لوموند دیپلماتیک (سپتامبر ۲۰۲۰) مقالهای در بردارد زیر عنوان «بینالملل ارتجاع». مقاله مربوط است به مسیحیان پروتستان اوانجلیک(évangéliques) که۶۶۰ میلیون عضو در جهان دارد و بزرگترین سازمان مذهبی – سیاسی در جهان است. این سازمان فرآورده «ضدیت با کمونیسم» و حمایت دولت امریکا و دولتهای دیگر است. مادرشهر آن نیز امریکا است. دستگاههای تبلیغاتی عظیم نیز در اختیار دارد. در امریکا و اروپا و دیگر نقاط جهان نیز کسی برضد این «بینالملل ارتجاع» سخن نمیگوید. چهار رئیس جمهوری امریکا، ریگان و بوش (پدر و پسر) و ترامپ با رأی اعضای این سازمان به ریاست جمهوری امریکا رسیدهاند و هماکنون نیز ترامپ امیدوار است با رأی اعضای این سازمان، برای باردوم، رئیس جمهوری امریکا بگردد. در برزیل نیز، بلسونارو، با رأی ۱۱ میلیون اعضای سازمان به ریاست جمهوری رسید. در امریکایی لاتین، درصد قابل ملاحظهای از کاتولیکها به این مذهب گرویده و به این سازمان روی آوردهاند. نیک بنگریم، «بینالملل ارتجاع» را هنوز گستردهتر مییابیم:
❋ بینالملل چند مرامی ارتجاع در جهان امروز و عوامل آن:
در سرزمینهای مسلمان نشین نیز «انسان برای دین است»؛ یعنی دین توجیهگر تحصیل قدرت و بکاربردن آن است: در ایران، ولایت مطلقه فقیه برقرار است و عربستان، سعودیها رژیم خود را دین مدار تعریف میکنند و در سرزمینهای مسلمان نشین، سازمانهای ترور با نامهای گوناگون، القاعده و داعش و… فعال هستند. در کشورهای سنی نشین، استبدادهای نظامی که در گذشته خود را «ملی» توصیف میکردند، حالا خود را به رنگ مذهب نیز میآرایند. بر اسرائیل نیز راستها و راستهای افراطی حکومت میکند و سرزمینهای مسلمان نشین، میدان جنگ افراطیها است.
بر کشوری مثل هند، هندوهای ضد اسلام و ضد هر آنچه که «غیر خودی» میخوانند، حکومت میکنند. و در پاکستان نیز افراطیهایی که به خود رنگ دین میدهند فعالترینها هستند. وضعیت افغانستان هم که معلوم است.
چین رژیم کمونیستی دارد که از افراطیگری بازگشته و جور خود را با اقتصاد سرمایهداری جورکرده است. در عوض، رژیم کره شمالی را میتوان عضو بینالملل ارتجاع دانست.
و امریکا و اروپا و استرالیا راستهای افراطی که خود را دینی نمیخوانند نیز در حال قوت گرفتن هستند.
در افریقا نیز پروتستانتیسم در خدمت قدرت در حال توسعه است.
اما چرا در جهان امروز، «بینالملل ارتجاع» تشکیل شده است؟ به پرسش، ایزابل ریشت Isabelle Richet این پاسخ را میدهد:
1. کندی، واپسین رئیس جمهوری بود که با شعار جدایی کلیسا از دولت، به ریاست جمهوری رسید. از آن پس، حتی دموکراتها (کارتر نخستین آنها) نیز دینداری را وسیله تبلیغ کردند. یک دلیل آن، محل دادن به اخلاق در سیاست و بازگرداندن اعتماد به اداره کنندگان دولت، بعد از شکست در جنگ ویتنام و فسادکاری نیکسون بود؛
2. بیاعتبار شدن دموکراسی با این تعریف که جمهور مردم در زندگی سیاسی خود شرکت میکنند. توضیح اینکه تمرکز شدید تصمیم گیری و شرکت داده نشدن مردم و ناچیز شدن نقش آنها در دادن رأی و نیاز به جمع شدن و کارجمعی کردن و همبستگی، برای پروتستانتیسم سیاسی؛ محل عمل ایجاد کرد.
3. عامل سوم مردم ساکن جنوب امریکا هستند که دیرتر وارد رشد صنعتی شدند و پویاتر و با زاد و ولد بیشتر، به مذهب در سیاست نقش میدهند.
4. خالی شدن دست اهل سیاست، بیشتر جمهوریخواهها از مرام و نیاز روزافزونشان به رأی، آنها را مبلغ پروتستانتیسم سیاسی گرداند.
5. اخلاقگرایان امریکایی که میگفتند تبیین ارزشهای اخلاقی نیاز به دین ندارد، از ایجاد «اکثریت اخلاقمند» ناتوان شدند. این شد که آن جنبش با جنبش «اکثریت دینمند» جانشین شد.
6. ائتلاف حزب جمهوریخواه با پروتستانهای سیاستگرا و نقش تعیین کننده اینان بخاطر انسجام و ثباتشان در رأی دادن به جمهوریخواهها. حال اینکه رأی دهندگان دیگر با ثبات نیستند و بنابر موقع، به نامزد این یا آن حزب رأی میدهند و یا از دادن رأی سرباز میزنند.
از قرار، نویسنده نقش امریکا در جهان و نیاز اعمال قدرت در جهان به توجیه را از یاد بردهاند. محققان دیگر این مهم را از یاد نبردهاند: یک چند کوشش شد حقوق انسان و دموکراسی دستآویز مداخله نظامی بگردد. اما تناقض آشکار بود (حقوق را انسان دارد و خود باید به آنها عمل کند و دمکراسی نیز قالبی نیست که بتوان مردم را در آن ریخت. وجدان به حقوق و تنظیم رابطههای با حقوق و فرهنگ میخواهد و مردم خود هستند که باید این فرهنگ را ایجاد کنند. یادآوری این واقعیت توسط بوش به میتران، رئیس جمهوری فرانسه بهنگام جنگ خلیج فارس برسر کویت، بجا است) و نتایج مداخله هم بدترکردن وضعیت از آنچه بود از کار درآمد. این شد که توجیه پذیرش همگانی نیافت. ایناست که قدرت مداخلهگر دین را وسیله توجیه خود میکند. اما مسیح پیامبر صلح بود، چطور میتوان دین او را وسیله توجیه مداخلههای نظامی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی کرد؟
❋ قدرت و نیاز آن به توجیه ستاندن از دین؟:
به تاریخ استعمار و سلطه غرب بر قارههای دیگر که بازگردیم، میبینیم، نخست بنام ترویج مسیحیت: انسان برای دین است یعنی هر مسیحی باید خود را در خدمت دین بداند و گرایاندن جهانیان به دین مسیح را مأموریت خود بداند. بدیهی است که اعمال زور هم لازم میشود. بعد نوبت استعمار شد: تنها غرب است که از فرهنگ بمعنای درست کلمه برخوردار است و هر غربی مأموریت دارد جهانیان را به این فرهنگ درآورد. چون هر غربی در خدمت فرهنگ متعالی است، تصرف کشورها بقصد «آدم» کردن (فراماسونهای ایران میگفتند باید بگذاریم غرب ما را آدم کند) مردم آنها ضرور است. سپس نوبت به ترقی و «مدرنیته» رسید و بنام ترقی، تحمیل دیکتاتوریهای «مدرن»، به کشورهای زیرسلطه، توجیه میشد. پس از آن، بوش پسر استقرار دموکراسی در «خاورمیانه بزرگ» را توجیهگر جنگ با عراق و افغانستان گرداند و مدعی شد هرچه میگوید و میکند خداوند به او القاء میکند!
با بیاعتبار شدن مرامهای غیر دینی و ناچیز شدن مدرنیته در بزرگ و متمرکز شدن قدرتی که سرمایهداری است، برای اعمال قدرت، توجیهگری نمانده است. این خلاء است که زمینه ساز پیدایش و قوت گرفتن «بینالملل ارتجاع» شده است. بدینخاطر است که بوش پسر را آغازگر جنگهای صلیبی میشمارند.
بدینقرار، سه رابطه است که تا وقتی بر جا هستند، قدرت که نیازمند توجیه شدن است، توجیهگرهای خود را از خود بیگانه و میان تهی میکند و آن را با توجیهگر جدید جانشین میکند:
1. رابطه انسان با دین و یا مرام غیر دینی (لیبرالیسم، مارکسیسم، نئولیبرالیسم و…)؛
2. رابطه انسان با قدرت. و
3. رابطه دین یا مرام غیر دینی با قدرت.
در آغاز، دین یا مرام غیر دینی برای انسان بوده است: دین شما شما را و دین من مرا، مرام شما شما را و مرام من مرا. از زمانی که انسان برای دین یا مرام غیر دینی شد، خصومت و نزاع و جنگ، بنابراین، قدرت با محل شد. زیرا انسان برای دین یا مرام غیر دینی است جز این معنی نمیدهد که دین یا مرام او حق مطلق است و مأموریت او این است که دیگران را نیز به این دین یا مرام در آورد و یا «حاکمیت دین یا مرام» را بر جهان مستقر سازد. اما چنین ماموریتی نیازمند زور است. تنظیم رابطه با دیگرانی که باید به دین یا مرام درآیند، نیازمند ترکیب زور و پول و فساد و علم و فن (سلاح) میشود. درجا، انسان با قدرت رابطه برقرار میکند. گمان میکند این او است که قدرت (= ترکیبی که در رابطه قوا بکار میرود و این رابطه) بکار میبرد. اما در حقیقت، او پیشاپیش جای خود را بعنوان وسیله تعیین کرده و وسیله شده است. چرا که وقتی میپذیرد که او برای دین یا مرام است، پس میپذیرد که برای دین یا مرام بکار رود. بمنزله وسیله، قدرت را بکار میبرد: رابطه انسان با قدرت رابطه وسیله است با قدرت. و
و اما دین یا مرام غیر دینی باید قدرت را توجیه کند. زیرا انسانی که وسیله میشود و انسانی که قدرت در باره او بکار میرود، اگر نه هردو، دست کم انسانی که وسیله میشود باید بپندارد که هدف از بکاربردن قدرت حق (برای مثال، درآمدن همگان به دین و یا مرام و یا تجدد و تمدن) است. پس، محل عمل دین یا مرام غیر دینی، محل وظیفه توجیهگری میشود: قدرت، انسان را وسیله و دین یا مرام و یا تجدد و یا… را نیز وسیله توجیه خود میکند. هدف دیگر نه آنکه «دیندار» و یا «مراممند» و یا متمدن ساز میپندارد، بلکه متمرکز و بزرگ شدن قدرت ( برای مثال، سرمایهسالاری) میشود. آن واقعیتی که شهروندان همه کشورها با آن رویارو هستند، این واقعیت است. «بینالملل ارتجاع»، بدون رابطه با قدرت (= سالاریها) ممکن نبود بوجود آید و با قطع رابطه با قدرت از میان بر میخیزد. چنانکه ولایت مطلقه فقیه، بدون ستون فقراتی که حزب سیاسی مسلح صاحب بخش عمده اقتصاد کشور و دولت است، یک لحظه نیز برجا نمیماند. بنابراین، راهکار ایناست که انسانها خلاء را پرکنند تا مگر زندگی حقوند را بازیابند:
❋ بدون پرکردن خلاءها، انسان و دین و مرام وسیله میمانند:
خلاءها که باید پر شوند تا که انسانها استقلال و آزادی خویش را بازیابند، اینها هستند:
1. رابطه انسان با اندیشه راهنمایش هرچه باشد، بمحض اینکه خود را برای اندیشه راهنما دانست، استقلال و آزادی خویش را از دست میدهد و، به شرح بالا، وسیله قدرت میشود و اندیشه راهنما را وسیله توجیه قدرت میکند و گرفتار خلائی میشود که خود او بمثابه شهروند حقوند است. پر کردن این خلاء به این است که رابطه خود با اندیشه راهنما را تغییر دهدو بپذیرد که اندیشه راهنما برای انسان است. وقتی این خلاء را پرکرد، قدرت بیمحل میشود و از میان بر میخیزد؛
2. اندیشه راهنما هدفی نیست که انسان برای آن باشد، روشی است که انسان باید درپیش بگیرد تا به هدفی برسد که، بکاربردن روش، رسیدن به آن را ممکن میکند. وقتی انسان برای اندیشه راهنما میشود، درجا، گرفتار خلاء روش میگردد و این خلاء است که با ترکیب زور و فساد و… پر میشود. خمینی که ارتکاب دروغ و فریب و… خشونت و جنگ را برای دین لازم میشمرد، نمیتوانست ننویسد که حکومت اسلامی (= قدرت) مقدم و حاکم بر احکام دین است. چراکه ارتکاب جرم و جنایت برای دین ناممکن است. مگر اینکه دین ولایت مطلقه فقیه یعنی قدرت باشد.
اما این خلاء جز با حقوق پرشدنی نیست. چراکه خلاء ناشی از غفلت از حقوق را ترکیب زور و فساد و… پر میکرد. پس پرکردن خلاء به ایناست که زور و فساد را با حقوق جانشین کنیم. با این جانشینی، خلاء سومی پر میشود که سبب تغییر رابطه انسان با فکر راهنما شدهاست:
3. رابطههای انسانها با یکدیگر را وقتی اندیشه راهنما برای انسان است، دو حق اختلاف و اشتراک تنظیم میکنند: بنابر حق اختلاف، هرکس اندیشه راهنمای خود را دارد و بنابر اصل اشتراک (اشتراک در وطن، اشتراک در جامعه، اشتراک در بخش عمدهای از فعالیتهای حیاتی، اشتراک در سرمایهها و نیروهای محرکه دیگر و اشتراک در خلق فرهنگ و اخلاق که مشترکات اندیشههای راهنما هستند)، حقوق ذاتی حیات که همگان بطور برابر دارند، تنظیم کننده رابطههای آنها میشود.
بدینسان، اگر هرکس بپذیرد که اندیشه راهنما برای انسان است و خود را ولی قهری دیگران در گرویدن دیگران به طرزفکر خود نگرداند، اختلاف و انشعابها که خشونت را پدید میآورند و برایش محل عمل ایجاد میکنند، بوجود نمیآیند. در عوض، اشتراک در حقوق سبب میشود که دو حق اختلاف و اشتراک که همراه هستند و با هم عمل میکنند، بطور مداوم اشتراکها را بیشتر میکنند.
بدینسان، نه «بینالملل ارتجاع» که قدرت پدید آورنده آن، – که، با استفاده از خلاءهایی که انسانها خود ایجاد کردهاند، آنها را با زور و فساد پرکردهاند، بوجود آمده است- تمامی انسانهای روی زمین را در برابر سه خلاء عمدهای قرار داده است که جز با تغییر رابطه انسان با اندیشه راهنمای خود و وجدان به حقوق و عمل به حقوق و تنظیم کردن رابطهها با حقوق پرشدنی نیستند.