پیرامون نقد و معرّفی کتاب ” نگاهی به کارنامۀ سیاسی دکتر محمّد مصدّق”
مکانِ مجادله: فصلنامۀ رهآورد، شماره 77، سال 1385
اسم: محمّد+ علی
منسوب به: طالقان
سکونت: بلده لندن
چنین آغاز میکند:
«پیش گفتار : عضو هیچ دسته یا گروه سیاسی نبوده و نیستم و از هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادم»
به این میگن آدم عاطل و باطل، از همه چیز و همه کس غافل. به عبارت دیگر، جهان را آب برد و ما بخوابیم: عارف قزوینی
توجّه و علاقمندی به جریان سیاسی درون و برون لازمهاش عضو بودن در دسته یا گروه سیاسی نیست و بیتفاوتی بر آنچه اتّفاق میافتد هم، آزادی را تضمین نمیکند. فروشِ مجادله و مغالطه هم در بازار آزادی خریداری ندارد. علاوه بر این، تأمّل در ده صفحۀ اشغال شدۀ ره آورد بر خلاف ادّعا، نشانگر غل و زنجیر در هم تنیدهایست که به دست و پایش پیچیده و یارای رهائی از آن را ندارد.
«روی سخن در نوشته حاضر نه با جناب دکتر محمّد مصدّق نخست وزیر پیشین ایران است که رجل سیاسی معتبر و بسیار محترمی بود و من در زمینه سیاست (و دست کم، سیاستِ کوی و بازار) پاک پیادهام».
به این هم میگن گز کردنِ هوا پیرامون سیاستی که غرب را لرزانده، شرق را تکان داده است و بر شانههای مقاومِ سیاست کوی و بازار انگاشتهاش استوار و پا برجا مانده است. از اینکه بگذریم، احترام و اعتبارِ مصدّق زیبندۀ چابک سوارانِ سربلندِ سرزمینش است نه پیادههای پایدربندِ در کمینش. طعن خفته در (و دست کم، سیاست کوی و بازار پاک پیادهام) چه خویشاوندی با احترام و اعتبار دکتر مصدّق دارد؟ اگر دکتر مصدّق را محترم و معتبر نمیدانست دستِ بالا درکدام سیاستِ خیابانی سواره بود؟
چرا اینچنین به خود آزاری تن در میدهد؟ چرا دغدغه متراکم و عقده متورّمش را به احترام و اعتبار مصدّق گره میزند؟ چهکسی شهامت و جسارتش را دزدیده است؟ چرا آنچه را که رو راست میتواند بگوید نمیگوید؟ چرا صراحت در گفتارش نیست چرا اسیرِ دو پهلو گوییست و چرا با همان فرامینی که نقدنویس را نقد میکند، خواننده را به همان طریق «سادهاندیش و خنگ و نادان» میانگارد؟
«روی سخن با مخالفان ایشان هم نیست این نوشته دفاع از کتاب دکتر متینی هم نیست. روی سخن من با آقای غفور میرزایی هم نیست که ایشان مستغنی از تعریف است و نوشتههای ایشان بویژه در معرّفی کتاب زینت بخش بیشتر شمارههای رهآورد است و بسیاری از اشعار ایشان را هم میپسندم. من نظر آقای میرزائی را محترم میشمارم امّا شیوه «نقدنویسی» او را نمیپذیرم. نوشته حاضر نقدیاست بر نقدنویسی… و پیشاپیش از آقای میرزایی که بناچار نام ایشان در میان میآید، خواهشمندم که این نوشته را نقدی بر نقدنویسی تلقّی فرمایند نه نقد نظرهای سیاسی و اجتماعی خودشان. هرچند بهانه نوشتن این سطور مقاله مذکور در فوق ایشان است.»
آفرینیکه این مغفّلکرد ــ روز عیش مرا مبدّلکرد. نظر آقای میرزایی یعنی نقدنویس محترم است، از جنس همان احترامی است که به مصدّق دارد و بدین معنی نیست که نظرش پذیرفتنی است بلکه با مرور در ادّعا نامه متوجّه میشویم که با دست بر سر کشیدن و با پا، تیپا زدن و تمجید و توبیخ، چگونه چوب حراج بر سرش میکوبد و قلم هفت خطّش را با محاکمه او به رجزخوانی و ترکتازی در میآورد.
روی سخنش با این نیست با آن نیست با هیج این و آنی نیست بلکه به روشِ سیاستِ بلدهای که در آن سواره است، چون باد هوا در رکاب میرآخور دارا، به میدان درآمده میدان داری میکند. از این که بگذریم آقای میرزایی این کتاب را از نقطه نظری نقد میکند که مغایرت دارد با نظر سیاسی و اجتماعی دکتر مصدّق و رویدادهای تاریک و روشنش. حال این نقدِ بر نقدنویسی میرزایی، به ظاهر گریزان از نظر سیاسی و اجتماعی او گرفتاریش با املاء و انشای میرزایی است!؟ ده صفحۀ اشغال شده این را نمیگوید.
مدّعی از مجموعِ باید و نبایدهایی که در دانشکده علوم سیاسی دانشگاه لندن
دریافت کرده، فرامینی فراهم آورده، رهنمود نقدنویس میکند. از جمله:
«نقد نویس به هیچ وجه نباید خواننده را ساده اندیش انگارد». تأکیدِ «به هیچ وجه»، یکی از ضربههای چوب حراج است که بر سرِ نقد نویس میکوبد و این باید و نبایدها را شامل حال و احوال خود نمیداند و این، قضیّه همان مرگ و همسایه است که در سراسر مناقشه و مجادلهاش نمایان است.
«دو دیگر آنکه نقد نویس صحّت یا سقم منابع و منقولات را به معیار عقل بسنجد…» علاوه بر گستاخی و توهین آشکار به نقد نویس، جنس معیار را معلوم نمیکند. معیارِ عقلِ بدین روز کشانندگانِ ایران؟ معیارِ عقل سرخ رویانِ وابسته به بیگانگان؟ معیارِ عقلِ مواجبگیران و وطن فروشان؟ یا معیارِ عقلِ مدافعِ مؤلّفی که کتابش را نخوانده است؟
گفت که: زیــن خرد جاهل همی باید شـــدن دســـت در دیوانگی بایــد زدن: مولوی
«نقد باید متوجّه اثر باشد. خطابِ کلمه متوجّه مؤلّف است و این در نقد کتاب پذیرفته نیست».
مؤلّف همان کسی است که مطلب را نوشته است و تافته جدا بافته از کتابش نیست که خصوصیّات شخصیش نادیده گرفته شود. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
امّا آنکدام دیوانهایست که این کتاب را بخواند و برخلاف برداشت واستنباط خود در بارهاش قلم فرسایی کند و به وابستگیهای اجتماعی سیاسی نویسنده توجّه نداشته باشد. هرچند مدّعی خود، کتابناخوانده («من اینکتاب را نخواندهام»: پا نویس). حکم برائت و برحق بودن مؤلّف را صادر میکند. در عصر همین مؤلّف و این مدّعی بوده است که عسسهای آریامهری هم، برای قاتلین، با دستکاری و نخواندن پرونده، همین حکم را صادر کردهاند و باز به وقت ریاست این مؤلّف است که بعداز کودتای 28 مرداد جوانها را با مرغ و خروسها جا بجا میکردند و لابد کارنامۀ این جنایتها را هم باید مرغ و خروسها بنویسند.
وقتی نوشتههای کسی به ویژه در معرّفیکتاب «زینت بخش» نشریهای باشد، معنیش این است که آن نوشته از ارزش مطلوبی برخوردار است. غفور میرزایی قریب بیست سال است که در این نشریه قلم میزند و به معرّفی و نقد کتاب میپردازد و به قول مدّعی«مستغنی از تعریف است» حال چگونه است که در نقد این کتاب دفعتاً دچار دوار سر بگردد، قلم را دوُرِ سرش چرخانده قضا بلایش را حواله سرِ مؤلّف و «تخماق پیشداوریهای خود را برسر خواننده که نقدنویس او را سادهاندیش و خنگ و نادان … میپندارد ـ بکوبد و دل خویش را خنک کند». ولی صراحت کلام، نیرومندیِ مدام نقدنویس و عشقِ والایش به استقلال و پایندگیِ ایران نه تنها عقدۀ بیست سال خفته مدّعی را در سر این نقد و بر در آن مؤلّف جنبانده بلکه بلای بلده لندن را از دل و روده گزافه گوئیش بیرون کشیده و به چنگ و دندان دریده است. بلای سفلهای که در کارنامه سیاسی دکتر مصدّق افتاده، استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی برآمده از دوران نخست وزیری او را به معیّت تولههایش لت و پار میکرد. کاری که امروز، این کارنامه نویس با همان کارنامه میکند و جز حقارت و سرشکستگی برای خود نمیخرد.
«کتابی که در540 صفحه از پژوهشگر سرشناس، اگر تحقیق نیست، چیست؟ آیا ایشان در بلاد غربت نشستهاند و قصّه میبافند؟ آیا او شخصیّت دانشگاهی ـ پژوهشی خود را پیرانه سر به بازی گرفتهاست؟» بنازم به این طنّازی و پشت هم اندازیِ وکیلی که پروندۀ موکّلش را نخوانده است. آری:
هر آنکه پیرانه سر با گمراهان جوانیش همبازی شود نه تنها دار و ندارش را به بازیگرفته است که بر باد داده است. از این که بگذریم، جایی که کودتا با قیام، قیام با اسلام و آدمیان با مرغ و خروسها جابجا شوند، «کارنامه» نخواندگان هم، «من این کتاب را نخواندهام» مراقب و مدافع کارنامه نویسان میشوند. کارنامهای به شکل و شمایل شهریارانه و درخورِ غلامان و چاکران آریا مهرانه. بخصوص که نویسندهاش واجد شرایط هم نباشد. هرچند واجد شرایط بودن و تخصّص هم، همیشه دلیل مسؤل بودن و سلامت فکر و عمل نیست. پرداختن به کارنامه سیاسی بزرگ مرد تاریخِ بیداریِ ایرانیان، پا توی کفش مورّخین و نویسندگانِ به کار سیاست پرداخته کردن است و تجاوز به حریم ناقدان دانش اندوخته و دانشمندان دانش نفروخته. ولی قیل و قال مدِّعی، جدال و جنجالش برسر این است که این کتاب را نخوانده است، آنکتابهای دیگر را هم ندیده است، از اسناد و مدارک منتشر شده هم بیخبر است. در دانشکده علوم سیاسی دانشگاه لندن تحصیل کرده است، در سیاست پیاده است و از آنجا که ساکن آسوده سر بلده لندن است، نقد نویس باید مطالعات سنگین وزن عمرش را برای آگاهی آقا در زرورق سبک وزن پیچیده تقدیم ساحت مبارکشان کند: «ای کاش آقای میرزایی نقل قولهایی نقیض یافتههای ( بخوان بافتههای) دکتر متینی را عرضه میداشتند و من خوانندۀ عادی را یاری میدادند در رسیدن به دیدگاهی معقول و مستقل. همین جا نیز بگویم و نگذرم که نقد نویس باید که این آثار را نیز معیار نزده نخرد …» از دل مشغولی و گرفتاری ذکر و فکرش به «معیار و عیار»، خود را در بازار طلافروشان، در دکّهای مییابم که فروشندهاش با چرب زبانی میخواهد مس را به جای طلا قالب کند. «من متأسّفانه ـ یا خوشبختانه ـ در کار سیاست نیستم» چنین شیرین زبانی تا کی و چند / زبان درکش ـ پس آنگه دم فرو بند. «و کتاب مصدّق و کودتا را نخواندهام» هر کسی سواد خواندنش را ندارد. هر آنکو در پی اش خار و خسی نیست / حدیثش کار فهم هر کسی نیست.«و گزارش هفت پژوهشگر دانشگاهی را هم ندیدهام» فهم ضعیف، رای فضولی چرا کند: حافظ. علاوه بر آن سعادتیست برای عدد هفت که در فرهنگ و ادب ما عدد مبارک و معتبریست و پژوهشگران هفتگانهاش. «و (اکنون هم دربارۀ نقد و نقد نویسی قلم میزنم) …» هر چقدر میخواهی قلم بزن و هر چقدر هم میخواهی در پیاده روها قدم بزن که، تنهاهیچکاره، همهکارۀ این مقوله نیستی.
آنچنانکه اذعان میدارد، آسوده برکنار چو پرگار میشدست ولی دَوَرانِ جدال بر نقد نویسی آقای میرزایی ایشان را در چنبره جدل گرفتار کرده و چون نقطه در میان گرفته است.
در این چنبره جدل برخلاف آنچه که میگوید در نقد به شخص نویسنده نباید پرداخت، از آنجا که به گفته خود اعتقاد ندارد و اعتبار نمیدهد، خود نیز نه تنها به جانبداری از مؤلّف برمیخیزد و تحقیقش را با وجود آنکهکتابش را هم نخوانده است محقَق میداند، درمحکمهای هم که برای نقدنویس ترتیب میدهد، با خود نقدنویس گلاویز میشود تا آنجا که چشمهایش را مسدود و دیدگاهش را در ظلمت فرو میبرد و میگوید:
«هر اندازه مؤلّف کتاب (به زعم نقد نویس محترم) عزم بر همراهی با مخالفان جناب دکترمصدّق دارد، نقدنویس نیز مجذوب شخصیّت ایشاناست و هیچ انتقادی از او را بر نمیتابد و یکسره درتقدیس وی میکوشد . پیش چشمت داشتی شیشه کبود لاجرم گیتی کبودت مینمود».
همراهی مؤلّف با مخالفان جناب دکتر مصدِّق را به پندار و خیال واهی نقد نویس محوّل میکند. و در ادامه دفاعیّه خود میگوید: « من هنوز این کتاب را نخوانده ام و شناخت کار دکتر متینی را بر اساس مقالات قبلی او میدانم» و از بد بیاری روزگار و بخت ناسازگار، «من آقای دکتر متینی را ندیدهام و افتخار همکاری دانشگاهی یا اداری ایشان را هم نداشتهام» «به پیشنهاد دوستی مقالهای ـ البته در سطح و سیاق فصلنامه مزبور ـ برای ایشان فرستادم که آن را چاپ کردند. و دانستم که او به «قول» بیشتر توجّه دارند تا به «تأمّل». نوشتههای سیاسی ـ اجتماعی او را متین و منصفانه دیدهام»: (پا نویس). که کارنامه نمایندۀ جزئی از آن متانت و انصاف است. چاپلوسی به حدّیست که به جای دارد، دارند را برای ضمیر مفرد او به کار میبرد. این از جنس همان تملّق است که در جلد دوّم عبور از عهد پهلوی تألیف پرفسور ابوالمجد حجّتی در بخش شاه شاهان آمده :
« بیحیایی به جایی رسیده بود که غیر عادی و برتر بودن او به جماداتی هم که مربوط و متعلّق به «ذات اقدس همایونی» بود سرایت میکرد تا آنجا که روزنامه درباری مینوشت «هواپیمای ملوکانه با وقار و شکوه خاصّ خود به زمین نشست»! یا «پاگون اعلاحضرت همایونی درخشندگی غیرعادی شاهانه و گیرا داشت»! ص562
با آنهمه ایرادِ نابجا، از آنجا که ماهیّت طرفین باید جایی رو شود، مشتش را با «… البتّه در سطح و سیاق فصلنامۀ مزبور» باز میکند ولی توضیحی در بارۀ سطح و سیاق فصلنامه نمیدهد.
سطح و سیاق فصلنامۀ وابسته (ایران شناسی) ، از هر جهت، بدینگونه است که
هرگاه مقالهای بفرستی و در آن مقاله سخنی مثبت در مقام دکتر مصدّق نوشته باشی آن مقاله یا چاپ نمیشود یا اگر چاپ شود آن قسمت حذف میشود:
(ایران شناسی، سال هفتم، شمارۀ 1، بهار1374منیر طه: سعیدی، یارِ خو گرفته با یارانِ دانشکدۀ ادبیّات. در این مقاله قصیدۀ توانمند و پر شور دادگاهِ مصدّق سرودۀ دکتر مظاهر مصفّا حذف و پس از مشاوره با همبندانِ درگاه، تنها بیت نخستینش چاپ شده است: رفتم به دادگاه مصدّق دیدم جلال و جاه مصدّق). تو اوّل بگو با کیان زیستی پس آنگه بگویم که تو کیستی: سعدی
امّا، مجذوبیّت در شخصیّت دکتر مصدّق، اقبالیست که نصیب هرکسی نمیشود بویژه شرکای حزب رستاخیز و رفقای چاقوکشانِ چنگ و چنگال تیز که نه تنها نهضت به بار آمده از دل بیدار و باور استوار مصدّق، که کودتای برآمده از این مشارکت و مرافقت را هم انکار میکنند و مؤلّف نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر مصدّق هم طبیعتاً در همینجا بینایی و شنوایی خود را از دست داده عصاکش شرکا و رفقا میشود، کودتا را ربوده به زیر دامن میکشد. طوطی از زیر دامنِ جعفر فریاد بر آورد اینجایم. نگون بختی هم گریبان آن کسی را میگیرد که سر بر در ارباب بیمروّت، سریر استقلال و آزادی کشورش را سرنگون میکند.
با نقل قول از نقد میرزایی مینویسد:
«درسطر چهارم مقاله نوشتهاند: «اینکتاب سرشار از منابعی است که بیشتر نویسندگان آنها از مخالفان و دشمنان مصدّق بودهاند» یعنیکه از آغاز کلام، تیغ خصومت با نویسنده کتاب را بیهیچ پروایی از نیام برکشیدهاند، و این هرچند در نبرد رویاروی زیبنده و در تبلیغات سیاسی فریبنده است در شأن نقدنویس نیست».
ترکیب تهدید آمیز و تنبیه انگیزِ«بیهیچ پروایی»، آدمی را به یاد شلاق ارباب و خوف و وحشت رعیّت میاندازد و چنگ و دندان مالکین ملّت و مملکت دریده و بر تخت سلطنت و تخته خلافت تمرگیده. و این هراس را در دلش برمیانگیزد که نویسنده کتاب چه بلای دیگری سنگین تر از سبک کردن دورهای از تاریخ که ملّت ایران و به همراهش نقدنویس بدان میبالد، میتواند بر سر نقدنویس بیاورد؟ چرا مدّعی نقد نویس را در این نبرد رویاروی هشدار میدهد؟ آیا عسسهای دوره آریا مهری دوُر و بر مؤلّف آماده باش نشستهاند؟ یا این تهدید ناشی از بادمجان دور قاب چینی و خود درشت بینیست که میخواهد نقدنویس را در پایگاه خویشتن به عبادت، و در پای کارنامه نویس به عبودیّت بنشاند و او را به عواقب سرکشی و نافرمانی هشدار میدهد؟
امّا، «تبلیغات سیاسی»
مصدّق یک حقیقت و واقعیّت است نام و تصویر او در دست و بر لب جوانان و پیران جوانی گذراندۀ ایران، انعکاس همین حقیقت و همین واقعیّت در آیینه زمان است و نیازی به تبلیغات ندارد. تبلیغات از آنِکسی است که خریدار نداشته باشد و به زور و زر بخواهد خود را به دیگران بفروشد. این کتاب کارنامه دست برده و دستکاری شدۀ یک شخصیّت سیاسیاست. کسی که از دانشکده علوم سیاسی لندن بر آمده ولی«در زمینه سیاست و دست کم سیاست کوی و بازار» که جرأت نمیکند عقده طعن و تمسخرش را بگشاید، دستی ندارد و«پاک پیاده» است، چرا در سیاست کوی و بازار انگاشتهاش قلماندازی و زباندرازی میکند. نقد هر مطلب سیاسی، سیاسی و با کارنامه جوانی و پیرانه سریِ نویسندهاش هم مرتبط است. مصدّق کارنامه یک دوره از تاریخ سیاسی ایران و کارنامه بیداری و آگاهی ملّت ایران است. کسی که در کارنامه مصدّق دست میبرد و به حوادث و رویدادهای سیاسی اجتماعی آن دستبرد میزند به بیداری و آگاهی مردم، استقلال و آزادی کشورش اعتراض دارد.
چه نگون بختی نافرجامیست بر در خانۀ خود سنگ زدن
«من تازه به دبیرستان دارالفنون رفته بودم … در این مدرسه در ایّام حکومت دکتر مصدّق روزی نبود که گروههای تودهای، پان ایرانیست، سومکا و غیره به جنگ و جدل دسته جمعی نپردازند و کلاسهای ما جوان ترها را تعطیل نکنند».
یعنی بیتفاوتها و هیچ کارهها را. «و غیره» کدام گروه است؟ امروز هم کم نیستند هیچ کارههایی که دار و ندار آن کشور را چپو کرده، چشم و دل طمّاعشان نگران وطن عزیزی است که به هر طریق دوباره چپاولش کنند. و بیتفاوتهایی که فقط به زرشک و زغال اخته و گز و کشمش و آلوچه و کلوچه و هر آن شکم پرکنی دیگر از آن مملکت توجّه دارند و هر بار هم که دیدار تازه میکنند علاوه بر تبدیل ریال به دلار و هر واحد پولی دیگر، اضافه بار قالی و قالیچه و گلیم و پا انداز و زیر انداز را تا حدّ جنون به این سو حمل میکنند و با وجود اینکه مثل آن جناب کاری به کار سیاست ندارند ولی وقتی بساط نقل و نبات را میگسترند و قالیچه روی قالی، جز طرح تکلیف برای دنیا و امر و نهی سیاسی حرفی ندارند چنانکه مدّعیِ در سیاست پیاده و کتاب ناخوانده هم، از طرح تنبیه و تکلیف در حقّ نقد نویس مضایقه نفرموده است.
«هفتهای نبود که من به جای خطّ مستقیم رفتن از میدان سپه به میدان حسن آباد ـ که منزل ما آنجا بود ـ مجبور میشدم به علّت دمونستراسیون (تظاهرات دسته جمعی را آن روزها چنین مینامیدند) همین گروهها، اولخیابان ناصرخسرو را بروم تا مسجد شاه، سپس از آنجا بروم به سه راه بوذرجمهری (که اکنون چهار راه شدهاست) و سپس بالا بیایم خیابان حافظ را تا میدان حسن آباد».
روزی که جوانهای دلیر و بیباک به هر بهانه تظاهرات میکردند این بچّه سر به تویِ ترسو هم از بیم آنکه مبادا پشت پا خورده دگمه کتش پاره و شلوارش تر شود، از خط منکسری که ممرّ فرار بوده و سر سلامتی، در میرود و جبن و بزدلی خود را بهگردن حکومت دکتر مصدّق هوار میکند و ادامه میدهد «حال اگر من واقعیّتهای این چنین را بنویسم، مخالف حکومتهای دکتر مصدق میشوم؟ و شما حاضر نیستید به سخنانِ من گوش بدهید؟ … ».
انبوهِ شکوه و شکایت ایشان از دورانِ نخست وزیری دکترمصدّق نه تنها جایی برای موافقت با حکومتهایش! باقی نمیگذارد، که برخوردار از اغفال و حمّال سیاست بیمایه وحقیریست که مدّعیانِ بدین کوتاهبینی و نابخردی واقعیّتهای ناهنجار درونی و بیرونی را که در این ایّام به دست و پای دکتر مصدّق پیچیده است نبینند و ندانند و واقعیّت آن نهضت و چنان تلاش ملّی و سیاسی را در تظاهرات خیابانی چندین جوان خلاصه کنند.
«حاضر نیستید به سخنان من گوش بدهید ؟».
چنین معضلات سیاسی را اگر آن زمان که بچّه مدرسهای بیش نبودی میگفتی کسی به حرفت اعتنا نمیکرد تا چه رسد به امروز که با اینهمه ادّعا باز همان حرفها را تکرار میکنی و پای فرارت بر قرارت پیشی میگیرد.
امّا، اگر بار دیگر کتاب ناخوانده و بیاعتنا به آنچه دور و برت میگذرد خط منکسر را انتخاب کنی، از در رُویِ علیآقا میان بُر بزنی به بن بستِ آقا رضا، (که مؤلّف هم در همین بن بست، بست نشسته است)، و آیندگان و روندگان را اغفال کنی، نه خیر کسی به سخنانت گوش نخواهد داد مگر آنکه رو راست قد راست کنی و بجای منکسر رفتن، مستقیم از میدان سپه به میدان حسن آباد درآیی و هویّت و ماهیّتت را پیچ و خم ندهی. ماحصل، و گِردِ فضولی نگردی دگر.
«استنباط نقدنویس از نقل قول بیانات سر لشکر زاهدی را هم محکمه پسند نمییابم».
ردای قضاوت بر تن کشیده در کسوتِ «آن مرد» نقد نویس را محاکمه میکند.
«عبارت پردازی اینجمله بلند، به نظر من خواننده، شایسته یک نقد نیست و بیشتر به مجادلات فلسفی و کلامی میماند».
متبحّر علم فلسفه وکلام با آنهمه توپ و تفنگ خالی، پشتِ سنگرِ کارنامهمالی، در همین عبارت پردازی که مورد پسند جنابشان نیست، جملۀ میرزایی را تحریف و به جایِ: با پشتیبانی ملّت ایران، ملّیکردن نفت و رویداد و تاریخچه کودتای 1332 سه نقطه میگذارد: «استاد، اگر میخواستند که لااقل در باره کار بزرگ مصدّق … اطلاعات مستند و …..». اصل آن عبارت بدون نقطه چین که میرزایی مینویسد چنین است: «استاد، اگر میخواستندکه لااقل در باره کار بزرگ مصدّق با پشتیبانی ملّت ایران در باره ملّیکردن نفت و رویداد و تاریخچه کودتای 1332 اطّلاعات مستند و بیطرفانهای به دست آورند، به جای خواندن کتابهای بیپایه و مغرضانه و در بعضی موارد دستوری و غیر پژوهشی و با استناد بهگفتهها و نوشتههای«یاران جدا شده از مصدّق» که قاعدتاً کینه توزانه است، تنها، کتاب «مصدّق و کودتا» را میخواندند …» : ره آورد شماره 75 ص 238.
حال،کسیکه در پیش گفتارش با تعارفات و تکلّفات ادّعا میکند که از هیچ دسته و گروه سیاسی نیست، روی سخنش با دکترمصدّق و با مخالفانش هم نیست، نوشتهاش دفاع از مؤلّفِ «نگاهی به کارنامه سیاسی دکترمصدّق» هم نیست و روی سخن با نقد نویس هم نیست و در سیاست پیاده است، در این پیادهگردی از سرِ بیکارگی، سه موردی را که حذف کرده و به جایش نقطه چین گذاشته است، همان سه موردی است که شرکای حزب رستاخیز و رفقای چاقوکشان چنگ و چنگال تیزش، بیش از پنجاه سال است در نفی و حذف آن میکوشند و موفّق نمیشوند و برای دفع و رفع این سر درد که شقیقههایشان را میکوبد، به من بمیرم تو بمیری و التماس و درخواست هم میافتند: «پنجاه سال برای سپردنِ هر رویدادی به تاریخ میباید بس باشد: داریوش همایون»
از دولتِ پیاده بودن که تأکید میکند «در کار سیاست نیستم و کتاب «مصدّق و کودتا» را نخواندهام (اکنون هم در باره نقد و نقد نویسی قلم میزنم) و گزارش هفت پژوهشگر دانشگاهی را هم ندیدهام»، و در برابر پیشنهاد و راهنمائی نقدنویس هم که به هیچ صراطی مستقیم نیست، و نهایتاً حاضر نیست زحمت بکشد و آنچه را که در نیافتهاست دریابد.، میخواهد نقدنویس را به شیوه نظام برده داری که خویشتنش در آن سوی با آن بالیده و در این سوی بدان خو گرفته است به بیگاری بگیرد تا « نقیض یافتههای» (بخوان نقیض بافتههای) مؤلّف را جمع و جور کرده بهخدمتش تقدیم کند. به این میگویند آدم بیجهت از خود ممنون و بر مؤلّفِ کتابِ ناخوانده مفتون.
حکم برائت معصومینِ «یاران جدا شده از مصدّق» را هم از برکتِ پیاده بودن صادر میکند:
«یاران جدا شده از مصدّق» لزوماً با شخص او خصومتی نداشتهاند و نمیتوان همه آنها را «کینه توز نامید» (مشخّص نمیکند کدامشان کینه توز بودهاند) این عدّه که رجال معتبری هم بودند شاید در راه ملّی کردن صنعت نفت با او همعقیده بودهاند. ولی تردید جناب دکتر را در بسامان رساندن کار، و به باد رفتن نتیجه زحمات خود نمیپسندیدهاند.» خسته نباشند. توطئه سازانِ قتل افشار طوس و دسیسه بازانِ پیش و پسِ کودتا از مرّیخ آمده بودند و ارتباطی با این رجال معتبر ندارند. «این عدّه افراد سرشناس شاید حفظ منافع ملّی را بر تر از وفاداری شخصی میدانسته اند.» «شاید.» مطمئن نیست. همچنانکه از سر وفاداریِ شخصی به مؤلّف، حفظ منافع شخصی ایشان را بر تر از مآخذ و منابع بین المللی و ملّی دانسته، میخواسته است بگوید حفظ منافع شخصی را بر تر از حفظ منافع ملّی میدانستهاند و بفهمی نفهمی واژهها پس و پیش افتاده است.
آدمی هرچه بیشتر عمر میکند بیشتر پی میبرد که چرا آن مملکت در طول تاریخ اینهمه گرفتاری داشته است.
در باره سخنرانی دکتر مصدّق با مادّه واحده: «… اکنون که قریب به هشتاد سال از این سخنرانیمیگذرد، و منِ مقیم بلده لندن، برکنار از سیاست و قیل قالِ طرفداران و مخالفین دکتر مصدّق آن را میخوانم، آن را سخنرانی نه، که لایحهای قوی و استوار در دفاع از سلسله قاجار در قالب دفاع از قانون اساسی میدانم و از راه دور به جناب دکتر مصدّق دست مریزاد میگویم. (و البته رضا شاه بزرگتر از آن بود که بدین دام افتد و ادامه حیات سیاسی خود را در اختیار پادشاهی بگذارد که نخست وزیران خود را به موافقت سفارتین منصوب و با مخالفت آنها معزول میکرد).»
با قیاس به نفس و توهّم اینکه خواننده ساده اندیش نه اینکتاب خوانده است و نه آنکتاب، و با تخیّل اینکه جوانهای به تظاهرات پرداخته دیروز امروز چون جنابش در پیرانه سری به تن آسانی در مصائب و مصالح دنیا پیادهاند، از شوقِ اینهمه بارگیری و بار اندازی در کویِ یار، سرمستیش یاری نمیدهد که این رضا شاه بزرگ، منصوب و معزول همان بلده لندن بود هرچند مثل جنابش مقیمش نبود. وزرایش را هم همان بلده عزل و نصب میکرد نمونه بارزش اندام درشت فروغی است و قلمدوش محمّد رضا جان و سی و هفت سال سواری گرفتنش از کمر لهیده ملّت ایران. آنچنان درشت که شاه بزرگ از خوف همان بلده لندن آرزوی ساتوری کردن سر او را به گور برد.
پس از منم منم منم منم ها به ضریب کودتای ننگین و کثیف 28 مرداد تا ضرب مداوم و مقاوم ملّیکردن صنعت نفت به رهنمود دکتر محمّد مصدّق با پشتیبانی ملّت ایران، و پس از قبای اطلس دوختن به قدّ و بالای میرزایی، پیهسوز افروختن در مسیر دیدگاه سیاسی او و چندین بارِ هندوانه بارشکردن، فلکش میکند و فرامین باید و نبایدهای برچیده از دانشکده علوم سیاسی بلده لندن را به ضریب صفحات کتاب مؤلّف، که نخوانده است، بر سرش میکوبد و تخماق آب کشیده در آبهای تایمز را بر پیکرش فرود میآورد و در پایانِ مشت و مال از او میخواهد کهجنابش را «متهم به «دستوری نویسی»، «مغرض» و مخالفت با جناب دکتر مصدّق ننماید» استغفرالله. شتر دیدی ندیدی و اضافه میکند: «زیرا که من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق ـ چهار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست». ولی چنین بر میآید که در بینابین تکابیر چهارگانه وضو باطل و از هرچه که هست، نام دکتر محمّد مصدّق به همراه ملّی شدن صنعت نفت با پشتیبانی ملّت ایران، در بلندای روشنائی تاریخ روشن و برقرار و کودتای سیاه و ننگین 28 مرداد در قعرِ ذلّت و ظلمتش تاریک و گرفتار مانده است. ذلّت و ظلمتی که در چشم و گوش و هوشِ (اگر داشته باشد) مؤلّف هم فرو رفته، کارنامهاش را دستکاری و رفوزهاش کرده است.
بیش از این میتوان نوشت و باید نوشت ولی آش آنقدر شور است که تایمزِ بلدۀ لندن هم کفافش نمیدهد. ماحصل دستورالعملیست از باید و نبایدها برای میرزائی که به کارش بَرَد و گریبان کارنامه را ندرد و فراموش نکند سر و کارش با پیادهایست که کارنامه نویس و کارنامه را سواری میدهد.
اگر میخواهید فشار خونتان بالا برود و به دوار سر مبتلا شوید نوشتۀ ساکن بلدۀ لندن را به نشانی سرآغاز این نوشته در رهآورد بخوانید وگرنه صفحات 204 تا 213 را طعمۀ کوسههای تایمز کنید.
ونکوور ، دهم فوریه 2007
و پاسخی کوتاه در دو صفحه برای قلم اندازی و بازی بازیِ ساکنِ بلدۀ لندن در ده صفحه و نتیجهگیری:
رهآورد: «…….. 3ـ دوستِ ارجمند، میتوان حقایق بسیار دیگری را در پاسخ نامۀ مهرآمیز (بخوان مغلطه آمیز) شما نوشت ولی بیش از نیم قرن است که ملّت ایران با توجّه به حقایق و التفات به صدها کتاب پژوهشی از پژوهشگران داخلی و خارجی، قضاوت خود را دربارۀ گروه طرفدار کودتا و طرّاحان و مجریانِ آنها و قانونگرایی و آزادمنشی و مردم دوستی مصدّق به عمل آوردهاند و به این تبلیغات یکطرفۀ “کارنامه” نویسان اعتنایی ندارند……. »
در پیِ این بیاعتنائی، قصیدۀ دادگاه مصدّق را اینجا بخوانید.
رفتـــم به دادگاهِ مصــــدّق دیدم جلال و جاهِ مصــــدّق
کشتیِّ دل شکست چو برخاست توفانِ اشک و آهِ مصــــدّق
بر پاکــــیِ عقیدت و نیّت دو چشمِ تر گواهِ مصــــدّق
برقِ نجاتِ مردمِ مشــــرق میجست از نگاهِ مصــــدّق
کوهـــی زِ عزم و رای نهان بود در پیکرِ چو کاهِ مصــــدّق
پنهان به خانه غــــم و اندوه دیدم جمالِ ماهِ مصــــدّق
دنیایی از امیـــد نهان داشــت لبخندِ گاه گاهِ مصــــدّق
آن روســـپی زنان که ربودند ازکفش تاکلاهِ مصــــدّق،
دیدم من ای شگفت که بودند اعضای دادگاهِ مصــــدّق
تردامنی زبون که زمانـــی می بود روسیاه مصــــدّق،
دیدم ستاده پیشِ وی افسوس سروِ قدِ دو تاهِ مصــــدّق
فریادِ دل بخاست که ای وای آخر چه بُدگناهِ مصــــدّق
گفتم به جــانِ سفله ترحّم این بود اشتباهِ مصــــدّق
هر راه کاین ددان بنماینــد چاهست و راه راهِ مصــــدّق
فردا زِ سـویِ شـــرق برآید فریادِ دادخواهِ مصــــدّق
ای دل غمین مباش که باشد دستِ خدا پناهِ مصــــدّق
ایرانیـــان غریو برآرند یا مرگ یا نجاهِ مصــــدّق