وقتی زبان به دروغ می چرخد،
معلوم است یک جایِ کار می لنگد.
سیاست،
گاه پوشیده وگاه عریان،
درلجن فرومیرود.
شاه دزد،
هر روز زیرِدوش،
دستانش را غسل میدهد
دستها،
راه می روند چونان که پاها
و صبح را به شب قفل میزنند.
دستهای خسته و آماسیده،
گرما وسرما را به زیر سقف شب میبرند
از پایین آمدهاند بالا و بالاتر،
گردی سیاه میپاشند،
به چشمهای باز،
به دخمههای تاریک حقیقت کجاست؟
کیان حقیقت را،
دستبسته،
در پشت ابرهای تیره پنهان کردهاند؟
وقتی که انسان مسخ میشود،
چُمباتمه میزند،
در روح خستهاش،
وخودش راهم،
ازیاد میبرد
و نمیداند که شناسنامهاش را،
کجا، و در کدامین برهوت ناکجاآباد گمکرده؟
فرهاد هنوز نمردهبود؛
که موش شناسنامهاش را خورد؛
واوبا شناسنامهی ” دور از وطن” به خاک رفت.
چرا مردگان را با شناسنامه به خاک میسپارند؟ من هنوز نمیدانم
وچرا مردگان برای زندگان بیکفن شیون میکنند؟
نگاهی به آسمان بیستاره میکنم.
که برچشمانام نشسته
دلام گرفته،
در این زمهریر ظلمت.
اگرقرار برخندیدن است یا فریادکشیدن،
ما با هم خواهیم خندید یا با هم فریاد خواهیم کشید.
رحمان – 15/3/1399
,—