بیش از دو سال پیش تحقیقی را با عنوان <استقلال ملی و دشمنانش> منتشر کردم. علت اصلی انجام پژوهش این بود که می دیدم بسیاری از کسانی که در آمریکا به لابیگری برای حمله نظامی بوطن و نیز شدت بخشیدن به تحریمهایی که قربانیان اول آن فقیر ترین اقشار جامعه می باشند، برای توجیه نقض استقلال وطن و بخدمت قدرتی خارجی در آمدن، به گفتمان <جهانی شدن> رجوع می دادند. می گفتند و می گویند مقوله <استقلال> تنها در زمانی ارزش داشت که ملل تحت استعمار بر علیه کشورهای مستعمره گر به پا خواسته بودند. در حالیکه در حال حاضر، دیگر استعماری وجود ندارد و بنا براین اصل راهنمای <استقلال> از درجه اعتبار ساقط شده است و این ساقط شدن، با ظهور جهانی شدن که در آن مرزها از میان برداشته شده است، آن ارزش باقیمانده را نیز از دست داده است. این در حالیست که در همان آمریکا، ترامپ با استفاده پوپولیستی از اصل استقلال و <آمریکا اول> و اعلام جنگ به <جهانی شدن> سرمایه، بر موج قربانیان جهانی شدن سوار شد و به کاخ سفید وارد.
در آن تحقیق کوشش کردم نشان دهم که مقوله استقلال و طرف دیگر آن که آزادی باشد، مقوله ای نیست که صرفا در واکنش به استعمار، تبدیل به گفتمان مبارزه شده است و بنا براین با پایان استعمار مستقیم، تاریخ مصرفش به پایان رسیده و نخ نما شده است و اینکه پیش شرط رشد و بالقوه کردن استعدادها چه در سطح فرد و چه در سطح هر جامعه ای، عمل عنصر استقلال است و آزادی و اینکه فرد و جامعه، به نسبتی که از استقلال و آزادی بر خوردار است توانا به رشد می شود.
در این رابطه نیاز به باز نویسی و باز نشر را وقتی احساس کردم که دیدم تعدادی از روشنفکران چپ وطن نیز اخیرا در راستای دست راستی هایی که در راهروهای کنگره و کاخ سفید به لابیگری معمول مشغول هستند، با وجود محکوم کردن آن لابی گران، خود نیز این دید را از <استقلال> داشته و در نتیجه دچار تناقض بین <اندیشه راهنما> و <عمل سیاسی> شده اند. بدتر، اینگونه حتی، بعضی در همصدایی با آن دست راستی ها به جعل معنی <استقلال> دست زده و آن را به معنی دور وطن را دیوار کشیدن معنی کرده تا ترور این نگاه به استقلال و همزاد آن، آزادی را کامل کنند. بنا بر این لازم دیدم که به روز شده آن تحقیق را انجام دهم. پژوهشی که نشان می دهد که بیشتر کسان و جریانهایی که از قرن نوردهم تا زمان حاضر، با اصل استقلال وارد رابطه تضاد شده اند، از درون سه گفتمان، <فراماسونری>، <چپ استالینی> و <جهانی شدن> این اصل راهنما را که زیست ایران را در چهاراه حوادث تاریخ ممکن کرده است نقض کرده اند.
برای وارد شدن به بحث ، نیاز به تعریفی از استقلال که تنظیم کننده رابطه ملت با دولت در هر جامعه می باشد داریم بنابر اقتضای دموکراسی: «استقلال، در رابطه با ملت- دولت، به معنی خارج شدن از روابط سلطهگر – زیر سلطه، به ترتیبی است که هیچ قدرتی، چه خارجی و چه داخلی شریک حاکمیت مردم بر کشور نباشد». این تعریف بر اصل موازنه منفی یعنی خارج شدن از روابط قوا و اصالت ندادن به قدرت بیان شده است. در این تعریف، استقلال و آزادی ازیکدیگر جدائی ناپذیرند. یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. چرا که استقلال در تصمیم بدون آزادی در گرفتن نوع تصمیم و عکس آن وجود نمیتواند داشته باشد. به همین علت بود که اولین رئیس جمهور، ابوالحسن بنی صدر، این اصل را وارد قانون اساسی کرد:
اصل نهم
«در جمهوری اسلامی ایران، آزادی و استقلال و وحدت و تمامیت اراضی کشور از یکدیگر تفکیک ناپذیرند و حفظ آنها وظیفه دولت و آحاد ملت است. هیچ فرد یا گروه یا مقامی حق ندارد به نام استفاده از آزادی، به استقلال سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، نظامی و تمامیت ارضی ایران کمترین خدشهای وارد کند و هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادیهای مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات، سلب کند.» اصلی که اگر به آن عمل شده بود، استبداد در بعد از انقلاب قادر به باز سازی خود نمی شد.
این اصل، با کودتای خرداد 1360 که به روایت به سرقت رفته انقلاب ایران تبدیل شد، دقیقتر بگوییم با حمله به سفارت آمریکا و گروگانگیری و سازش پنهانی آقای خمینی و سران حزب جمهوری اسلامی با دستگاه ریگان بر سر گروگانها نقض شد. آن سازش پنهانی «اکتبر سورپرایز» نام گرفت. از آن زمان ببعد، ایران دارای رژیمی شد که اگر چه از منظر صوری و شعاری دارای استقلال است، ولی از آنجا که هم استبداد را جانشین آزادی و مردم سالاری کرده است و هم سیاست داخلی را تابع سیاست خارجی (در دموکراسی ها سیاست خارجی تابع سیاست داخلی می باشد.) و هم آمریکا را محور سیاست داخلی و خارجی کرده است (فقط تصور این را بکنید که دیگر آقای خامنه ای دیگر نتواند دشمن دشمن کند و اینکه در اینصورت از او رژیمش چه خواهد ماند؟) , و هم روسیه و چین را جانشین آمریکا کرده است، در واقع در شمار وابستهترین رژیمها می باشد:
چرا که در بعد اقتصادی، مصرف و رانتخواری را محور هرگونه فعالیتی گردانده است. راست بخواهیم، اقتصاد دوران شاه را که برپایه صدور نفت خام و واردات مصنوعات خارجی شکل گرفته بود بگونه ای باز سازی کرده است که رانت به حداکثر برسد. در بعد سیاسی نیز با محور کردن آمریکا در سیاست داخلی و خارجی و در پیش گرفتن رویه ستیز و سازش با این قدرت، نه تنها استقلال سیاسی بدست آمده به یمن انقلاب را برباد داد، بلکه با قبول سلطه روسیه و نیز چین، کشور را تحت سلطه دو جانبه قرارداد. در نتیجه سیاست خارجی و داخلی خود را تابع متغیر استراتژی این دو طرف گرداند و بر وابستگی خود افزود. برای نمونه، وابستگی رژیم به روسیه سبب شد که در قفقاز و آسیای مرکزی تابع سیاست خارجی روسیه شود تا جایی که در جنگ ارمنستان و آذربایجان، با وجودی که جنگ تجاوزکارانه را برای جدا کردن قراباغ از آذربایجان، ارمنستان شروع کرده بود، از آنجا که بنای دولت روسیه بر حمایت از ارمنستان بود، به حمایت از ارمنستان پرداخت. ضربهای سخت بر احساسات ایران دوستانه مردم آذربایجان وارد کرد. این مردم که داشتند خود را از سلطه روسیه رها میکردند، چند ماه پیش از جنگ قرهباغ، در باکو با تجمع یک میلیون نفری خود خواستار الحاق به ایران شده بودند. آن زمان، حیرت آنها و شگفتی ایرانیان آگاه اندازه نمیشناخت. نتیجهاش وضعیت امروز آذربائیجان تحت حاکمیت خانواده علی اف است. وضعیت زیر سلطه روسیه در تقسیم دریای مازنداران را نیز که شاهدش می باشیم.
حال با این محکی که تعریف استقلال در دموکراسیها است، گفتمانهایی را معرفی میکنیم که از اواخر دوران قاجار تا حال حاضر با اصل استقلال وارد رابطه تضاد شده و به توجیه وابستگی پرداختهاند:
گفتمان فراماسونری
فراماسونری یکی از قدیمی ترین و مرموز ترین سازمانها در غرب است. شعار اولیه اش در شکل برادری جهانی شناخته شده است. این سازمان که در ایران با اسم فراموشخانه تاسیس شد، بسرعت به علت روانشناسی زیر سلطه در میان اکثر نخبگان ایران، به سازمانی مخفی تبدیل شد و محل پرورش نخبگان ایرانی وابسته و توجیه گر وابستگی گشت. وظیفه اصلی این سازمان تربیت نخبگان در خدمت منافع انگیس ( بعد از کودتای 28 مرداد، لژ آمریکا و لژ پهلوی نیز به آن افزوده شد.) شد. فراماسونری ایران مرام را وسیله توجیه وابستگی به امپراطوری انگستان کرد و به تدریج، مقامهای حساسی را در سه قوه از آن خود کرد. بگونهای که در مجلس آخر قبل از انقلاب بیش از نیمی از اعضای دو مجلس سنا و شورای ملی به لژهای انگیسی و آمریکایی تعلق داشتند. مقامهای اول مجلس و قوه مقننه و قوه قضائیه از آن فراماسونها شد: در سلطنت پهلوی، دو نخست وزیر، هویدا و شریف امامی، ریاضی مجلس شورا و تقیزاده حکیمی و شریف امامی، رؤسای مجلس سنا و دکتر اقبال رئیس کل شرکت ملی نفت و محمد علی فروغی و بسیاری دیگر همگی فراماسون بودند.
گفتمان فراماسونها از آنجا که نوعی جهان وطنی از اصول راهنمایش بود و این اصل را وسیله توجیه وابستگی میکرد، به انگستان نقش مادر وطن متمدن را میداد. در این فراموشخانه ها بود که نظریات متفکران لیبرال انگلیس مانند جان استوارت میل پذیرفته و بکار توجیه وابستگی ایران به امپراطوری گرفته میشد. میل و دیگران با استقرار لیبرایسم سیاسی در کشورهای زیر سلطه که به نظر آنها “غیر متمدن” بودند، مخالف بودند و “استبداد پدرانه”/ paternal despotism را برای “رشد” دادن این کشورها پیشنهاد می کردند. این نظر را فراماسونها وسیله توجیه استبداد پهلوی کردند و به خدمت رژیم پهلوی درآمدند. فراماسونها که همان لیبرالیسم را هم از خود بیگانه کرده بودند، در توجیه ضدیت خود با استقلال و آزادی، کسانی چون مصدق که به استقلال و آزادی بمانند دو روی یک سکه و به مردمسالاری معتقد بودند، را تخطئه میکردند و دیدگاه آنان را از واقعیت جهانی بریده و درونگرا و ارتجاعی و ضد رشد تبلیغ میکردند. همانکاری که در حال حاضر، دخیل بستگان به ضریح کاخ سفید و عربستان و اسرائیل، به آن مشغول می باشند و هر ئکه سخن از استقلال می زند او را متهم به در گذشته ای نخ نما ماندن و یا خواهان دیوار کشی به دور کشور می باشند، می کنند.
گفتمان چپ استالینیستی
اگرچه مارکس در زمانهایی به مقوله ناسیونالیسم نگاهی ابزاری داشت و برای مثال از ناسیونالیسم لهستانی و مجارستانی در انقلابات 1848 حمایت می کرد، ولی با ناسیونالیسم چکها و کرواتها مخالفت می کرد. علت هم این بود که ناسیونالیسم اولی ها را بسیج کننده جنبش انقلابی ارزیابی می کرد و ناسیونالیسم دومی ها را مروج ضد انقلاب میانگاشت. ولی نگاه کلی او همانگونه که در “مانیفست کمونیسم” بیان کرده بود، این بود که مقوله کشورها و ملیت باید از جا بر خواسته و جای خود را به کمونیسم جهانی بدهد:
“کارگرها کشور ندارند. ما نمی توانیم آن چیزی را که ندارند از آنها بگیریم. از آنجایی که پرولتاریا باید به برتری سیاسی دست یابد، باید بپا خاسته و طبقه رهبری کننده کشور بگردد. باید برخیزند و خود را به عنوان طبقه رهبری کننده، باید خود را به عنوان ملت ایجاد کنند….”
از اولین ازخودبیگانه گردانهای مارکسیسم توسط استالین، این بود که در مقابل تروتسکی که به «انقلاب دائمی» معتقد بود، نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» را مطرح کرد و توضیح داد که اول باید ساختار اقتصادی و سیاسی سوسیالیسم را در یک کشور ایجاد کرد و بعد به صدور آن دست زد. البته این کشور روسیه شد و روسیه مادر شهر مارکسیست- لنینیست – استالینیستهای جهان گشت. مارکسیست لنینیستهای ایرانی نیز روسیه را مادرشهر خویش گرداندند. در این رابطه بود که برای حزب توده، وطن دوستی ایرانی، بر پایه موازنه عدمی که بیانگر آن مصدق بود که استقلال را وضعیت نه مسلط نه زیر سلطه میدانست که با ناسیونالیسم سلطه جویانه بورژوازی غرب و نیز ناسیونالیسم سلطه جوی روسی در تضاد بود، را تبدیل به ناسیونالیسم بورژوازی کرد و مصدق نماینده این بورژوازی. این توجیه آشکارا ساختگی و ضد واقعیت، توجیه کننده وابستگی حزب به روسیه بود. این حزب نیز هدف شناختن استقلال توأم با آزادی را هدفی ارتجاعی و از مد افتاده و سنتی که به قرون گذشته تعلق داشت تبلیغ کرد. در وارونه بینی واقعیت، حزب خود را مجبور میدید بر تحول ایدئولوژی بورژوازی غرب نیز چشم ببندد. در حقیقت، در سیر تحول جامعههای اروپائی و پیدایش مقوله دولت- ملت/nation- state در اروپا، نخست، استقلال، توجیه کننده کوشش طبقه فئودال برای رهایی از سلطه مطلقه کلیسا بود. ولی این پروسه ادامه یافت و ناسیونالیسم، از انقلاب کبیر فرانسه بدینسو، نیز تحول کرد:
ابتدا، استقلال معنی حمایت کننده از مالکیت خصوصی کارفرماها، هم در برابر دولت (آزادی منفی در انگلستان) و هم حمایت از آنها در برابر رقیبان بیگانه بود. اما در دوران استعمار، به ناسیونالیسم سلطهگر و توجیه کننده استعمار بدل شد. در دوران نهضت ملی ایران، این نوع ناسیونالیسم جهت دهنده به سرمایهداری غرب بود. استقلال بر پایه موازنه منفی وقتی با آزادی توأم میشد و عدالت اجتماعی هم میزان میگشت، ترجمان حقوق تمامی مردم، غیر از اقلیت کوچک صاحب امتیاز و وابسته میشد و شد.
در نظر حزب توده، استقلال و نیز آزادی ضد ارزش و «انترناسیونالیسم سوسیالیستی» ارزش میشد. ادعا این بود که روسیه شوری، بدینخاطر که دولتی سوسیالیست دارد، امپریالیست نیست و دوستی با اتحاد جماهیر شوروی، ضرور است. چرا که در برابر اردوگاه سرمایهداری به سرکردگی امپریالیسم امریکا، اردوگاه سوسیالیسم به رهبری شوروی قرار میگیرد. از اینرو، حزب همه گونه کوشش در جهت تأمین منابع و امکانات مورد نیاز مادر شهر سوسیالیسم، ضرور میدانست. نخستین راهپیمائی و میتینگ برای واگذاری نفت شمال به روسیه را این حزب به راه انداخت. طرح مصدق که مجلس آن را تصویب کرد و واگذاری امتیار به کشورهای بیگانه را ممنوع میکرد، حزب برنتافت . و چون جنبش ملی نفت اوج گرفت و طرح ملیکردن صنعت نفت توسط جبهه ملی به رهبری مصدق تسلیم مجلس شد، حزب توده که نخست میگفت چون نفت جنوب در اختیار انگلستان است، نفت شمال هم باید به شوروی داده شود تا تعادل برقرارگردد، نقش اول در مبارزه با ملی کردن صنعت نفت و به شکست کشاندن حکومت مصدق را برعهده گرفت. در واقع، برای حزب توده، تحقق استقلال و آزادی، این حزب را بدون پایگاه داخلی می کرد و مانع از آن میشد که حزب توان خدمت به مادر شهر سوسیالیسم را پیدا کند. بنا براین گرفتار شکست گرداندن حکومت مصدق را ضرور میدانست. همین امر، عامل مهم تقابل کادرها و اعضای عادی حزب با رهبری حزب، بخصوص بعد از کودتای 28 مرداد شد و سرانجام رهبری حزب را مجبور کرد در پلنوم چهارم به انتقاد از خود بنشیند. بدینسان بود که حزب توده، به آلت فعل روسیه «شوروی» در ایران تبدیل شد.
گفتمان جهانی شدن
جهانی شدن به معنی آزادی جریان سرمایه، سرمایه گذاری، محصولات تکنولوژی و اطلاعات و نیز مهاجرت، در سطح جهان و دارای چهار بعد اقتصادی و اجتماعی (از جمله تغییرها که از رهگذر مهاجرت استعدادها پدید میآید)، سیاسی و فرهنگی می باشد. اگرچه اصطلاح جهانی شدن از اوائل سالهای هفتاد ظاهر شد، ولی شروع جهانی شدن را بعضی از محققان به دوران اکتشافات اروپاییها مانند “کشف” آمریکا و اقیانوسیه میدانند و بعضی دیگر، آغاز آن را از دوران قبل از میلاد و توسعه امپراطوری رم در سه قاره میانگارند. برای مثال، به جاده ابریشم از منظر اقتصادی و فرهنگی به یکی از نمونه های بارز جهانی شدن در جهان قدیم اشاره میکنند. از این منظر، ایران، از آغاز در قلب جهانی شدن قرار داشته و محل برخورد فرهنگهای غرب و شرق بوده است. ولی مقوله جهانی شدن در ابعاد بسیار وسیعتر از قرن هجده شروع و در دهه های اخیر سرعت و ابعاد بیسابقهای یافته است. اما حقیقت آناست که جهانی شدن در محدوده رابطه مسلط – زیر سلطه صورت بگیرد، گویای سلطه ماوراءملیها نه تنها بر اقتصاد جهان که بر سه بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی جامعهها از رهگذر مهار نیروهای محرکه در سطح جهان می باشد.
از این منظر که بنگریم، جهانی شدن عامل ضعیف شدن اصل ملت-دولت و البته استقلال کشورها است. به بیان دیگر، این نوع از جهانی شدن رابطه صفر و عدد بین اصل ملت-دولت و ماورا ملی ها بر قرار می کند و هر قدر اصل ملت دولت، ضعیف تر شود، ماوراء ملی ها قدرتمند تر می شوند. به این مقوله، حداقل از دو منظر میتوان نگریست:
وقتی پروسه دموکراتیزه کردن سیاست در درون کشورها و در روابط بین ملل به روابط مسلط – زیر سلطه، محدود میشود: در چنین صورتی، جامعه جهانی با مدیریتی دموکرات نیز متحقق نمیگردد. سازمان ملل وجود دارد. اما توانا به عمل به وظایف خویش نیست. میباید مانع از وقوع جنگها میشد اما جنگها بطور مداوم جریان دارند. دموکراسیها در بخش بزرگی از جهان صوری هستند. در غرب نیز، دموکراسی در حال بسط نیست در حال قبض است و با رشد بیسابقه جریانهای راست افراطی و نژاد پرست، به موضع دفاعی افتاده است. کشورهای بزرگ به تعهدهای خود عمل نمیکنند. دولتهای تحت حمایت این قدرتها نیز به تعهدهای خود عمل نمیکنند. چند دهه است که کنفرانسها برای نجات کره زمین از آلودگیها تشکیل میشوند اما محیط زیست همچنان آلودهتر میشود و آمریکا که بزرگترین آلوده کننده در جهان است از آن بیرون می رود. باوجود این، سازمانهائی در سطح جهان توسط جامعههای مدنی پدید میآیند برای دفاع از دموکراسی، از حقوق انسان، از حقوق طبیعت، برای مبارزه با تبعیضها و نابرابریها. ما ایرانیها با یکی از آنها که عفو بینالمللی است از زمان شاه، آشنائی داریم. این سازمان برای جلوگیری از شکنجه و اعدام میکوشید. سازمان بینالمللی دیگر وجود دارد که رعایت شدن کرامت انسان را وجه همت خود ساختهاست. جلوگیری از ساخت و بکار گیری بمب اتمی و جلوگیری از بیماری و گرسنگی در سطح جهان، موضوع کار مؤسسههای دیگرند.
پروسه جهانی کردن سرمایه: این جریان با ظهور اقتصادی که نئولیبرالیسم توجیهش میکند، در صحنه جهانی، این اقتصاد، با ریگانیسم و تاچریسم، مهار خود را بر نیروهای محرکه کاملتر کرد و برشدت نابرابریها افزود. در این دوره، بنابر ایجاد حداکثر امکانات برای تمرکز و تکاثر و انباشت سرمایه شد. سود هر چه بیشتر بیش از پیش و به هر قیمت، جهت یاب فعالیت سرمایه گشت. سیاست مقررات زدایی از سرمایه پیش گرفته شد که از جمله نتایج آن سرمایه داری وحشی و در موضع دفاعی قرار گرفتن دولت- ملت است. نتیجه ایناست که سرمایه و تکنولوژی در مهار ماوراء ملیها است. شیوه زندگی را هم آنها تعیین میکنند. چون دولتها، خاصه دولتهای استبدادی، بر سرمایهها که در کشورها ایجاد میشوند مهار ندارند و هزینههای دولتها، آنها را نیازمند منابع درآمد جدید میکند، بیش از بیش، خود را نیازمد سرمایه گذاری خارجی میکنند (نمونه ایران). این سرمایه گذاری تنها زمانی بعمل میآیند که قوانین آن کشور در راستای توقعات سرمایهداری مسلط بر اقتصاد جهان تغییر کنند. بدینسان است که منافع دولت- ملت تابع منافع سرمایه میشود که در کنترل شرکتهای چند ملیتی است. به بیان دیگر، دست برداشتن از اصل استقلال، بهایی است که هر کشور برای رشد که در واقع فقیرتر شدناست را باید بپردازد. این آن واقعیت است که چشم ما را باز میکند و چشمان باز ما میتواند ببیند که جهانی شدن، از منظر اقتصادی، به معنی کمرنگ شدن و یا برداشته شدن مرزهای کشورها نیست، بلکه این مرزها را در اختیار سرمایه داری جهانی قراردادن است. همانگونه که میبینیم سرمایهداری جهان را دو قطبی میکند: %1 درصد، بقیمت فقیر کردن %99، ثروتمند میشوند و ثروت 26 میلیاردر، برابر ثروت نیمی از مردم جهان می شود.
حکومت جهانی/Global Governance، در سه شکل سازمان ملل، گروه هشت و گروه بیست، همگی بر اصل راهنمای دولت- ملت شکل گرفته اند و بدون چنین واحدی حکومت جهانی معنی و مفهوم ندارد. اهمیت استقلال و حاکمیت ملی در شکل ملت-دولت نزد افکار عمومی چنان است که دونالد ترامپ در آمریکا و جریانهای دست راستی در انگیس، از طریق دادن اطلاعات غلط و سوء استفاده از احساسات بر ضد جهانی شدن اقتصاد این دو کشور و اینکه استقلال این دو کشور به خطر افتاده است، توانستند اولی را به ریاست جمهوری آمریکا برسانند و دومی را مبتلا به برگزیتی کنند که در واقع رأی به فقیر و منزوی شدن بود. جهان نیازمند سیاستی جهانی بمعنای اداره مردمسالار جامعه جهانی بر اصل موازنه عدمی است.این مدیریت نیازمند باز و تحولپذیر شدن نظامهای اجتماعی جامعهها است. بنابراین، دولت/ملتها هرگاه بخواهند از جبری بگریزند که سرمایهسالاری تحمیل میکند، راهکار دارند.
استقلال، با وارد اتحادیههای منطقهای و جهانی شدن، از اهمیتش کاسته نمیشود. هنوز این دلبستگی به استقلال و وجدان به اهمیت آناست که سبب شده است تا سرمایه داری وحشی نتواند جهانیان را به مهار خود درآورد. برای مثال، امانوئل ماکرون، رئیس جمهور فرانسه، با وجودی که کشورش، نقش محوری را در اتحادیه اروپا دارد، در مراسم سالگردحمله به زندان باستیل از اهمیت استقلال فرانسه سخن گفت و تایید کرد که استقلال و آزادی که شهروندان ما از آن بهره مند هستند حاصل فداکاریهایی بسیاری می باشد.
جهانی شدن چه ربطی به وابسته شدن دارد؟
میبینیم که جهانی شدن وقتی سلطه ماوراء ملیها بر جامعهها معنی نمیدهد، بدون برخورداری ملتها از استقلال وآزادی، تحقق پیدا نمیکند. وابسته شدن به قدرتهای خارجی و خود را در اختیار آنها برای تغییر رژیم از طریق تحریم اقتصادی(که اولین قربانیان آن فقیر ترین ها هستند.) و حمله نظامی قراردادن، سوء استفاده از کلمه «جهانی شدن» و جانشین کردن جهان شدنی که جریان آزاد اندیشهها و دانشها و فنها و همآهنگ شدن رشد انسان و طبیعت در مقیاس جهان است. هدف واقعی وابستهها رسیدن به قدرت به قیمت ویران شدن کشور و محرومیت بازهم بیشتر مردم از حقوق و کرامت خویش است. شگفت آور اینکه همان کشوری که این وابستگان خود را به خدمت آن در آوردهاند، تحت اداره رئیس جمهوی است که خود و اطرافیانش به علت روابط پنهانی با روسیه در جریان انتخابات و نقض استقلال سیاسی آمریکا تحت تعقیب قرار گرفت و نبود همکاری جمهوری خواهان با او می توانست کار را به استیضاح نیز بکشاند. استیضاحی که حال به علت نقض قانون اساسی، که استقلال و آزادی بن مایه آن را تشکیل میدهد و سوء استفاده از اختیارات ریاست جمهور با پای کشوری خارجی را در سیاست داخلی کشاندن، استارت آن زده شده است.
در واقع، وابستگان که برای توجیه نقض استقلال وطن به گفتمان جهانی شدن متوسل میشوند، همان کاری را با این گفتمان انجام میدهند که استبداد حاکم، با اسلام انجام میدهد. همانگونه که استبداد حاکم بر وطن از اسلام، به قیمت از خود بیگانه کردنش، برای پوشش دادن به جنایتها و فسادها و خیانتهای خود استفاده میکند، این وابستگان نیز با از خود بیگانه کردن گفتمان جهانی شدن، آنرا در توجیه وابستگی به قدرتهای بیگانه و دشمنی با استقلال، بکار میبرند.
بدینترتیب، دیروز، نخبگانی که قدرت را اسطوره کرده و پرستش میکردند و بمثابه زیر سلطه، خویشتن را گرفتارعقده حقارت میساختند، در نتیجه، دست نشاندگی و نقض استقلال کشور را رویه میکردند و آن را با گفتمانی از خود بیگانه شده توجیه میکردند: فراماسونها با از خود بیگانه کردن گفتمان لیبرابیسم. استالینیستها با از خود بیگانه کردن مارکسیسم در لینینیسم – استالینیسم و امروز، فرزندان سیاسی آنها با از خود بیگانه کردن گفتمان جهانی شدن، نقض استقلال و در نتیجه دست نشانده شدن را توجیه میکنند.”
در واقع مخرج مشترک دشمنان استقلال و آزادی، اصالت دادن به قدرت است و در نتیجه، عمل از طریق قدرت و نیز حضور فعال عقده بد خیم حقارت، که ناشی از در وضعیت زیر سلطه زیستن است که بعد از شکستهای ایران از روسیه و از دست دادن بلاد قفقاز ایجاد شد می باشد.
در رابطه با هولاکاست گفته می شود که اثرات روانی خشونت غیر قابل تصور نازیها برعلیه یهودیان (و کولی ها)، نه فقط به بسیاری از نسل دوم یهودیان که به نسل سوم منتقل شده است و رهایی از آن به روانکاوی عمیق نیاز دارد. یک چنین وضعیتی را از منظر انتقال این عقده حقارت، از روسو فیلها و انگلو فیلها، به نسلهای بعدی این سلسله که حال در شکل آمریکا فیل و عربستان فیل و اسرائیل فیل خود را نمایش می دهد می شود دید. ولی این را باید یاد آوری کرد که این انسان است که در مرحله آخر تصمیم می گیرد و عمل می کند و بنا براین در مقابل تصمیم و عمل خود مسئولیت دارد و باید پاسخگو باشد.
اینگونه بودنها که در تضاد با وجدان جامعه ملی عمل می کند، در حالیکه جنبشهای مردمی به عراق و لبنان نیز رسیده است، یکی از اصلی ترین دلایل عدم جنبش فراگیر و خشونت زدا در ایران زمین می باشد. چرا که جامعه ملی می بیند که در صورت جنبش، هیچ جریان و شخصیتی که در راستای وجدان سیاسی- تاریخی استقلال و آزادی او عمل کنند وجود ندارد که جانشین استبداد شود. کوشش اورگانیک استبداد حاکم و جریانهای وابسته، در سانسور و پنهان کردن شخصیتهایی که بر این اصول ایستاده و مردم را به آن می خوانند، از طریق ترور شخصیت، سانسور و تحریف تاریخ قرن بیستم، نقشی مهمی در ایجاد ترس و ابهام و ناامیدی در جامعه بازی کرده و می کند. در این راستاست که می شود گفت که وظیفه کسانی که توانا به شکستن دیوارهای سانسور و تحریف شده اند و در نتیجه موفق به دیدن واقعیت، آنگونه که رخ داده است، نشر و گسترش و بردن این آگاهی به عمیق ترین لایه های اجتماعی جامعه ملی و در نتیجه یکی از اصلی ترین شرایط جنبش برای استقرار جمهوری شهروندان ایران را فراهم کردن، می باشد.