انسان تنها بودنی است که در هستی به دنبال یافتن معنی در زندگی و معنی دادن به زندگی است. برای من این به این معنی است که در هستی، چنین معنی ای، وجود دارد و در غیر اینصورت بودنی که در هستی بوجود آمده و در هستی زندگی می کند توانا به انجام سوال کردنی نبود که در هستی وجود ندارد.
یکی از مبارزان جوان داخل کشور در پیامی سوالات و شک های هستی شناسانه خود را با من در میان گذاشته بود و اینکه هر کاری که می کند و به هر موفقیتی دست می یابد، در آخر کار این سوال در ذهنش می آید: “آخرش چی؟” و خواستار پاسخی شده بود. در ادامه گفته که اگر در پاسخ خود بخواهم از منابع و اندیشه متفکران در تاریخ استفاده کنم، بهتر است که وقت خود را تلف نکنم، چرا که خود یا از آن نظرات آگاه است و یا مستقیما می تواند به آنها مراجعه کند و اضافه کرده بود که می خواهد حرف دل من و آنچه که من را به مبارزه بر می انگیزد بشنود.
پاسخ شاید یک هفته و شاید بیشتر به تاخیر افتاد تا یکبار ساعت به چهار صبح نرسیده بود که کوشش ضمیر در پاسخ ، از خوابی عمیق بیدارم کرد و آرام و بدون اینکه کسی را از خواب بیدار کنم به اتاق کار کوچکم رفتم و در اتاق را بستم و پاسخ زیر را نوشتم:
آخرش چی؟
شاید مهمترین شاخصه ای که انسان را از دیگر موجودات جاندار مجزی می کند، همین توانایی در پرسش “آخرش چی؟” می باشد. به بیان دیگر، انسان تنها بودنی است که در هستی به دنبال یافتن معنی در زندگی و معنی دادن به زندگی است. برای من این به این معنی است که در هستی، چنین معنی ای، وجود دارد و در غیر اینصورت بودنی که در هستی بوجود آمده و در هستی زندگی می کند ، توانا به انجام سوال کردنی نبود که در هستی وجود ندارد.
ولی یافتن این پاسخ برای انسان هایی که این سوال آنها را بخود مشغول می دارد، یافتنی است که هر کس برای خود نیاز دارد تا آن را بیاید و البته این یافتن می تواند در مراحل رشد فکری و ذهنی و روحی متفاوت باشد. تکاملی که یا فرم تکاملی بخود می گیرد و یا شیفت پارادایمی ایجاد می کند.
برای من:
یافتن این پاسخ همراه بوده است با راز و رمز زندگی و چرایی زندگی و سوالاتی که تا زندگی و تاریخ وجود دارد ذهن انسانها را بخود مشغول کرده است:
که هستیم؟ چرا هستیم؟ از کجا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟
بنظر من:
هسته مرکزی ادیان و فلسفه را کوشش در یافتن این سوالات است که تشکیل می دهد؟
برای من:
زندگی و رازی و رمزی است که در خود ماده و یا آن ماده ای که ما می شناسیم، وجود ندارد (در واقع <ماده> خود رمز و رازی است و گفته می شود که علم تواناایی دسترسی به حدود ۸۵% از ماده را ندارد و برای همین آن را “ماده تاریک” می نامند. تاریک از این منظر که قابل رؤیت نیست ولی اثراتش دیده می شود). و این نشان می دهد که انسان را نمی شود فقط به عنصری مادی کاهش داد و پاسخ سوال را تنها در مادیت او جست و چنین کوششی او را به بن بست کشانده و دچار پوچی گری می کند. در واقع نفس این سوالات و کوشش ها به من می گوید که بودن ما اگر از ماده شروع بشود ولی فقط در ماده ختم نمی شود و بخش و بعد دیگری وجود دارد که نام آن را “معنویت” گذاشته ایم. یعنی بعدی که در راستا و در ادامه و شاید در به چالش کشیدن ماده وجود دارد. شاید به همین علت باشد که انسان مجموعه ای از تضادهاست و عناصر متضاد را در خود دارد و از طریق اصل انتخاب، که در ماده که سراسر جبر است و دتر مینیسم وجود ندارد، بین خوب و بد، خود خواهی و فداکاری، عشق خودخواهانه و عشق فداکارانه، عشق خود محور و عشق آزادی محور، قدرت و آزادی، انتخاب می کند و این انتخاب او را در قعر اسفل السافلین پرتاب می کند و یا در اوج اعلی علیین.
برای من:
زندگی رازی است که در راز آن غرق شدن، مستی می آورد و آنهم نه آنگونه مستی که به خماری که به شادابی و آرامشی که ناشی از اینهمانی جستن با جان هستی است، راه می برد و زمانهایی می شود که همچون کودک نوزاد، عمیق ترین ذره های هستی امان در خنده، مست می شوند.
برای من، از طریق عقل را در آسمان دل به پرواز در آوردن و اینگونه از محدودیت ماده رها کردن و در نتیجه، غرق شدن در ذات هستی، معنی بدست می آید. خود معنی است و عشق و هدفی که دائم در حال سیر و سلوک است.
ولی و با این وجود، پاسخ من به “آخرش چی؟” در همین زمین ما، من را به ٢١ بهمن ۱۳۵۷ می رساند. در خیابانی فرعی در جنوب کاخ کشاورزی، نزدیک سینما بولوار قرار گرفته ام و صدای شلیک گلوله ها و آزیر آمبولانس ها، از هر طرف به گوش می رسد. حسین، دوست نازنیم که در دوران فرار از ارتش، حدود یکماه آن را در خانه آنها پنهان بودم، تفنگ ژ-٣ با چند فشنگ که به دستش رسیده را به من می دهد و می گوید که تو استفاده از آن را بلدی و استفاده کن. فشنگ ها را در خشاب می گذارم و گلنگدن را می کشم و در این حال شایع می شود که ساواکی ها در ساختمان بلند کاخ کشاورزی سنگر گرفته و به طرف مردم شلیک می کنند. بنابر این تفنگ ها به طرف کاخ نشانه می روند و لحظه ای بعد شکسته شدن شیشه های ساختمان با شلیک گلوله و و پرواز آن و انعکاس نور خورشید که مانند آبشاری از بی شمار لوستر به آرامی فرود می آیند، لحظه ای من را از خود بی خود می کند. بعد در پشت ماشینی سنگر می گیرم و بطرف ساختمان نشانه می روم و خلاصی ماشه را گرفته و آماده شلیک و دیگرانی که دور و برم بودند منتظر شنیدن صدای گلوله می شوند. در آن لحظه، این سوالی که سال ها من را بخود مشغول داشته به ذهنم می آید و به خود می گویم:
“ولی هنوز مسئله خدا برای من حل نشده است”. و این سبب می شود که ماشه را نچکانم و شاید تنها کسی بودم که در آن وانفسا و صفیر گلوله ها و بوی باروت، گلوله ای از لوله تفنگش خارج نشد.
چرا این سوال در آن لحظه در ذهن من آمد؟ چرا که در آن لحظه، کشیدن ماشه می توانست جان انسان دیگری را بگیرد و این وضعیت من را با روح هستی متصل کرده بود. به بیان دیگر، در آن لحظه، این “روح هستی” بود که در من نفس می کشید و این روح، اینگونه گرفتن جانی را، بر اساس حدسی و گمانی، بر نمی تافت.
تمام کنم، بنظر من:
اگر این سوال در بیحرکتی انجام شود، پاسخ آن در پوچی یافت می شود.
اگر این سوال، به منیت آغشته شود و خود را بافته جدا یافته و در قدرت از خود بیخود شدن، انجام شود، باز به نوعی پوچی منجر می شود که کوشش در فراموشی این پوچی از طریق پول و مقام و اشتهار انجام می شود (بیرون را نگاه کن و ببین که اگر از آنها ثروت و مقام و اشتهار را بگیرید، چه می ماند؟ هیچ چیز جز انسان هایی پوک پوچ تو خالی و ضعیف و مفلوک و سر گردان).
ولی اگر این سوال در جریان حرکت و جنبش و اینهمانی جستن با روح زندگی انجام بگیرد، آنگاه پاسخ آن را در کوشش در آزاد شدن از جبر و خشونت و از خود بیگانگی، از طریق مبارزه برای آزادی، عدالت و رشد خواهیم یافت. بنا براین پاسخ این سوال مشروط به جایگاهی است که خود را در آن قرار داده ایم و از منظر آن جایگاه سوال را می کنیم.
برای من، پاسخ را در قبل ولی بسیار بیشتر در جریان انقلاب یافتم: یکی اینکه، ظلم را بر نمی تابم و دیگر اینکه، زندگی بدون آزادی و آزاد بودن را تحمل ندارم.
پاسخ شما به سوال “آخرش چی؟” چیست؟
هموطن ما پاسخ داد:
در واقع اگر بخواهیم دسته بندی از نظر شخصی و هستی شناسانه (عمومی) داشته باشیم، نوشته شما به دو بخش تقسیم میشود.
از منظر شخصی (که اتفاقا بخش جذاب ماجرا هم هست، این را بعنوان کسی که هر روزه با مردم بصورت مجازی و واقعی سر وکار دارم، میگویم ،شما یک کتاب فلسفی صرف را بده دست هر کسی، معدود، برایشان جذابه، اما همین کتاب را آغشته کن به داستان بخصوص تجارب شخصی، ببین چطور به طور ناخودآگاه همه جذب می شوند. این دو دلیل دارد، یکی اینکه انسان ها ذاتا عاشق داستان هستند [الهی قمشه ای در مورد اینکه چرا قرآن و اصولا کتب تاثیر گذار، داستان وار نوشته شده، بحث بسیار جالبی دارد]، و دوم که از اولی هم مهمتر است، همذات پنداری، است، یعنی مخاطب وقتی محمود دلخواسته دارد از خودش میگوید، خودش را می گذارد جای آن، تصاویر برای خودش می سازد، [این یک ماجرای دنباله دار علمی بسیار مفصل است که در مغز در بخش تخیلش بکار می افتد و … که طولانی می شود]، البته بستگی به هنر نویسنده در ثبت خاطره دارد. در واقع مثل اثر هنری می ماند، به محض بیرون آمدن اثر، آن اثر دیگر متعلق به خالق اثز نیست، بلکه هر کس بنا به نوع هنر (هنرهای هفتگانه)، و شکل هنر و تکنیک و … آن اثر را شخصی سازی می کند. در مورد نوشته شما، این نوشته را اگر من به صد نفر نشوان بدهم، صد عدد محمود دلخواسته در ذهنشان بوجود می آید. شما رجوع کنید به اینکه چندین بار به شما گفتم که پست را چرا با لینک نمی گذارم، چرا صبح ها، به هیچ وجه پست سیاسی نباید گذاشت. چون، نه کسی حال خواندن دارد، و هم بین هزاران پست که تا شب می آیند، به اصطلاح هرز می رود، زمان گذاشتن پست تاریخی، سیاسی، زمان خاصی باید باشد، بستگی به روزش دارد. قبل پست سیاسی چی باید گذاشت؟ مثلا در گروه اول، چند تا جوک. بعد سخنانش را، کریشنا مورتی، که کم کم مخاطب فکرش روشن بشود، بعد، سیاسی رقیق، بعد، غلیظ. چرا نوشته اصولا باید پاراگراف داشته باشد، بحث اصول نوشتاری نیست، بحث روانشناسی نوشته است. و و و و … .
خوب، بپردازیم به منظر شخصی:
از آنجایی شروع می کنم (سومین برای من را نوشتی، زندگی رازی است …)، این دقیقا حرف دل من بود (نه فقط من )، سخن عمیقی است که حتی شاید خودتان هم چندان متوجه عمق آن نشدید، برای اینکه بحث ملموس بشود، بیایید قضیه اعتیاد را مثال بزنیم، چرا بعضی ها در مواد گیر می کنند، برای همان نشئگی، بدون اغراق و لفاظی باید گفت، مواد هر آنچه که انسان از نظر احساسی و درونی می خواهد به او می دهد، آن حس آزادی، به قول معتاد ها، آن حس قشنگ است، جایی لم میدهی و می گویی، آخیش! از تمام دنیا و سر و صداهاش راحت شدم. دقیق، تمام انسان ها به دنبال آن نشئگی هستند، اما بد مذهب، می دانی دردش چیست؟ مواد، آرامش می دهند، تا چند ساعت آن حس قشنگه را داری. اما آن حس قشنگه (که آرامش، حس رهیدن از این جهان، شور، و… بسته به مواد و مصرف کننده فرق می کنند) را با نزول، صد برابر، پس می گیرد. شما فکر می کنید که همه اینهایی که کنار اتوبان افتاده اند، مانند اشباح، از اول اینطوری بودند؟ بنابراین، متوجه شدید که آن بحث نشئگی دائمی چقدر عمیق و روی زمینی اس، (همین حالا ما باهاش دست به گریبانیم). این مثال اعتیاد، فقط یک مثال یود. یکی، دنبالِ تیتر و تشخص اجتماعی است، یکی پول، یکی سکس، و و و و و و و و… . متوجه شدید؟ عمق بحث، به اندازۀ عظمت خود انسان است.
این توضیحاتی که دادم، مال خط اول سومین (برای من) شماست.
حالا متوجه شدید که وقتی می گویم می خواهم جواب چرند و کیلویی ندهم، چه است؟
اما جمله دوم که می گوید: برای من عقل را در آسمان دل به پرواز در آوردن و … حالا اگر نگوییم شعاری و ادبیات شیک، اما لااقل می توان گفت مبهم. شما مونولوگ نمی کنید که؟ شما دارید دیالوگ می کنید. حتی اگر فقط شما و من باشیم، پس بنابراین باید روشن کنیم که منظور از این جملۀ زیبا چیست؟ بعد راهکار رسیدن به آن چیست؟
اما پاراگراف بعدی بسیار زیباست از جهت نوع تعریف (داستان) که در قسمت اول گفتم، اینجا هر کس که بخواند، خود را جای محمود دلخواسته می گذارد، هر کس یک تصویر، با لانگ شات، یا از دریچه چشم دلخواسته، ماشین ها چه رنگی هستند و و و و و و و و … .
این بخش جذاب نوشته است که گفتم لازم است برای هر نوشته ای که مخاطب می خواهد توجه کند.
تا می رسیم به جمله “ولی هنوز مسئله خدا برای من حل نشده” و تا آخر پاراگراف تا بر نمی تافت). خوب، اصولاً این جمله، مسئله زندگی است یا خیر؟ آیا این مسئله (اگر هم مهم باشد) جواب قاطعی دارد؟ می دانیم که از اولِ بشر، این سوال وجود داشته و عده ای از اندیشمندان با خدا و بی خدا بودند و هستند و شاید تا ابد این مسئله حل نشود. چون هم پندار از خدا بنا به هر شخص (حتی اگر هم دین و هم مذهب باشند) با هم فرق می کند.
مسئله دوم اینکه، منظور شما از خدا چیست؟ منظور از این جمله چیست؟ احتمالا منظور، وجدان انسان است، که در گوش شما خوانده که هی! جکار می کنی؟ نزن! شاید بیگناهی کشته شود.
و در ادامه می گویید: در آن لحظه این روح هستی بود که در من نفس می کشید … . خوب، این یک درک شهودی و شخصی است، و بحثی متافیزیکی، که خیلی هم محترم است. اما ربط این مسئله را با معنای زندگی نمی دانم.
خوب، رسیدیم به (تمام کنم):
خط اول (در بیحرکتی) کاملا با شما موافقم، اما خود طرح این سوال (معنای زندگی ) نوعی حرکت (فکری) است.
در ادامه از کلمه (منیت) استفاده کردید، خوب، تا حدی به ماجرا می پردازد، اما وجه سلبی آن، نه ایجابی. یعنی می گوید، معنی زندگی، به مظاهر مادی، محدود نمی شود. خوب، درست است. چون به این نتیجه رسیدیم که پول و مواد و شهرت و سکس و …، ذاتاً از خود معنی ندارند، بلکه انسان خود را به آن ها می چسباند و … . اما وجه ایجابی سوال را جواب نمی دهد.
در ادامه گفته اید، (روح زندگی). خوب، روح زندگی چیست؟ روح زندگی برای شما تعریف دارد، اما برای خواننده که اینجا منم، نه. روح زندگی چیست؟
در ادامه، خود، پاسخ دادید که “کوشش در آزاد شدن از جبر!!!، و خشونت، و از خود بیگانگی”. انسان در مخلوطی از جبر و اختیار قرار دارد. اگر منظور شما از جبر، چیزهایی است که می توان آنها را تغییر داد (مثل ظلم حکومت ها، که فگر کنم منظورتان همین بوده) یک بحثی است، اما جبری در زندگی انسان هست که می شود گفت، جبر طبیعی. مثلا من ناخواسته در ایران به دنیا آمدم، خانواده ام این است، یا مثلا سرطان گرفته ام، و …، بی نهایت مثال دیگر.
پس آزاد شدن از جبر، باید روشن شود، چه جبری مد نظر است.
خشونت تا حدی مثل بحث بالاست، البته قابل حل تر. فکر کنم، منظور شما از بین بردن جوانب منفی– چون همیشه خشونت بد نیست- خشونت فردی است، و از جنبه اجتماعی هم تلاش در ریشه یابی خشونت های خانوادگی، خیابانی، و … است. که خوب، ما می توانیم تلاش کنیم. و اتفاقا این شاید برای کسی معنای زندگی باشد.
از خود بیگانگی، بسیار بحث مهمی است، که اتفاقا موضوع بحث ما هم هست، ((((من کیم ؟)))). در واقع سوال درست تر این هست، یا برای جواب سوال من کیم، این سوال جواب دهنده است (من چه چیزی هایی نیستم؟)، من ثروتم نیستم، من شهرتم نیستم، داشتن خانواده ربطی به اینکه من کیستم ندارد، من دستم نیستم و …
تا می رسیم به یک کلمه (آگاهی). این بحث طولانی است که این مجال است. من فکر می کنم، پس هستم (کانت).
اما جمله آخر را خیلی روشن و ساده گفتید. هر چند منظور شما از زندگی بودن، احتمالا زندگی بدون، هست. خوب، این هم معنای زندگی شماست و اتفاقا از نظر من بسبار ارزشمند، هر چند منظور از آزادی و آزاد بودن، تعریف، می خواهد. درود بر شما.
خلاصه از تمام این صحبت ها که بگذریم، نوشته، بسیار پرمغز است، و قلمی شیرین.
از اینکه نظرتان را به زیبایی نوشتید، و تا حدی مسئله را روشنتر ساختید، ممنونم.
امیدوارم که همیشه در حال رشد، و همان جمله اولیه (نشئگیِ دائمی، اصیل ، و جاودان) برسید.
خیلی ممنون.
Why should we struggle?
A young political activist, in Iran, who is experiencing ontological and existential crisis, asked me to tell him why we should struggle and why we should leave a comfortable life and enter a risky and thorny world of politics? He said that if I want to answer through the ideas and thoughts of others, then I shouldn’t bother myself, as he can read it for himself and possible he has read what I’m going to use in order to respond. He said that I want to read your very OWN response which trickels down from your own soul and mind.
So, in order to share my thoughts and feeling, I was looking for a proper time. For me the proper time is the time when my mind and soul meet and from that creativity sparks and that time was when one night, I woke up after three and before four in the morning and I wrote this:
Then what?
Maybe the most important characteristic of human, which differentiate it from other beings is the ability to ask: “Then What?”. In other words, as far as we know, human is the only living being, who is in search of meaning in life and give meaning to life. For me, that means that such meaning does exist in the essence of existence, otherwise the living being which has come about in universe and live in universe/existence, would not be able to ask a question, which the question as well as the answer/s would not exist in life.
However, to find the answer, for those who are asking the question, is a kind of ‘finding’ in which everyone need to find it for herself/himself and of course in different level of intellectual, emotional and spiritual development our answers might differs, deepens or becomes more mature. Or we understand it better than when it initially came to our mind and soul.
To find the answer to this question have been accompanied with the eternal questions, which imbedded the foundation for ever thinking people:
Who are we?
Why are we?
Where do we come from?
Where do we go?
For me:
Life is a mystery
In my view, these questions and quest for answers forms the central cornel of all religions and philosophies.
For me:
Life is a mystery and enigma, which doesn’t exist in the matter itself. (In fact, physicists are telling us that ‘matter’ itself is a mystery, which they cannot access to, at least, 85% of. They call it ‘dark matter’ not because it is dark but because it is not visible and only its effects could be traced.) and this tells me that human being cannot reduced to the ‘matter’ only. Any attempt to try to find the answer there will lead to a dead end and different forms of nihilism and ontological fear and anxiety. In truth, the mere fact of these questions and attempts to find answers are telling me that although our existence starts from the ‘matter’ but will not end in it, hence there is other dimension in us which we are calling it ‘spirituality’. It means that there is another dimension in us which is in its continuation of it, or maybe to challenge the matter. Maybe this is why human being is a collection of contradictions and embodies conflicting emotions, thought, hence directions, and through the principle of ‘choice’, which does not exist in the ‘matter’ as a determinate entity and determinism, choses between ‘good’ and ‘bad, between selfishness and selflessness, between selfish love and selfless love, between self-centred love and freedom-centred love and between suffocating love and liberating love and to chose between them, makes one to fly to the peaks of creativity and development or to fall in the valley of banalness and regress.
For me:
Life is a mystery which to drawn in it creates intoxication/drunkenness. The kind of drunkenness, which not only does not lead to a terrible hangover, but into a deep joyfulness and peacefulness, as one finds oneself to become one with the soul of universe and to experience moments when one like a baby smiles in sleep, every emotional and spiritual cells become drunk and live that smile of the baby.
For me, one in those ephemeral and still eternal moments, is when the intellect spread its wings into the timeless and space- less sky of the soul, hence to overcomes the limits and determinism of the matter, and as the result to become drunk in the mysterious essence of being. It is there where I find the meaning. Itself is the meaning and love and the goal, which is in continuous /eternal serach.