ابوالحسن بنی صدر اولین رئیس جمهور ایران بود که با کودتای خرداد ۱۳۶۰ سرنگون شد. در اینجا گفتگوی وی با محمود دلخواسته دربارۀ رابطه میان “تروریسم اسلامی” و رشد سیاسی “راست افراطی” در غرب را می بینید. او این نظر را طرح می کند که مدل های اقتصادی چپ و راست، ناموفق از کار در آمدند و اینگونه خلائی را ایجاد کرده اند که پوپولیسم آن را پر کرد. به گفتمان جدیدی که ریشه در استقلال و آزادی دارند نیاز است، تا بر بحران های موجود غلبه کند.
محمود دلخواسته: از یکسو شاهد رشد جنبشهای ضد دمکراتیک و اقتدارگرای راست افراطی در اروپا هستیم که پایههای اتحادیه اروپا را بلرزه در آوردهاند، و از سوی دیگر میبینیم که تضعیف قدرت سیاسی و اقتصادی آمریکا به آقای دونالد ترامپ را قادر ساخت با وعده ” آمریکا را دوباره بزرگ خواهیم ساخت” رئیس جمهور آمریکا شود. تحلیل شما از این بحران چند لایه در غرب جیست؟
ابوالحسن بنی صدر: ما شاهد یک حالت تدافعی هم در آمریکا و هم در تمامی غرب هستیم. این امر را در رشد سریع جنبشهای ضد مهاجرت، اسلام هراسی، و استفاده از عامل ترس در سیاستهای داخلی، و حتی سیاستهای دولتی، میتوان مشاهده کرد. حتی در فرانسه، با آن فرهنگ “جهانی” و “جهانشهری”، آقای فرانسوا فیون، نامزد محافظه کار ریاست جمهوری (امسال)، مخالف جند گونگی فرهنگی است. پیش از آن دولت فرانسه، با زیرپا گذاردن اصول لائیسیته و ارزشهای دمکراتیک، با حمایت مردم، هرگونه نشانه نمادهای دینی را در مدارس و دیگر اماکن ممنوع ساخته است. یک نطر سنجی نشان میدهد که بسیاری از مردم فرانسه فکر میکنند ۲۰ میلیون مسلمان در فرانسه زندگی میکنند و تا سال ۲۰۲۰ مسلمانان به اکثریت جمعیت فرانسه تبدیل خواهند شد— حال آنکه جمعیت مسلمانان کمتر از یک چهارم این تعداد است. حتی در کشور اسلواکی، که تنها چند هزار مسلمان دارد، مردم به اعتراض پرداختند. یکی از رهبران سیاسی اسلواکی ادعا میکند که “کباب” یکی از نشانههای “اسلامیزه” شدن است که باید در مقابلش ایستاد. ممکن است به نظر مضحک بیاید اما این امور میزان حالت دفاعی غرب را نشان میدهند.
دلخواسته: اما بنظر نمیرسد که ترس موجود نه از خود اسلام بلکه از تروریسمی است که از بیان اسلامی برای توجیه و نیز تبلیغ خود استفاده میکنند.
بنی صدر: نه این کاملا درست نیست. تعداد روزافزونی از متفکرین و سیاستمداران راست و راست افراطی با ارجاع به بیانهای اوریانتالیست (Orientalist)ی آشکارا ادعا میکنند که اسلام اساسا دینی خشن، وحشی، راکد و ایستا، و سرکوبگر است. با آن که به تعریف روشنی از “تروریسم” نیاز است اما میتوانم بگویم که “تروریسم” هیچ ربطی به هیج دین و یا سامانه عقیدتی خاصی ندارد.
به عنوان مثال، از جنگ جهانی دوم بدین سو تروریستها بیانهای گوناگون عرفی (سکولار) و دینی را بکار گرفتهاند: ملی، مارکسیست، هندو، بودایی، و اسلامی. اما تمامی اشکال تروریسم نتیجه مستقیم “رابطه سلطه” هستند. این رابطه سلطه است که تروریسم را تولید میکند و تا زمانی که این رابطه وجود داشته باشد هرگز شاهد جهانی رها از تروریسم نخواهیم بود. یکی از دلائل اینکه در این دوران از اسلام به عنوان بیان تروریسم استفاده میشود این استکه آسیا در حال سبقت گرفتن از غرب در تولید ثروت و سرمایه است. و این واقعیت، غرب را که شاهد کاهش مستمر سلطه خود بر نفت خاورمیانه، به عنوان مهمترین ابزار دفاعی در مقابل قدرت آسیا، میباشد در حالتی دفاعی قرار داده است.
از اینرو غرب همچنان در راستای براندازی رژیمهای “غیر دوست” و جایگزین نمودن رژیمهای “دوست”، بطور سامانمند در کشورهای خاورمیانه مداخله میکند. اما این مداخلات ویرانگر، که رنج و بدبختی را بر مردم منطقه تحمیل میکند، مقاومتی را برمیانگیزد که خود را در بصورت تروریسم به نمایش میگذارد. در حالیکه بسیاری از سازمانهای تروریست، هم چون طالبان در افغانستان، و القائده و داعش، در آغاز توسط، و با حمایت، قدرتهای غربی خلق شدند اما توانستند از بستر عمیق خشم و عصبانیت ناشی از آنچه غرب در خاورمیانه کرده است، و میکند، نیروهای تازه نفس جذب کنند و موجودیتی نیمه مستقل بیابند.
روابط سلطه در دنیای اسلام البته امر تازهای نیستند، اما از آنجا که قدرتهای غربی رو به ضعف هستند ما شاهد تغییراتی راهبردی (استراتژیک) در این رابطه هستیم. بویژه پس از جنگ دوم جهانی، و حتی پیش از آن، غرب از قدرت جهانی برخوردار بود و تسلط خود را در منطقه، با نصب و حمایت از رژیمهای متمرکزی که جنبشهای اجتماعی مرکزگریز را سرکوب میکردند، اعمال میکرد. این دوران به دوران “دیکتاتورهای نوگرا”، که به منظور جلب مشروعیت بین المللی، در پی هدایت قهرآمیز کشورهایشان بسوی مدرنیزاسیون بودند. در سرتاسر این منطقه این “مستبدان وارسته” ذخایر عظیمی از نفت را تحت کنترل داشتند.
اما بدنبال تضعیف فدرت، استرتژی غرب نیز در منطقه دستخوش تحول شد. از اشغال عراق به اینسو، غرب در پوشش شعارهای “دمکراسی، خودمختاری و حقوق بشر”، حمایت از جنبشهای مرکزگریز برمحور مرزهای قومی- مذهبی را در کشورهای خاورمیانه در پیش گرفت. استراتژی جدید برای آنها این امکان را فراهم میسازد تا بتوانند موزائیکی از کشورهای کوچک در منطقه را تحت کنترل خود درآورند. زمانی که مرزهائی که بر پایه خون و دشمنی اساس رابطه میان همسایگان قرار گیرد، برای قدرتهای رو به ضعف غربی کنترل منطقه به درجات سهل تر خواهد بود.
دلخواسته: چرا قدرتهای غربی برای حفظ وضع موجود در جوامع خود نیازمند تولید و بازتولید روابط سلطه در خاورمیانه هستند؟ آیا رابطهای میان انباشت سرمایه در غرب با جنگ و عدم ثبات در این منطقه میبینید؟
بنی صدر: در قرن هفدهم میلادی، پیمان صلح وستفالیا (Peace of Westphalia) حق حاکمیت دولتهای اروپائی را برسمیت شناخت. اما این دولتها مجاز شناخته شدند تا هر چه میخواهند در بقیه جهان اعمال کنند. رشد علمی و صنعتی و سرمایه داری اروپا را در موقعیتی مسلط قرار داد و دوران استعمار و استثمار سامانمند آغاز شد. دمکراسیهای غربی که در چنین بستری پدید آمدند بر پایه روابط سلطه شکل گرفته بودند، و ایالات متحده آمریکا، در مراحل بنیاد گرفتن خود، تنها کشوری بود که از این قاعده مستثنی بود.
بنابراین دمکراسیهای غربی دارای یک مشکل بنیادی هستند: بر اساس روابط سلطه پایه ریزی شدهاند. برای رهائی از این روابط انسانیت زدایانه، این کشورها نیازمند تغییرات بنیادین اقتصادی و اجتماعی هستند. اما در سامانه اقتصادی-اجتماعی سرمایه داری موجود مصرف انبوه که همواره افزون بر تولید انبوه است موجب تخریب نیروهای محرکه این جوامع گشته و روند تاریخی اقتصاد مولد را واژگون ساخته است. این وضعیت کشورهای غربی را ثروتمندتر ساخته است اما بسیاری از آنها بسیار هم مقروض هستند آنهم عمدتا به کشورهای آسیایی.
اعمال این چنین تغییرات زیر و رو کنندهای در ساختارهای اجتماعی نیازمند اصول راهنمائی است که انسانها و جامعهها را از رابطه سلطه بسوی استقلال و آزادی، که دیگر نه مسلط خواهند بود و نه زیر سلطه، و نیز به ذهنیتی که حقوق (فردی و ملی) و زیست بر پایه این حقوق ممکن میسازد، راهبر شوند.
در نبود چنین گفتمانی خلائی بوجود آمده است که توسط جنبشهای راست و راست افراطی، با استفاده از زبان عوامفریبانه برای اغفال توده مردم و بکارگیری اطلاعات “پسا حقیقی” و ارائه راه حلهای ساده برای مشکلات پیچیده، پر میشوند که از طریق فرایند “دیگرسازی”، دیوارهای بلند نفرت، شک وتردید، و عدم تحمل و نارواداری ایجاد میکنند و در حال قدرت گرفتن هستند. البته منظور این نیست که درغرب هیچ گفتمان آزادی و استقلال عرضه نمیشوند. فیلسوفانی چون ژان پل سارتر و برتراند راسل هواداران چنین تغییراتی بودند اما از آنجا که با ساختارهای موجود همخوانی نداشتند با پذیرش عمومی روبرو گشتند.
دلخواسته: از نظر تاریخی و به ویژه پس از جنگ جهانی دوم در دمکراسیهای غربی گرایشهای “چپ” برای اجرای سیاستهای مترقی و انسانی، همچون دولت رفاه اجتماعی، به قدرت میرسیدند. چرا گرایشهای چپ ناموفق هستند؟
بنی صدر: مدلهای سیاسی و اقتصادی، هم راست و هم چپ، هر دو آزمایش شدند و شکست خوردند. نئو لیبرالیسم کوشید تا با ریگانیسم و تاچریسم، که خود را بعنوان راه حل هائی رو به آینده برای دستیابی به جوامع وفور، که ثروتهای ایجاد شده توسط تعدادی معدود به بقیه جامعه سرازیر خواهند گشت، از بحران هائی که گریبانگیر دولتهای رفاه اجتماعی شده بود استفاده کند. اما نه تنها ثروت در دستهای فرادستان باقی ماند بلکه ثروت اقشار فرودست اجتماعی نیز توسط آنها بلعیده شد و بر فقر ونابرابری افزود. تحمیل “حاکمیت بازار” و منطق “سود”، حتی بر دانشگاهها و مراکز تولید اندیشه، به تدریج تفکر انتقادی را آنچنان به تحلیل برد که دیگر کمترین ارزشی در سرمایه داری بازار نمیدارد. در واقع لیبرالیسم را به نوعی سرمایه داری وحشی، و استبدادی فراگیر، تبدیل کرده است که برای تحقق سود بیشتر هرگونه آزادی و انسانیت را سرکوب و قربانی میکند. ناهنجاریهای اقتصادی و محیط زیستی و بحرانهای اجتماعی که جهان امروز را فراگرفتهاند به ما میگویند که نئو لیبرالیسم به وضع فلاکت باری شکست خورده است و سعی میکند تا مذبوحانه خود را به آخرین ریسمان مشروعیت، که ” هیچ بدیل دیگری وجود ندارد”، بیاویزد.
اشتباه مرگبار “چپ” این بود که فریب منطق نئولیبراسیم را خورد و سعی کرد حود را به چهرهای ملایم تر از آن تبدیل کند، که در نتیجه خود بخشی از سامانهای گشت که شکست خورده است و شکست این سامانه شکست “چپ” هم شد. از این رو امروز نه تنها “چپ” بهای واگذاری اصول خود را میپردازد بلکه بهای از دست دادن فرصت برای دیدن بحرانهای پیش رو و خلق بدیل را نیز میپردازد. بنابراین “چپ” بازنده دو لبه است: هم هویت خود را باخته است و هم هدف عصبانیت و استیصال آنهائی قرار گرفته است که قربانیان نئو لیبرالیسم هستند.
برخی از نیروهای “چپ”، چون آقایان برنی ساندرز (در آمریکا) و جرمی کوربین (در انگلیس)، هویت خود را تا اندازهای حفظ کردهاند. اما بدون وجود یک بدیل واقعی این افراد نیز تنها میکوشند تا سامانه شکست خورده موجود را وصله پیله کنند، مثل دوباره ملی کردن سیستم راه آهن در انگلیس و یا بازسازی آموزش عالی عمومی در آمریکا. هرچند این سیاستها، سیاست هائی ارزنده هستند، اما راه حلهای سازمان یافته برای مشکلات چند لایه و سامانمند موجود نمیباشند. شکست “چپ” برای نیروهای راست افراطی این فرصت را فراهم آورده است تا خلاٍ موجود را پر کنند. با بهره گیری از عصبانیت و استیصال و درماندگی آنهائی که در فرایند جهانی شدن، (که نه به از میان برداشتن مرزها بلکه به مرزها را در کنترل شرکتهای چند ملیتی و سرمایه داری وحشی انجامیده است،) از حقوق اجتماعی محروم شدهاند، راست افراطی میتواند، خود را بعنوان جنبشی بر علیه ساختارهای موجود ارائه کند، همان گونه که آقای ترامپ به تکرار کرد.
دلخواسته: اما آقای ترامپ میگوید میخواهد ” آمریکا را دوباره بزرگ کند”. چه اشکالی دارد؟
بنی صدر: این سیاست بتحقیق فرایند اضمحلال آمریکا به عنوان یک ابرقدرت را بازگشت ناپذیر خواهد ساخت. اموری که چه از نظر داخلی و چه بین المللی به امریکا موقعیت ابرقدرت و مسلط داده بودند تغییر کردهاند. بعنوان مثال زمانی که آمریکا ابرقدرت شد از آسیا هیچ خبری نبود اما امروز آسیا ثروتمندتر از آمریکا ست. بدون وامهای آسیا کسری بودجه در آمریکا سر به آسمان خواهد زد که عواقب مصیبت باری برای اقتصاد آمریکا به دنبال خواهد داشت. اولین قربانیان این سیاست کارگران تولیدی هستند که به آقای ترامپ رای دادند. البته شاید او بخواهد به قدرت نظامی تکیه کند. اما باید بیاد داشت که علبرغم صرف بیش از نیمی از بودجه نظامی جهان و بهره گیری از پیشرفته ترین سلاح، از جنگ ویتنام بدینسو نیروی نظامی آمریکا دیگر کارنامه چندان درخشانی ندارد.
حتی در دوکشور کوچک و ویران شده چون عراق و افغانستان نتوانستند به اهداف خود دست یابند زیرا مردم این کشورها، آن گونه که مریکا انتظار داشت، مقهور این قدرت نگشتند. بنا بر قاعده، هر کشوری که نگاهی حسرت بار به گذشته خود دارد و کوشش کند آن گذشته را بازسازی کند، محکوم به ورشکستگی و تباهی است. هیتلر کوشید “گذشته طلائی” را باز سازی کند، خمینی هم چنین کرد، و انگلستان “برگزیت” را برگزید. آقای ترامپ قدم در راهی مینهد که بارها در گذشته آزموده شده است.
دلخواسته: زبان “پسا حقیقت” چگونه کار میکند و چطور میتوان با آن مقابله کرد؟
بنی صدر: در عصر ما یکی از اولین افرادی که از این زبان بطور سامان مند استفاده کرد آیت الله خمینی بود. نه تنها میکوشید با استفاده از شور واشتیاق هوادارانش حقایق را بپوشاند اما چند سال دیرتر آشکارا گفت که او تعهدی به آنچه میگوید نخواهد داشت و هر زمان که مصلحت دید میتواند گفتار و پندار خود را تفییر دهد.
اما تنها با شناخت ویژگی های این زبان است که میتوان آن را به چالش کشید.
یکی از ویزگیهای چنین زبانی این است که با تجربه رابطه برقرار نمیکند و قابل آزمایش نیست و بنابراین میزان حقیقت در آن قابل تشخیص نمیباشد. از این نظر زور عنصر اصلی این زبان است و تنها زمانی میتواند اجرا شود که مردم از یک رهبر اطاعت کنند. هر نوع برنامه ریزی بر مبنای این زبان آمرانه است و اعتبار آن نیز تنها پس از اعمال اقتدارگرایانه آن، و آشکار شدن خسارات غیرقابل اجتناب ناشی از آن مشخص خواهد شد. ما شاهد این امر در روسیه استالینی، در آلمان نازی، و در رژیم دیکتاتوری حاکم بر ایران هستیم و اگر آقای ترامپ فرصت یابد به آنچه میگوید عمل کند شاهد وقوع آن در آمریکای ترامپ هم خواهیم شد.
علیرغم نیرنگ نهفته در زبان “پسا حقیقت” این زبان میتواند نقد و افشا گردد. برقراری جریان آزاد اطلاعات و اندیشه و نیز توانائی ایجاد ارتباط با کسانی که در معرض هجوم این زبان هستند شرط موفقیت میباشد. این زبان واقعیت را نمینمایاند بلکه آنرا دستکاری میکند و میچرخاند. برای ساختن دروغ نمیتوان واقعیت را به دور انداخت بلکه بایستی آنرا تحریف و دستکاری کرد زیرا که “دروغ” غیر از پوشاندن حقیقت نیست. از اینروست که در تعریف فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد برای واژه “پسا حقیقت”، که آنرا ” در ارتباط و یا نشانگر شرایطی است که واقعیتهای عینی در شکل گیری افکار عمومی دارای تاثیر کمتری از رجوع به احساسات و باورهای شخصی افراد دارد”. در این تعریف “واقعیتهای عینی” درست بکار گرفته نشده است زیرا که در زبان “پسا حقیقت” واقعیتهای عینی برای قبولاندن دروغ است که دستکاری میشوند نه برای کمتر تاثیر گذار بودن آنها.
این زبان به انسان چنین میباوراند که ثنویت ذاتی خرد و جان آدمی است. در نتیجه استعداد رهبری، که ذاتی درونی انسان است، با قدرت، در شکل اقتدار، باز تعریف میشود، که نسبت به انسان خارجی است. هرگاه ثنویت اصل راهنمای انسان گردد باورهای انسان (به ادیان، عرفان و ایدئولوژی ها) را به بیان قدرت تغییر میدهد و انسانها را بر آن میدارد که داوطلبانه حق رهبری خود را (که ذاتی اوست) به نمایندگان قدرت، در قامت دینی و عرفی آن، هم چون پادشاه-فیلسوف، پیشوا، مرشد، امام، قانونگذار، کلیسا، و یا حزب پیشتاز، واگذار کرده و خود را به ابزاری در خدمت آن قدرت تبدیل کند.
این زبان هیچگاه ارزشهای جهانشمول چون آزادی، استقلال و عدالت را انکار نمیکند بلکه معانی آنها را واژگون میسازد. به عنوان مثال ممکن است گروههای راست افراطی درباره ارزش هائی چون برادری و مساوات سخن بگویند اما متعاقبا این ارزشها را در ضدیت با عدالت و انصاف بکار خواهند گرفت. در سخنان آقای ترامپ شاهد این نوع بکارگیری این زبان هستیم که بخشی از جامعه را که نمیتوانند در جامعه آمریکا برابر با دیگران باشند را شناسائی کرده و وعده میدهد که آنها را اخراج خواهد کرد.
همین وضعیت را در فرانسه نیز میتوان مشاهده کرد که نیروهای راست و راست افراطی تعریف خاص خود را به “هویت فرانسوی” میدهند و همه آنانی را که خارج از این تعریف قرارمیگیرند را مشکل ساز میخوانند. رژیم حاکم بر ایران نیز همواره بصورتی سازمان یافته ایرانیان را به “خودی” و “غیر خودی” تقسیم کرده است و میکند. در نتیجه اکثریت آحاد جامعه از نوعی تبعیض که مستمرا آنها در فرایند “دیگر سازی” قرار میدهد در رنجند.
از دیگر ویژگیهای این زبان آن است که این باور را تلقین میکند که انسانها ناتوانند و این تنها قدرت است که توانا است. از اینروست که مرتبا و با حسرت از “اقتدار” گذشته و آرزوی بازتولید آن سخن میگویند. یکی از اهداف این زبان منحرف کردن توجه جامعه از این واقعیت، که این قدرت است که “مشکل ساز” است و زندگی آنان را دشوار کرده است، میباشد. و مانع از آن میشود که مردم بتوانند ببینند که این قدرت است که موجب فزونی مصرف بر تولید گشته و این مصرف کالاهای مخرب و مضر است که عامل دشواری زندگی آنهاست.
سامانه سرمایه داری برای ادامه بقای خود نیازمند آن است که جوامع بیش از تولید مصرف کند. و از راه عرضه قدرت به عنوان “حلال مشکلات” مانع از آن میشود تا انسانها متوجه این واقعیت شوند که تنها راه حل مشکلات، آشنائی و درک و عمل به، حقوق ذاتی انسان، و از این طریق برقراری رابطه با دیگران و با طبیعت، بر پایه آن حقوق، میباشد. و اخرین ویژگی این زبان آن است که، با بهره بردن سامانمند از منطق صوری و تغییر معنی واژههای آشنا، مانع از برداشت معقول از واقعیت میگردد.
دلخواسته: میتوانید چگونگی کاربرد این منطق در بحرانهای معاصر را توضیح دهید؟
بنی صدر: خاستگاه اصلی بحران حاضر سامانه سرمایه داری است که مدار بسته سلطهای ایجاد کرده است که در این مدار طبقه مسلط برای حفظ موقعیت خود دست به هر عملی میزند. این سامانه توانسته است با موفقیت توجه جوامع را از مشکل ساز حقیقی، که رابطه سلطه است، منحرف گرداند و قربانیان آن، از جمله محرومینی که رو به مهاجرت آوردهاند، را عامل ایجاد مشکل معرفی نمایند و یا تروریسم، پیامد جانبی وجود این رابطه، را از بستر وااقعی خود جدا سازد.
بعنوان مثال در مورد اول، در آمریکا مهاجران مکزیکی عامل مشکلات اقتصادی-اجتماعی کارگران آمریکائی خوانده میشوند و در اروپا پناهجویان را خطری جدی برای همگونی و تهدیدی برای هویت جوامع غربی معرفی میکنند. دولتهای غربی، به منظور پوشاندن این واقعیت که این پدیده نتیجه روابط استثمارگرانه و انسانیت زدا است، به مردم خود میگویند که این “غیرخودی ها” تروریست شدهاند چون از “ما” و “روش زندگی ما” نقرت دارند. و با استفاده از منطق صوری و در نبود جریان آزاد اطلاعات و اندیشه، توانستهاند تا اندازهای هم در این کار موفق شوند. این دولتها توانستهاند روایتی غالب ایجاد کنند و هرگونه سوالی را زیر حملات خود میگیرند. از اینروست که کمتر کسی این پرسش را مطرح میکند که این دشمنیها چرا و چگونه ایجاد میشوند و چرا خشونت به عنوان تنها وسیله ابراز این دشمنی بکار گرفته میشود.
دلخواسته: بنظر شما چه باید کرد و راه پیش رو چیست؟
بنی صدر: خانم نائومی کلاین در کتاب خود، ” دکترین شوک”، توضیح میدهد جگونه سرمایه داری نئو لیبرال، برای درهم شکستن مقاومت عمومی در مقابل اجرای سیاستهای نامردمی، دست به خلق بحران میزند. و من به آن میافزایم که این “بحران ها” عواقب دیگری هم در پی دارند: هم انسانها را مجبور میکنند از “حوزه آسایش” خود خارج شوند وهم شرایطی بوجود میاورد تا درباره “بحران” نه سوالی طرح کنند و نه در پی پاسخی باشند.
اما “چپ” غالب نیز از طرح گفتگو درباره عوامل ساختاری ایجاد کننده بحران، که سرمایه داری بر پایه سلطه است، ناتوان ماند و قادر به ارائه بدیلی بی پروا نشد. پس پرسشهای عموم مردم پاسخ نیافته باقی ماندند و عوامفریبان راست افراطی، که خود بخشی از هسته مرکزی ساختار موجود میباشد، توانست خود را به عنوان نیروئی ضد ساختار موجود و مدافع خواستههای محرومان جا اندازد، در حالیکه قربانیان شکستهای سامانمند ساختار موجود را به عنوان عامل آن شکستها میخواند.
اما بحران هائی با چنین ابعاد عظیم این فرصت را نیز برای ما فراهم آورده است تا بتوانیم واقعیتها را بیان کنیم. مطمئن باشید که بسیاری آماده شنیدن خواهند بود. ما استیصال آنها را در سونامی جوانانی که جرمی کوربین، سیاستمداری کهنه کار و ناشنا خته، را به رهبری حزب کارگر انگلستان رساندند، و نیز درجنبشی که از برنی ساندرز در آمریکا یک قهرمان ساخت، شاهد بودهایم. اما، همانگونه که پیش از این گفتم، ناکارآئی آقای کوربین، بویژه در ارتباط با “برگزیت”، به ما میگوید تا چه میزان “چپ” نیازمند برنامه و بدیل تازهای میباشد. وبرای ایجاد چنین برنامه و بدیلی پیش و بیش از هر امر دیگری بایستی آشکارا در باره علتهای اصلی این مشکلات سخن بگویند و این امر را درک نمایند که رابطه میان “سرمایه” و “نیروی کار” رابطهای “صفر مجموع” است. لازمه چنین کاری دست شستن از تمامی بیانهای قدرت وساختن اندیشههای تازهای است که شکل گیری، تنظیم و درک آنها بر بیان آزادی و استقلال پایه ریری شده باشند.
تضمین موفقیت این تغییر، نیازمند توسعه نوعی از زبان و برهان خواهد بود که قادر باشد عوامفریبی و نیرنگهای سیاستهای مبتنی بر “پسا حقیقت” را برملا کند. شاید تعجب برانگیز باشد، اما در چنین زمان هائی است که بهترین قرصتها برای ایجاد و گسترش برنامههای اقتصادی جانشین، در خدمت رشد انسان و حفاظت از طبیعت، فراهم میشود. این گفتمان و بدیل میتواند ترس را به امید و دشمنی را به دوستی متحول کند و انسان و طبیعت را از ویرانی برهاند، آنگونه که حاقظ شیراز نزدیک به هشتصد سال پیش بیان کرد:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم