی دارد که نشریه از حیات سیاسی او حذف کرده است. پس آیا این حذف، در امتداد همان «حذف فیزیکی» قرار نمی گیرد؟
یک بخش از این پرونده هم حاشیه نویسی های پدرم است بر برگ های چندین روزشمار، باقی مانده از سال های زندان او در دوران شاه، برگرفته از تارنمای فروهرها. عنوان پرونده، که روی جلد مجله هم با حروف درشت خورده است، به این بخش ارجاع دارد: «رنج داریوش». نفهمیدم از چه زمانی او شد «داریوش» و فامیلش از نامش حذف شد؟! چگونه و چرا تصویر عمومی او تا این حد خودمانی و تبدیل به یک سوژۀ رمانتیک و کیچ شد؟!
این نوع از استحاله و گرایش به کیچ و تولید روایت های آبکی و سطحی، البته تنها محصول نشریه های مجاز نیستند. همان مردمی که همواره به حضورشان دل می بندیم هم، گاه به شدت همدست رواج کیچ و ابتذال می شوند.
حریم نمادها:
عبارت «رنج داریوش» تجربه ای را به یادم آورد از چندین سال پیش. تهران بودم. به نظرم دورۀ احمدی نژاد بود و خانۀ پدر و مادرم مکان به شدت ممنوعه ای شده بود. یکی از دوستان خبر داد که آشنایانش مشتاق دیدار از خانه اند. خودش همراه آن ها نیامد. مهمانان سه نفر بودند. خاله و خواهرزاده و همسرش. خاله جان احساساتی بود و همدردی بسیار کرد. البته همدردی انواع گوناگون دارد. این یکی از آن ها بود که با چشم های اشک آلود به رنج آدم زل می زند و حرف های احساساتی و کلیشه ای را مثل موج بلعنده ای به سوی آدم روانه می کند. در چشم بهم زدنی می شوی سوژۀ ترحم طرف مقابل. مخمصۀ ناخوشایندی است که بسیاری از بازماندگان قربانیان سرکوب، تجربه اش کرده و می کنند. راه های مقابله متنوع اند. من اغلب صبوری می کنم تا موج فروکش کند. و اگر نکرد، رسمی و با فاصله می شوم.
مهمانان پیش از رفتن گفتند که می خواهند محل قتل ها را ببینند. گفتند می خواهند عکس بگیرند. نشان شان دادم. در طبقۀ بالا، قتلگاه مادرم را از آستانۀ در اتاق تماشا کردند و عکس گرفتند. در طبقۀ پایین، وارد اتاق کار شدند، همانجا که قتلگاه پدرم است. بیرون اتاق خود را مشغول کاری کردم تا وقت بگذرد. وقتی به اتاق برگشتم، خواهرزاده داشت از خاله جان عکس می گرفت. خاله جان مواظب زاویه دوربین بود تا مبادا غبغبش در عکس بیفتد. دستش را روی پشتی صندلی گذاشته بود، همان صندلی که قتلگاه پدر من است. دستش را کنار زدم و بهت و انزجار خود را فرو خوردم.
به نظرم دریافت مسئولیت در چنین مواردی نیز اهمیت بسیار دارد؛ در تعمق و احتیاط در چگونگی رفتار با نمادهایی که به سرکوب سیاسی در تاریخ ما سندیت می بخشند؛ در چگونگی بازنمایی آن ها، آنگونه که به جوهرۀ وجودی شان وفادار بمانیم. عوامل بازدارندۀ دادخواهی، تنها به سرکوب یا چشم پوشی و فراموشی خلاصه نمی شوند، که سطحی گری و ابتذال هم می تواند جانمایۀ دادخواهی را سست و سطحی کند. و ابتذال گاه از در دوستی می آید، نیت اش هم چه بسا خیر است. اما حرف های کلیشه ای و ابراز احساسات و اطوارهای نمایشی را چنان فعال می کند که مجالی برای تأمل و تعمق نمی ماند، پس به آگاهی و دریافت مسئولیت نمی انجامد. و دریافت مسئولیت، جانمایۀ دادخواهی ست.
و این شوک آخر …:
در همین چند روزی که مشغول ویراستاری این متن بودم، یکی از همرزمان سیاسی پدر و مادرم، پیامی برایم فرستاد پر از خشم و درد، که پیوست آن یک خبر رسمی بود. به راستی خشکم زد: «دری نجف آبادی رئیس هیأت امنای انجمن خیریه حمایت از بیماران کلیوی ایران شد». خبر را تارنمای انجمن، در روز ۱۲ دی ماه، منتشر کرده است.
آیت الله دری نجف آبادی، وزیر اطلاعات در دورۀ قتل های سیاسی آذر ۷۷، که به استناد اعتراف های متهمان پروندۀ قتل پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، دستور قتل دگراندیشان را داده، حالا شده است رئیس یک «خیریه»! ایشان که با عضویت در فهرست کاندیداهای «امید» و رأی آن ها که برای پیشبرد «اصلاحات» و «اعتدال» انتخابش کردند، حالا تا ریاست یک «خیریه» پزشکی نیز پیش رفته است، در خبر مربوطه گفته: «خیّران در حوزه سلامت برای نجات جان هم نوعان می کوشند و این مقوله اوج انسانیت را به منصه ظهور می گذارد»
و من از خود می پرسم آیا نشریۀ اندیشه پویا حاضر است از «رنج داریوش» در این مورد هم بنویسد؟ از رنج او که به فرمان این رئیس «خیریه»، به قتل رسید؟ و از خود می پرسم آیا آن ها که در آن انجمن «خیریه» رأی به ریاست ایشان دادند، ذره ای به رنج ما و آن شرّی که برآمد دستورهای رئیس آنان است، اندیشیده اند؟ به مسئولیت انسانی و اخلاقی خویش در این انتخاب اندیشده اند؟ ذره ای در مفهوم واژۀ «خیر» تعمق کرده اند؟
در پایان این متن به هنر پناه می برم، به شعری که شاعر، سید علی صالحی، سال ها پیش سروده، و من امسال آن را بیان احساس خویش یافتم:
«برای چیدن آخرین جملۀ جهان
کلمه کم آورده ام،
لطفاً حروف روشنِ رازداران را آزاد کنید!
…
آزادشان کنید!
پروانه ای که از آخرین آوازِ آتش گذشته است
دیگر از گُر گرفتنِ بر باد رفتۀ خود
نخواهد ترسید
تنها در تلاوت مخفی ما تکثیر خواهد شد،
مثل ستاره در آسمان
ترانه در کوه وُ
کلمه در کتاب.
هی رفته بر آب، دریاب!
آخرین جملۀ جهانِ ما،
علاقه به آزادیِ آدمی ست
که در چیدنِ چلچراغ آن
کلمه کم نمی آوریم.»
پرستو فروهر − دی ماه ۱۳۹۶، آلمان
منبع: رادیو زمانه
***
۲۰ سال پس از قتل های سیاسی آذر ۱۳۷۷: فراخوانی برای بازخوانی راه طی شده، نویسنده پرستو فروهر
۲۰ سال از قتل سیاسی پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، پیروز دوانی، مجید شریف، حمید و کارون حاجیزاده میگذرد.
در آن روزهای تلخ آذر ۷۷ که خبر قتلهای سیاسی یکی پس از دیگری پخش شد، خشم و شرم بر ترس بسیاری چیره گشت و پس از سالها سکوتِ اکثریت در برابر سرکوب دگراندیشان، وجدان زخمخوردهی جامعه ندای دادخواهی سر داد.
فشارهای بینالمللی با موج اعتراضهای خودجوش در درون و بیرون ایران همراه شد و دستگاه حاکمهی ایران را که با روی کار آمدن دولت محمد خاتمی نوید «اصلاحات» و مدارا میداد، وادار به واکنش کرد.
در نیمهی دیماه آن سال، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با صدور یک اطلاعیه به ارتکاب قتلها از سوی گماشتگان خود اعتراف کرد، اما مسئولیت این جنایتهای سیاسی را به حساب «چند مأمور خودسر» با «برداشتهای نادرست» نوشت. از سوی دیگر مسئولان قضایی پرونده، روند تحقیقات را زیر پوشش «حفظ امنیت ملی» از افکار عمومی و حتی از ما بازماندگان قربانیان و وکلایمان مخفی نگه داشتند و هرگاه به حرف درآمدند، یا ضدونقیض گفتند یا پاسخهای گمراهکننده دادند.
اگرچه در ابتدا زیر فشار افکار عمومی و اعتراضهای پیوستهی کوشندگان سیاسی و فرهنگی و همراهی بخشهایی از نیروهای اصلاحطلب بهویژه روزنامهنگاران، افشای ابعاد واقعی، بستر فکری و اهرم سازمانی قتلهای سیاسی و نیز دادرسی عادلانهی این جنایتها به یک خواست مطرح در جامعه بدل شد، اما پس از چندی با اوجگیری سرکوب (سرکوب جنبش دانشجویی ۱۸ تیر، توقیف نشریههایی که در پیگیری قتلهای سیاسی نقش اساسی داشتند، پروندهسازی و بازداشت گروهی از دگراندیشان سیاسی و روزنامهنگاران) از یک سو و عقبنشینیهای آشکار جناح اصلاحطلب حکومت از خواستهای جامعه از سوی دیگر، نیروی پیشبرندهی دادخواهی تحلیل بسیار رفت. تلاشهایی که علیرغم این تنگناها شد نیز نتوانست ساختار قدرت را به پاسخگویی وادارد.
در چنین موقعیتی یادآوری و پافشاری بر دادخواهی، بیش از گذشته در گرو پیگیری ما بازماندگان کشتهشدگان و وکلایمان بود، اما ما نیز با وجود تمام تلاشی که کردیم، نتوانستیم بر چند و چون رسیدگی قضایی تأثیر به سزایی بگذاریم و تنها در نقد و افشاگری روند مخدوش این «رسیدگی» موفقیت نسبی یافتیم.
«تحقیقات» قضایی نزدیک دو سال به درازا کشید و در این مدت چند بار مسئولان رسیدگی به پرونده تغییر کردند و هر از گاه در یک اطلاعیه یا یک مصاحبه به «روشنگری» هایی پرداختند از این دست:
«متهم ردیف اول پرونده»، سعید امامی، که سالها معاون و بعد مشاور وزیر اطلاعات بود، در زندان واجبی خورد و مرد. ردپای «جاسوسان خارجی» در قتلها شناسایی شد. کشف شد که هدف قتلها «توطئه بر ضد سران نظام» بوده است. پرونده به «پرونده ملی» ارتقاء درجه یافت.
اتفاقهای دیگری هم افتاد از جمله: فساد مالی و روابط عجیب و غریب جنسی متهمان کشف شد. جزوههای جنجالی و مبتذل «افشاگری» باب شد. فیلم شکنجهی متهمان در فضای مجازی پخش شد. خبر بازداشت بازجوهای پرونده پراکنده گشت. پرونده مدتی ناپدید شد که تنها پس از سماجت بسیار ما ردش در دادگاه انقلاب پیدا شد و …. در این مدت هر بار که نشانی از تغییر در پرونده به دیده آمد، به تهران رفتم و تنها پس از پیگیریهای فراوان و انتظارهای طولانی موفق به دیدار مقام رسیدگیکننده شدم. مسئولان امر جابهجا میشدند اما هر یک از آنان هر بار به من اطمینان میدادند که تعهدشان در کشف حقیقت و دادرسی عادلانه از من بیشتر است. هر بار پاسخ پرسشهایم به پایان «تحقیقات» حواله میشد.
وقتی آن موعد موعود «پایان تحقیقات» در شهریور ۷۹ فرارسید، به ما ۱۰ روز مهلت خواندن آن «پرونده ملی» را دادند. ۱۲ کلاسور پر برگ که نمیدانم چند صفحه بود چون سه بار شمارهگذاری شده بود و از جابهجای آن دهها صفحه را بیرون کشیده بودند. پرونده نمودی بود از اصطلاح آش و لاش. اعترافهای متهمان نیز تکنویسیهای بلند و درهمی بودند که از لابلایشان چنین جملههای هولناکی بیرون زده بود:
«این نوع مأموریتها را تیمهای بسیار انجام دادهاند و جوایز بزرگ دریافت کردهاند و بنده هم موظف به تشکیلات اطلاعات هستم»، «تمام برادران در هر کاری که شرکت کنند با وضو بوده و با ذکر مأموریت انجام میدهند»، «کار حذف فیزیکی و دیگر کارها از قبیل دستگیری، انتقال متهم و مراقبت ثابت و … از سال ۷۰ در پرینت کاری از طرف وزارت برای ما مشخص شده بود و جزء وظایف قسمت ما بود»، «با توجه به اینکه نظام اسلامی دچار مشکل شده بنده حاضرم هر نوع سناریو شد برای این مطلب بگویم البته با نام مستعار»، «چند ضربه چاقو زد که بنده دیدم تکان میخورد. گفتم تکان میخورد چند ضربه دیگر زدند»، «ما به اتفاق چند نفر از دیگر برادران روی منزل سوژه سوار شده تا ترددها را دربیاوریم تا ببینیم بهترین راه حذف چیست»، «این نوع کارها در وزارت زیاد انجام میشد در داخل یا چه در خارج و تنها در این مورد بود که به این صورت درآمد»، «آنچه عمل شده در دو حوزه لائیکها یعنی ملیون مرتد و کانون نویسندگان بوده»، «پس از حذف از منزل خارج شدیم و به محل کار مراجعه نمودیم. حتی به علت طولانی شدن کار، اضافهکاری آن شب را برای بنده محاسبه نموده و به همراه حقوق بنده توسط فیش حقوقی پرداخت شد»، …
بازجو حتی یک پرسش دربارهی چنین اعترافهای هولناکی نکرده بود، انگار نه انگار! و در برگهای همان پروندهی آش و لاش بارها تکرار شده بود که دستور «حذف» را وزیر وقت اطلاعات، قربانعلی دری نجفآبادی داده است و باز هم انگار نه انگار!
پرونده، مثل تصویری که جابهجای آن را سیاه کرده باشند، مثله و سراپا نقص بود. اما همان برشهای کوچکی که به چشم میآمد، نمایانگر وجود هولناکی بود که سیاهشدگیها، برای لاپوشانی آن به کار بسته شده بود. گاهی برای دریافت ماهیت یک پدیده نیازی به یک متن جامع و کامل نیست. یک جمله هم کفایت میکند.
مأموریت قاضی پرونده هم مصداق دیگری از همان سیاه کردنها و سانسور بود. آمده بود تا بستر سازمانی و فکری آن قتلها را «بیارتباط با جرم» دستهبندی کند، از طرح آن در «دادگاه» جلوگیری کند و برای توجیه، استنادهای «موجه قانونی» بیاورد.
او به من گفت قتلهایی اتفاق افتاده، قاتلان اعتراف کردهاند و به جرم ارتکاب به قتل محاکمه خواهند شد و انگیزههای سیاسی ربطی به این پرونده و دادگاه ندارد. او «پرونده ملی» قتلهای سیاسی آذر ۷۷ را به پروندهی قتل عادی چهار نفر توسط ۱۸نفر خلاصه کرد، بی آنکه ذرهای به اعتراضهای ما و فهرست پُرشمار «نقصهای پرونده» که وکلای ما به او دادند، اعتنا کند.
وکیل ما، ناصر زرافشان، به دلیل افشای حقیقت به «تشویش اذهان عمومی» و «اقدام علیه امنیت ملی» متهم و به زندان و شلاق محکوم شد. اما آن وزیر که زیردستانش را به مأموریت قتل فرستاده بود رأی برائت گرفت.
ما اعلام کردیم که صلاحیتی برای این دادرسی پوشالی نمیشناسیم و در دادگاه فرمایشی شرکت نمیکنیم. «دادگاه» اما تشکیل شد و رأی مفصل آن نیز در روزنامهها چاپ شد تا پایان نمایش «دادرسی» را به عموم اعلام کنند. برای سه تن از مأموران اجرای قتل، دو نفر که چاقو به بدن پروانه فروهر و داریوش فروهر زده بودند و یک نفر که طناب به گلوی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده انداخته و آن را کشیده بود، حکم قصاص صادر شد. اختیار اجرای حکم قصاص را بنا بر «قانون شرع» به ما بستگان درجه یک قربانیان واگذاردند. ما اعلام کردیم که با اعدام مخالف هستیم و درخواست مجازات مرگ برای هیچکس نداریم. مخالفت ما با حکم اعدام را «بخشش» متهمان خواندند و دستاویز کردند تا در دادگاه تجدیدنظر که ما حتی از تشکیل آن خبردار نشدیم، با لغو حکمهای قصاص، مجازات دیگر متهمان پرونده را نیز کاهش دهند. سپس پرونده مختومه شد.
پیگیری ما از طریق کمیسیون اصل ۹۰ مجلس نیز به جایی نرسید. درخواستمان از کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد برای تحقیق و بررسی، از آنجا که دستگاه قضایی جمهوری اسلامی حاضر به پاسخگویی به این کمیسیون نیست، بینتیجه ماند. پیگیری از طریق هر یک از این دو نهاد، اگرچه اینجا در دو جمله خلاصه شده، اما در آن موقعیت که ما به آن دست زدیم هم جسارت میطلبید و هم استمرار.
در روزهایی که این متن را مینوشتم، گزارشی دیدم از یکی از نمایندگان کارگران اعتصابی که میگفت: ما در اینجا همهی راههای ممکن را رفتهایم و میرویم. بینتیجه: «اینجا ما چنگ به دیوار میزنیم.»
این جملهی او که این روزها ملکهی ذهن من شده، جان کلام است در بیان تمام تلاشهایی که ما در طلب یک دادرسی حقوقی کردیم. آری، چنگ به دیوار زدیم!
اما تلاش و ایستادگی ما که به مرور نام دادخواهی گرفت، به پیگیری قضایی یا درخواست پشتیبانی از نهادهای مدافع حقوق بشر محدود نبوده است. به واقع دادخواهی ما تلاشی بوده است برای ایستادگی در برابر ستم و سرکوب سیاسی؛ پاسخگو کردن نهادهای قدرت؛ یافتن پاسخ به پرسشهای پرشمارمان و روشنگری نسبت به بیدادگری. آنجا که پاسخی به ما ندادند یا ظاهرسازی کردند، یادآوری جنایتها و روشنگری زمینهها و بستر سازمانی و فکری آن را پی گرفتیم؛ مخالفت با مجازات اعدام و مرزبندی با شیوههای انتقامجویانه را؛ رویتپذیر کردن و به رخ کشیدن حذف و حذف شدگان را؛ ایستادگی بر سر حق یادآوری و بزرگداشت آنان را؛ تلاش برای رسوا کردن شیوههای گوناگون انکار و تحریف را؛ شهادت دادن و روایت تجربهها و ساختن الگوهای کوچک ایستادگی را.
دادخواهی قتلهای سیاسی آذر ۷۷ امسال ۲۰ساله میشود. این سالگرد را مجالی دیدم برای گفتوگو و تبادل نظر دربارهی این تجربهی ۲۰ساله.
در بازبینی این راه طی شده پرسشهایی را که در برابر خود یافتهام با کسانی که از منظر تجربهی من در این مسیر نقش اساسی داشتهاند به گفتوگو گذاشتم با این امید که این بررسی نقادانه فراتر از این مجموعه مورد توجه و گفتوگو قرار گیرد و دیگران را نیز به تأمل و مشارکت برانگیزد.
پرسشها:
در بازنگری روند دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷، چه دستآوردها و ناکامیهایی وجود داشته است و از زاویهی دیگر امروز در نگاه به گذشته و در فاصلهگیری از سیر طی شده، هدف این تلاشها را چگونه باید تبیین کرد؟
مرحلهبندی یک حرکت میتواند روشنگر افت و خیزها و امکانات و ظرفیتهای درونی آن برای دستیابی به هدف یا هدفهای مشخص و تعریف شدهاش باشد. با این تعبیر، دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ را چگونه باید مرحلهبندی کرد؟
یک مرحلهبندی که به ذهن من میرسد تقسیم مسیر پیمودهشده به این دو دوره است: ۱- دورهی دادرسی پرونده در دستگاه قضایی ۲- پس از مختومه شدن پرونده.
آیا به نظر شما مرحلهبندی دیگری متصور است، که مبنای دیگری داشته باشد؟
آیا در حوزهی پیگیری قضایی در پیشبرد دادخواهی به غیر از آنچه کردیم امکان دیگری هم وجود داشت؟
پس از ارجاع پرونده به دادگاه، ما شرکت در آن را تحریم کردیم؛ با این استدلال که مهر تأیید بر یک روند غیرعادلانه و ناشفاف نباید بزنیم و این چیزی بود که دادگاه به وضوح قصد تحمیل آن را به ما داشت. در نگاه به گذشته، این تصمیم را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا عدم شرکت در دادگاه در روند دادخواهی حرکت درستی بود؟ یا شرکت در دادگاه میتوانست امکاناتی برای پیشبرد دادخواهی به روی ما بگشاید که از آن استفاده نکردیم؟
در همان هنگام ما به کمیسیون اصل ۹۰ مجلس ششم در مورد عدم رسیدگی صحیح دستگاه قضایی به پرونده شکایت کردیم، اما هیچگاه پاسخی از سوی این نهاد دریافت نکردیم. حتی نتیجهی تحقیق این کمیسیون در پایان آن دورهی مجلس به ما اعلام نشد. آیا از این مجرا امکان پیگیری بیشتری وجود داشت و آیا در این حوزه میتوانستیم تلاشی بکنیم که نکردیم؟
آیا تلاش برای تجدید دادرسی در دستگاه قضایی یا پیگیری شکایت در کمیسیون اصل ۹۰ مجلس را اقدام مثبتی میدانید؟
تلاشهای ما را برای پیشبرد دادخواهی پس از مختومه شدن پرونده در ایران میشود اینگونه دستهبندی کرد:
– تقاضای تحقیق و بررسی از سوی خانوادههای قربانیان از «کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل» و «کمیساریای عالی در مورد اعدامهای فراقانونی»
– یادآوری قتلهای سیاسی و پافشاری بر برگزاری مراسم سالگرد
– تلاشها در تعمیق گفتمان دادخواهی
– شناساندن قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به افکار عمومی که تنها در سطح محدودی ممکن شد
به نظر شما چه کارهای دیگری ممکن بود؟
اعتراضهای بینالمللی به قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ در ابتدا گسترهای وسیع یافت؛ برای نمونه بیانیه پارلمان اروپا و نهادهای حقوق بشری سازمان ملل، اعتراضهای رسمی دولتهای غربی، بسیج نهادهای مدافع حقوق بشر و انعکاس گسترده قتلها و اعتراضهای پیآمدشان در رسانههای کشورهای گوناگون. این حجم از فشار بینالمللی اما در پی واکنش رئیس جمهوری وقت، محمد خاتمی که با محکوم کردن قتلها قول پیگیری داد و وزارت اطلاعات را وادار به اعتراف به دست داشتن در قتلها کرد، دیری نپایید. میتوان گفت که بهطور کلی حمایت گستردهی جهانی از دولت «اصلاحطلب» سبب چشمپوشی بر سستیها و کجرویهای آن شد و به این بهانه که نباید دولت خاتمی را تضعیف کرد، از فشار برای پاسخگو کردن آن خودداری شد. در چنین شرایطی دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ از ضرورت افتاد و حتی گاه کرداری انحرافی قلمداد شد (روندی که هم در سطح بینالمللی و هم در جامعه ایرانی نمود داشت).
پس از به بنبست رسیدن دادرسی قضایی پرونده در ایران، خانوادههای کشتهشدگان (فروهر، مختاری، پوینده) برای پیشبرد دادخواهی از راه جلب حمایتهای جهانی، از «کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل» و «کمیساریای عالی در مورد اعدامهای فراقانونی» درخواست تحقیق و بررسی کردند. این درخواست از سوی بخش بزرگی از مخالفان سیاسی طیفهای گوناگون در درون و بیرون ایران پشتیبانی شد اما هیچ دستآورد دیگری نداشت. به نظر شما چرا و آیا با نگاه به گذشته میتوان کاری را متصور شد که نکردیم؟
در طی روند دادخواهی، بهویژه در ابتدا، فشار اجتماعی یکی از مؤثرترین عاملهای پیشبرنده بوده. شکلگیری چنان اعتراض اجتماعی بیسابقهای را چگونه ارزیابی میکنید؟ موفقیتها و ناکامیهای ما در استفاده از این فشار اجتماعی چه بوده است؟
اعتراض بیسابقهی جامعه به قتلهای سیاسی آذر ۷۷ در درون و بیرون مرزهای ایران، جناحهای حکومتی را به واکنش واداشت. واکنش جناح راست را میتوان در انکار مسئله خلاصه کرد. واکنش اصلاحطلبان که در ابتدا در راستای پیشبرد دادخواهی بود، به مرور به مماشات با جناح دیگر و پا پس کشیدن از دادخواهی و چشمپوشی بر بیعدالتی انجامید. تأثیرات (مثبت و منفی) عملکرد اصطلاحطلبان را بر روند دادخواهی چه میدانید؟ واکنشهای ما در برابر عملکرد آنان را چگونه ارزیابی میکنید؟ واکنش شما چه بود؟
یکی از عوامل مؤثر بر افکار عمومی در حمایت از دادخواهی قتلهای سیاسی، مقالههایی بود که در نشریههای نزدیک به جناح اصلاحطلب نوشته میشد. این نوشتارها در گفتمانسازی بر گرد این موضوع بسیار تأثیرگذار بود.
در این گفتمان، که میتوان آن را «گفتمان مسلط» نامید، علت قتلها در تضعیف دولت خاتمی خلاصه شد. باورها و تلاشهای سیاسی مقتولان در ریشهیابی علت قتل آنان نه تنها مورد توجه لازم قرار نگرفت و مسکوت ماند که در بسیاری از موارد حتی انکار شد.
چنین روندی به باور من -خواسته یا نخواسته- در راستای «حذف مخالفان سیاسی» عمل کرده است. به این معنا که هویت سیاسی و تأثیرگذاری اجتماعی مقتولان در ریشهیابی دلایل قتل سیاسی آنان مورد توجه قرار نگرفته است. بر این اساس میتوان گفت که در آن هنگام «گفتمان مسلط» با چشمپوشی بر یک نکته اساسی ساخته شد. آیا این برداشت را واقعبینانه میدانید؟ سود و زیان آن را چه جریانهای سیاسی بردند؟
قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به آن طیف از دگراندیشان و مبارزان سیاسی تعلق داشتند که نه تنها با سیاستها، بلکه با ساختار نظام جمهوری اسلامی مخالف بودند. پدرم، داریوش فروهر، در تبیین این دستهبندی در نیمه دههی ۷۰ واژهی «برونزاد» را به کار برد. او توضیح میداد که این جریانها برخلاف جریان اصلاحطلب، که او آن را «درونزاد» مینامید، خواهان تغییرات ساختاری در نظام حاکم هستند. این طیف تا چه حد در ساختن یک گفتمان بدیل در مورد قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ و دادخواهی آن موفق شد؟ با بررسی گذشته آیا میتوان دریافت که چرا در آن هنگام تحلیلهای این طیف به اندازهی اصلاحطلبان بر افکار عمومی تأثیر نگذاشت؟
در سالهای پایانی دهه ۷۰، با اوجگیری خواستهای حقوق بشری در جامعه روبرو هستیم. به باور من از سویی «حقوق بشر» به بستری بدل شد که بسیاری از مطالبههای سرکوبشده در سالهای پیش را در خود جای میداد و جریانی فراگیر میساخت. اما از سوی دیگر سبب شد به ظرفیتهای سیاسی این مطالبهها توجه درخور نشود.
تأثیرات مثبت و منفی این روند را بر دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به چارچوبهای گفتمان حقوق بشری در جامعه ایران محدود ماند؟ آیا غلبهی درک معینی از گفتمان حقوق بشری بر این دادخواهی، به کمرنگ شدن ابعاد سیاسی حرکت دادخواهانه منجر شد؟ آیا به مهجور ماندن گفتمان سیاسی قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ (اپوزیسیون برونزاد) انجامید؟
با توجه به موقعیت و جایگاه سیاسی قربانیان قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ میتوان به ظرفیت آنان در ایجاد همگرایی در طیف گستردهی اپوزیسیون «برونزاد» و سازماندهی یک اپوزیسیون سکولار راه برد؛ شخصیتهایی که میتوانستند در شرایط و بر بستر یک جنبش اجتماعی فعال با خواست تغییر ساختار نظام حکومتی، نقشی مؤثر ایفا کنند. مسکوت ماندن این بخش از واقعیت را چگونه ریشهیابی میکنید؟
آیا در ابتدا یا در طول پیگیری قضایی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ به اینکه دادرسی قضایی این جنایتها به طور (نسبی) صحیح انجام شود، اعتماد و اعتقادی داشتید؟ چه تجربههایی بر اعتمادتان صحه گذاشت یا خلافش را به شما ثابت کرد؟
تأثیر بیاعتمادی به دستگاه قضایی و تنزهطلبی در فعالیت دادخواهی را در این پیگیریها چه میدانید؟
به این معنا که آیا در پیشبرد دادخواهی، فاصلهگذاری و تنزهطلبی به عامل بازدارنده در استخراج امکانات موجود در ساختار حکومتی بدل شد یا نه؟ (اگر نمونه مشخصی در ذهن دارید لطفاً آن را بیان کنید)
و از سوی دیگر آیا تلاش ما در استفاده از امکانات موجود، به محدود شدن ما به قواعد و قوانین جاری انجامید؟ و آیا تأثیری بر شیوههایی که برای پیگیری به کار بستیم گذاشت؟ (اگر نمونه مشخصی در ذهن دارید لطفاً آن را بیان کنید)
یکی از پدیدههایی که به موازات خواست دادخواهی قتلهای سیاسی در جامعه رخ داد، رونق گرفتن افشاگریهای جنجالی بود؛ روایتهایی که به صورت افشاگری یا شایعه پخش شدند یا جزوههایی که به مأموران اطلاعاتی منسوب بودند و دست به دست گشتند و در فضای گفتوگوهای گسترده اجتماعی بر گرد دادخواهی را انباشتند. در این افشاگریها، پروژه سیاسی-امنیتی قتل دگراندیشان به داستانی جنایی-مافیایی استحاله مییافت، پر از شاخ و برگهای سطحی و جنجالی. رونق اینگونه روایتها را چگونه ارزیابی میکنید؟ تأثیر این فضاسازیها بر گفتمان دادخواهی چه بود؟
در بازبینی روند دادخواهی به واژهها و اصطلاحهایی برمیخوریم که باب و تکرار شدند، جا افتادند و مبنای گفتوگو قرار گرفتند. در نگاه دقیقتر درمییابیم که برخی از این اصطلاحها سبب مفهومزدایی، تحریف، انکار، عادیسازی و … شده است. در استفاده از اینگونه کدگذاریها لایهای از فضای خاکستری در ارتباطگیری رشد میکند که دریافت واقعیتها و وزن آنها را دشوار و حتی ناممکن میکند. برای مثال در زمینهی دادخواهی قتلهای سیاسی پاییز ۷۷:
– به کار بردن تعبیر «زنجیرهای» برای نامیدن این قتلها که جایگزین واژهی «سیاسی» شد.
– به کار بردن واژه «بخشش» برای بیان موضع بازماندگان قربانیان در «مخالفت با حکم اعدام» (قصاص)، که از سوی دادگاه صادر شد. اگرچه ما بارها در مصاحبههایمان به این تفاوت اساسی اشاره کردیم و گفتیم که مخالفت ما با حکم اعدام (قصاص مأموران اجرای قتل) به هیچوجه به معنای بخشش متهمان نیست و توضیح دادیم که ما دادرسی قضایی پرونده را مخدوش میدانیم و حکمهای صادره را نیز به رسمیت نمیشناسیم و بحث بخشش را در چنین موقعیتی انحرافی میدانیم، اما تحریف گفتهی ما ادامه پیدا کرد و سرانجام نیز جا افتاد. به دنبال این تحریف نیز بعدها مفهوم نابههنگام «میبخشیم اما فراموش نمیکنیم» در زمینهی دادخواهی جنایتهای سیاسی مطرح شد.
– تعبیرهایی چون «حذف فیزیکی» یا واژهی «سناریو» که در نوشتارهای مربوط به قتلهای سیاسی بسیار تکرار شد بدون آنکه توجه شود که این واژهها ریشه در ادبیات «امنیتی» داشتهاند و از این رو کارکردشان بیشتر در تحریف و انکار است تا در تأمل و روشنگری.
– و البته من در پروندهی قضایی به عبارتهای دیگری نیز برخوردم که برایم بسیار هولناک بودند و نشان از «کدگذاری»های دستگاه امنیتی در نامیدن روالهای سرکوب داشتند. برای مثال: عادیسازی محل، سفیدسازی (پاک کردن آثار جرم)، سوژه، سوار شدن روی سوژه، …
دقت در نامگذاری و کاربرد واژههای شفاف که حامل واقعیت باشند، یکی از عوامل مؤثر در گفتمانسازیست. متأسفانه در این زمینه حساسیت لازم دیده نشد. در این رابطه به نکتهای برخوردهاید که روشنگر باشد؟
آیا در طی مسیر دادخواهی امیدی داشتید به اینکه پیگیری در بعد حقوقی و اجتماعی به نتیجهی درخوری برسد؟ مبنای این امید برای شما چه بود؟ اگر امید شما در طی این مسیر دچار تزلزل شده است، از افت و خیز آن بگویید.
در بعد فردی و اجتماعی، خشم یکی از پیآمدهای اساسی در مواجهه با قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ بود. در بازبینی مسیر دادخواهی این خشم چه افت و خیزی داشته است؟ در طی این سالها با خشم خود چه کردیم؟
پاسخ عماد الدین باقی که تلاشی به یادماندنی برای کشف راز قتل های زنجیره ای انجام داد:
پاسخ فرخنده حاجی زاده، نویسنده و شاعر و خواهر حمید حاجی زاده، به سؤال های پرستو فروهر:
پاسخ عبدالکریم لاهیجی، حقوقدان برجسته و مدافع حقوق بشر مقیم فرانسه:
پاسخ شیرین عبادی، از وکیلان پرونده قتل های زنجیره ای به برخی از سؤال های پرستو فروهر:
پاسخ مهشید شریف، از اعضای خانواده مجید شریف:
پاسخ ناصر زرافشان، از وکیلان بازماندگان قربانیان قتل های سیاسی پاییز ۷۷:
پاسخ سعید بشیرتاش، فعال سیاسی، به شش پرسش از میان سؤال های پرستو فروهر:
پاسخ سهراب مختاری، فرزند محمد مختاری، به برخی از پرسش ها:
پاسخ سیما صاحبی، همسر محم دجعفر پوینده به برخی از پرسش ها:
پاسخ کاظم کردوانی، جامعه شناس و عضو کانون نویسندگان ایران به برخی از پرسش ها:
منابع: رادیو زمانه