پرسش و پاسخی درباره نسبت دین و حکومت، توضیحاتی پیرامون دو موضوع «ازدواج با فرزندخوانده» و «کودک همسری»، پرسش و پاسخی دیگر درباره ازدواج موقت و ازدواج سفید، شاهد صدق دیگری در اثبات نظر نگارنده در خصوص «بازنگری در نحوه تقسیم ارث» و پاسخ به نظری در خصوص ارثبری زنان سرپرست خانوار، و نیز؛ نسبیت احکام قضایی اسلام و نقش قاضی در آن، کوتاه نگارهای درباره «جهانشمولی احکام قرآن»، پرسش و پاسخی درباره تفسیر آیه 59 سوره نساء، و پرسش و پاسخهایی پیرامون خلیفه اللهی انسان و اشتراک بین زبان خدا و انسان و ماهیت حروف مقطعه قرآن و مضاف بر آنها «مذمت مقبرهسازی» و در پایان چکیدهای پیرامون «هستی شناسی»، موضوعات مطروحه در بخش یازدهم «پیرامون برخی آیات الهی و موضوعات دینی» میباشند که در معرض نقد و نظر مخاطبان گرامی قرار داده میشود.
1ـ پرسش و پاسخ درباره نسبت دین و حکومت:
پرسش: سلام. با عرض ادب و احترام. همان طور که میدانید در باب نسبت دین و حکومت مناقشه بسیاری هست. میخواستم بدانم تحلیل شما در این باره چیست؟ آیا دین و حکومت دو مقوله جدا هستند یا تلازمی میان این دو وجود دارد؟ آیا پیامبران رسالتی در حکومت کردن داشتهاند؟ اساسا رویکرد پیامبران نسبت به مقوله حکومت و شیوه حکمرانی چه بوده است؟ و مهمتر اینکه خداوند چه نظری نسبت به حکومت دارد؟ و آیا خداوند شیوه خاصی برای حکومت کردن تعیین کرده است؟ آیا ریشه حکومت الهی است یا انسانی؟ منبع قانونگذاری در یک حکومت چه باید باشد؟ آیا متون مقدس میتوانند منبع قانونگذاری باشند؟ در نهایت از شما خواهش میکنم تمام مواردی که در این باب میتوان مطرح کرد و بنده به آن آگاه نیستم مطرح کنید و توضیح فرمایید.
پاسخ: با سلام و درود. هیچ دو مقولهای در هستی وجود ندارد که کاملاً از هم جدا باشند چرا که در هستی حتماً و الزاماً مراتبی از توحید وجود دارد و گرنه هستی زوال مییافت و نیستی میشد. اما آنچه مهم میباشد نسبت مقولهها به هم است. دین؛ جهان بینی و راه و روشی است که آدمیان انفرادی یا گروهی سرلوحه زیستشان قرار میدهند و حکومت ضرورتی است که هر گروه همزیستی برای اداره و مدیریت اجتماع خود بدان نیاز دارد. حال بین دینی که بیان حقوق ذاتی آدمیان باشد و حکومتی که برآمده از اراده جمعیِ آگاه باشد هیچ تعارض و تزاحمی نیست بلکه توحید و حتی بنحوی یگانگی برقرار است. و به میزانی که دین حقمدار نباشد و حکومت غیردموکراتیک، تعارض و تزاحم این دو مقوله روزافزون بیشتر میشود و دین در حکومت قدرتمدار از خود بیگانهتر میشود و این امر مستمر واقع است که دینهای قدرتمدار موجب حکومتهای قدرتمدار شده و آن حکومتها آن دینها را روزافزون قدرتمدارتر کرده بنحوی که هر دو روزافزون مضمحل میشوند تا عمرشان بپایان رسد. باید به این نکته توجه کرد که در طول تاریخ هیچ حکومتی وجود نداشته که خالی از مرام بوده باشد حتی در دوران مدرنیته نیز حکومتهای سکولار یا لیبرال نیز پشتوانه مرامی دارند و از این جهت بین آنها با حکومتهای باصطلاح دینی تفاوت ماهوی در نسبت دین و مرام با حکومت وجود ندارد بلکه آنها چون مرامشان برچسب الهی بودن ندارد با تجربه و علم روبه رشدشان امکان تعدیل و تصحیح بیشتری یافتهاند چون رویکرد متعصبانه به مرام خود ندارند. البته مرام آنها بیشتر به اقتضاء ساختار اقتصادیشان شکل گرفته تا بینش فلسفیشان. اما هیچ پیامبری رسالت حکمرانی نداشته است، بلکه بعضاً به جهت اقبال مردمان به دعوت الهیشان از سوی ایشان به حکمرانی هم برگزیده شدهاند مانند پیامبر اسلام. هیچ آیهای در قرآن پیامبری پیامبر را ملازم حکمرانی ندانسته است بلکه رسالت او را محدود در تبلیغ دین الهی و تبشیر و انذار و عدم تسلط بر مردم و حتی مؤمنان دانسته است. البته لازمه ایمان مؤمنان را تبعیت و اطاعت از هدایت الهی که بوسیله رسولش ابلاغ می شده بیان داشته است. به عبارت دیگر؛ یک سوی قضیه دعوت و هدایت الهی است که از جانب خدا توسط فرستاده او به سمت مردم جاری میشود، و سوی دیگر؛ اجابت مردم است که در این سو پیامبری موضوعیت ندارد، بلکه اجماع بر انتخاب یک شخص بعنوان حکمران است. بنابراین پیامبری زمانی به حکمرانی میانجامد که مردم بخواهند و لاغیر. در مورد نسبت متون مقدس با قوانین اجتماعی باید گفت که آنها ماهیتاً قوانین اجرائی نیستند بلکه میتوانند راهنمایی قلمداد شوند برای قانونگزاری، بدین نحو که مؤمنان میتوانند آنها را به جامعه پیشنهاد دهند و در اجماع بر سر قانون شدن آنها بکوشند، نه اینکه اجبار و الزام کنند. چرا که هر چند دینی الهی و هدایتش تمام و کمال باشد، اما فهم و عمل به آن بشری است و دچار بدفهمی و نقصان. نکته پایانی اینکه به مقتضای ذی اراده بودن آحاد آدمیان، تنها شیوه حکمرانی مناسب بر آنها دموکراسی است چرا که در آن تمامی ارادههای بشری امکان مشارکت دارند و انسانها که زیست ارادی لازمه و ذاتی انسانیتشان میباشد از انسانیت خود ساقط نمیشوند.
2ـ دو موضوع اخیراً بازتابهای فراوان داشته است یکی؛ «ازدواج با فرزندخوانده» است و دیگری «کودک همسری» یا ازدواج با کودکان. وجه اشتراک این دو موضوع در غفلت از حق انتخاب دختران در ازدواج است. به استناد آیه 25 سوره نساء دخترانِ غیرملک یمین نیازی به اذن اهلشان در ازدواج ندارند، بلکه خود میتوانند رأساً قبول پیشنهاد نمایند. (در خصوص چرایی نیاز دختران ملک یمین به اذن اهلشان رجوع کنید به مقاله «معنای ملک یمین در قرآن و پاسخ به چند ایراد و اتهام مرتبط» از نگارنده) بدیهی است که اختیار در قبول پیشنهاد ازدواج منوط به رشد عقلی میباشد و این اختیار متعاقب بلوغهای جسمی و فکری است و تا آن بلوغها واقع نشوند ازدواج و پذیرش آن موضوعیت ندارد و قیم دختر نمیتواند بجای او تصمیم بگیرد چون هنوز او ذی شرط ازدواج نگردیده است و وقتی هم ذی شرط شود، خود اوست که باید تصمیم بگیرد. در این صورت «کودک همسری» به هیچ عنوان مجاز نیست. اما ازدواج با فرزندخوانده؛ در قرآن فرزندخواندگی حرمت نمیآورد. آیه 23 نساء ازدواج با دختر همسر مطلقهای که با او مجامعت نشده باشد را حرام نمیداند هرچند که او اصطلاحاً فرزندخوانده شوهر باشد و با او زندگی کند. آیه 37 احزاب نیز ازدواج با همسر فرزندخوانده را مجاز میداند و حتی پیامبر با همسر مطلقه فرزندخوانده خود که دل در گرو او داشته ازدواج میکند. حال چرا ازدواج با فرزندخوانده که امروزه عرفاً مذموم است از نظر قرآن بلااشکال است؟ چون دختری که فرزندخوانده است به شرط بلوغهای جسمی و فکری خود ذی اختیار در انتخاب است، اوست که در صورت تمایل قبول پیشنهاد میکند و اگر نخواهد نمیپذیرد، البته اینجا به استناد همان آیه 25 نساء اذن اهل او شرط صحت ازدواج است که پدرخوانده باید اخذ نماید و اگر اهلی هم نداشت، باید جواز ازدواج از قاضی یا نماینده اجتماع اخذ گردد تا مبادا آن دختر از ترس عدم تأمین معاش و مسکن بخواهد پیشنهاد ازدواج پدرخوانده خود را قبول کند چرا که فرزندخواندهای که توان تأمین معاش و مسکن خود را نداشته باشد ملک یمین محسوب میشود و اذن اهلش در ازدواج او شرط است.
3ـ سلام، با عرض ادب و احترام، قبل از طرح سؤال میخواستم از شما برای وقتی که میگذارید و به سؤالات بنده پاسخ میدهید تشکر کنم. از درگاه خداوند بهترین پاداشها را برای شما خواستارم. و اما دربارهی زیست جنسی میخواستم بدانم دقیقاً دین یا به عبارت دقیقتر خداوند چه نظر و خواستهای دارد؟ در واقع خدا چه هدفی از زیست جنسی برای انسان مقرر داشته است؟ خداوند چه شیوهای یا شیوههایی برای زیست جنسی انسان تعریف کرده است؟آیا از نظر خدا صیغه مجاز است؟ آقای عبدالعلی بازرگان در تفسیر قرآن صیغه را رد کردهاند و ازدواج موقت را خلاف آموزههای قرآن دانستهاند؟ چنانچه اهل سنت نیز بر همین رای هستند. برداشت شما از قرآن در این باره چیست؟اساساً با توجه به دنیای پیچیده کنونی میتوانیم تنها راه زیست جنسی را ازدواج دائم بدانیم؟آیا به غیر از ازدواج دائم هیچ راهی برای ارضای غریزه جنسی وجود ندارد؟ و اگر دارد آن راهها چه هستند؟ افرادی در جامعه وجود دارند که هرچند مشکلات مالی و مادی ندارند اما از لحاظ روحی و روانی حال به هر دلیلی مایل به ازدواج دائم نیستند ولی نیاز جنسی دارند این افراد آیا محکوم به ازدواج هستند یا خداوند راهی برای آنها گذاشته است؟ نظر شما درباره مکانهایی یا سازمانهایی که خدمات جنسی حالا با هر نامی (خانه عفاف یا…) ارائه میدهند چیست؟آیا دین چنین مکانهایی را مجاز میشمارد؟ و اگر مجاز است چه ویژگیهایی دارد؟برداشت و داوری دین درباره ازدواج سفید و انواع دیگر این نوع روابط چیست؟
پاسخ: با سلام و درود و سپاس از لطف شما. ازدواج موقت یا صیغه جایگاهی در قرآن ندارد، بلکه آموزههای قرآنی در ضدیت با آن میباشد. در قرآن فقط ازدواج داریم و آن عبارتست از توافق زن و مرد برای زیست مشترک همراه با آمیزشهای جنسی، اعم از روحی و جسمی. خط قرمز قرآن در روابط جنسی بیبندوباری و باصطلاح زناست. زنا یعنی روابط جنسی جسمی خارج از رسمیت عرفی اجتماعی و بدون عده نگهداشتن. با ازدواج؛ حقوقی بر طرفین رابطه و ذینفعان آن مترتب میشود، بویژه با آمیزش جنسی، که اینها ذاتی رابطهاند و حتی به طور قراردادی نمیتوان آنها را نادیده گرفت مانند حقوق فرزند، حمایت در صورت وقوع آسیبهای جسمی و روحی و… . با این اوصاف؛ اگر حق طلاق دو طرفه باشد که هست، زن و مرد میتوانند با توافق و رسمیت عرفی اجتماعی، نیاز جنسی خود را به شرط عده نگهداشتن برطرف کنند و هر وقت خواستند از یکدیگر جدا شوند، در این صورت دیگر ازدواج موقت موضوعیت نمییابد چرا که ازدواج دائم هم موضوعیت ندارد. پررنگ شدن دائمیت در ازدواج از این رو بوده است که برای زنان حق طلاق قائل نبودهاند و حال آنکه به استناد آیات قرآن این حق، مسلم است. (رجوع کنید به مقاله «اثبات حق طلاق زنان در قرآن و توضیح معنای الطلاق مرتان») باید توجه داشت که رابطه جنسی منتزع از زیست فردی، خانوادگی و اجتماعی نیست و نمیتوان آن را امری صرفاً شخصی پنداشت، چرا که طرفین دارد و حتی ذینفعان دیگری دارد، بنابراین الزامات خود را میطلبد که در غیر آن تباهیها ببار میآورد. در مورد ازدواج سفید هم باید گفت که فلسفه وجودی آن این بوده که زن و مرد فقط زیست مشترک داشته باشند بدون روابط جنسی، یعنی فقط همخانه باشند، اما حال دگردیسی اتفاق افتاده و منظور این شده که پیوند ازدواج رسمی در میان نباشد، که از نظر بنده مغایر قرآن است چرا که هر قراردادی باید رسمیت عرفی اجتماعی بیابد تا احقاق حقوق توسط جامعه امکان پذیر باشد وگرنه تعدیات به حقوق قابل بازخواست نخواهد بود. قرآن حتی ازدواج با ملک یمین را منوط به اذن اهلش میکند تا مبادا ملک یمین تحت فشار مالک یمین یا از ترس عدم تأمین معاش و مسکن تن به ازدواج پنهانی دهد و راه برای انکار مالک یمین از وقوع ازدواج باز بماند و او بتواند از تعهدات مترتب بر ازدواج سر باز زند. (رجوع کنید به مقاله «معنای ملک یمین در قرآن و پاسخ به چند ایراد و اتهام مرتبط). با این توضیحات اگر زن و مردی در شرایط نابسامان دنیای امروز میخواهند نیازهای جنسی خود را بدون ازدواج رسمی قانونی که دست و پاگیریهای بعضاً نابخردانهای دارد، ارضاء کنند باید حداقل چند شاهد ذی شرط بر ازدواج واقعی اما غیررسمی خود داشته باشند که در مواقع اختلاف به وقوع ازدواج شهادت دهند و به نوعی ضامن قول و قرار باشند.
4ـ با دوستی پیرامون نظر اخیر بنده درباره «بازنگری در نحوه تقسیم ارث» گفتگو میکردیم که آیه 180 سوره بقره را مطرح نمودند. گفتم از اتفاق این آیه مثبِت ارث نبردن پدر و مادر و همسر از متوفی است وقتی او فرزند ذکور دارد چرا که میفرماید: «کُتِبَ عَلَیْکُمْ إذَا حَضَرَ أحَدَکُمُ الْمَوْتُ إن تَرَکَ خَیْرًا الْوَصِیَّهُ لِلْوالِدَیْنِ وَالْأقْرَبینَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقینَ»، اگر پدر و مادر در صورت وجود فرزند ذکور ارثبر بودند چرا در این آیه به شخصی که نزدیک مرگ است میفرماید در حق والدین و نزدیکانش «بالمعروف» وصیت کند در حالی که اینجا فرزندان را ذکر نمیکند! بنابراین مشخص میشود که در آیات 11 و 12 سوره نساء اولویت با ارثبری فرزندان بوده است نه پدر و مادر و همسر و اگر متوفی پسری نداشته باشد، بعد از سهم الارث دختران، مطابق آیات سهم الارث سایرین تقسیم میشود.
5ـ در پاسخ به دوست صاحبنظری که مواردی را در خصوص مطالب بنده نگاشته بودند، مواردی را خطاب به ایشان عرض نمودم:
ـ در خصوص ارث نگاشتهاید: «واقعیت این است که میزان نیاز به تمکن مالی در مردان بیشتر از زنان است و این توجیه مناسبی در این حکم می باشد. اونجا احتمالا مناقشه ساز هست استثنائات می باشد. بطور مثال زنان سرپرست خانوار و …».
حق پور: قرآن وقتی میفرماید: «الرجال قوامون علی النساء…» یعنی در نظام حقوقی اسلام وظیفه زنان سرپرستی خانوار نیست، و این مهم بر مردان واجب است که قوام دهنده و استواری بخش زندگی زنان و خردسالان باشند، چه پدر باشند، چه شوهر، چه برادر، چه فرزند، چه اقوام و حتی چه دولت. مضاف بر این، در شرایط اضطرار، اگر زنان به ناچار سرپرست خانوارشوند باز هم این ربطی به سهم الارث آنان ندارد چرا که اگر آنان ذی سهم الارث باشند و سرپرست خانواری باشند که با متوفی نسبت مستقیم نسبی داشته باشند، مثلاً فرزند او باشند، خود آنها در اولویت ذی سهم الارث میباشند و تأمین میشوند.
ـ «اما درباره احکام قضایی اسلام»، نگاشتهاید: «احکام قضایی اسلام چه آنها که در قران آمدهاند چه آنها که در غیر قران بیان شدهاند، حکم قضایی هستند. یعنی قاضی هم وجود دارد این وسط. حکم مطلق نیست. بطور کلی حکم مطلق نداریم. حکمها متفقاً فرع استثناءپذیر هستند. میخواهم بگویم احکام قضایی اسلام حکم مطلق نیستند. حکم هستند جز ایجاد وحدت رویه قضایی. وگرنه اصل تشخیص بر عهده قاضی آگاه عادل است. عمده ارث زن نصف مرد است. اما موارد استثناء قابل تشخیص و قضاوت توسط قاضی میباشد. ملائکه از جانب پروردگار این مطلب را تایید میکنند. اگر واقعا قرار باشد همه احکام مشخص باشد پس نقش قاضی عادل آگاه که اینقدر در اسلام اهمیت دارد پس چیست؟ بعنوان مصداق تأیید گفته بالا، میتوان به شیوه و عمکرد امیرالمومنین علیه السلام در زمینه اجرای حدود علی الخصوص حکم سنگسار اشاره کنم. شما اگر تاریخ قضاوتهای امیرالمؤمنین را مشاهده فرمایید میبینید ایشان رویه خلاف رویه معمول در زمینه سنگسار و اجرای حکم رجم در پیش میگیرد. چون قاضی است. قضاوت بر عهده ایشان است و حق هم دارد اینگونه عمل نماید. ایشان تا میتوانسته حکم رجم را به تأخیر میانداخته است.»
حق پور: در خصوص این نظر شما باید گفت که قاضی میباید بر اساس قانون رایج حکم دهد و نه بر مبنای تشخیص خود، که در آن صورت به اصطلاح سلیقهای میشود چون علم قاضی نسبی است و نه مطلق. داوری تنها و تنها باید بر اساس قانون و شواهد و قرائن متقن صورت پذیرد و لاغیر. وظیفه قاضی تشخیص مصداق حکم است، همین. بخشش یا تخفیف در ید طرف حکم است و نه قاضی. این را هم بگویم که در قرآن حکم سنگسار وجود ندارد و از مجعولات است. (در بحث آزاد قصاص مشروحاً به این مهم پرداختهام.)
6ـ اگر قرآن؛ بخشی کلیات جهانشمول باشد و بخشی دیگر مقتضیات عصر نزول و نیازمند به روزآوری، دیگر هیچ تفاوت ماهوی با کتب بشری ندارد چرا که بسیاری از آن کتابها نیز در کنار مطالب عصری دربردارنده کلیاتی جهانشمول هستند که همواره صادقند. بنابراین وجه ممیزه قرآن از سایر کتب در جهانشمولی احکام آن باید باشد نه صرفاً در کلیات معنوی، و در غیر این صورت؛ از منظر هدایت، مبرز و موجه نمیباشد.
7ـ دوستی پرسیدهاند آیه «یَاأَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ…» (نساء 59) را چگونه تفسیر میکنم؟ ایشان اضافه کردهاند «بیشتر اهل سنت مرادشان از اطیعوا الله متون مقدس است و از اطیعوا الرسول احادیث نبوی فقط.»
پاسخ: فرستاده اعتبار خود را از فرستندهاش میگیرد، بنابراین رسول به اعتبار الله معتبر است و رسالت او رساندن هدایت الهی است و لاغیر. عطفها در این آیه عطفهای ترتیبی مراتبی است، بدین معنا که چون هدف؛ اطاعت الله است یعنی پذیرش با رضایت هدایت الهی، اطاعت از رسول الله (نه محمد بن عبدالله) ملازم آن است چون او ناقل پیام الهی است. بنابراین اطاعت از الله و اطاعت از رسول حامل یک بار معنایی هستند و آن اطاعت از آموزههای قرآن است چرا که رسالت رسول ابلاغ آیات قرآن بوده است. در این میان؛ اگر مراد از احادیث نبوی، تجربه زیستی پیامبر در عمل به قرآن باشد، البته در فهم قرآن بکار میآید هرچند ضروری نیست، چون اگر ضروری باشد، دیگر قرآن هدایتنامه تام و تمام و همه زمانی و همه مکانی نیست، بلکه نیازمند همزادی عصری میباشد و این با فلسفه وجودی قرآن که کتاب هدایت همه زمانی و همه مکانی است خوانایی ندارد. قرآن دچار نقصان نبوده است که با احادیث نبوی کامل شود. افق فهم و کارکرد قرآن بینهایت است چون مصیر قرب الهی بیکران است، بنابراین احادیث نبوی تنها شمهای از بالقوه قرآن را بالفعل نموده است و کران آن نیست. اما اگر مراد از احادیث نبوی؛ سخنان پیامبر، مضاف بر تعالیم قرآن باشد، هیچ محلی از اعراب در هدایت الهی ندارد، چرا که قرآن «تبیان لکل شیء» است، پس نیازی به افزوده هدایتی بر هدایت قرآن نبوده است. با این توضیحات؛ مراد از اطیعوا الرسول در آیه 59 سوره نساء احادیث نبوی نیست بلکه همان هدایت قرآن است که بواسطه رسول الله در دسترس بشریت قرار داده شده است. به عبارت دیگر؛ اطاعت از الله اطلاق عام است بر همه هدایت الهی اعم از آیات آفاقی و آیات انفسی و آیات قرآن، و اطاعت از رسول اطلاق خاص است بر هدایت قرآنی. پیش از این نیز درباره بخشی دیگر از آیه مذکور نگاشتهام: «آنهایی که به «أُولِی الْأَمْرِ» در عبارت «أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ» آیه 59 سوره نساء در صحت و ضرورت رابطه مرید و مرادی یا تبعیت ولایی استناد مینمایند از ادامه آیه غافل میشوند که میفرماید «فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ»، یعنی اگر با نظر و رهنمون اولی الامرها و صاحبان تخصص در موضوعی در تنازع قرار گرفتید، مورد اختلاف را با رجوع به مبانی و اصول جهان بینی الهی و آیات قرآنی بلامحل گردانید…»
8ـ پرسش: حروف (واحدهای نوشتاری)، واژهها و در کل زبان بین خدا و انسان و همچنان بین انسان و انسان مشترکاند. سورههایی که با مقطعات شروع میشوند، تفسیرهای چندبعدی دارند که روشنترین تفسیر آن، بهرهگیری مشترک خدا و انسان را از این واحدهای نوشتاری نشان میدهد. به زبان دیگر، وقتی خدا با این حروف، نوعی نگاه خود را از زندگی قرآن میسازد، چرا انسانی که پارهای از قدرت آن ذات به او تفویض گردیده است، نتواند دست به آفرینش زیباییها بزند؟! تا سخنش جاویدان گردد.
پاسخ: زبان و فرهنگ واژگان ماحصل تجربه زیست اجتماعی بشری است که بواسطه بکارگیری استعدادهای خدادادیش شکل گرفته و نهادینه شده است. بنابراین زبان و فرهنگ واژگان؛ الهی نیست حتی اگر خدا بدان تکلم کند بلکه خدای تعالی چون علم و توانایی و دیگر اسماء و صفاتش مطلق است میتواند به ابزار واژگان بشری بگونهای درباره امور مستمر واقع بشری تکلم کند که همه زمانی و همه مکانی دلالتش صادق باشد. و حال آنکه علم و توانایی بشری محدود و دچار نقصان است و از این رو جاودانگی در کلام او نمیتواند باشد. بعبارت دیگر؛ اصالت با زبان و فرهنگ واژگان نیست که سخنی جاودانه در بستر آن شکل میگیرد بلکه اصالت با علم و توانایی و دیگر صفات و اسماء متکلم است. مضافاً زبان و فرهنگ واژگان فی نفسه دچار محدودیت در بیان اوصاف عالم تکوین است و از این رو خدای تعالی آدمیان را به نشانه های آفاقی هستی نیز توجه میدهد تا آنها را شهوداً نیز آگاهی بخشد.
9ـ در ادامه پرسش و پاسخ پیشین: درود و سپاس… جناب حق پور… آنچه من مطرح کردهام یک مقدار متفاوتتر از زاویه دید شماست. منظور من این است که انسان با توجه به آیههای صریح قرآنکریم که ذکر سورهها و آیههایش سخن را به درازا میکشاند، خلیفه خدا در روی زمین است. به نظر این حقیر خلیفه شدن، هیچ معنای را نمیتواند حمل کند مگر اینکه پارهای از صلاحیتهای خداوندی که شامل نیروی بخشندگی، ایجادگری و خلاقیت به او (انسان) واگذار شود. از سوی دیگر، مجموع سورههاییکه با حروف مقطعات شروع میشوند، یکی از روشنترین تفسیرهایش میتواند بکارگیری مشترک این حروف ولو با زبان ویژه (عربی) بین انسان و خدا و انسان و انسان باشد. دعوت پروردگار از گروهیکه به کلام ثابت و جاویدان او از سر خیرهسری و سماجت ناشیانه ایرادی داشتهاند، برای آوردن یک آیه مماثل دال بر بهرهگیری مشترک از زبان است.
پاسخ: با سلام و درود. با نظرگاه شما در خصوص جعل خلافت در زمین موافقم و پیش از این نگاشتهام: «به طور کلی دو بار معنایی برای «جانشین» میتوان در نظر گرفت: اول؛ جانشینی به معنای یکی جای دیگر را بگیرد، دوم یکی صفاتی از دیگری را احراز کند تا بتوانند به جای او عمل کند. حال با این تفکیک اگر به سراغ آیات برویم، خداوند فرموده: «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» و «الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» شامل اسماء حسنای الهی نیز میشود، پس اگر انسان این قابلیت را دارد که کل اسماء را بیاموزد و بکارگیرد، و نیز با توجه به اینکه انسان پدیدهای ذی اراده است، پس در طبیعت دخل و تصرف میکند و اوست که زمین را تدبیر میکند، پس میتوان نوع انسان را به تعبیری جانشین خدا بر روی زمین دانست…»
اما در خصوص حروف مقطعه که در ابتدای برخی از سور قرآن درج شدهاند؛ بنده نظری قطعی ندارم، اما فرضیهای که برای آن متصور شدهام نوعی «کدینگ» است که در زمان تدوین قرآن بکار گرفته شده باشد. توضیحاً عرض کنم که تدوین قرآن به شکل «کتاب مجلد» تدوینی بشری بوده است و نه الهی، بدین معنا که شمارهگذاری آیات، اسم گذاری سور و چیدمان ترتیب گروه آیاتها و سور در کنار هم و نیز درج «بسم الله الرحمن الرحیم» در ابتدای سور شأنیت وحیانی ندارد، یعنی نحوه انجام آنها به پیامبر اسلام وحی نشده است، بلکه توسط شخص پیامبر یا صحابه او شکل گرفته است، از این رو دقت الهی نداشته و در برخی موارد دچار اشتباه یا عدم کیفیت میباشد. مثلاً شمارهگذاری آیه 3 سوره آلعمران، یا آیه 3 سوره روم قطعاً اشتباه است. یا عدم درج «بسم الله الرحمن الرحیم» در ابتدای سوره توبه از چه رو بوده است؟! مگر محتویات سوره توبه با صفات و اسماء الهی بویژه رحمت خدای تعالی مغایرت دارد؟! بنابراین تدوین قرآن ماهیت بشری داشته و مصون از خطاء نبوده است. حال با این اوصاف؛ در خصوص حروف مقطعه، با توجه به موارد زیر، فرضیه نوعی «کدینگ» بودن آن تقویت میشود:
ـ همه حروف مقطعه در اول سور درج شدهاند.
ـ تکرار حروف مقطعه بویژه در سور متوالی: «حم» در 7 سوره متوالی 40 تا 46 (با درج شماره آیه)، «الر» در 5 سوره تقریباً متوالی 10 تا 15 (بدون درج شماره آیه) که در میان آن یک سوره با «المر» آغاز شده، «الم» در 6 سوره (با درج شماره آیه) که دو مورد اول متوالیند (سوره 2 و 3) و چهار مورد دوم هم متوالیند (سور 29 تا 32)، «طسم» و «طس» که فقط در یک حرف تفاوت دارند در سه سوره متوالی 26 تا 28.
ـ برابری حروف مقطعه سورههای طه و یس و ص و ق با نام سور.
ـ شباهت برخی حروف مقطعه با هم و تفاوت تنها در یک حرف مانند «الر» با «الم» با «المر» با «المص». این چهار مورد در اول 13 سوره از 29 سورهای که با حروف مقطعه آغاز شدهاند آمدهاند.
ـ حروف مقطعه شامل همه حروف لسان قرآن نیستند.
با توجه به موارد فوق میتواند بسیار طبیعی باشد که هیأت گردآورنده نسخه نهایی قرآن از حروف مقطعه برای کدگذاری نسخ مرجعی که در دست داشتند بهره برده باشند، یا برای توالی سور مطابق خواست پیامبر در نسخه نهایی یا به تشخیص خودشان یا هر دلیل دیگری که کدگذاری را نیازمند بوده باشد. مضافاً این بدیهی بوده است که کلمات قرآن از ترکیب حروف تشکیل شدهاند مانند واژگان هر زبانی، و بنابراین این محل اعتنا نبوده که واژگان بکار رفته در قرآن از همان حروفی ساخته شدند که بشر عرب زبان با آن تکلم میکرده است که حتی خود واژگان هم بن مایه مشترک داشتهاند چه برسد به حروف.
10ـ پرسش: از لحاظ اینکه توجه صوفیه به روح بوده و معنی، و روح را جوهر اصلی ذات و هستی انسان دانسته و به بعد مادی و جسمانی او در زندگی توجه چندانی نداشته، بلکه گاهی به تحقیر آن پرداختهاند، پس این همه عنایت به جسم خاکی بزرگان پس از وفات و ساختن گنبدهایی مجلل بروی تربتشان از کجا نشأت میکند؟ از مولانا نقل است که پس از دفن سلطان العلما گفته بود، پدرم نیازی به گنبد ندارد، گنبد آسمان برایش گافیست.
پاسخ: این موضوع حداقل از دو وجه نشأت گرفته است: یکی مناسبات اجتماعی که بستگان فرد متوفی را ترغیب به ابراز وجود و خودنمایی میکرده است. دوم؛ عواید مالی و اعتباری متولیان آرامگاهها که از اعتقاد خرافی مردمان به شفاعت و امثالهم بدست میآوردهاند. یک وجه سومی هم برای جوامعی است که از آداب و مناسک نمادین کم بهره بودند و از این جهت اقدام به مناسک و مراسم سازی میکردند تا از دیگر جوامع به اصطلاح عقب نمانده از لحظ روانی ارضاء شوند. در هر صورت چنین اعمالی مذموم است و مشرکانه، حتی اگر مقبره پیامبر مکرم اسلام باشد.
11ـ در مبحث «هستی شناسی» اول مقتضی است روی واژه «هستی» و معنای آن تمرکز کرد. هستی در مقابل نیستی است و حال آنکه «نیستی» یا «عدم» وجود ندارد. پس هستی را نمیتوان به نیستی تعریف کرد. بلکه هستی باید قائم به خودش تعریف شود و وجودش از خودش باشد. اینجاست که هستی و خدا یکی میشوند چون خدا هم خودی است که وجودش قائم به خودش است. پس جدایی بین خدا و هستی منطقاً وجود ندارد. خدا هستی محض است، اعم از معنا و ماده. خدا همه مکانی و همه زمانی است و نه لازمان و لامکان. وقتی هستی وجودش قائم به خودش باشد و خدا هم وجودش قائم به خودش باشد یا باید بین آنها ثنویتی نباشد یا باید قائل به دو خدا شویم. اگر هستی وجودش قائم به خودش باشد پس مبدأ و معادش خودش است. پس دیگر نمیتوان قائل به یک خدا شد و یک هستی. خدا و فعل خدا از هم جدایی ندارند چون اگر جدایی داشته باشند فعل خدا باید در فضائی محقق شود که آن فضاء خدای دیگری را میطلبد. اگر ما قائل به وجود دو وجودی بشویم که هر یک وجودشان قائم به خودشان باشد، قائل به دو خدا شدهایم که این امری محال است. نسبت خدا و هستی نسبت یگانگی است. (برگرفته از مباحثه با جناب کاوه درباره «هستی شناسی»)
نیما حق پور ـ 9 اسفند 97
www.instagram.com/nima_haghpoor
نشانی کانال جدید در تلگرام: www.t.me/FPGhoran