باید بیایی تا ببینی ،
شهریور که از راه می رسد
تمامِ زخمهای کهنهِ در من ،
دهان باز کرده
و هر روز تازه می شوند
و هر شب ،
ستاره ای در کنارم می نشیند
مرهَمی بر زخمهایم بگذارد
اما نه ،
زخمهایِ من تمام می شود
و نه ،
ستاره هایی که به سراغم می آیند
باید می آمدی
تا ببینی ،
شهریور با پیامی شوم –
که از جغدِ پیری می آورد
برگهای دفتر شعرم ،
تمام برگهای دفترم خونین می شوند
باید می دیدی در تنگنایِ گرما و دیوار
و زنجیر ،
آنان راچگونه به بند می کشند وُ
به دار ،
و جوخه
در آنها ، تمام صدا ها فریاد می شود
آمیزش زوزه و تکبیر از حلقوم کابل
و دستانی که از حدقه چشم در رفته
سکوتِ سُکرآور جسم متلاشی
و صدایِ شکستن استخوان و گردن ،
پاهای تاول زده
و خون مرده
نقشی از رنگ سرخ بر کف سلول
برجا می گذارد
و سَرهایی مَعلق در هوا
تن هایی آویخته برطنابها
و گلهای سرخی که بر حفره یِ سینه ها
شکوفه نشسته ،
و سرودهایی که از روزنه های
سیاهچالها ،
پژواک اش در سقف سیاه وُ
سُربین می نشیند ،
لباسهایِ آشنا درساکِ کوچکی
ساعت ها با عقربه هایی از کار افتاده
که زمان سالها در آنها ایستاده ،
در دستانِ انتظارِ چشمانِ خسته ای
می نشیند ،
شهریور که از راه می رسد ،
خواب از چشمانم پَر می کشد
و انتظارِ هر ساله من که بی قرارم
به آخر می رسد ،
خاک گرم و گلگون دشت خاوران ،
گلباران می شود
هوا معطر می شود از بویِ عطرِ
گلهایِ سرخ .
رحمان – ا ۷ / ۶ / ۱۳۹۹