تبی که از تنم بیرون آمد ،
همیشه باری بر دوشم سنگینی می کند؛
وقتی که حرفهایم،
در نور و درخت وخیابان،
شعرمی شود.
مثل تبی که از تنم بیرون آمد،سبک می شوم،
مثل تبی که از تنم بیرون آمد.
پاهایم از زمین کنده می شود؛
شناور در خودم،
می روم
در امواج آرام خیابان،
خیابانی که هنوز داغ است؛
در التهاب سرودن شعری تازه.
****
تب برجانش نشسته
حواسم کجاست؟
هر روز،
سرچار راه،
لا به لای ماشینها میلولد
چراغ که قرمز می شود،
شروع میکند؛
رنگی سرخ به چهرهاش میدود؛
قطرههایی در پیشانیاش میدرخشد
قطره هایی برپیشانیاش میدرخشد؛
و میچکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون میآید
و چیزی مچاله شده در مشتاش میگذارد.
لنگ در یک مشت،
و شیشهشور در مشت دیگرش،
جابهجا می شود.
زمان کوتاه است؛
خودش را ازیادبرده،
حتی نمیتواند دقیقه ها را بشمارد.
چراغ که سبزمیشود،
مینشیند روی بلوک سنگِ سیمانی،
، وسط خیابان.
گرمای خرداد فاصله ای با تابستان ندارد دستمال دور سرش را بازمی کند،
. خیس میبندد دور دستاش
گرمای خرداد هیچ فاصله ای با تابستان ندارد
تب برجانش مینشیند؛
شب خسته و پاهاش خستهتر
میرود آن سوی چارراه،
که دخترک گلفروش منتظراست.
هردو از روشنی خیابان به تاریکی می روند
رحمان – /4/1399۱۰