back to top
خانهنویسندگانمحمود دلخواسته: گنجشکهای آزادی- دموکراتیزه کردن مدرسه در بهار انقلاب – قسمت...

محمود دلخواسته: گنجشکهای آزادی- دموکراتیزه کردن مدرسه در بهار انقلاب – قسمت چهارم/آخر

delkhasteh mahmood« که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

چنین رهرویی می فهمد که بروز «مشکلها« و به بیانی، روبرو شدن با «هفت خوان رستم» نه برای ناامید شدن و دست شستن از مبارزه و در نتیجه خود زنی و پشیمانی، بلکه برای یافتن راه حل و و عبور از «خوانها» و نبود کردن مشکلها از طریق بکار گیری عقل نقاد در جریان مبارزه است.  چنین مبارزی نیک می داند که مبارزه، کار عشق است و عشق، کاری با منطق ابزاری و چرتکه اندازی و سخن از «هزینه دادن» گفتن، ندارد. عاشق است و از سر عشق می کند و چنین عاشقی، منتی بر سر معشوق ندارد و اینگونه و چنین عاشقی، بدون هیچ انتظار و چشمداشتی مبارزه را ادامه و از طریق بکار گیری عقل نقاد و عقل سرخ، به موثرترین ابزار مبارزه که همان، امید است و شادی و در نتیجه به احساس توانایی و اعتماد به نفس دست یافتن است که مبارزه را ادامه و اینگونه تجربه را به نسلهای بعدی منتقل کرده تا نسلها دست در دست هم داده و در همخوانی سرود عشق:

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم  سازیم و بنیادش بر اندازیم.»

 

 

ماه خرداد 60

امتحانات آخر سال شروع شده بود و وقتی به جدول تقسیم بندی معلمها برای جلسات امتحان مراجعه کردم، دیدم که من را در بزرگترین سالن مدرسه قرار داده اند. خواستم ببینم که معملهای دیگری که در آن سالن باید با آنها کار بکنم چه کسانی هستند ولی فقط تنها اسم خود را دیدم در حالیکه آن سالن حداقل نیاز به شش معلم داشت. متوجه شدم که مسئولان مدرسه نیز از اثر بخشی کاری که به همراه کبیری انجام داده بودیم مطلع می باشند. با این وجود باور داشتم که شاگردان دیگر نیاز به مراقبت در تقلب نکردن را ندارند و و کوشش شبانه روزی در این مدت، برای دموکراتیزه و در واقع انسانی کردن روابط معلم و شاگرد و احترام و شآن برای شاگردان قائل شدن و درونی شدن این احترام در اکثریت مطلق شاگردان سبب شده است که فکر تقلب را از سر خارج و بجای آن درسشان را بخوانند.  به همین علت بود که شاید نیمی از وقت امتحانات را از سالن بیرون می رفتم و به سالنهای دیگر سر می زدم. 

کودتای خرداد 60 وارد مدرسه می شود

امتحانات در زمانی شروع شده بود که برخورد حزب جمهوری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب توده و هیئت موتلفه و چریکهای فدایی اکثریت با رئیس جمهور به حاد ترین مرحله خود رسیده بود و آقای خمینی، برای اولین بار موضع ظاهری بیطرفی را ترک و علنا بر ضد رئیس جمهور وارد صحنه شده بود و در واکنش به درخواست قانونی رئیس جمهور برای انجام رفراندم تا مردم تصمیم بگیرند که آیا نظامی دموکراتیک مورد نظر رئیس جمهور را می خواهند یا «دیکتاتوری صلحا» ی آقای بهشتی و حزب جمهوری و اقمار آن را، در 5 خرداد گفته بود که اگرسی و پنج میلیون نفر بگویند بله، من میگویم نه. اینگونه بود که کمیته مسجد بخود اجازه داده بود که مستقیما در کار مدرسه دخالت و به زدن پوستر های سران حزب جمهوری و آیت الله منتظری دست بزند.

توضیح اینکه در آغاز سال تحصیلی کم کم متوجه شدم که در کلاسها عکسهای رهبران حزب جمهوری و آیت الله منتظری را در کنار عکس آقای خمینی قرار داده اند.  با اینکار مخالفت کردم و در یکی از کلاسها عکسهای سران حزب و منتظری را پایین آوردم که در نتیجه بین معلمان پرورشی که خودم یکی از آنها بودم و بچه های کمیته مسجد غوغایی شد و جلسه ای از معلمان تشکیل شد.  در جلسه گفتم که در مورد پوستر آقای خمینی، از آنجا که اکثریت جامعه ایشان را رهبر انقلاب می داند، البته حرفی نیست.  ولی در مورد رهبران حزب جمهوری و منتظری حرف زیاد است. چرا که بنی صدر با بیش از 76 درصد آراء مردم انتخاب شده و نامزد حزب جمهوری و موتلفانش 5 درصد هم رای نیاورده است.  بنا براین معلوم است که رهبران حزب از کمترین حمایت مردم بر خوردارند و درست نیست که این پوستر ها به شاگردان تحمیل شود. 

حتی یک نفر از آنها سخنانم را به چالش نکشید، چرا که هم خوب می دانستند که آنچه می گویم هیچ نیست جز بیان واقعیت و هم اینکه هنوز جذب نظامی نشده بودند که رفته رفته آنها را فاسد کند و بتوانند خیلی راحت، با دروغ گفتن، سخن راست را به چالش بکشند. 

ادامه دادم و گفتم که قبل از انقلاب، شاگردها مجبور بودند که قاب عکسهای شاه و فرح و ولیعهد و اشرف پهلوی را در کلاسها و کتابهای مدرسه ببینند و جرأت اعتراض نکنند و حال شما این پوسترها  را بدون اجازه آنها در کلاسهایشان نصب می کنید؟ در حالیکه این کشور رئیس جمهور هم دارد و تنها فردی است که با رای مستقیم مردم انتخاب شده است ولی انگار برای شما وجود ندارد.

بعد دو پیشنهاد دادم و گفتم که یا موافقت کنیم که فقط عکس امام خمینی در کلاسها باشد و یا اینکه در هر کلاسی برای زدن پوستر از شاگردان رای گرفته شود و هر پوستری بالای 50 درصد رای آورد آن پوستر را بزنیم.  موافقت کردند که هر معلمی سر کلاس خود رفته و رای گیری کند و بعد تصمیم گرفته شود.  در اول کلاسی که رفتم و رای گیری کردم.  تمامی کلاس موافق عکس آقای خمینی بودند.  به بنی صدر فقط سه نفر رای ندادند که یک نفر از کمیته مسجد محل بود و دو نفر دیگر بودند آن دو شاگرد طرفدار حزب توده بودند  که به آنها قبلا اشاره کردم. 

زنگ بعد کبیری آمد و گفت که او هم رأی گیری کرده و تمامی کلاس هم به خمینی و هم به بنی صدر رای داده اند و منتظری و رهبران حزب هر کدام دو سه رای بیشتر نیاوردند. معلوم شد که نتیجه در بقیه کلاسها نیز کم و بیش همین بوده است و در میان 1100 شاگرد مدرسه، تعداد طرفداران حزب جمهوری به 50-60 نفر هم نمی رسیده است و بقیه هم به خمینی و هم به بنی صدر رای داده اند.  بنابراین وقتی بر معلمها معلوم شد که اگر از طریق رای گیری پوستر نصب کنند، تنها پوسترهای خمینی و بنی صدر نصب خواهد شد، تصمیم جمعی گرفتند که خود را به این قانع کنند که تنها پوستر آقای خمینی را در کلاسها بزنند.

ولی در بعد از یکی از امتحانات خرداد بود که شاگردان اطلاع دادند که پاسدارهای کمیته مسجد وارد مدرسه شده و مشغول چسباندن عکسهای آقایان بهشتی و رفسنجانی و خامنه ای و منتظری به روی صفحات فلزی روی دیوار مدرسه هستند.  یکی دو تا از آنها را می شناختم.  با یکی از آنها  در برخوردی که قبلا با او داشتم، خودش را «حزب اللهی تیر» توصیف کرده بود.  بسرعت به پایین رفتم و وارد حیاط شدم و دیدم که خبر درست بوده است.  بطرف آنها رفتم و گفتم که حق چنین کاری را ندارند و اینکه پوستر ها را پایین آورده و از آنجا که شاگرد این مدرسه نیستند از مدرسه خارج شوند.  یکی دو تا از آنها به حالت یورش بطرفم آمدند و گفتند که خیلی هم حق دارند. هیچ به واکنششان محل نگذاشتم و در حالیکه آماده واکنش در صورت حمله آنها بودم، محکم به آنا گفتم که خود می دانند که حرفی بیجا می زنند و باید عکسها را پایین بیاورند و از مدرسه خارج شوند و در غیر اینصورت خودم عکسها را پایین خواهم آورد.

در حالیکه مشتهایشان گره کرده بودند یکی از آنها آنقدر بمن نزدیک شد که می دانستم در حالت کله زدن قرار دارد.  دوباره و این بار با صدای بلند حرفم را تکرار کردم.  دیدم در حالیکه بشدت خشمگین هستند و به چشمانم زل زده اند، ولی تکان نمی خورند.  برای همین پریدم بالای دیوار و عکسها که هنوز چسبشان خشک نشده بود را برداشتم و بطرفشان گرفتم و گفتم که اینها را بگیرید و از مدرسه بیرون بروید.  هر لحظه فکر می کردم که مشتی بسویم رها شود و آماده مقابله بودم چرا که می دانستم که باید در مقابل زور گوییها ایستاد و قدمی به عقب بر دارم، ده قدم جلو خواهند آمد.  در آخر بعد از چند دقیقه ایستادن و بعد از اینکه مطمئن شدند که اجازه چسباندن پوستر ها را نمی دهم، از مدرسه خارج شدند.

اخراج از مدرسه

روزی که مجلس حاصل 70% تقلبات انتخاباتی در جریان کودتای خرداد 60 کوشش در پوشش قانونی دادن به سرنگونی رئیس جمهور داد و رای به بی کفایتی، به علت مخالفتش با گروگانگیری، مخالفت با اعدام سران رژیم سلطنتی و طرفداری از دموکراسی و حقوق بشر و…و، به مدرسه رفتم.  یکی از معلمها که فرزند یکی از آیت الله های معروف تهران و طرفدار مجاهدین انقلاب اسلامی بود بطرفم آمد و در حالیکه با شادی نگاهش را به نگاهم انداخته بود، نامه ای را بدستم داد و گفت که تو اخراجی.  نامه را خواندم و در آن آقای خوشچهره، مسئول تربیتی ناحیه 10 نوشته بود که از این تاریخ ببعد، محمود دلخواسته از مدرسه اخراج است و دیگر حتی حق ورود به محیط مدرسه را نیز ندارد.

معلمهای دیگر سر خود را پایین انداخته بودند و یا به طرفی دیگر نگاه می کردند و سکوتی کامل بر فضا حاکم بود.  معلوم شد که هیچکس حاضر نبوده است که نامه را بمن بدهد و معلم طرفدار آن سازمان و بنا براین دشمن خونی بنی صدر، با شادی پذیرفته بود که اینکار را انجام دهد و اینگونه در مدرسه، انتقام سازمان را از بنی صدری ها بگیرد.  او را از منظر فردی و انسانی بسیار دوست می داشتم، با کوششی بسیار کتابخانه پر مراجعی در مدرسه ایجاد کرده بود، و می دانستم که کار خود را از روی باور، اگرچه باوری کورکورانه، انجام می دهد.  به همین علت، بعدا به چند نفر از معملها گفتم که اگر قرار باشد که من اعدام شوم، می خواهم که او ماشه را بکشد، چرا که بر خلاف بسیاری دیگر که از روی فرصت طلبی اینکار را خواهند کرد، او از روی باور مرتکب آن خواهد شد.

با این وجود، به ناحیه ده رفتم و سراغ خوشچهره.  چندین نفر دور و برش جمع شده بودند.  با خشم به او گفتم که علت اخراج را توضیح دهد.  در پاسخ با عصبانیت گفت: “آقا، شما مدرسه رو بنی صدری کردید.” بلند گفتم که:”انگار حالیتون نیست.  جامعه بنی صدریه.” و بعد ساختمان را ترک کردم.  رفته بودم تا از دهان خودش بشنوم آنچه را که می دانستم.

به محمود بر گردم

در تابستان 60 که اعدامهای وسیع و ترورهای دو طرف در کوچه و خیابان شروع شده بود، و هر شب منتظر ریختن به خانه مان و زندانی شدن و اعدام بودم، از آنجا که بشدت با روش جنگ مسلحانه مخالف بودم و آن را عملی ضد انسانی و هم ناشی از نابخردی سیاسی می دانستم، با وجود مراجعات سازمان مجاهدین، از آن دوری و در کارگاهی در خیابان دخانیات، بغل خیابان قزوین، که ماشینهای نجاری سه کاره و فرز می ساخت مشغول کار شدم. یکی از آن شبها که با کبیری درخیابانهای نزدیک مدرسه قدم می زدم، در جلوی مسجدی، ناگهان محمود را دیدم که ژ-3 بدست مشغول نگهبانی می باشد. وقتی من را دید، حالتی بسیار خجالت آمیز به او دست داد و در حالی که با نگاهی شرمگینانه از زیر چشم من را نگاه می کرد، سلام و عرض ادب کرد.  حالت عجیبی بمن دست داد که یکی از شاگردانم که بسیار هم را دوست می داریم، در مقابل موضع سیاسی من قرار داده شده است و اصولا حال باید من را دشمن بپندارد!  با کمی رد و بدل کردن حرفهایی معمول و بدون اینکه سخنی جدی رد و بدل کنیم خداحافظی کردیم.

ماه مهر و جیک جیک گنجشکها

یکروز صبح که در راه رفتن به سر کار بودم دیدن دانش آموزان و هیجان جاری در خیابانها، یادم آورد که مدارس باز شده اند.  یاد مدرسه افتادم و بچه های مدرسه ام.  بغضی گلویم را گرفت و خشمی شدید که چگونه استبدادی بس فاسد و بی کفایت، بهترین فرصتهای ایجاد و توسعه فرهنگ آزادی را از بین برد.  به کارگاه رسیدم و به سراغ قالبهای داغ چًدنی تازه از کوره در آمده که منتظر سنگ زدن بودند تا آماده رفتن زیر ماشین تراش و صفحه تراش بشوند رفتم و سعی کردم که خشمم را در صدای گوش خراش ماشین سنگ زنی  و جرقه های آتش و گرد و خاک آن از یاد ببرم.

عصر، مطابق معمول خسته و کوفته به خانه رسیدم و باز مطابق معمول کتابی را که مشغول خواندن بودم روی دو پایم گذاشتم و مشغول خواندن شدم.  توضیح اینکه، از انجا که سنگ زدن و دیگر کارها، کوفتگی شدیدی در عضلاتم ایجاد می کرد، وقتی که کتاب را برای خواندن بدست می گرفتم، لرزش ناشی از کوفتگی دستها سبب لرزش دست می شد و خواندن کتاب را مشکل.  به ناچار کتاب را بروی دو پایم می گذاشتم.  اولین باری که با این مشکل روبرو شدم.  با خود گفتم که اجازه نمی دهم که خمینی من را شکست دهد و باید تا می توانم به مطالعاتم ادامه دهم.

تازه از سر کار برگشته و تازه در اتاقم نشسته بودم  و مشغول خواندن که زنگ خانه را زدند.  مادرم در حیاط بود و در را باز کرد و بعد به اتاق آمد و گفت که:

“مادر جان! انگار شاگردات دلشون برات تنگ شده، اومدن تو رو ببینن.”

دم در رفتم و دیدم حدود بیست سی نفر از بچه ها بیرون در خانه  منتظرم هستند.  با شادی، دعوتشان کردم که بیایند تو.  در حیاط همه دور من جمع شده ودر حالی که انگشتها را بالا گرفته بودند با آقا آقا گفتنهای مکرر سعی می کردند که نگاهم را متوجه خود کرده تا حرف خود را بزنند.  بعدها برادرم مهدی که در اتاق مجاور پشت بام دراز کشید بود گفت که:

” دراز کشیده بودم و تو عالم هپروت بودم که یک دفعه صدای جیک جیک گنجشکهای زیادی رو شنیدم.  با تعجب به خودم گفتم که اینا یه دفعه از کجا اومدن؟ برای همین بلند شدم و از پنجره به درختا نگاه کردم و چیزی ندیدیم.  بعد سرم رو پایین بردم و حیاط رو نگاه کردم که دیدم بچه ها دورت جمع شدن و هی دارن میگن، آقا اقا! آقا! که از اون بالا مثل صدای جیک جیک گنجیشکها بگوشم می رسید.”

اینکار برای مدتها و هر هفته چند بار تکرار می شد و اگر تعدادشان پایین ده دوازده نفر بود و می شد در اتاقم جا بگیرند، به اتاقم دعوت می کردم و همه دور تا دور اتاق با ادب می نشستند و از هر طرفی صحبت می شد.  ایکاش عکسهایی از این دیدارهای صمیانه گرفته می شد.

این رفتن و نشستن، بارها و بارها تکرار شد ولی برایم کافی نبود.  به همین علت، یکی از پنج شنبه ها و در زمان تعطیل مدرسه رفتم جلوی مدرسه.  زنگ مدرسه را شنیدم و مطابق معمول یورش بچه ها برای خروج از مدرسه که چند نفری از آنها من را در آن طرف خیابان دیدند و با فریاد سلام آقای دلخواسته بطرفم آمدند.  فریادها دیگران را نیز متوجه کرد و ناگهان موجی از بچه ها به این طرف خیابان دویدند که در مدت زمان کوتاهی سبب راه بندان خیابان شد.  لازم شد که در عرض مدت کوتاهی با صدها نفر از آنها دست بدهم.  ناظم و معلمها در آن طرف خیابان مانده و نمی دانستند که با این واکنش بچه ها چکار کنند.  حال می دیدم که دوستان سال قبل حتی جرأت اینکه سلامی بکنند ندارند.  آنها را می فهمیدم، ولی هیچ از غمی که این رفتار در دلم می نشاند کم نمی کرد.

بعد بروی پله ای نشستم و بسیاری از آنها حلقه ای در پیاده رو و بغل خیابان در دورم تشکیل دادند.  یک سوال مرتب تکرار می شد و آن اینکه آقا چرا از مدرسه رفتید؟  چرا بر نمی گردید؟ یکی می گفت که دوستش در خانه گریه می کند و اینکه دیگر مدرسه نمی خواهد برود، چرا که دیگر آقای دلخواسته نیست و…و.  پاسخهایم تکرار این سخن بود که مگر من به شما نگفته بودم که نباید زیر بار زور رفت؟ جوابها مثبت بود.  بعد می گفتم که حال وقت آن است که خود به این حرف عمل کنم.  چندین بار پنجشنبه ها به جلوی مدرسه رفتم و هر بار همین وضعیت تکرار شد. 

کوشش در بازگرداندنم به مدرسه

در این زمان بود که روزی در کارگاه، کبیری را دیدم که به همراه محمود به دیدار آمده است.  در حال قلاویز انداختن بودم و کارم را متوقف نکردم.  کبیری، گفت که ناحیه موافقت کرده است که بمدرسه بر گردم، به این شرط که هیچ سخن سیاسی بر زبان نیاورم.  بعد محمود به حرف آمد و هنوز چند جمله ای از دهانش خارج نشده بود که به گریه افتاد و گفت که آقا همه چیز از کنترل خارج شده و مدرسه به زمان قبل از شما بر گشته و زور گفتنها شروع شده است و خواهش بسیار که بر گردید.

انباشته از خشم بودم، خشمی آمیخته با حسرت، چرا که در این فکر بودم که در آن سال تجربه های خود را در کنفرانس سالانه معلمها عرضه کنم و کوشش کنم که تجربه دموکراتیزه کردن مدرسه، در دیگر مدارس کشور اجرا شود.  می دانستم که یک سال دیگر نیز می توانستم در مدرسه بمانم، ولی آن را دیگر برای خودم کوچک می یافتم و در این فکر بودم که این تجربه را در مدارس بسیاری برده و برای معلمان و شاگردان به بحث و گفتگو گذاشته شود. 

در حالیکه هنوز کار می کردم، گفتم که اول اینکه من گفته بودم زیر بار زور نباید رفت.  دیگر اینکه این معجزه ای که سال قبل انجام دادیم، تنها به خاطر کبیری و من نبود.  بلکه این کوشش در فضای نسبتا آزادی بود که انجام شد و بدون این فضا و در فضای وحشتی که ایجاد شده، کار را نمی شود ادامه داد.  ادامه دادم که چطور می شود کاری را با موفقیت پیش برد، در حالیکه شروطی که امکان موفقیت کار را فراهم کرده بودند از بین رفته است؟

در نتیجه صحبتها به جایی نرسید و شعبانی با غمش و کبیری با نامیدی من را ترک کردند و من با خشمم تنها ماندم.  خشم و دردی جانکاه که چگونه در انقلاب ضربه را از جایی خوردیم که خوابش را هم نمی دیدیم و چگونه، مردی که بر قلبها به وطن آورده شده بود بر همان قلبها خنجر زد و چگونه، آرزوها و رویاها به کابوسی وحشتناک تبدیل شد؟

محمود رفت

چند ماهی نگذشته بود که وقت کار خبر آمد که محمود در جبهه کشته شده است.  غمی و خشمی عمیق در گلویم یخ بست.  می دیدم که بهای بی کفایتی بی همه چیزان را در جبهه ها، محمود و محمودها و موجهای نوجوانان در میادین مین است که می پردازند. بهای جنگی که چند ماه قبل از آن قرار بود با پیروزی ایران تمام شود ولی با کودتا بر علیه دموکراسی، مانع آن شدند و وقتی غضنفر پور، پیام رئیس جمهور را در مجلس خواند و خبر از آن داد، آدمکشان رفسنجانی سعی در ترور او و احمد سلامتیان کردند. 

از کارگاه برای کاری بیرون آمدم و هنوز چند قدمی را طی نکرده بودم که دیدم که جلوی باشگاه دخانیات اتوبوسی پارک کرده  و در کنار آن پاسداری ژ-س بدست ایستاده وبا یکی از دختران حزبی که چادر سیاه خود را سخت از زیر چانه گرفته است به خوش وبش هستند. معلوم بود که در داخل باشگاه مراسمی در حال انجام است.

بعد از خانه ای در بغل کارگاه که در آن چندین خانمی که در شهرنو کار می کردند و بعد از خراب کردن قلعه، خانه را اجاره کرده بودند و مشتری ها را آنجا می دیدند، رد شدم و بطرف کوچه بغلی برای رفتن به خیابان پشت کارگاه پیچیدم و که دیدم دختری زیبا با شلوار جین و موهایی به سیاهی آبشار شب که به نیمه کمرش می رسید، خرامان خرامان و با ناز و اطوار، کیسه آشغال خانه را دارد به طرف سطل آشغالی که معلوم بود آن را دور از در خانه گذاشته تا به آن بهانه بتواند لحظه ای بیشتر ناز بنمایاند می رود. در بالای در خانه اشان بلند گوی کوچکی نصب بود و ملایی مشغول روضه خواندن.  بوسط کوچه رسیده بودم که دیدم ملا دارد در وصف بهشت صحبت می کند و وقتی با آن لهجه غلیظ ملایی خود گفت که «بهشت حوری دارد»  و  «ی» آن را با لذت کشید، احساس کردم که آب از لب و لوچه اش راه افتاده است. بعد با خود فکر کردم که حوری داشتن به خانمهایی که دارند روضه را گوش می کنند چه ربطی دارد، مگر آنکه آنها هم همان لذت ملا را از حوری ها ببرند.

با خشمی، از آنی که بر سر وطن و آرزوها آمد، و حسرتی، از آنچه که می توانست بشود، که در عمیق ترین پرده های درونی روح و جانم جای گرفته و از روز کودتا همراهم شده بود و جای شادی و امید را گرفته بود، دیدن بیشتر این صحنه ها بر آن می افزود.  محمود نازنین، برادر کوچک، بی باک، مهربان و سخت دوست داشتنی من رفته بود تا این ملا، با رویای حوری های سیه موی سپید اندام نار پستان در بهشت که طول هر عمل “جماع” آن هفتصد و هفتاد و هفت هزار سال و…، طول می کشد، در این روزها و شبهای وحشت سیاه، که هر  روزه روزنامه ها و رادیو و تلویزیون خبر اعدامهای بیشتری را می دادند، هم حال کند و هم روزی را بگذراند. چندین بار در ذهنم آمده که کاش به جنگ مسلحانه باور داشتم تا به حساب بعضی از این دزدان بی همه چیز انقلاب برسم.  بعد نهیبی بر خود می زدم که کوشش برای آزادی ها، از بیراهه انتقام و عزادار کردن پدر و مادران و فرزندان بیشتری، نمی گذرد.  سخن مادرم از زمان کودکی سخت در ذهنم جای گرفته بود که خون را با خون نمی شود شست و خون را فقط آب می شورد.  می دیدم که جامعه ایران، جنگ مسلحانه را بر نمی تابد و می دیدم که مجاهدین خود را به خشونت سپرده، دست به ترور فلان سلمانی و یا خیاط طرفدار خمینی می زنند و بعد همسایه هایش که سخت ضد خمینی هستند به مراسم خاکسپاری و شب سه و شب هفت و چهله اش می روند و اشک می ریزند. 

می دانستم که مبارزه را باید ادامه داد، ولی شدت سانسور و بی تفاوت شدن جامعه که ناشی از وحشت و خوف ناشی از شکنجه ها و اعدامها، بخش بزرگی از جامعه سبب شده بود که پاسخی برای چگونگی ادامه مبارزه نیابم. در عین حال، سر به فرمان فرود نیآوردن به استبداد را بخش کوچکی از مبارزه به حساب می آوردم.

در همین روزها بود که پدرم خبر داد که بنیاد شهید من را برای مصاحبه دعوت کرده است! عجیب بود و نمی دانستم چیست.  اول صبح، قبل از اینکه سر کار بروم به آنجا رفتم وارد دفتر شدم.  جوانی در دفتری بزرگ روی گوشه میز نیم نشسته بود و از من دعوت به نشستن کرد.  بسیار زود رفت سر موضوع و پیشنهاد داد که دوره فشرده شش ماهه مدیریتی را طی کنم و در انتها قرار است که به مدیریت کارخانه بیسکویت مینو گمارده شوم و ماشین و راننده نیز با شغل می آید و خواست در این باره فکر کنم و زود اطلاع دهم. در هنگام پایین آمدن از پله ها، با خود گفتم که حال می خواهند با رشوه مرا بخرند. زهر خندی بر لبم آمد و اینکه چگونه فکر کردند که من باورها و امیدها و آروزهایم برای انقلاب را فدای پشت میز مدیریت و رفاه مالی می کنم؟!

 از بنیاد، یک ضرب به کارگاه برگشتم و مشغول سنگ زدن شدم.  بعدها فهمیدم که در داخل رژیم و در کمیته و مساجد محل دو جریان در رابطه با من در برابر هم قرار داشته اند.  یکی معتقد به دستگیری و فرستادنم به اوین بود و دیگری، معتقد به من را وارد رژیم کردن. از جمله دلایل این دو دستگی، یکی این بود که برادرم مسعود، اولین شهید غرب تهران بود و دیگر اینکه بسیاری از اعضا و افراد کمیته ها و مساجد محل، از جمله دوستان من در زمان مبارزه برای سرنگونی بودند.  این تضاد رفتار تا جایی بود که چندی بعد از کودتای 60، بخشی از کمیته تصمیم به دستگیری من گرفته بودند و فرستادن به اوین و دیگران دو دل، تا یکی دیگر از دوستانم که به سپاه ملحق شده بود و تازه از جبهه بر گشته بود گفته بود که اگر قرار بر دستگیری محمود باشد، او را باید اول دستگیر کنند.  برخورد این دو جریان وقتی بیشتر نمایان شد که در اولین کنکور پزشکی بعد از بستن دانشگاه ها، مردود شدم.  تنها بعد از کشته شدن فرزندانی یکی از بسیجی ها در جبهه بود که پدر بسیجی به پدرم اعتراف کرد که در دانشگاه تهران قبول شده بودم ولی وقتی نتیجه برای تأییدیه کمیته مسجد به آنجا آمد، آنها آن را رد کرده و این پروسه سه بار تکرار شد و حال و بعد از یکسال از طریق پدر، از من حلالیت طلبیی می کرد.

بیش از یکسال و اندی دیگر، در بستر چند بیماری که به ناگهان سخت من را گرفتار خود کرد و تا لبه مرگ برد(بعدها فهمیدم که بیشتر ناشی از فشارهای شدید روانی و عوارض آن بر بدن بوده است/psychosomatic) طی شد و به کارهای دیگری چون  نقاشی ساختمان و کارگری برای آبشار سازی در خانه ها گذشت (که تجریه گرانبهایی شد از از این نظر که با طبقات اجتماعی بیشتری از نزدیک آشنا شدم.).  حدود سه سال از کودتای خرداد گذشته بود که  به علت سانسور شدید و همه جانبه و تقریبا مطلق، عدم یافتن پاسخ به سوال:«چگونه باید مبارزه را ادامه داد؟» و در زمانی که خطر دستگیر شدن بطور دائم سایه انداخته بود ، تصمیم به ترک وطن و زندگی در تبعید را گرفتم و اینگونه وارد انگستان، دنیایی با فرهنگی بیگانه، مردمی بیگانه و تاریخی که از سلطه و کودتا بر وطنم عجین شده بود، شدم. در قدم اول فهمیدم که نمی خواهم مانند بسیاری، از جامعه دوری و خود را در حبایی زندانی و گرفتار گتوی ذهنی شوم  و می باید محل زندگی و زبان کشور و فرهنگ آن را بیاموزم و این تنها از طریق با مردمش زندگی کردن ممکن بود.  مبارزه، حال وارد مرحله ای شده بود که در وحله اول باید زمین زیر پایم را می شناختم.  وضعیتی که تا زندگی نشود، قابل تصور نیست.  بعد از آن «خود راه بگویدت که چون باید رفت.»

در نتیجه استمرار و نقد و تحصیل و مطالعه بود که به این نتیجه رسیدم که انقلاب، نه تنها یک حادثه که یا پیروز می شود و یا شکست می خورد، بلکه، جریان و پروسه ای است که گرچه نقطه عطف آن، سرنگونی استبدادی است که سبب ساز انقلاب است، ولی برای به اهداف مردمسالاری و استقلال و آزادی و رشد و عدالت اجتماعی رسیدن، نیاز به پیگیری و ممارست و استمرار دارد.  چرا که  وقتی نسلی اراده می کند که خود را از سرنوشت محتوم استبداد تاریخی شاهان و شیخان برهاند و برسم رقص صوفی بخواند:

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به تجربه می فهمد که ریشه کنی استبدادی با ریشه چند هزار ساله، که در درجات و اندازه های مختلف از طریق باورها، نرمها و ارزشها در اکثریت جامعه ای که دست به انقلاب زده است هنوز وجود دارد،  با یک حرکت و دو حرکت ممکن نیست  و بقول خداوند شعر:

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

چنین رهرویی می فهمد که بروز «مشکلها» و به بیانی، روبرو شدن با «هفت خوان رستم» نه برای ناامید شدن و دست شستن از مبارزه و در نتیجه خود زنی و پشیمانی، بلکه برای یافتن راه حل و و عبور از «خوانها» و نبود کردن مشکلها از طریق بکار گیری عقل نقاد در جریان مبارزه است.  چنین مبارزی نیک می داند که مبارزه، کار عشق است و عشق، کاری با منطق ابزاری و چرتکه اندازی و سخن از «هزینه دادن» گفتن، ندارد. عاشق است و از سر عشق می کند و چنین عاشقی، منتی بر سر معشوق ندارد و اینگونه و چنین عاشقی، بدون هیچ انتظار و چشمداشتی مبارزه را ادامه و از طریق بکار گیری عقل نقاد و عقل سرخ، به موثرترین ابزار مبارزه که همان، امید است و شادی و در نتیجه به احساس توانایی و اعتماد به نفس دست یافتن است که مبارزه را ادامه و اینگونه تجربه را به نسلهای بعدی منتقل کرده تا نسلها دست در دست هم داده و در همخوانی سرود عشق:

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم  سازیم و بنیادش بر اندازیم.

مبارزه را ادامه، تا بالاخره، این وطن تاریخی، که تاریخش در اسطوره گم می شود، خود را از استبداد تاریخی شاه و شیخ رها و اینگونه در مردمسالاری و استقلال و آزادی، عقب ماندگی قرون را جبران و در تولدی دوباره، به نقش تاریخی خود که همان تمدن و فرهنگ سازی است باز گردد و شادی، بردباری، و محبت، در حقوق خود و دیگران را به رسمیت شناختن، در فرد و جامعه ساری و جاری شود.  مبارزه ادامه دارد.

عشق است همه

مخلص همه هموطنان

محمود دلخواسته 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید