پرسشها از ایرانیان و پاسخها از ابوالحسن بنیصدر
٭ پرسش پنجاهم:
50- آیا اصول دین ممکن است مشروط به یکدیگر باشند؟ آیا از هم جدا هستند یا با هم در اشتراکند؟ آیا یکی بر دیگری تقدم ندارد؟ مثلا توحید مشروط به امامت بشود؟ و اساسا ارتباط اصول دین با یکدیگر چگونه است؟
● پاسخ پرسش پنجاهم:
پاسخ این پرسش کتاب اصول راهنمای اسلام است. چند نوبت نیز توضیح دادهام که هر پدیدهای مجموعهای از اجزاء است که دستگاه اطلاعات و «اندیشه راهنما» و رهبری و میزان برای سنجش فعالیتهای حیاتی خویش رادارد و هدفمند است. این 5 اصل یک مجموعه را پدید میآورند. اینک رابطه این اصلها را بایکدیگر بسنجیم:
1. هرگاه «مجموعه اجزاء» را توحید بخوانیم. بدین معنی که اجزاء بایکدیگر خوانائی دارند و حیاتمندی موجود زنده مدیون این همسازی بمعنای الف. نقش داشتن نیرو و نقش نداشتن زور و ب. خودجوش سازمان یافتن همکاری اجزاء، موافق اندیشه راهنما و ج. نوع رهبری در بکاربردن نیروهای محرکه و همآهنگ کردن فعالیتهای اجزاء در رابطه با هدف و د. میزان که اعمال حیاتی را از اعمال مرگآور مشخص میکند و ه. هدفمندی، ترجمان توحید اجزاء میشوند: اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی میشود زیرا به مجموعه امکان میدهد روشهائی را بکار برد که ویژگیهای مجموعه، برجا بمانند. استعداد رهبری، به یمن آن اندیشه راهنما، و بکاربردن میزان برای سنجش فعالیتها، هدفی را بر میگزیند که زندگی خودانگیختهای را دیرپا و کامل کند: عمل به حقوق ذاتی مجموعه حیاتمند.
بدینقرار، رهبری از آن نوع میگردد که با هدفی که حقوقمند زیستن دائمی است تعریف میشود و این هدف، لاجرم در بینهایت قرار میگیرد تا که قدرت (= زور) هیچگاه، محل عمل پیدا نکند و خودانگیختگی کامل بگردد. رشد همین است. لاجرم، میزان سنجش، میزان عدل میشود که بکار تمیز حق از ناحق میآید. رهبری همواره بدیل/الگو است چرا که بطور مداوم در نقد خویش و به یمن این نقد، به حیات در کمال خویش دست مییابد. نقد مداوم خویش، رابطهای را با گذشته و حال و آینده برقرار میکند: در گذشته نمیماند زیرا آن را نقد، یعنی حال میکند. درحال نمیماند زیرا آنرا که سرمایه حاصل از نقد گذشتهاست، برای رسیدن به هدف بکار میبرد: زمان بستری از ازل به ابد میگردد برای صیر موجود زنده.
2. اما اگر هر موجود زندهای را مجموعهای از اجزا بدانیم که بایکدیگر رابطه آمر و مأمور دارند، به سخن دیگر، اصل راهنما نه توحید که ثنویت است، درجا، میپذیریم که اجزاء در رابطه قوا بایکدیگرند. دستگاه اطلاعات (اندیشه راهنما) بیان قدرت میشود که ترجمان ثنویت (= روابط قوا) است. کار قوه رهبری پرداختن به روابط قوا میشود. دستگاه سنجش نیز کارش اندازه گرفتن قدرت یکی بر دیگری و زور لازم میشود برای برجا نگاه داشتن رابطهِ قوای موجود. هدف را رابطه قوا میان اجزای مسلط و اجزای زیر سلطه معین میکند.
جانبداران ثنویت، خاصه آنها که به دیالکتیک تضاد باور دارند، نتوانستهاند، بگویند آیا مجموعهای با این اصول راهنما، پدیدآمدنی است؟ در عمل، وقتی بیماری سبب میشود که اجزاء یک مجموعه توحید از دست بدهند و گرفتار روابط قوا بگردند، میگوئیم، مجموعه بیمار است و اگر نتوانیم بیماری را درمان و توحید اجزاء را بازیابیم، مجموعه میمیرد. به سخن دیگر، ثنویت بمعنای روابط قوا مرگ آور است و، بر این اصل، موجود زنده نمیتوانست پدید آید.
بدینقرار، توحید وقتی توحید اجزاء است و نیز وقتی توحید اصول راهنمای حیات است، تقدم ندارد زیرا بیانگر رابطه اجزاء و رابطه اصول راهنمای حیات است.
٭ پرسش پنجاه و یکم:
51- موازنه عدمی کجای اصول دین اسلام است؟ شما فرمودید که اصول ترجمان موازنه عدمی هستند، لطفا بیشتر توضیح بفرمایید. آیا اصلی است که اصول دیگر بیان آناست؟ اگر چنین است، پس میباید اصلی اساسیتر باشد؛ پس چرا به صورت نظری تا کنون سخنی از آن به میان نبودهاست؟
● پاسخ پرسش پنجاه و یکم:
این پرسش پاسخ یافتهاست (پاسخ پرسش چهل و نهم)، باوجود این، در پاسخ به پرسش پنجاهم تأمل کنیم: وقتی اجزا یک مجموعه بایکدیگر توحید دارند، رابطه قوا بیمحل میشود. رابطه قوا را موازنه قوا میخوانند. رابطهای که رابطه قوا نیست و، درجا، رابطه حق با حق هست را چه خواندهاند؟ این پرسش بس مهم است زیرا پرسش دومی را به ذهن میآورد، دینها و فلسفهها آیا این رابطه را دیدهاند؟ اگر دیدهاند به آن چه نام دادهاند؟ آیا آن تعریف از حق را پذیرفتهاند که رابطه حق با حق، زور را بیمحل کند؟
اگر این دو پرسش از روز نخست طرح میشد و پاسخ میجست، تاریخ زندگی بشر بر روی زمین چگونه تاریخی میشد؟ تا آنجا که من کاوش کردهام، در دینهایی که در بیانهای قدرت از خود بیگانه شدهاند و در فلسفههایی که مبانی ایدئولوژیسازیها شدهاند، این پرسشها طرح نشده و پاسخ نیافتهاند. این بیان استقلال و آزادی است که پاسخ این پرسشها است:
موازنه حق با حق را موازنه عدمی میخوانیم زیرا، در آن، زور نیست. حق به ویژگیهایش، از جمله به این ویژگی تعریف میشود که موازنهاش عدمی است. یعنی الف. یک حق با حق دیگر رابطه قوا برقرار نمیکند. و ب. حق با ناحق نیز رابطه قوا برقرار نمیکند. به سخن دیگر، همان حقی که بود باقی میماند. آموزش و هشدار بس مهم این ویژگی ایناست: این ناحق است که به مقابله حق میآید و اگر حق را نتواند در ناحق از خود بیگانه کند، یا به حق باز میگردد و یا از میان میرود. معنای حق میآید و باطل میرود، همین است. و بدیهی است هرگاه دو پرسش این دو پاسخ را میجستند، به سخن دیگر، بیان استقلال و آزادی اندیشه راهنما میشد، تاریخ جریانی دیگر مییافت.
و هنوز، پرسش مهمتری برجا است: بنابراین که تعین جبر و نبود استقلال و آزادی است، ناگزیر، عدم تعیین بود استقلال و آزادی است. باردیگر یادآور میشود که سارتر میپنداشت انسان تنها موجودی است که صاحب عقلی است توانا به بیرون رفتن از تعین و او، این بیرون رفتن از تعین را آزادی میخواند. هرچند اگر نامتعین نبود، بیرون رفتن از تعین نیز نبود، اما این رابطه متعین با نامتعین را چه بنامیم؟ رابطه متعین با نامتعین مدار باز پدید میآورد. مدار را باز میگوئیم زیرا یکی از دو طرف رابطه متعین است. در این رابطه، البته زور بیمحل است. زیرا زور حد ساز و متعین گردان است. و اگر متعین با نامتعین نزدیک و نزدیک تر شد و توانستیم، با اغماض، بگوئیم با آن اینهمانی جستهاست، این رابطه را چه بخوانیم؟ سارتر، در بند ثنویت متعین – نامتعین، نتوانستهاست نظر خویش را، از راه نقد پیگیرد، وگرنه، موازنه عدمی را بازمییافت. راست بخواهی، موازنه عدمی اینهمانی جستن آدمی با هستی است.
بدینسان، بهیمن موازنه عدمی، تعریفهای اصول راهنما، کمال و دقت خویش را بدست میآورند. به سخن دیگر، این تعریفها وقتی کامل و دقیق هستند که ترجمان موازنه عدمی میشوند.
٭ پرسش پنجاه و دوم:
52- آیا همچنان روش شناخت بر پایه توحید را صحیح و کارا میدانید؟ آقای احسان شریعتی (فرزند مرحوم شریعتی) در مصاحبهای گفتهاند:” به یاد دارم دکتر سروش در همان زمان به عنوان عضو انجمنهای اسلامی در مجله مکتب مبارز، ارگان اتحادیه، نقدی از روش شناخت بنیصدر نوشت که موجب معروفیت ایشان میان بچههای نسل ما شد. آقای بنیصدر مدعی بود که روش توحیدی او یک روش علمی است و حتی آزمایش هم شده و جواب داده است. سپس در سمیناری در آلمان سروش با بنیصدر (و دو تن دیگر که از روشهای شناخت شریعتی و مجاهدین دفاع میکردند) مناظرهای کرد و از همان زمان هم به تدریج به عنوان دکتر سروش در جامعه فکری ایران شناخته شد چون در آن بحث درخشش داشت و از نظر علمی و معرفتی نشان میداد اینگونه روشهای شناخت کلی همچون کلیدی است که به همه درها میخورد اما هیچ کدام را نمی تواند باز کند.” آیا شما اینگونه فکر میکنید؟ آیا این روش اینگونه است؟
● پاسخ پرسش پنجاه دوم:
تا آنجا که بخاطر میآورم، در آن مجلس آقای احسان شریعتی حاضر نبود. وگرنه میدانست که واقعیت جز آناست که گفتهاست. نوشته آقای سروش در مکتب مبارز درج شد. پاسخ او که نقد نظر پوپر و پوزیتویستها است نیز در همان مجله درج شد. در کتاب تضاد و توحید نیز بازدرج شد. همانطور که در پاسخ به پرسش هموطن دیگری توضیح دادهام، اصل ابطالپذیری پوپر را پزیتیویستها رها کردند. به سخن دیگر، آنچه ابطال شد، ابطالپذیری بود.
بمناسبت یادآور میشوم که پوپر میگفت: “خدا هست” ابطالپذیر نیست. پس علم نیست. اما “خدا نیست”، علم است زیرا ابطالپذیر است. استدلال او ایناست:” خدا هست” ابطال پذیر نیست زیرا همواره این امکان وجود دارد درجای دیگر بتوان او را یافت. اما “خدا نیست” ابطال پذیر است. در توضیح سخن او، آمدهاست که اثبات وجود خدا نیازمند بینهایت کاوش و بررسی است. حال آنکه خدا نیست قابل تحقیق و ابطال است.
بدینقرار، علم نیست که ابطال میکند، قابلیت تحقیق است که علم را از غیر علم سوا میکند. به سخن دیگر، مخالف «اصول عام»، اصلی عام وضع میکند که خود فرآورده علم نیست، ابطالپذیر نیز نیست و، بدان، حکم میکند “خدا هست”، علم نیست و “خدا نیست”، علم هست. اما فایده این اصل عام، از دید پوپر ایناست که علم را از غیر علم سوا میکند. و به آدمی امکان میدهد نظرها و یافتههای دیگران را هم در نظر خویش لحاظ کند. اما آیا در علم هم کاربرد دارد ؟یعنی میتوان بکارش برد در ابطال علم و اگر بکار بردیم و علم – بنابراین که علم است ابطال نمیشود – ابطال نشد، باید از شمار علوم خارجش کنیم؟ در مثال او، هرگاه “خدا نیست” ابطال شد، “خداهست” همچنان غیر علم میماند و یا علم میشود؟ ایرادهای دیگر به اصل ابطالپذیری گرفته شدند تا که نزد پوزیتویستها، آزمونپذیری جانشین ابطالپذیری گشت. این اصل نیز موضوع انتقادها شد.
از قرار، قیاس صوری فیلسوف را از توجه به این امر بس مهم غافل کردهاست: اصل ابطالپذیری، در هرآنچه موضوع علم میشود، یک فایده دارد و آن همه جانبه نگری است و یک زیان دارد و آن خارج کردن هرآنچه با محک عام فیلسوف نمیخواند از قلمرو علم است. اما هیچ موضوع علمی با خداوند قیاس کردنی نیست و جز با بکاربردن قیاس صوری نمیتوان مقایسهای را کرد که پوپر کردهاست. از جمله به این دلیل که «خدا نیست»، یعنی جبر هست و جبر هست، یعنی خودانگیختگی بمعنای استقلال و آزادی و نیز حقوقمندی انسان نیست. از نویسنده کتاب «جامعه باز و دشمنانش» این غفلت انتظار نمیرود و شدهاست.
ناکارآمدی اصل ابطالپذیری، برآنها که عقل را گرفتار منطق صوری نکردهبودند، هم آن زمان معلوم بود. مراجعه به فصل اول کتاب تضاد و توحید شما را از آن آگاه میکند.
روش شناخت برپایه توحید که حاصل سخن کتاب تضاد و توحید است، حاصل نقد روشهای شناخت است. کارآمد بودن و یا کارآمد نبودنش را بکاربردن در جستن علم معلوم میکند و نه ادعا.
اما اگر «اینگونه روشهای شناخت کلی همچون کلیدی است که به همه درها میخورد اما هیچکدام را نمیتواند بازکند»، از آقای احسان شریعتی باشد، خود میگوید که گوینده آن روش را نخوانده است چه رسد به بکاربردن و صد افسوس. افزون براینکه اگر مقصود از «روش شناخت کلی» همان باشد که درغرب، روشی را گویند که دانشی وقتی دانش است که ترجمان آن روش باشد (مثل دیالکتیک که علم قطعی نیز گمانش میبردند و نیز ابطال پذیری پوپر)، روش شناخت پیشنهادی من قطعا آن نیست. این روش عقل را از بند هر قالبی رها میکند تا که بتواند واقعیت و نیز حق و حقیقت را همانسان که هست شناسائی کند. بویژه، عقل را از زندان ثنویتی رها میکند که چون در واقعیت و حقیقت از دید این و یا آن محور مینگرد، هرآنچه بیرون از محدوده آن محور است را نمیتواند ببیند.
٭ پرسش پنجاه و سوم:
53- اندکی از این که در سرمقاله عدالت و آزادی فرمودید علم بر دیالکتیک تضاد خط بطلان کشیده و توحید را تصدیق کردهاست توضیح بفرمایید و اینکه در حوزه چه علومی؟ علوم انسانی یا علوم دیگر؟
● پاسخ پرسش پنجاه سوم:
برپرسش کنندگان است که کتاب تضاد و توحید را بخوانند چرا که پاسخ پرسش آنها در آن است. دراینجا، خاطر نشان میکنم که اصحاب دیالکتیک نخست طبیعت و جامعههای انسانی را ترجمان دیالکتیک خواندند. انگلس دیالکتیک طبیعت را نیز نوشت. اما خود پیبرد که چنین دیالکتیکی وجود ندارد. این در نیمه دوم قرن بیستم بود که – تفصیل را در کتاب مییابید – رشد علمی حاصل از تجربهها، معلوم کرد که پدیدههای طبیعت از «قوانین دیالکتیک» پیروی نمیکنند. و چون، رشد جامعهها نیز قابل تبیین با «قوانین دیالکتیک» نشد، جانبدارانش براین شدند که در مبارزه اجتماعی بدان نیاز داریم. و وضعیت امروز میگوید که «لاعلم» در مبارزه اجتماعی نیز نمیتواند کارآئی داشته باشد. یادآور میشوم که کلتی، فیلسوف ایتالیائی که نخست مارکسیست و جانبدار دیالکتیک تضاد بود، سرانجام به بطلان آن رسید و گفت باید شجاعت داشته باشیم و بگوئیم، علم چنین دیالکتیکی را باطل میداند.
٭ پرسش پنجاه و چهارم:
54- عدهای شما را به کلی گویی متهم میکنند، مثلا میگویند مفاهیمی چون موازنه منفی، و یا مثلا در ویژگیهای حق، اینکه به فرموده شما حق نه محدود میکند و نه محدود میشود، گنگ است و به طور دقیق، معنای عبارت شکافته نشده است و مشخص نیست. نظر شما چیست و آیا این انتقاد را قبول دارید؟
● پاسخ پرسش پنجاه و چهارم:
از روشهای تخریبی یکی همین است که «عدهای» بکاربردهاند. عقل قدرتمدار نیز به ضرورت، با تخریب آغاز میکند. وگرنه، «کلیگوئی» غیر از «مبهمگوئی» است. اما وقتی بگوئی از ویژگیهای حق، یکی ایناست که محدود نمیشود و محدود نمیکند، سخن نه کلیگوئی و نه مبهمگوئی است. بخصوص که از ویژه گیهای حق، یکی دیگر، شفاف بودناست. پس، جستن ویژگیها برای دقیق و کامل و شامل و شفاف کردن موضوع شناسائی است. باوجود این، هر ویژگی را توضیح نیز دادهام. درباره این ویژگی، این توضیح را دادهام: حق محدود نمیکند چون محدودکنندهای جز زور وجود ندارد و از ویژگیهای حق یکی ایناست که خالی از زور است. و چون خالی از زور است، محدود نیز نمیشود. و باز، حق محدود نمیشود زیرا زور درآن کارگر نیست و توان محدودکردنش را ندارد. بدینخاطر، هرگاه بر حق بایستی، ولو یک تن باشی، سرانجام ناحق که ویژه گیش بکاربردن زوراست، یا حق میشود و یا از میان میرود. آن قاعدهای که گاندی میگوید حسین (ع) به انسانیت آموخت، این قاعدهاست. ایکاش ایرانیان از آن الگو/بدیل، این درس را میآموختند و بکار میبردند.
و باز، محدود نمیشود یعنی حق متعین نمیشود و محدود نمیکند یعنی متعین (= مدار بسته) نمیکند. درباره موازنه عدمی غیر از توضیحها که بگاه دادن پاسخها به پرسشها دادهام، کتاب موازنهها را نوشتهام و در کتاب اصول راهنمای اسلام نیز بدان پرداختهام. براینها باید افزود پرشمار تشریحها را
٭ پرسش پنجاه و پنجم:
55- بارها شدهاست که وقتی با دوستان بحث میکنم (به ویژه در باب افکار شما)، به سبب این گفتگوها، پرسشهایی در ذهنم ایجاد میشوند که به اهمیت بحث آزاد (که شما از پیشگامان آن بودید) و آنگونه که قرآن میفرماید (آیات زیبای سوره زمر)، پی میبرم. پرسش من اینجاست، از آنجا که اندیشه شما کمتر و یا آنگونه که شایسته بودهاست، مورد بحث قرار نگرفتهاست و یا مورد انتقاد جدی از سوی منتقدین و اندیشمندان نبودهاست، در آینده نمیتواند مشکل ساز باشد؟ زیرا جرقه بسیاری از مسایل، در ذهن دیگران زده میشود و شاید آن پرسشها در ذهن نویسنده متن، پرسشی جدی نباشند و یا به ذهن نرسند.
● پاسخ پرسش پنجاه و پنجم:
اندیشهای که به عقل مستقل و آزاد پیشنهاد میشود، انتقادپذیر است. کارهای من میگویند خود چه اندازه در انتقاد آنها ساعی بودهام. از راه فایده تکرار یادآور میشوم که انتقاد تخریب نیست، جدا کردن سره از نا سره و تصحیح ناسره است. افزون براین، بیان استقلال و آزادی، روش و تجربه کردنی است. هرکس بخواهد مستقل و آزاد و حقوقمند زندگی کند، میتواند آنرا بکار برد. هرگاه چنین کند، در مییابد چسان زندگی در مدار بسته روابط قوا، به زندگی در مدار باز خودانگیختگی جای میسپرد. هرگاه نخواهد به اعتیاد به تنظیم رابطه با قدرت بازگردد، بیان استقلال و آزادی را در رشد خود بکار میبرد. و اگر نتواند و به اعتیاد اطاعت از اوامر و نواهی قدرت بازگردد، درجا، بیان استقلال و آزادی را بمثابه اندیشه راهنما رها میکند. زیرا با آن اندیشه در این اعتیاد نمیتوان ماند. بدینقرار، بیان استقلال و آزادی از بیان قدرت، افزون بر ویژگیهایشان (کتاب بیان استقلال و آزادی)، تمیز داده میشود به
1. بیان استقلال و آزادی بکار تنظیم رابطه با قدرت (توجیه موقع و موضع مطاع و مسلط و یا مطیع و زیر سلطه) نمیآید. کارآترین محک نقد این محک است. بنابراین،
2. بیان استقلال و آزادی بکار دشمنی و توجیه آن نمیآید. روش عمل به حقوق، از جمله حق دوست شدن و دوست یافتن و همکاری بینیاز به زور است. این نیز محک نقد دیگر و در شمار کارآترینها است. بنابراین،
3. توانا به تحمل نقد – با همان معنی که نقد دارد – است و بدان کمال میجوید. این نیز محک نقد بس کارآ است. بنابراین،
4. قابل از خود بیگانه شدن در بیان قدرت نیست مگر به تغییر معانی اصول راهنمای آن. در اینصورت، چون اندیشه راهنمای از خود بیگانه بیان قدرت میشود، ویژه گیهای بیان استقلال و آزادی را از دست میدهد و، درجا، بمثابه یک تقلب، لو میرود. این نیز از کارآترین محکهای نقد است. بنابراین،
5. سانسورکردنی نیست.گرچه کارهای مرا مثلث زورپرست سانسور میکنند و اینان، همه روز درکار جعل قول و جلوگیری از انتشار کارهایم هستند، غافلند از اینکه حق میآید و باطل میرود. و باز غافلند که هر بیان قدرتی، ولو وقتی وعده ساختن آرمان شهری را میدهد، گذشتهگرا است و زمان، یعنی آینده، بر بطلانش گواهی میدهد. تأمل کنید در سرنوشت ایدئولوژیهای رایج در قرن بیستم و فرجامی که جستهاند. و
6. بیان استقلال و آزادی بکار الگو/بدیل شدن میآید. داوطلبان الگو/بدیل گشتن که این بیان را بکار میبرند، هم ارزیاب و هم منتقد میشوند. نه تنها منتقد و ارزیاب خود و اندیشهای که بکاربردهاند، بلکه جامعه و بخصوص جامعه. چراکه وجود آنها ارزیابی و انتقاد جامعه است و به جامعه امکان میدهد خود را نقد کند: نقش «حق ناطق» و ایستاده برحق، نه تنها در جامعه خود که در تمامی جامعهها، همین است.