او هم رفت، خیلی برایم عزیز بود. 38 سال دوستی نزدیک و گرم و هنوز برایم باور کردنش مشکل است. کم هستند انسانهایی که تنها خوبی از خود باقی می گذارند او به همه انرژی و شادی می بخشید. عمری را در تبعید با پاسپورت پناهندگی گذراند، به امید اینکه روزی به شهرش شیراز باز گردد اما کرونا اجازه نداد. نصیرالسادات سلامی که از فعالین دانشجویی قبل از انقلاب بود بعد از انقلاب اولین سفیر ایران در ایتالیا شد. در سال اول انقلاب افرادی مانند او در ایتالیا و امیرعلایی در فرانسه سفیر بودند اما طولی نکشید. اردیبهشت سال 60 به عنوان اعتراض به حاکمیت و نقض آزادیها قبل از کودتای خرداد 60 از سفارت استعفا داد. در سفارت عکس مصدق را بالای سرش گذاشته بود و زمانی خلخالی به ایتالیا رفته بود و در سفارت اعتراض کرده بود و او عکس مصدق را بر سر خلخالی کوبید و مدتی بعد هم استعفا داد. از آنزمان در خط استقلال و ازادی ماند و ایستادگی کرد. در اوایل در وضعیت بسیار بد مالی بسر می برد. امریکایی ها با او تماس گرفتند و قصد خریدنش را داشتند اما او را نمی شناختند. مرد بسیار شریف و میهندوستی بود زندگی در فقر را ترجیح داد تا اینکه مدتی بعد به اسپانیا رفت زیرا همسرش اسپانیایی بود و در آنجا ماندگار شد. هر سال، بیشتر تابستان ها به پاریس می آمد و خانه آقای بنی صدر مستقر میشد و جلسه های بحث بسیار داغ بود. با هم زیاد سفر میرفتیم و پر از خاطره خوش از او هستم. در بارسلون یک فرش فروشی کوچک داشت که همیشه شلوغ بود اما نه از مشتری! بلکه از دوستانش که نزد او می رفتند آنقدر بامزه و خوشزبان و نازنین بود که حد نداشت همه دوست داشتند پیشش بروند حتی خارجی ها. یادم هست زمانی دو تا از جراحان بیمارستانی که نزدیک محل کار او بودند ترجیح می دادند بعد از کار پیش او بروند و از گفتگو با او لذت ببرند. . او در دوران حیات به همه شادی می بخشید. اطلاعات فراوانی داشت و دایم مطالعه می کرد از اینرو در باره همه چیز بحث می کرد. بشدت به ایران عشق می ورزید در این سالها یکی یکی افراد خانواده اش را در ایران از دست داد مادر و خواهرانش را خیلی دوست داشت و برایش سخت بود. سفیر ایران در اسپانیا تماس گرفته بود که کارش را درست کند که پاسپورت ایرانی داشته باشد و بتواند به ایران برود. اما او هرگز حاضر نشد قبول کند و می گفت تا این جنایتکاران فاسد هستند پا به ایران نمی گذارد. دوست داشت در شیراز دفن شود. چند سال پیش در پاریس سکته کرد و از انزمان حاش بد شد و بیماریهای دیگر هم گرفت. این اواخر در خانه سالمندان زندگی میکرد روی در اطلاق شماره 127 که در آنجا بستری بود اسمش را نوشته بودند و زیر اسمش هم عکس مسجد بسیار زیبا و تاریخی نصیرالملک شیراز را گذاشته بودند. او دیگر توان حرف زدن نداشت تنها چند جمله می گفت البته آنهم با خوشرویی زیاد. اما دیگر نمی شد از زبان شیرین او استفاده کرد. با نگاه با هم صحبت می کردیم. آخرین بار پاییز گذشته بود که با فیروزه بدیدن او رفتیم. هر وقت این اواخر بدیدنش می رفتم دلم شدیدا می گرفت اما فکر نمی کردم بار آخر باشد. رفتنش برای همه ما غمناک است. به دخترانش آناهیتا و زهرا و همسرش پپا که بخاطر وضعیت فعلی حتی نتوانستند در این روزهای آخر به دیدنش بروند تسلیت می گویم. به آقای بنی صدر و همه رهروان استقلال و آزادی ایران تسلیت می گویم.
هر چه فکر می کنم نمی فهمم چرا باید زنان و مردان شریف و پاک و میهندوست ایران دور از وطن از دنیا بروند. باید به این دور تسلسل که استبداد ساخته است پایان داد. سوگند یاد می کنم تا آنجا که توان دارم در این راه بکوشم و راه او را ادامه دهم.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.
و او زنده است! او همیشه زنده خواهد بود!