در دوران قاجار، ایران عملا حوزه نفوذ دو قدرت بزرگ استعماری آن زمان،یعنی روسیه و بریتانیا بود. ایران هر چند مستعمره نبود، اما در این کشور بعلت دخالت های ابر قدرت های فوق الذکر از استقلال و ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ملی هم جز نامی باقی نمانده بود. جنبش مشروطهخواهی ایرانیان در سالهای پیش از جنگ جهانی اول، در واقع تلاشی برای غلبه بر این وضعیت و احیای استقلال و تمامیت ارضی و حاکمیت ملی و ملت و رسیدن کشور ایران به آزادی بود.
علیرغم به ثمر رسیدن انقلاب مشروطه، و امضاء فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه، روسیه تزاری و بریتانیا، این دو قدرت جهانی، چندین سال پیش از آغاز جنگ جهانی اول با قراردادی که در تاریخ به «معاهده ۱۹۰۷ سنپترزبورگ» معروف است، ایران را میان خود به دو منطقه نفوذ تقسیم کرده بودند. طبق این معاهده که بریتانیا آن را پیشنهاد کرده بود، مناطق شمالی ایران حوزه نفوذ روسها و مناطق جنوب قلمرو حضور و نفوذ بریتانیا محسوب میشد.
یک سال قبل از پایان جنگ جهانی اول، انقلاب اکتبر به وقوع پیوست. وقوع انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ در روسیه، خبر و حادثهای مسرتبخشی برای ایرانیان بود زیرا آغازی برای پایان حضور مداخلهگرانه روسیه تزاری در ایران بشمار می آمد. چند هفته پس از انقلاب اکتبر، بلشویکها اعلامیهای با عنوان «خطاب به مسلمانان روسیه و شرق» به امضای لنین منتشر کردند که در آن درباره ایران آمده بود: «ما اعلام میکنیم که تقسیم و بخشبندی سرزمین ایران بیمعنا و باطل است. به محض این که عملیات نظامی پایان گیرد، ما نیروهای خودمان را از ایران خارج خواهیم کرد. ایرانیها حق این را خواهند داشت تا آزادانه دربارهی سرنوشت خود تصمیم بگیرند.»
مدتی بعد یعنی در ۲۷ ژانویه ۱۹۱۸، دولت روسیه نامه ای با امضاء تروتسکی به دولت ایران ارسال می دارد که در آن مرقوم می شود، دولت جدید روسیه بطور یکجانبه قرارداد سال ۱۹۰۷ خود با بریتانیا درباره ایران را لغو کرده است. به دنبال این نامه در بهار ۱۹۱۸، قبل از پایان جنگ جهانی اول روسیه ۶۰ هزار نیروی نظامی خود را از ایران فرا می خواند. اما نیروهای بریتانیا تا پایان دوره حاکمیت پادشاهان قاجار و آغاز حکومت پهلویها در ایران باقی ماندند.
جنگ جهانی اول شرایطی را بوجود آورد تا بریتانیا تنها ابر قدرت جهان گردد. در چنین شرایطی پس از پایان گرفتن جنگ و بنا بر لزوم شرایط جدید جهانی پس از جنگ و بیرون رفتن روسیه و عثمانی ها از رقابت های ابر قدرتی، ابر قدرت بریتانیا برای سروری بر جهان و تسلط بلامنازع اش بر جهان، نظام نوینی تدارک می بیند و برای اجرای این نظم برنامه های جدیدی برای کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره خود و حتی خاورمیانه پیاده نمودند تا منطبق بر توسعه طلبی استعماریش قرار گیرند.
یکی از اقدامات استعماری امپریالیستی بعد از جنگ جهانی اول تقسیم خاورمیانه به سرزمین های زیر سلطه خود بود. در میانه جنگ جهانی اول، مارک سایکس و فرانسوا ژرژ پیکو دو دیپلمات بریتانیایی و فرانسوی بودند که در سال ۱۹۱۶ به نیابت از سوی دولتهای متبوع خود درباره تقسیم سرزمینهای خاورمیانهای امپراتوری عثمانی که در حال تلاشی بود به توافق رسیدند. این موافقتنامه به طور محرمانه در ۱۶ مه ۱۹۱۶ با موافقت روسیه تزاری به امضا رسید. با تقسیم سرزمین های عربی خاورمیانه و ترسیم ژئوپلیتیک جدیدی برای آن منطقه بعد از جنگ جهانی اول، تاکنون، آنان سرنوشت خونباری را برای خاورمیانه و مردمش رقم زدند؛ سرنوشتی که آثار و پیامدهای شوم آن همچنان پابرجا است. علیرغم اینکه صد و سه سال از عمر آن می گذرد، اما این مردم خاورمیانه می باشند که پیامدهای این تقسیم بندی را همچنان بر دوش میکشند.
سایکس و پیکو خط کش و مداد را به دست گرفتند و بر روی نقشهای که بر روی میزشان پهن بود، با ترسیم خطوط مستقیم ارضی، کشورهای امروز عربی خاورمیانه و سپس دولتهای آن را، بر اساس منافع استراتژیک خود تعیین کردند، بی آنکه انسجام قومی و مذهبی درون این سرزمینها را در نظر گیرند و بی آنکه نمایندگان مردمان این منطقه را در طراحی خود دخیل بدانند و به نوعی از آنها نظرخواهی کنند. یک نمونه بارز آن، پراکندگی مردمان کرد میان چهار کشور ترکیه، عراق، سوریه و ایران است.
منازعات و جنگ و خونریزی های جاری در منطقه خاورمیانه، از قبیل سرنوشتی که برای کردها و ترکها و عربها رقم خورده است، ناشی از تبعات موافقتنامه محرمانه سایکس−پیکو است؛ منتهی که نه براساس واقعیتهای موجود، بلکه بر اساس منافع ابرقدرت های پیروز آن زمان، تدوین شد.
در امتداد قرارداد محرمانه سایکس-پیکو، «بیانیه بالفور» از سوی دولت بریتانیا صادر شد و لندن رسماً خود را متعهد به تاسیس دولت یهود نمود. با تاسیس دولت اسرائیل در ۱۴ ماه مه سال ۱۹۴۸ در سرزمین فلسطین (که اعراب از آن با نام «روز نکبت» یاد میکنند) منازعه خونباری میان اعراب و اسرائیل آغاز شد که ریشههای آن هم به قرارداد سایکس-پیکو بازمیگردد.
علاوه بر موافقت نامه فوق، از سوی دیگر، در آن زمان تنها ابرقدرت یکه تاز جهان با تسلط گسترده بر مستعمرات خود تلاش نمود تا با فراهم کردند محصولات و فرآوردههای خام ارزان هم مخارجی که برای جنگ هزینه کرده بود را از جیب مردم مستعمرات خویش جبران نماید و هم با بالا بردن مزد و مزایای مردم کشور خود آنان را راضی نگه دارد و هم قدرت مالی سرمایه دارانه و بورژوازی کشور خود را افزایش دهد. آنان به منظور حفظ منافع و مطامع خود و بهره وری از ذخایر طبیعی و انسانی کشورهای مختلفی که تحت کنترلش بودند در صدد برآمدند تا نظام ها و رهبران آن کشورها را انتخاب نمایند که بتوانند پاسخگوی نیازهای آن کشور باشند و برای تثبیت موقعیت خود به تغییر حکومت و برآمدن حکومت های جدید مبادرت ورزیدند.
در راستا چنین سیاستی است که بریتانیا در تایلند، چین، ترکیه، اتیوپی، مصر، افغانستان، ایران و دیگر کشورها از جمله برخی کشورهای آسیای مرکزی، افرادی را بر سرکار می آورند که بتوانند حافظ منافع آنان و در خدمت شان قرار بگیرند تا با کنترل کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره تسلط بلامنازع خود را بر جهان بیشتر و بیشتر نماند.
بی دلیل نبود که انگلیسی ها برای تامین مطامع استعماری خود و تسلط کامل بر ایران نیازمند برقراری امنیت دلخواه خود از طریق یک کودتا در ایران بودند و این امنیت از دید آنان جز با آوردن افراد مورد نظرشان از طریق کودتا مسیر نمیشد. آنان پی برده بردند یک ایران تحت کنترل تام و تمام آنان نقش بسیار مهمی در منطقه و آینده امپراتوری بریتانیا ایفا خواهد کرد. در ایران از طریق عامل و سرسپرده شان یعنی سید ضیاء طباطبائی در جستجوی فردی بودند تا بتواند مطامع استعماری آنان را برآورده نماید. بعد از رایزنی های مختلف قرعه به نام رضاخان میرپنج تمام شد و او هم آمادگی خود را برای چنین امری اعلام کرد.
مصدق می گوید: به خاطر دارم، سردارسپه رئیس الوزراء وقت، درمنزل من با حضور مرحوم مشیرالدوله و مستوفی الممالک، دولت آبادی و مخبرالسلطنه و تقی زاده و علا، اظهار کرد که مرا انگلیس آورد و ندانست با کی سرو کار پیدا کرد. آنوقت نمیشد در این باب حرفی زد، ولی روزگار آن را تکذیب کرد و بخوبی معلوم شد، همان کسی که او را آورد، چون دیگر مفید نبود او را برد.»
منبع: به نقل از نخستین نطق تاریخی دکتر مصدق نماینده اول تهران ( بعد از شهریور 1320) در مجلس چهاردهم شورای ملی در جلسه شانزده اسفند 1322 مخالفت با اعتبارنامه سید ضیاء الدین طباطبائی. همین خاطره را با ذکر همین نام ها یحیی دولت آبادی در کتاب ” حیات یحیی ” نقل می کند.
ژنرال آیرونساید برای پیدا کردن فرد شایسته و بایسته ای که بتواند منافع استعماری بریتانیا در ایران را تامین کند به ایران می آید. او کلا چهار ماه و نیم در ایران می ماند.
سید ضیاء در مصاحبه با صدرالدین الهی می گوید که نخستین دیدار ژنرال ویلیام آیرونساید و رضاخان روز ۱۱ آبان ۱۲۹۹، سه ماه و نیم پیش از کودتا، در روستای آقابابای قزوین رخ داده بود. آن روز ژنرال آیرونساید همراه سرهنگ دوم هنری اسمایس و مترجمش سروان کاظم سیاح، برای دیدار از نیروی قزاق به «آقابابا» رفته بود.
ژنرال آیرونساید در خاطراتش می نویسد آخرین دیدار من با رضاخان در ۲۳ بهمن ۱۲۹۹، ده روز پیش از کودتا، در قزوین صورت گرفت. آیرونساید در اینباره مینویسد: «دو چیز از رضاخان خواستم؛ اول اینکه هنگام بیرون رفتن نیروهای بریتانیایی از ایران، از پشت به ما خنجر نزند و دیگر اینکه احمدشاه را از پادشاهی برکنار نکند. رضاخان در هر دو مورد به من قول داد و من دست او را فشردم.»
دنیس رایت در کتاب ” انگلیسی ها در میان ایرانیان ” می نویسد: آیرونساید در تاریخ چهاردهم فوریه ۱۹۲۱ یعنی ۵ اسفند ۱۲۹۹ یعنی درست دو روز بعد از کودتا در دفتر خاطراتش چنین می نویسد: « شخصاً عقیده دارم که پیش از آنکه از اینجا ( ایران) بروم، باید بتوانم این افراد را به حال خودشان رها کنم. در واقع، یک دیکتاتور نظامی گرفتاری های ما را برطرف خواهد کرد و ما را قادر خواهد ساخت که بی هیچ دردسری این کشور را ترک گوئیم.
ماجرای کودتا :
در دست نوشته های ژنرال آیرونساید که توسط پسرش لرد آیرونساید جمع آوری شده اند می خوانیم: پدرم بعد از بازسازی روحیه نیروهای انگلیسی و ثبات بخشیدن به وضعیت آنان در قزوین متوجه بازسازی قزاق های ایرانی شد. داستان انتخاب رضاخان به فرماندهی نیروهای قزاق از جانب او را همه می دانند. گرچه در آن هنگام نمی دانست که او روزی شاه ایران خواهد شد اما آشکارا راه را برای او هموار نمود. رضاخان قبل از آنکه پدرم ایران را ترک گوید در تهران دست به کودتا زد اما در مورد وفادار ماندن به پادشاه وقت صادقانه بقول خود عمل کرد. پدرم در خاطراتش می نویسد: « فکر کنم همه مرا معمار آن کودتا تصور می کنند. راستش را بخواهید خودم هم همین طور فکر می کنم.»
خسرو شاکری استاد تاریخ و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در کتاب میلاد زخم ( جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران) می نویسد: « انگلیس که با بدترین بحران در تاریخ روابط خود با ایران روبرو بود، پس از بررسی های عمیق تصمیم به لغو قرارداد ۱۹۱۹ گرفت تا ادامه سیطره خود را بر ایران تضمین کند. در جستجوی برای یافتن مرد نیرومندی که کشور را با مشت آهنین اداره کند بود، و رضاخان سر برآورد. سیاست جدید آنچنان که چرچیل، اوری و مونتاگیو می گفتند، بازیگر عمده آن رضاخان بود، معامله به سود انگلیس از آب درآمد، نه فقط به این دلیل که مشکل فوری جنبش آزادی بخش را تخفیف می داد، بلکه همچنین، و مهم تر، به این خاطر که یک عصر نو استعماری را در ایران گشود که تاثیری ویرانگر بر جامعه ی ایران گذاشت. در عین حال، نخبگان فاسدی که به دستور ضیاء بازداشت شده بودند تحت فشار انگلیس آزاد شدند و فعالیت ” شرافتمندانه” پیشین خود در غارت مردم را از سر گرفتند. به راستی، همانطور که بالفور گفت، دولت « شدیداً انگلوفیل سیدضیاء از علنی کردن دامنه ی اختلاس آن نخبگان فاسد، یا به محکمه کشیدن آنان، خودداری کرد، زیرا بسیاری از آنان سرسپردگان دولت انگلیس بودند، که عملا برای آزادی آنان اقدام کرده بود.» چنان که لرد جلمز فورد گفته بود، ایرانیان را بایستی در فساد وا می گذاشتند، زیرا این بهترین راه بر حفظ منافع انگلیس در ایران بود.
به نوشته یرواند آبراهامیان، در کتاب ایران بین دو انقلاب: «رضاخان، افسر ۴۲ سالهای از یک خانواده گمنام نظامی وترکزبان در مازندران، که مدارج نظامی را طی کرده و به فرماندهی بریگاد قزاق در قزوین رسیده بود، نیروی تقریبا سه هزار نفری خود را به سوی تهران حرکت داد. پیش از حرکت احتمالا با افسران انگلیسی در قزوین مشورت کرد و از آنان برای افرادش مهمات، آذوقه و مواجب گرفت و … با روزنامهنویسی به نام سیدضیاء طباطبایی ملاقات کرد که مورد اعتماد میسیون نظامی انگلستان بود…»(ص.۱۰۶)
ادامه دارد