جنبشها برضد نژادپرستی در امریکا و یک چند از کشورهای اروپایی، دارند از شدت میافتند. با توجه به این امر که نژادپرستی امر واقعی مستمر و جهانشمول است، میبایست جهان به جنبش بر میخاست و چنین نشد. با اینحال، فرصتی ایجاد کرد برای برآورد وتوضیح میزان ویرانگری و مرگآوری نژادپرستی در سطح هر کشور و در سطح جهان. امر واقعی که نژادپرستی است با امرهای واقع مستمر و جهانشمول دیگر، مجموعهای را پدید آوردهاند که جبر بس ویرانگر خویش را به انسانها در همه جای جهان تحمیل میکند. نخست امرواقع مستمری را شناسایی کنیم که نژادپرستی است:
❋ دو تعریف، یکی تعریف عام و دیگری تعریف خاص از نژادپرستی:
نژادپرستی دو تعریف دارد یکی عام و دیگری خاص:
● تعریف خاص، تعریف زیستشناسانه است. به استناد «مشخصات زیستشناسانه» نژادها را درجه بندی کردند(مغز نژادهای پست ماده خاکستری ندارد و…) ، گرچه در قرن بیستم بیشتر رایج شد و در آلمان، نازیسم شد و توجیهگر استبدادفراگیر گشت، اما سابقه دیرین دارد. چنانکه، به استناد «نقص عقل»، زن دون انسان شمرده میشد. از نژاد دون انگاری زن، در دوران معاصر، «مشخصات زیست شناسانه» نیز یافت (وزن مغز زن کمتر است و…).
● تعریف عام نژادپرستی ایناست: انسانها، دوگونهاند: نخبهها که آفریده شدهاند برای رهبری کردن و اکثریت بزرگ که «عوام کلالانعام» خوانده میشوند، ملحق به حیوانات هستند و خلق شدهاند برای رهبری شدن. این تعریف – که علی شفیعی در نوشته خود زیر عنوان «آخرین نفس» آورده است -، در بیانهای قدرت از فلسفی و دینی و غیر دینی، پذیرفته شدهاست و جهان شمول است. از یونان باستان که آغاز کنیم، تعریف عام از ارسطو است. این تعریف را کلیسا پذیرفت و توجیهگر ولایت مطلقه پاپ و استقرار استبداد فراگیر کلیسا شد. این تعریف وارد حوزه اسلام نیز شد و اسلام را از خود بیگانه کرد و اینک، ولایت مطلقه فقیه مستقر در ایران، مستند به این تعریف از نژاد پرستی است (مردم در حکم صغار هستند).
همانند سلسله مراتبی که ارسطو ترتیب دادهاست، زن در پایینترین مرتبه قرار میگیرد و البته «ولایت به زن نمیرسد»! بر وفق این تعریف – که افلاطونی نیز هست – جامعه، طبقات پیداکرد و منطق صوری – بنابر قول ارسطو – روش استثمار طبقههایی شد که گویا طبیعت آنها را برای ایفای نقش کشاورز و کارگر و زن خلق کرده است برای خدمت به اقلیت نخبه!
روش عمومی که این دو تعریف توجیهگر آنند، یکی اعمال زور از بالا به پایین و دیگری، خودتخریبی پایین تا حد فعلپذیر شدن و آلتِ خودکار بالا گشتن در استثمار شدن بسود بالا است. بیشترین میزان تخریب در جامعهها، این تخریب است که هرگاه انسانها از آن بازایستند، سرمایه و نیروهای محرکه عظیمی در اختیار رشد آنها و آبادانی طبیعت قرار میگیرند.
آنها هم که خود را چپ انقلابی میخواندند، وقتی پذیرفتند که هدف مبارزه، بدستآوردن قدرت و حفظ و بکاربردن آناست، ناگزیر نخبهگرا شدند و پذیرفتند که رهبری با حزب پیشآهنگ طبقه کارگر است؛ الا اینکه آن را روشنفکران بورژوا، خائن به طبقه خود و در خدمت پرولتاریا، سازمان میدهند. بدینسان، نخبه رهبری کننده و طبقه رهبری شونده (پرولتاریا) و طبقه حذف شونده (بورﮊوازی)، از مبانی استقرار استبداد فراگیر در روسیه شد. یک عامل دیگر، «جانشین کردن زور از بالا به پایین به زور از پایین به بالا» بود:
❋ زور از بالا به پایین و زور از پایین به بالا یک زور است و بکاربردن آن، از جمله، نژادپرستی به هر دو تعریف را ببار میآورد:
در ماههای اول انقلاب، بنیصدر، از جمله در کارنامه، هشدار داد که زور از بالا به پایین وقتی جانشین شود با زور پایین بر ضد بالا، کاری جز بازسازی استبداد نمیکند. چپ آن ایام و مذهبی طرفدار ولایت فقیه که در پی استقرار دیکتاتوری ملاتاریا بود، موافق «زور پایین برضد بالا» بودند. اولی کارگرستا و دومی مستضعف ستا، زورپایین برضد بالا را، هریک با زبان مرامی خود، توجیه میکردند. مخاطب هشدار بنیصدر هردو بودند: بالا از زور پایین نمیترسد از وجدان پایین به استقلال و آزادی میترسد. چراکه میداند زور که در کار آمد، جبراً، بالا و پایین را بازسازی میکند. بدینخاطر که قدرت از قانون متمرکز و بزرگ شدن پیروی میکند و خود رابطهای است که توسط ترکیبی از زور و پول و علم و شبه علم و فن و نیروهای محرکه دیگر تنظیم میشود. تنظیم رابطهها با این ترکیب، به ضرورت، سلسله مراتب ایجاد میکند و این سلسله مراتب توسط هردو تعریف نژادپرستی توجیه میشود. امری که در ایران، واقعیت یافته است و پیش از آن، در روسیه و اروپای شرقی و چین و کشورهای تحت سرمایهداری واقعیت جسته بود و جسته است.
آنها که، بعدها، در مقام توجیه نقش خود در بازسازی استبداد، مدعی شدند، دعوا برسر قدرت بودهاست، تا وقتی به خود نیایند و درنیابند که بدون تغییر «پایین»، نظامهای اجتماعی، ویژگی سلطهگر یا زیرسلطه را از دست نمیدهند و پویاییهای این نظامها، بطور روزافزون، زندگی بر روی زمین را تهدید میکنند، نمیتوانند بفهمند که نزاع میان انقلاب (تغییر «پایین» به یمن وجدان به حقوق و تنظیم رابطهها با حقوق و فعال شدن) و ضد انقلاب، «تحول از بالا» (اسلامی کردن ایران به زور) بودهاست و هست. هماکنون، در سطح جهان نیز، نزاع یکی و آنهم میان انقلاب و ضد انقلاب است:
❋ برخورداری پایین از حقوق به جای زور از پایین برضد بالا:
نقد مرامهایی که دو تعریف از نژادپرستی را به خود راه دادهاند، کاری است به جا اما کار مهم شناسایی مجموعهامرهای واقع مستمر بقصد رها کردن انسان از جبر آنها و همگانی شدن وجدان به حقوق پنجگانه با هدف انحلال هرم اجتماعی است:
● نژادپرستی با دو تعریف خود، در وجه عمل، یعنی قشربندی هر جامعه و سلسله مراتب جامعهها نسبت به یکدیگر، بمثابه امر واقع جهان شمول، با امر واقع دیگری که نهادهای قدرت محور جامعه هستند مجموعه میدهد (دولت، احزاب سیاسی، نهاد دینی، نهاد خانواده، نهاد آموزش و پرورش، نهاد اقتصادی که در حال حاضر سرمایهداری است، نهاد هنری و…)؛
● این دو امر واقع مستمر و جهان شمول، با امر واقع مستمر و جهان شمولی که نظامهای اجتماعی در موضع مسلط و یا در موضع زیرسلطه هستند مجموعه میدهند ؛
● این سه امر واقع مستمر و جهان شمول، با امر واقع چهارمی که جانشین حقوق شدن مداوم قدرت در تنظیم رابطهها است. هم رابطه جامعهها بایکدیگر و هم در درون جامعهها رابطههای گروهبندیهای اجتماعی با یکدیگر و رابطهها افراد با یکدیگر مجموعه میدهند ؛
● این چهار امر واقع مستمر، باز، با دو امر واقع مستمر دیگر: یکی تعریف حق – از جمله آزادی – به قدرت و دیگری دوگانه شدن حقوق و انسان مجموعه میدهند. توضیح اینکه انسانهایی هم که میگویند به حقوق وجدان دارند، رابطه خود با حقوق را رابطه مالک با شئی میانگارند. همانطور که میگویند پول داریم، خانه داریم، میگویند حقوق داریم. بنابراین، حقوق هم قابل معامله و معاوضهاند و هم برای آن نیستند که زندگی را عمل به آنها کرد بلکه برای این هستند که وقتی نزاعی بمیان آمد، دستآویز بشوند. بدینخاطر است که حتی روابطی هم که با حقوق تنظیم میشوند، در واقع، با قدرت تنظیم میشوند، باز بدینخاطر است که انسانها گرفتار جبر پویاییهای تبعیضها و نابرابریها و خشونت هستند. بدینسان،
● این شش امر مستمر مجموعه میدهند با امرهای واقع مستمری که پویاییهای تبعیضها و نابرابریها و خشونتها و دیگر پویاییهای نظامهای مسلط – زیرسلطه هستند که به پویایی مرگ میانجامند. و
● این مجموعه امرهای واقع مستمر و جهانشمول، مجموعه میدهند با امر واقع مستمر و جهان شمولی بس ویرانگر که محکوم شدن اکثریت بسیار بزرگ جامعه بشری به فعلپذیری است.
رها شدن از این مجموعه، نه کاری آسانی است که یک روزه انجام شدنی است. نیاز به تغییرکردن انسانها دارد، تغییر از پایین از راه وجدان به حقوق – حقوق رها شده از تعریف به قدرت و تغییر رابطهشان با انسان – و عمل به حقوق و تنظیم رابطهها با حقوق. زمان اجتماعی میتواند کوتاه شود و مشکل رهایی از جبر مجموعه امرهای واقع میتوانند آسان بگردند اگر:
❋ هرگاه فرصتهایی نظیر جنبش بر ضد نژادپرستی و همه دیگر جنبشها را فرصتهای وجدان به حقوق و تنظیم رابطهها با حقوق بگردانیم:
مجموعه امرهای واقع مستمر به ما میگوید که الف. حق را به ویژگیهایش تعریف کنیم و ب. حقوق را ذاتی حیات بدانیم و ج. حقوق را مجموعهای بشناسیم از حقوق انسان و حقوق شهروندی او و حقوق ملی و حقوق هرجامعه بمثابه عضو جامعه جهانی و حقوق طبیعت. زیرا همه رابطهها را باید با حقوق تنظیم کرد تا مگر از جبر مجموعه امرهای واقع مستمر و جهان شمول آسود و زندگی را از کام پویایی مرگ بیرون کشید.
هر جامعهای نیروی محرکه اجتماعی دارد که کارش سمت دادن به جامعه است وقتی به جنبش بر میخیزد. در جامعههای روسی و … و ایران، این نیروی محرکه «زور از پایین برضد بالا» را روش گرداند. این شد که خود اصول راهنمای انقلاب ایران را بلااجرا گرداند و مانع از تغییر «پایین» شد. هرگاه نیروی محرکه اجتماعی ایران امروز، بخواهد از تجربه درس بگیرد، «زور از پایین برضد بالا» را مقصر وضعیتی میشناسد که ایران در آناست و برآن میشود که با تشکیل هستهها، وجدان به حقوق و تنظیم رابطهها با حقوق را تمرین کند و، همزمان، مبلغ و مروج وجدان به حقوق و عمل به حقوق و ترک فعلپذیری در «پایین»، بگردد.
تمرین فعال و خلاق شدن بس ضرور است. چراکه ویرانگرترین اثر جبر مجموعه امرهای واقع بالا، فعلپذیری انسانها است. غافل شدن از حقوق از سویی و تنظیم رابطه با قدرت از سوی دیگر، انسانها را در موضع فعلپذیر قرار میدهد. تکرار کنیم که دو تعریف عام و خاص نژادپرستی، پیش از همه، در توجیه فعلپذیرکردن اکثریت بزرگ بکار میرود. بخاطر اهمیت نیروهای محرکه که در فعل پذیرگرداندن انسانها صرف میشوند، در مورد ایران، برآوردی از آن بعمل میآوریم:
❋ هزینه فعلپذیرکردن مردم ایران:
از اینجا شروع کنیم که اگر نگوییم، در جریان انقلاب ایران، جمهور مردم بر فعلپذیری عصیان کردند، بخش بزرگی از آنان چنین کردند و فعال شدند. آنها که در کار بازسازی استبداد شدند، میباید این جمعیت عظیم را از نو، فعلپذیر میکردند. نیروهای محرکهای که میتوانستند در اختیار ایران فعال و مبتکر و خلاق قرارگیرند و در رشد شهروندان و آبادانی طبیعت بکار روند، در فعلپذیرکردن آنها و بیابان گرداندن سرزمین ایران بکاررفتند به اینترتیب:
● نیروهای محرکه اقتصادی یعنی سرمایهها و نیرو (نفت و گاز) و مواد کانی و گیاهی. حساب کنید بودجه دولت را و بخصوص هزینههای دولت را که تبدیل به سرمایه نشدند و نمیشوند و به قوه خریدی تبدیل شدند و میشوند که عامل تورم مداوم بودند و هستند. اگر فرض کنیم تنها درآمدهای نفت و گاز، تخریب شدهاند و تخریب کردهاند، جمع درآمد + بعلاوه تخریب منابع بخاطر بهرهبرداری با فنون واپس مانده + یک سوم فرآوردهها که تلف میشوند + خورد و برد منابع نفت و گاز مشاع در خلیج فارس، ما را از میزان نزدیک به واقع و بسیار سنگین هزینه فعلپذیرکردن مردم ایران، آگاه میکند؛
● بلحاظ سیاست خارجی، گروگانگیری و سپس جنگ 8 ساله و در پی آن، بحران اتمی و آنگاه جنگهای دهگانه و نسلهای ایرانی که تحت جبر خردکننده محکوم به ایفای نقش فعلپذیر شدهاند؛
● سیاست داخلی: سرکوب شدید و مداوم استعدادها: اعدامها و فعلپذیرکردنها و مهاجرتها؛
● سیاست اجتماعی: بیکاری عظیم جمعیت درس خوانده و مهاجرت سالانه حدود 150 هزار تن و نیز کاهش سرمایه اجتماعی بخاطر تنظیم رابطهها توسط قدرت که لاجرم هر رابطهای را ویرانگر میکند.
● و این امر که هر انسان ایرانی برای زنده ماندن ناگزیر است خود خویشتن را فعلپذیر کند – آسیبهای اجتماعی تا این اندازه گسترده تنها بخش کمی از این خودتخریبی را گزارش میکنند – و حاصل آن کاهش خودانگیختگی فردی و جمعی، بنابراین، کاهش ابتکار و ابداع و خلق، بنابر این، فقر فرهنگ و فراگیرشدن کاربردهای ضد فرهنگ قدرت است.
بدینقرار، با وجدان به حقوق و تنظیم رابطه با حقوق، یعنی فعال شدن شهروندان ایران و به صفر رساندن این تخریب عظیم و بکارانداختن نیروهای محرکهای که آزاد میشوند، در رشد انسان و آبادانی طبیعت، مبارزه با نژاد پرستی واقعیت پیدا میکند با پایان بخشیدن به تخریب نیروهای محرکه و خود تخریبی.