تجربه قرارداد وین (برجام) مسلم کرد که بحران اتمی راهحل خارجی ندارد. مسئلهای که رﮊیم مسئله ساز ساخته است، در داخل و به رأی مردم ایران، حل شدنی است. اما تجربه مهمتری که نخست در ایران و سپس در کشورهای دیگر انجام گرفت، نتیجه بسیار مهمتری ببار آورد: هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند در امور کشوری دخالت کند و بتواند پیآمدهای دخالت خود را، حتی مهار کند:
❋ بنابر تجربه، قدرتهای مسلط میتوانند رﮊیمی را سرنگون کنند اما قادر به ایجاد رژیم مطلوب خود، که برخوردار از ثبات باشد، نیستند:
زمانی امریکای لاتین حیات خلوت امریکا شمرده میشد و در کشورهای آن، دولت میبرد و دولت میآورد و هربار کشوری دولت منتخبی مییافت، کودتا میکرد. تغییر رژیم در کوبا توسط قوای تحت رهبری فیدل کاسترو، گویای ورود امریکا به مرحله انحطاط شد. برغم وضع و اجرای تحریمهای شدید، امریکا به تغییر رژیم کوبا موفق نشد.
در ایران، شاه سابق، به امریکا راهکار ارائه کرد: کودتا بر ضد مصدق. کودتا تحت رهبری سیا و انتلیجنت سرویس انجام شد. دستگاه اداری و نظامی سرجای خود بود. حکومت ملی حذف شد و دولت استبدادی وابسته به امریکا و انگلیس، برجا ماند. با وجود این، رژیمی تک پایه شد و بیثبات گشت و سرانجام، مردم ایران، باوجود حمایت قدرتهای خارجی از رژیم شاه، به یمن انقلاب، از میانش برداشتند.
از آن زمان بدینسو، در خاورمیانه، امریکا به تغییر رژیمی از راه کودتا، موفق نشده است. با مداخله نظامی، در لیبی و درعراق و در افغانستان، رژیم تغییر دادهاند اما موفق به تثبیت وضعیت در این کشورها نشدهاند. باز، ایران تجربه اول بود: تجاوز قوای تحت فرمان صدام، برخوردار از حمایت امریکا و حمایتهای مالی و تسلیحاتی رژیمهای کشورهای عرب، به ایران، فرصت بازسازی استبداد را فراهم آورد. اما رژیم تک پایه، نه ثبات جست و نه توانست ساختار سازگار با رشد مردم کشور را داشته باشد.
سخنان زینب ابوطالبی، بسا بیآنکه او بداند، گویای ناسازگاری مطلق رﮊیم ولایت مطلقه فقیه با رشد است. او در سنی نیست که سخنان شاه سابق را شنیده باشد اما، به حکم آنکه رژیم ولایت مطلقه فقیه به همانجا رسیده است که رژیم شاه، در ایام پیش از سقوط رسیده بود، همان سخن را بر زبان میآورد: «اگر کسی اعتقاد ندارد، جمع کند از ایران برود». در توجیه سخن خود میگوید: «امروز همه ایرانیان به نوعی زندگی سلحشورانه احتیاج دارند». سخن او تنها ترجمان طرز فکری (ضد حیات و رشد) نیست که رژیم ولایت مطلقه فقیه القاء کرده است و برزبان سخنگویان خُرد و درشتش جاری میشود، بلکه، مهمتر از آن، گویای یأس مطلقی است که از سر تا ذیل رژیم بدان گرفتار آمدهاند. این یأس میگوید این رژیم میداند از تصدی رشد ناتوان است. میداند ساختارش مرگآفرین و ویرانگر است. صفت «سلحشورانه» در جنگ کاربرد دارد نه در زندگی. وقتی صفت زندگی شد، زندگی در آستانه مرگ خشونتبار، معنی میدهد. بدیهی است عقول چنان قدرتمدار و قدرت محوری، در بروی واقعیتها میبندند:
● در بروی این واقعیت میبندند که ادامه حیات بشر بر روی این کره خاکی، درگرو خشونتزداییها، در گرو برخورداری از حق صلح، در گرو وجدان به حقوق، در گرو جانشین رشد قدرت کردن رشد انسان و آبادانی طبیعت است. در صحنه دفاع از حیات، آنها نقش پیدا میکنند که الگو/بدیلهای زندگی حقوند میگردند؛
● بنابراین، وجدان به استقلال و آزادی خویش، وجدان به همه حقوق خویش، عمل به حقوق خویش، فعالکردن استعدادها و فضلهای خویش، رشد کردن و رشد دادن. الگوها آنها نیست که یکدیگر را میکشند تا سلطهگران هستی آنها را به غارت برند.
باوجود چنین یأسی که صدر و ذیل رژیم را فراگرفته است، رویدادهای این ایام، باز میگویند، در واقعیت و حقیقت را:
1. امریکا نمیخواهد اما اگر هم بخواهد، حتی از تصدی تغییر رژیم ولایت مطلقه فقیه ناتوان است. و
2. مردم ایران بر این ناتوانی امریکا بمثابه قدرت، وجدان یافتهاند و به مداخلهاش در امر داخلی ایران، هر شکل به خود بگیرد(تحریم و ترور و «حمایت از جنبش)، مخالف هستند.
آیا دستور وزیر خارجه به دربستن به روی «ایرانیان» خدمتگزار امریکا، بخاطر پی بردن به این دو واقعیت است؟ با اطمینان نمیتوان به این پرسش، پاسخ مثبت داد.
❋ سپاه و این واقعیت که تغییر رژیم ولایت مطلقه فقیه امری داخلی است:
سپاه بمثابه حزب سیاسی مسلح غیر از سپاه بمثابه مجموعه ای از افراد که در جامعه زندگی میکنند است. این افراد، زندگی دوگانهای دارند: زندگی بمثابه عضو حزب سیاسی مسلح و زندگی در میان مردمی که در کام فقر و آسیبهای اجتماعی فرو میروند و رژیم ولایت فقیه نیز که عامل فرو رفتن مردم در کام فقر و آسیبها است، از حل مسئلهها که میسازد و برهم میافزاید، هم ناتوان است و هم میداند ناتوان است.
زندگی اعضای حزب سیاسی مسلح میان مردم، اعتبار و حیثیت میخواهد. اعضای سپاه میدانند که این اعتبار را ندارند. محورکردن امریکا و «انتقام نمایشی» اعتبارآور نشد و اعتبار ربا شد. زیرا
1. مردم ایران حالا دیگر همه میدانند امریکا توانا به تغییر رژیم نیست و هم موافق تغییر رژیم توسط امریکا نیستند و هم میدانند این رژیم تک پایه ولایت مطلقه فقیه است که امریکا را محور سیاست داخلی و خارجی ایران کردهاست. عامل اول وضع و اجرای تحریمها رژیم ولایت مطلقه فقیه است که مسئله اتم را که داخلی است، خارجی میکند و باوجود تجربه شکست خورده، همچنان، بحران اتمی را وسیله تنظیم روابط قوا با قدرتهای جهان میکند. بنابراین، نه تنها سپاه دیگر نمیتواند از «مبارزه با امریکا» اعتبار حاصل کند، بلکه بخاطر نقش داشتن در گرفتار شدن مردم ایران به 9 جنگ، اعتبار از دست داده است و میدهد؛
2. ناتوانی از مدیریت یک اقدام نظامی، آنهم نمایشی (از پیش به طرف مقابل اطلاع داده شده است) اعتبارآور نیست و اعتبار ستان است. بخصوص وقتی شدت این ناتوانی را سرنگون کردن هواپیمای مسافربری، آشکار میکند:
3. دروغ بمدت سه روز و سرانجام اعتراف، بیانگر انحطاط اخلاقی بهتآوری است. وقتی رئیسی، قاتل تاریخی، میگوید (سخنان 23 دی او): «مردم در جریان حادثه سقوط هواپیما، قدردان شفافیت و خضوع سپاه هستند»، هم به مردم ایران و مردم دنیا توهین میکند و هم با توجیهی که دروغی مفتضح است، سپاه را بیاعتبار میکند. چرا که هواپیمای مسافربری را سپاه زده است. پس روز نخست، آنهم از زبان مسئول اول، «فرمانده کل قوا»، باید حقیقت را به مردم ایران و مردم جهان میگفت. وادارکردن مأموران به گفتن دروغ و پس از اعلان نخست وزیر کانادا، تن به اعتراف دادن و در اعتراف هم از دروغ مضایقه نکردن، ذرهای اعتبار و حیثیت اخلاقی برای سپاه باقی نگذاشته است. جملهای، از زبانی خارج شد و ضربه مرگبار به اعتبار سپاه وارد کرد:
4. شخصی بنام نادر طالبزاده، «مجری و مستند ساز»، در برنامه تلویزیونی (23 دی 98) گفته است: «10هواپیمای مسافربری دیگر هم بخاطر شلیک اشتباهی، در مقابل حمله به پایگاه امریکا، هیچه»! نوع مقایسه دو امر غیر قابل مقایسه را ذهنی میتوان انجام دهد، که برای حیات انسان، ارزشی هیچ قائل نیست. انسانیت و معنویت و حق، در طرز فکر او، کارکردی ندارند. بسا وجود ندارند. نزد این عقل قدرتمدار و قدرت محور، آنچه اهمیت دارد، «قدرت نمایی» است ولو نمایشی.
محمد صادق کوشکی، «استاد حقوق در دانشگاه»، تحقیر زن و حیات انسان را توأم میکند. وقتی در مقام توهین به رخشان بنیاعتماد (فراخوان داده بود برای اجتماع در میدان آزادی) میگوید:«۵۰ نیروی سپاه در مرزهای شرق کشور هدف ترور قرار گرفتهاند، خانمی که فراخوان میدهی، اگر آن بچههای سپاه در مرز نبودند، دست امثال عبدالمالک ریگی به تو و دخترت میرسید. شاید هم خوشت میآمد شاید دوست داشتی ….»
این عقل زورمدار که تراوشات او از این نوع هستند، کجا بتواند تناقضی چنین فاحش نگوید؟ اگر استبداد مرگآفرین و ویرانگر نبود، پدیده عبدالملک ریگی، چرا پدید میآمد؟ خود او اینسان زن را مورد تحقیر و توهین قرار میدهد، پدیده همین استبداد و بسا زیانبارترین پدیدهها نیست؟ گویای مرگآفرینی، مرگ فضائل اخلاقی و منزلت انسان و منزلت زن نیست؟
وقتی این طرزفکر، همان طرزفکر حزب سیاسی مسلح است که از زبان سخنگویان جوراجور، بازگو میشود و گویای بیاعتنائی کامل حزب به زندگی و حقوق حیات انسان است. آیا وقت آن نیست از خود بپرسید: شما پاسدار زندگی هستید و یا دﮊخیمان جانستان؟ آیا فکر میکنید دژخیم در نظر مردم اعتبار دارد؟
5. از زمانی که شما، پاسداری از انقلاب اسلامی را رها کردید و ستون فقرات رژیم ولایت مطلقه فقیه شدید، یعنی از همان ماههای اول بعد از انقلاب، کار اصلی و مداوم شما سپاهیان و بسیجیها، سرکوب مردم ایران است. آیا جنبشی را سراغ دارید که شما آن را سرکوب نکرده باشید؟ در بیرون مرزهای ایران، کار شما عمل در ساختار قدرت منطقهای و جهانی، بنابر این، حمایت از رژیمهای استبدادی و راندن مردم از صحنه، هربار که به صحنه آمدهاند، بوده است و هست. این رویه، نه در ایران و نه نزد مستضعفان جهان، برای سپاه و مردم ایران اعتبار باقی نگذاشته است.
اینک شما اعضای سازمانی هستید که مردم کشور آن را داس اجل میبینند. داسی که حیات انسان و حیات ایران را از ریشه میکند. این سازمان دیگر نمیتواند مردم ایران را میان دو سنگ آسیا، یکی خود و دیگری قدرت خارجی، قراردهد. در تضاد رژیم با حیات، چه رسد به رشد، محل عمل شما، همان است که داس اجل دارد. اما شما عضو جامعه نیز هستید و این داس ریشه حیات شما را نیز میکَند. این امر که فرستندههای دست نشانده به سپاه حمله میکنند، بدینخاطر است که سپاه، بمثابه سازمانی در خدمت استبدادی که خیانت و جنایت و فساد را روش کرده است، ضعف است، نه قوت. شما سپاهیان نیک میدانید که حمله را به نقطه ضعف میکنند. بیاعتباری سپاه واقعیت است و در رویارویی میان رژیم با مردم، این ضعف میتواند قوت بگردد، اگر شما از سرکوب مردم ایران باز ایستید و تحول از درون، به دست مردم و با هدف استقرار جمهوری حقوندان، را ممکن کنید، اعتبار میجویید. لختی بیاندیشید: هرگاه توان سرکوب سپاه مطلق باشد و طی دهههای آینده نیز، بتواند به سرکوب ادامه دهد، سرانجامی جز ایران ویران متصور است؟ بدینقرار، سرکوب از هم اکنون در بنبست است. چرا باید به کاری ادامه داد که حاصل آن، بعد از چهل سال، وضعیت امروز ایران است؟ چرا نباید از بنبست بدرآمد؟ چرا باید کاری که امروز کرد، به فردا گذاشت. فردایی که جنبش برغم سرکوب، پیروز شود، بسیار دیر نیست؟