چرا اینجا تمام سال سرد و بهمن و یخ یا زمستان است
اگر خورشید خاموش است
چرا دائم سخن از طرف بستان است؟
مگر اینجا شب یلدا ندارد هیچ فردائی
به صبح زایش خورشید، تاریک و سیاه است آسمان اینجا
غروب است و شبستان است
*
چرا این مرز و بومِ پر گُهر سرد است
همه دل ها فسرده، چهره ها زرد است
غبار آلوده است آیینه تان
اندک افق هاتان پر از گَرد است
بیابان جنون است و سخن
از مرگ و از درد است
*
چرا دیگر کسی را زَهره ی اوج و بلندا نیست
نگه در پشت سر سوی پریروز است و
فردا نیست
به هر جا بنگرم مور و مگس در عرصه می بینم
نشان از بال شاهین و دو چشم تیز عنقا نیست
به سِحرِ ساحران و پاکبازان
به چشمانی که بربستیم بر زشتی
به پای لنگِ خود
از کاروان ها بس عقب ماندیم
اثر از مهر و عشق و کوشش و رفتن به بالا نیست
*
کسی می داند آیا از چه مهتابِ شما
در شب نمی تابد؛
بی نور است؟
پلاسیده ست اینجا خوشه های گندم زرین
به پستو غنچه تان از روشنائی ها نهان و سخت
مستور است
سیاه است آسمان در شهر بی آشوب،
نگه کن،
سربلندی کن!
مپوش از دیدگانت شرم را؛ نادیدنی ها را
نمی بینید اینجا سایه ی شومی،
نقابی پر ز رنگ و ننگ بر صورت
به کین خواهی ِ انسان ها
به مسند تنگ بنشسته است؟
و هر ره سوی پرواز است و یا جنگل
و یا دریاست
بربسته است
*
نمی کوبد دگر بر صخره ی بیعارگی تان موج دریاها
از این پر مدعا ابر غرنبان و سترون هیچ بارانی نمی آید
بجز آتش نمی بارد از این نازای بی درمان
ببین خاکستری رنگ است در باغ شما
تک غنچه های نازک و پژمرده ی میخک
ز غم آلاله در صحرا بسان چوب خشکی
بی شر و شور است
چرا بال و پر و پرواز در آیین تان
محکوم و منفور است
گمان دارید شاید آدمیت معنی اش زور است
کویر و شوره زاری بی حصارست اینکه پروردید
بی شک ذهن تان کور است