back to top

حق دوستی داشتنی است:

banisadr 2014پرسشها از ایرانیان و پاسخها از ابوالحسن بنی‌صدر

 

٭ پرسش هشتاد و ششم:

86- شما در سخنرانی دوستی، عشق، مهر، به داستان حضرت ابراهیم اشاره کردید و اینکه هنگام ذبح اسماعیل، خداوند او را از این کار منع کرد و فرمودید که عشق دادن است ستاندن نیست، ولی در کربلا امام حسین (ع)، همه چیز را به خداوند هدیه کرد، تفاوت این دو کجاست؟

 

● پاسخ پرسش هشتاد و ششم:

    نخست این‌که دوستی داشتنی و حقی از حقوق انسان است. از استعدادهای انسان، یکی نیز استعداد انس و دوست داشتن است. از نشانه‌های بارز ازخود بیگانگی، یکی بی‌عمل کردن این استعداد و غفلت از حق دوست داشتن و دوست داشته شدن و در بندگی قدرت، دشمنی را رویه کردن است. 

    و سپس این‌که بلحاظ کلمه، دوستی با عشق تفاوت دارد. اندک شماری از عارفان عشق را در معنای دوستی بکار برده‌اند. اما کلمه گویای وابستگی و غافل کننده آدمی از خودانگیختگی (= استقلال و آزادی) است. حال آن‌که دوستی گویای برخورداری کامل از خودانگیختگی است. بن‌مایه عشق زور است و بن‌مایه دوستی زور نیست. عشق می‌تواند پایان‌پذیرد و بسا کین پدیدآورد. اما دوستی پایان نمی‌پذیرد و به دشمنی بدل نمی‌شود. از آن‌جا که انسان استعداد انس و دوستی دارد و حق دوستی نیز ذاتی حیات او است، بمحض به یادآوردن غفلت خود از آن استعداد و این حق، عارضه دشمنی و دشمن شمردن از میان می‌رود. دشمنی باخود و با دیگری از میان بر می‌خیزد. بدین‌قرار، دوستی نیاز به فعال کردن استعداد و عمل به حق دارد و نیاز به توافق در مرام و هویت ملی و قومی و … ندارد. بدین‌خاطر است که، در قرآن، کلمه حب هست و کلمه عشق نیست. بسا غفلت از خودانگیختگی که گویای رابطه نسبی با مطلق، انسان با خدا، است، که بیانگر این‌همانی جستن با هستی هوشمند و… در مقام عمل به حق است، که دوستی چنین این‌همانی جستنی است، سبب ندیدن «حب» در قرآن شده باشد. بدین‌سان، با فلسفه قدرت در سرداشتن و قدرت را آغاز و پایان هر پندار و گفتار و کردار کردن، البته، نمی‌توان قرآن را کتاب حب، دید.  

    و آن‌گاه، هرچند شاعر عارف گفته‌است: «چه خوش بی مهربانی از دو سر بی»، در مقام دوست داشتن نباید منتظر دوست داشته شدن بود. چراکه دوست داشتن فعالیت استعداد انس و دوستی و عمل به حق دوستی است. و باز نباید واکنش دشمنی دیگری شد و از دوست داشتن انسان فطری که دشمنی کننده از آن غافل است و فراخواندن او به بازیافتن این انسان، باز ایستاد. هرگاه آدمی  واکنش نشدن را تمرین کند و عمل دیگری را فرصت شمارد برای سنجیده عمل کردن، واکنش عمل خصمانه کس و یا کسانی نمی‌شود که از حق خود غافل گشته و استعداد انس و دوستی خویش را از عمل فطری باز داشته‌اند. 

    بدین‌قرار، عمل ابراهیم (ع) اظهار دوستی، بنابراین، عمل به حق و عمل حسین (ع) نیز عمل به حق و اظهار دوستی بی غش است. اظهار دوستی بی‌چشم داشت پاداش است. نیاز به پاداش نیز ندارد. زیرا حق چون به عمل درآید، خود پاداش خویش می‌شود. دوستی کردن خود پاداش خویش است. توحید با هستی، پاداش دوست داشتن نیست؟ 

 

٭ پرسش هشتاد و هفتم:   

87- نظرتان در باب شب قدر چیست؟ چه چیز در این شب واقع میشود؟

 

● پاسخ پرسش هشتاد و هفتم:

    سال‌ها پیش، هموطنی مقاله‌ای نوشته بود و، در آن، این نظر را مطرح کرده بود که هرگاه قدر را اندازه بدانیم و بگوئیم شب قدر شبی است که مدت آن با مدت روز برابر است و تقویم را ثابت کنیم (مثل تقویم شمسی و تقویم گریگوری)، ماه رمضان در دو نیم کره شمالی و جنوبی، در نیمه اسفند تا نیمه فروردین و در نیمه شهریور تا نیمه مهر واقع می‌شود. زمان حج نیز ثابت می‌شود. بلحاظ نیایش‌ها و نیز کار، مشکلها از میان برمی‌خیزند. در حال‌حاضر، بدین‌خاطر که مقامات دینی برآن نشده‌اند که چون پاپ گریگوری تقویم را ثابت کنند، کشورهای مسلمان دو تقویم دارند. 

    این یادآوری به کنار، قرآن می‌فرماید شب قدر شبی است که در آن قرآن نازل شده‌است و قرآن کتاب حق است. مجموعه کامل حقوق مادی معنوی در قرآن است. و قرآن بشارت است به انسان که استعدادها و فضلها و حقوق‌ها دارد و هشدار است به او که مبادا از آنها غافل شود و انذار است به انسانها که غفلت از خدا، جز با غفلت از خودانگیختگی، ممکن نیست و با این غفلت، خلاء پدید می‌آید و این خلاء را، در جا، قدرت پر می‌کند و آدمی برده قدرت می‌شود. و باز قرآن،اصول راهنمای عام و اصول راهنما در هریک از بعدهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را در بر دارد. بازشناسی این اصول و بکاربردن آنها به انسان‌ها امکان می‌دهد رابطه قوا را با رابطه حق با حق جانشین کنند. بدین‌سان، قرآن مجموعه‌ای از «قدر» ها است که عمل به آنها عمل بر میزان عدل است و آدمیان را از بندگی قدرت رها می‌کند و رها نگاه می‌دارد.

٭ پرسش هشتاد و هشتم:

88- چند سالیست که در شبکه 4 صدا و سیما برنامه ای بنام معرفت پخش میشود که در آن دکتر ابراهیمی دینانی به گفتگو درباره فلسفه اسلامی و دیدگاههای اندیشمندان، شاعران، در حوزه عرفان و … میپردازند و این برنامه با استقبال خوبی روبرو شده است. دکتر دینانی در این برنامه فرمودند که مولوی و جنید بغدادی نخستین دیالکتیسینهای تاریخند، نظر شما چیست؟

 

● پاسخ پرسش هشتاد و هشتم:

    این‌که دیالکتیک روشی صحیح باشد یک امر است – کتاب تضاد و توحید در باب دیالکتیک است – و این‌که مولوی و جنید بغدادی دیالکتیسین بوده و یا نبوده‌اند، امر دومی است و این‌که این دو نخستین دیالکتیسین‌های تاریخ بوده‌اند، امر سومی‌است.

● امر اول: دیالکتیک ترجمان ثنویت بمثابه اصل راهنما است. حتی وقتی هگل می‌خواهد نظریه خویش را بسازد و خود را ناگزیر می‌بیند هستی مجرد را در نیستی عبور دهد، نیاز به محور دوم که نیستی است ناگزیرش می‌کند آن‌را با هستی برابر بنشاند. در نقد او، سارتر می‌گوید: آقای هگل، هست هست و نیستی نیست. برابر نشاندن نیست با هست، به نیستی هستی نمی‌بخشد، دیالکتیک شما را بی‌پایه و مایه می‌کند.

    و دیالکتیک نیاز به روابط قوا میان دو محور دارد. آیا مولوی و جنید بغدادی هستی آفریده را حاصل روابط قوا می‌دانسته‌اند؟ اگر آری، پس به وجود خدا قائل نبوده‌اند. مگر این‌که هگلی پیش از هگل بشمار آیند که گویا خدا را  در هستی متعین از خود بیگانه دانسته‌اند!  آیا هستی می‌تواند از روابط قوا پدید آید؟ هستی از توحید پدید می‌آید و از تضاد پدید نمی‌آید. این واقعیت که دیالکتیسین‌ها نیز ناگزیر شده‌اند تضاد را در درون توحید قراردهند، بدین‌خاطر است که، از دید آنها نیز، اضداد نیاز دارند به توحید تا اضداد درونی انگاشته شوند که باوجود توحید با یکدیگر، برضد یکدیگر عمل کنند! غافل از این‌که دوضد اگر توحید بجویند با یکدیگر گلاویز نمی‌شوند و اگر بایکدیگر گلاویز ‌شوند، توحید نمی‌جویند.

    و دیالکتیک نه بکار شناختن حق و حقیقت و نه بکار شناختن واقعیت آن‌سان که هست می‌آید. بکار شناختن حق نمی‌آید زیرا از ویژگی‌های حق یکی اینست که خالی از تناقض است و با حق دیگری تضاد نمی‌جوید. حتی اگر ویژگی‌های حق را نیز لحاظ نکنیم، دیالکتیک بکار شناختن حق و واقعیت، آن‌سان که هستند، نمی‌‌آید زیرا خود یک قالب است و اگر حق و واقعیت را به قالب بریزی دیگر آنچه بودند نمی‌مانند. گرچه  دیالکتیسین مدعی است که حق و واقعیت همین قالب را دارند، اما غافل است که هرگاه چنین بود، هستی هم در یونان قدیم شناسائی شده‌بود. نیاز به دانش نبود. زیرا دیالکتیک علم بر تمامی هستی و همه پدیده‌های آن می‌شد. و…

● امر دوم: قائل به توحید نمی‌تواند دیالکتیسین باشد. مگر این‌که بگوئیم تعامل میان اجزای یک مجموعه را دیالکتیک بخوانیم. در غرب، گورویچ، به دیالکتیک اکمال متقابل قائل شد. برفرض – بنابر این که فرض محال محال نیست – که بتوان تعامل اجزای یک پدیده را دیالکتیک نام نهاد، دیالکتیک را در باره خداوند و آفرینش چگونه بتوان بکار برد؟ آیا «از جمادی مردم و نامی شدم      و از نما مردم به حیوان بر زدم  و مردم از حیوانی و آدم شدم، پس چه ترسم کی زمردن کم شدم؟» را می‌توان دیالکتیک و مولوی را دیالکتیسین خواند؟ 

    مگر این‌که دیالکتیک را روش بحث و گفتگو، پرسش و پاسخ برای رسیدن به حقیقت و یا واقعیت بدانیم. همان روش که سقراط بکار می‌برد. 

● امر سوم: اما افلاطون بر سر در آکادمی خود نوشته بود: هرکس دیالکتیک را نمی‌داند وارد نشود. واضع دیالکتیک نیز او نبود. گفته‌اند واضع آن زنون بود. 

    از امور واقع مستمر، یکی این امر است: وقتی بخواهند روش و یا فکری را بقبولانند، آن را از زبان کس یا کسانی می‌گویند که مقبولیت دارند. در مسیحیت، چون خواستند بر آرای افلاطون و ارسطو لباس دین بپوشانند، آنها را مسیحیان قبل از تولد مسیح خواندند. آیا حالا نیاز پیدا شده‌است به این که  زنون و افلاطون را به مولوی وجنید  پیش از تولد این دو نفر بخوانند؟  بهوش باید بود که دیالکتیک بکار آن می‌آید که قدرت وجودمند و از آن اقلیت نخبه تلقی شود. چنانکه نخبه‌ها محور فعال و «توده‌ها» محور فعل‌پذیر قبولانده شوند. چنان‌که لنین، در « چه باید کرد؟»، تشکیل و رهبری حزب پیش‌آهنگ طبقه کارگر را کار روشنفکران متعلق به طبقه بورژوا اما خائن به این طبقه و خادم به پرولتاریا خواند و این حزب، به رهبری استالین، در امپراطوری روسیه(شوروی)، استبداد توتالیتر برقرارکرد. شاه سابق هم چون تمایل به این استبداد پیدا کرد، حزب واحد رستاخیز را تشکیل و عضویت در آن‌را اجباری و دستور تهیه ایدئولوژی شاهنشاهی برپایه دیالکتیک را صادر کرد. چه عجب اگر حاصل چهاردهه کوشش مداوم در نقد ولایت مطلقه فقیه و مسلم شدن تضادش با اسلام، این رژیم را نیازمند دیالکتیک برای توجیه ولایت مطلقه کرده باشد.

    هرگاه ایرانیان همواره به خویشتن یادآور شوند که دلیل حقانیت حق در خود آن‌است و نه در گوینده‌آن. دیگر کسی نمی‌تواند زبان فریب را با آنها بکار برد.

 

٭ پرسش هشتاد و نهم:

89- دکتر دینانی درباره آیه 72 سوره احزاب، فرمودند امانت معرفت است، ولی شما در کتاب اصول راهنمای اسلام فرمودید :”در حقیقت امانتى که انسان بر عهده می گیرد، مسئولیت رهبرى و رهبرى آگاهانه و آزاد است.” بنا بر قرآن در قیامت هر جماعتی امامان خود را دارند پس رهبری میتواند به امامت کفر نیز بیانجامد ولی معرفت خدایی راهگشاست. آیا معنای امانت نباید معرفت باشد؟

 

● پاسخ پرسش هشتاد و نهم:

   اما استعداد جستن علم را خداوند خود به آفریده‌های خویش، فراخور استعدادهای حیاتیشان، آموخت و

1. به او نفرمود این امانت است. چراکه، هم باید آن‌را جست و هم نه علم و نه اندیشه راهنما، به تنهائی کاربرد ندارد. نیاز دارد به انسان برخوردار از استعداد رهبری تا آن‌را بکاربرد. معرفت را به کدام آفریده پیشنهاد کنی می‌گوید نمی‌خواهم و چه مسئولیتی است که آفریده‌ها به آن تن ندهند؟! و

2. میزان عدالت که حق را از ناحق و علم را از ناعلم تمیز می‌دهد، نیز به تنهائی کاربرد ندارد. نیازدارد که انسان، در مقام رهبری، آن‌را وسیله سنجش پندار و گفتار و کردار خود کند. و

3. هر عملی نیازمند آن‌است که هدفی برگزیده شود. هدف را حیاتمند تعیین می‌کند. این کار را با بکار گرفتن اندیشه راهنما و دانش و فن و میزان عدالت، انجام می‌دهد. پس نمی‌تواند امانتی باشد که خداوند به همه آفریده‌ها پیشنهاد کرده‌باشد و آنها از پذیرفتنش اظهار عجز کرده‌باشند. و

4. رابطه آفریده با آفریدگار که خودانگیختگی آفریده گویای بازبودن مدار آفریده‌ است، نیز، هرگاه اصل راهنمای استعداد رهبری موازنه عدمی باشد، بکار می‌آید. این رابطه  و خودانگیختگی نیز امانتی نیست که آفریده نخواهد بپذیرد. چراکه ذاتی حیات او است. و

5. و امر واقع مستمر و نیز حاصل تحقیق علمی می‌گوید: انسان عامل اول آلودگی محیط زیست و مرگ و میر حیاتمندان و محیط‌ های زیستی آنها است. هم‌اکنون، کنفرانس جهانی محیط زیست در لیما، مرکز کشور پرو، برپاست و سال آینده نیز کنفرانس جهانی دیگری درپاریس تشکیل خواهد شد. پس عمران طبیعت و حفظ سلامت محیط زیست می‌تواند امانتی باشد که انسان پذیرفته است از عهده امانت‌داری آن برآید. اما همین امانت نیز موکول است به نوع رهبری. هرگاه انسان، در مقام خلیفهاللهی، استعداد رهبری را بکاربرد، امانت‌دار گشته‌است. 

    بدین‌قرار، رهبری در مقام و از موضع خلیفهاللهی وقتی اصل راهنما موازنه عدمی می‌شود و اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی است، بنابراین، پندار و گفتار و کردار عمل به حقوق هستند و میزان عدالت بکار سنجش آنها می‌آید و هدف نیز کمال بخشیدن به خلیفهاللهی و تصدی حیات همه حیاتمندان است، امانتی است که انسان می‌توانسته‌است برعهده بگیرد. باز این انسان است که هرگاه از این‌همه غافل شود، دیگر نه امانت‌دار که عامل ویرانی و مرگ می‌شود همان‌سان که شده‌است و حاصل کارش را می‌بینیم.

 

٭ پرسش نودم:

90- دکتر دینانی در برنامه معرفت فرمودند آن درختی که در قرآن خداوند انسان را از آن نهی فرمود، درخت معرفت بود. نظر شما چیست؟ البته شاید به این معنا که خداوند، انسان را به معرفت حریص گرداند. 

 

● پاسخ پرسش نودم:

   نخست تناقض‌آشکار میان دو نظر را خاطر نشان می‌کنم:

1. هرگاه میوه ممنوعه معرفت بوده‌باشد و بخاطر خوردن آن انسان از بهشت رانده شده‌باشد، ازچه رو، همان معرفت امانت می‌شود و به انسان سپرده می‌شود؟ اما این تنها تناقض نیست:

2. اما خداوند خود به انسان آنچه را نمی‌دانست آموخت. و خود، او و فرشتگان را، به دانش آزمود. آیا به انسان فرمود به آنچه به تو دادم نزدیک مشو؟ و

3. پرسش معلوم نمی‌کند صاحب نظر از معرفت چه مراد کرده‌است. مسلم این‌است که اندیشه راهنما معرفت است و بدون این معرفت، به شرح بالا، استعداد رهبری آدمی قدم از قدم نمی‌تواند بردارد. این معرفت نیز در انسان و نه در بیرون آن‌است تا به آدم فرموده باشد به آن نزدیک مشو.

 

    و اینک ببینیم، امر چگونه واقع شد و چگونه ما انسان‌ها، روزمره، میوه ممنوعه را می‌خوریم: شیطان به آدم و حوا گفت: میوه این درخت را خاصیت این‌است که هرگاه آن را بخورید علم خدا و عمر جاویدان می‌یابید و رقیب خداوند می‌شوید و خداوند نمی‌خواهد شما رقیب او شوید. آنها وسوسه شدند و نتوانستند خویشتن را از خوردن میوه آن درخت بازدارند و آن‌را خوردند. بدین‌قرار،

1. قدم اول در کج‌راهه: توحید را با دوگانگی جانشین کردن بود: آن دو، میان خود و خداوند، دوگانگی قائل می‌شوند. خود را محور فعال (خوردن میوه و همانند خدا شدن) و خداوند را محور فعل پذیر (رقیب یافتن آن‌هم آفریده خود که اینک صاحب علم مطلق و عمر جاویدان گشته‌است) می‌پندارند. بدین‌سان، رابطه دوستی خودانگیخته در رابطه رقابت دستوری از خود بیگانه می‌شود. و

2. قدم دوم: دانش و عمر جاویدان، از دید فریب دهنده و فریب خورنده، آدم و حوا را رقیب خداوند می‌کنند. اما رابطه رقابت، رابطه قوا است. پس هدف از خوردن میوه ممنوعه جستن هم‌آوردی با خداوند در قدرت است. و

3. قدم سوم: آدم و حوا روش تجربی را بر نمی‌گزینند، روش دستوری را درپیش می‌گیرند. وگرنه، در مقام تجربه، دست‌کم، از شیطان می‌خواستند نخست او میوه ممنوعه را بخورد تا اگر علم مطلق و عمر جاویدان یافت، این دو نیز چون او کنند. بگفته او، بدون چون و چرا کردن عمل کردند. طرفه این‌که از خداوند نیز نپرسیدند چرا به آن درخت نزدیک نشوند و میوه ممنوعه را نخورند. اما روش دستوری را آدمی وقتی بکار می‌برد که عقل او از خودانگیختگی یا استقلال و آزادیش غافل می‌شود. و وقتی از خودانگیختگی غافل می‌شود که از خدا غافل می‌شود و، در جا، خلاء را قدرت (= زور) پر می‌کند.

    بدین‌قرار، میوه ممنوعه، ثنویت را اصل راهنما و، درجا قدرت را هدف و جانشین خداکردن و روش دستوری را در پیش گرفتن است. هرگاه، هر انسان، هر روز و هربار که میوه ممنوعه را می‌خورد، از خود بپرسد چرا و چگونه این‌کار را کرده‌است، خواهد دید با برداشتن این سه قدم، به کج راهه بندگی قدرت رفته‌است.

    هرگاه ایرانیان موازنه عدمی را اصل راهنمای عقلهای خویش می‌کردند و از خودانگیختگی عقل‌هایشان غافل نمی‌شدند، کجا ممکن بود میوه ممنوعه ولایت مطلقه فقیه را بخورند که اصل راهنمای آن ثنویت تک محوری (رهبر فعال مایشاء و جمهور مردم مطیع و فعل‌پذیر) و بی‌محل کننده دانش و ویرانگر حیات و جانشین تجربه کننده دستور جبارانه است؟ این آن میوه ممنوعه است که استبداد تاریخی می‌گوید ایرانیان از خوردنش بازنایستاده‌اند. اما امروز، ادامه حیاتشان در گرو بازایستادن از خوردن آن‌است.

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید