آتش به دشتِ گندم افتادست
واویلا
خونِ شقایق در خُم افتادست
واویلا
تیغِ هِلال داس و یال و بالِ خرمنکوب
با مردمِ نامردم افتادست
واویلا
دیدی چه بی رحمانه میروبد برونش را
دیدی چسان خصمانه میکوبد درونش را
دیدی چه آسان میدرد پیراهنِ گل را
میدرّد و میافشرد اینمایه خونش را
بنگر غریوِ ساقههای سبزِ گلگون را
بنگر تو عصیان و هَرای نایِ پرخون را
گویی گلوگاهش به نیش کژدم افتادست
اندام تُردش زیر نعلین سُم افتادست
واویلا
دیدی هراس خفته در چشمِ حبیبان را
دیدی هرای و وایِ پایِ بیرکیبان را
گمگشتگانِ روی دریا را و صحرا را
دیدی نصیبِ سینه سوزِ بینصیبان را
سرخ است صحرا، بوی خون میآید از دریا
هرگز نخُسبد خون که بیدار است در رگها
فریاد گمنامان مپنداری گُم افتادست
واویلا
ای آشیان بی پناهِ خسته و رنجور
ای بر در و بامت خزیده نعشِ جغدِ کور
دیری نپاید طعمۀ کفتار میگردد
پایش لب گور است و جانش بر لب تنبور