زم زم هاجر ؛
در درونم آتشی شعله ورشده ، بیقرارم ، صدائی در درون گوش جانم ، خوابم را آشفته کرده، شاید این اوست که صدایم می زند .در زمانی دیگر صدایش را با واسطه و بی واسطه می شنیدم ، بسیار آرام بخش و دلنشین بود ، فرقی نمی کرد که او بود یا خودش .
آن روز ها که در آن دنیای بی دغدغه بودم چه زندگی آرام و سراسر آرامشی داشتم . لحظه آشنائی من و پدرم تنها برای چند ثانیه بیشتر بطول نینجامید اصلا لحظه آن دیدار را به خاطر ندارم . از آن پس من ماندم و آن دو صدا ، جالب بود مثل اینکه هر کدام شیفتی و به نوبت کار میکردند و عجب که صداها در پس لحظه خدا حافظی پدرم شروع شد
: من مادرت هستم ، من ماموریت دارم ترا در خودم مهمان و پرورش دهم ، گفتمش پس پدرم کجا شد؟ گفت او برون است و من هم درون و هم برون !! امروز که سالهای درازی از آن زمان می گذرد تصور میکنم پدرم در پس افول خورشید و کاشتن دانه ، مزرعه را ترک و بخواب رفت و ماموریت ادامه حیاتم به مادرم سپرده شد .تنها بیاد دارم که در آن شب زفاف همه نغمه ها وترانه ها سراسر عاشقانه بود ، اما هر چه بود و هر آن چه که بین آنها گذشت زمانش بدرازا نکشید .
حیرت سراسر وجودم را گرفته بود ،چقدر صدای دلنشین و امیدوارکننده ای را در گوش جانم زمزمه میکرد ، چقدر لذت بخش بود آرزو میکردم که ، شب هر گز شفق خورشید را در آغوش نکشد و آن صدای موسیقی یائی که از عالم بالا می آمد هر گز ترکم نکند
فرمود ، منم نزدیک ترین و بهترین دوست و یاور همیشگی تو و اگر تو نیز بر پیمان امشب بمانی تا هستی در حیات چرخه می زند با تو می مانم. من هم به بهمراه مادرم وآن صدای دل نشینش به خواب رفتم . اما او بیدار ماند تا از من مواظبت کند نزدیکی های سحر ، نبرد سختی بین دو پدیده ظلمت و نور در گیر شده بود طول عمر شب به پایان رسیده بود و با نمایان شدن صورت خورشید ، شب پا بفرار گذاشت ، اما فریاد میزد که بزودی بر میگردم.
تُن صدا عوض شد : منم ، گفتمش دیشب کجا رفتی ؟ من تصور کردم تو هم به همراه پدرم مرا تنها گذاشتی و رفتی ! نه عزیزم من تا بیدارم ، از تو مواظبت میکنم ، هر دوی ما درشادی و غم ، خواب و خوراک ، نفس کشیدن و عبادت با هم شریکیم ، عبادت ؟ اون دیگه چیه ؟ : بعدا بهت میگم ، مادرم گفت .
ولی با اینکه تُن صدای تان بسیار به هم نزدیکه ،اما مثل اینکه صدای دیشبی کمی شنیدنش آرامش بخش تر بود ، صدای دیشبی ؟ کدوم صدا؟ من که در پس بخواب رفتن پدرت غش کردم ، من که صدائی نه شنیدم !! جوابش نده ! وحشت کردم بخودم می لرزیدم ، به تقلا افتادم ، برای اینکه سِرمان فاش نشود دست هاش رو برقلبم گذاشت هم آرام گرفتم و هم ساکت شدم . گفت
ما اراده کردیم تا نقشی از خود را در رحم مادرت ترسیم کنیم ، نیمی از پدر و نیم دگر از مادرت و تو جانشین من در زمین و مامور یافتن من در هستی خواهی بود ، من ؟ من حتا نمی دانم خود کیستم تا چه رسد به جانشین تو ؟ آنهم درزمین ؟ و به دنبال یافتن تو سِیر در تمامی هستی ؟ !
هاجر اسماعیلش را بر شن های داغ و سوزان دره مکه بر زمین گذاشت تا دامن ابراهیم را با دو دست بر گیرد که ، مارا در این وادی بی آب و علف تنها نه گزار، و ابراهیم در حالی که سر به زیر انداخته و با پنهان کردن اشک های چشمانش که بر گونه هایش سرا زیر شده بود درتلاقی کوه صفا با خاک دره گرم و سوزان مکه از دیده هاجر رفت .
۹ ماه از شنیدن آن دو صدا گذشت ، صدای جاوید گفت آماده شو باید بار سفر بر بندی ، سفر ؟ کدام سفر ؟ من در اینجا بسیار راحتم . بزودی از راحت رحم مادرت به رحم دنیا سفر میکنی . حیف شد چه دنیای راحتی بود ، در آن ساعات آخر خودم را با تمام وجود بر دیواره این خانه امن می کوبیدم ، شاید او از انجام این سفر بگزرد ،ا ما نشد ، و من در پس یک موت موقت پا به عرصه رحم دنیا گذاشتم . چشمم که به این دنیا افتاد سر به عربده کشی گذاشتم ، گفتند شیر می خواهد، برای ساکت کردنش پستان مادر را در دهانش بگذارید ، عجبا ، همه جا مادرم مرا به آرامش میرساند ؟
شب ها با صدای او و روز ها با مکیدن شیره جان مادرم با پدیده شب وروز آشنا شدم ، چقدر جالب بود هر زمان مادرم را غم فرا می گرفت من نیز و در آن زمان که او شاد و آرام بود و من هم ، اما آن صدای دلنشین تر شب اولی هر گز به مرخصی نه رفت !!. خواب نه داشت ، همیشه آنجا بود
هاجر به اراده او بار امانتی رحم را در دره خشک و سوزان مکه بر شن های داغ به این جهان عرضه کرد ، اسماعیل متولد شد .
گرمی خورشید آنهم در دره مکه به اوج خود می رسید ، هاجرچشم های نگران خود را به لبهای فرزند نو رسیده دوخته بود ، خود را بسوی مشک چرمی آب کشید که ، مشک در نهایت شرمساری تنها ۱۲ قطره از حلقوم خود برون داد که، آنهم تنها لبان خشک تر از شن های سوخته دره مکه اسماعیل را تر کرد .
عجب !! چه تفاوت عظیمی بین صدای دوران اقامت در رحم مادرم و امروز که پا به عرصه زمین گذاشته ام وجود دارد !!.
اما آن صدای شب اولی بدون هیچ تغییر حالتی نوای آرام بخش خودش را در گوش جانم می نواخت : من همیشه با توام ، بسیار نزدیک حتا از رگ گردنت نزدیک تر ، عجب ! پس این تو بودی که در آن ۹ ماه شبها که مادرم به خواب می رفت برام لالائی میگفتی؟ اره ، سعی کن در این رحم دومی بنام دنیا که اختیارت با خودت شده نعمت گوش دادن به نوای رحمت را از دست ندهی ، جایش کجاست ؟ در بهترین بالا خانه قلبت . راستی خانه تو کجاست ؟ اگر آن خانه را تمیز نگهداری ، خانه من آنجاست ، سمت چپ سینه ات ، منظورت قلب من هست ؟ بله آنجا خانه من هست تلاش کن عاری از کینه و حسادت ، پاک نگهش بداری .
هاجر برای یافتن آب ۷ بار بین دو کوه صفا و مروه را پا زد ، اما هر چه بیشتر دوید کم تر یافت در راه بازگشت از دور هفتم اسماعیل نوزاد را در حالی زیارت کرد که کودک در حالی که با نا دیده ای زیر لب زمزمه می کرد پا بر زمین میکوبید.
در میان همه این ناباوری ها ، دیده گریان و نگران هاجر به فوران آبی که ، گه گاهی ازلابلای شن های داغ فوران و بلافاصله ناپدید می شد افتاد . هاجر در حالی که رقص آب را بر شن های دره مکه نظاره می کرد ، فریادش زد زم زم ( بایست ، بایست ) و آب قنداق اسماعیل را نیز به زیر خود می برد که، هاجر رو به آسمان ، حمد و شکر و ستایش مخصوص تو ، تنها آفریدگار جهان هستی هست که ما را در این وادی سوزان بی آب و علف از یک مرگ درد ناک نجاتمان دادی ، سپاس .
قبایل زیادی بدور چاه پر برکت زم زم خانه کرده بودند ، عروس و داماد در حالی که بر تخته سنگی به زیر سایه کوه صفا منتظر قرائت خطبه عقد بودند ، صدائی در بین هلهله و شادی شرکت کنندگان در جشن در دره مکه بین دو کوه صفا و مروه طنین می انداخت ، اسماعیل یکبار دیگر در زمانی بسیار دور این صدا را در شب اول انعقاد نطفه شنیده بود و با نزدیک شدن ابراهیم به پیش تاخت : پس تو پدرم هستی ، آری من دانه را کاشتم و رفتم این او بود که ۹ ماه و ۱۹ سال از تو پرستاری کرد ، راستی الآن کجاست ؟ دلم برای مادرت تنگ شده ، اسماعیل سر به زیرافکند : او به حضور صاحب صدای همیشگی رفت و سفارش کرد تا این چاه زم زم را بتو و آیند گان تقدیم کنم .
ابراهیم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت پس او با تو هم حرف می زند؟ آری پدر او در گوش جان هر دل صاف و زلالی که به پاکی این آب زمزم باشد در تمامی شبانه روز زمزمه می کند ، بشرطی که ما هم با گوش جان شنوای آن باشیم .
ما وحى کردیم به ابراهیم که براى عبادتم قصد این مکان کن. به عبارتى دیگر مرا در این مکان عبادت کن
ابراهیم تو و فرزندت خانه ای در کنار این آب بساز ، می خواهم تا زمین در گردش هست پیروان تو به طواف آن در آیند . پدر و پسر به هنگام بر پائی چهار دیواری خانه ای که بعدها کعبه نامیده شد ذکر گویان در کنار آن آب خانه ای ساختند و آنها به هنگام بر پائی چهار دیواری خانه با سرودن این ترانه با خالق آن صدا چنین زمزمه می کردند
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ اجْعَلْ هَاذَا الْبَلَدَ ءَامِنًا وَ اجْنُبْنىِ وَ بَنىَِّ أَن نَّعْبُدَ الْأَصْنَام
وهنگامی که ابراهیم ، بَنٓای آن خانه خشت هارا بر هم می گذاشت زیر لب زمزمه می کرد :پروردگارمن ، این خانه را امنیت ده و من و نسل های من را از پرستش هر بتی دور بدار .
رَبِّ إِنهَّنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیرًا مِّنَ النَّاسِ فَمَن تَبِعَنىِ فَإِنَّهُ مِنىِّ وَ مَنْ عَصَانىِ فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَّحِیم .
اداره کننده جهان هستی، به تحقیق آنها بسیاری از مردمان را گمراه کردند ، در آشفته بازاری که مشرکین و کفار بپا کرده اند ، آنها که به خدای این خانه ایمان آورده اند ، و مرا و راه مرا پاس می دارند تو پناهشان ده و آنها که رودروی من ایستاده اند را نیز تو ببخش که ، حتما تو بهترین بخشنده و مهربان هستی.
رَّبَّنَا إِنىِّ أَسْکَنتُ مِن ذُرِّیَّتىِ بِوَادٍ غَیرْ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِیُقِیمُواْ الصَّلَوهَ فَاجْعَلْ أَفْدَهً مِّنَ النَّاسِ تهَوِى إِلَیهْمْ وَ ارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُون.
عزیز جان ، من فرزندانم را در این ریگزار خالی از استعداد رشد هر محصولی اسکان دادم ، از امروز خانه بنام تو مزین و صاحب حرمت شد ، پروردگار ما اراده فرما تا در کنار این خانه محترم نماز اقامه شود، هستی بخش بزرگوار ، من، همسر و فرزندم را در این ریگزار بی آب و علف بامید رحمت تو رها کردم و باز به امر تو و امید به لطف و کرم تو بدینجا بازگشتم و این خانه را برای پرستندگان تو بر پا کردم ، خوب مهربان ، توده عظیمی از باورمندان به خودت را روانه این سر زمین کن و قلوب آنها را با این آئین و این خانواده گرم کن ، بگزار تا شکر گزار تو باشند .
رَبَّنَا إِنَّکَ تَعْلَمُ مَا نخُفِى وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا یخَفَى عَلىَ اللَّهِ مِن شىَْءٍ فىِ الْأَرْضِ وَ لَا فىِ السماء .
پروردگار ما ، ای آگاه و عالم بر درون و برون ما که ، هیچ جنبشی در هستی از دیدگان بصیر تو پنهان نیست
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى وَهَبَ لىِ عَلىَ الْکِبرَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ إِنَّ رَبىِّ لَسَمِیعُ الدُّعَاءِ ،
حمد و شکر و سپاس و ستایش مخصوص ذات مبارک تو تنها هستی بخش هستی است که ، در این زمان که برف گزر زمان بر سرم باریده و پیر شده ام اسماعیل و اسحاق را بمن عطا فرمودی ، بی شک تو بهترین بیننده و شنونده دعای ما هستی ، سپاس .
رَبِّ اجْعَلْنىِ مُقِیمَ الصَّلَوهِ وَ مِن ذُرِّیَّتىِ رَبَّنَا وَ تَقَبَّلْ دُعَاءِ)
رَبَّنَا اغْفِرْ لىِ وَ لِوَالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ
خداوند رحمان ، رب جهان هستی ، به این آخرین تقاضای من نیز امر به اجابت فرما ، عزیز دل ، بگردان مرا و فرزندانم را در زمره نمازگزارانت ، بخشنده مهربان ، اکنون که درهای رحمت واسعه تو بر من ، ما و هستی گشوده است ملتمسانه تقاضا می کنم بر استمرار عفو و بخشش برای پدر و مادرم و اباء و اجدادم و فرزندانم و همچنین بر تمامی باورمندانت تا به عصر ابدیت بمان .
این مقاله که ، برداشتی عاشقانه از گفتگوی اولین آشنائی بین سلول نر و ماده در رَحِم مادر و آغاز شنیدن صدای خداوند و صدای مادر می باشد را به کسانی تقدیم می کنم که با نوای روح بخش این دو صدا در سه جهان به آرامش می رسند . با آرزوی اینکه شما نیز یکی از آن کسان باشید . هنوز هم شما را دوست می دارم و در دعای خیر من هستید .
هشتم نوانبر ۲۰۱۹ آمریکا ، نادر انتظام.