سابقه آشنایی ام با آقای ابوالحسن بنی صدر به قبل از انقلاب در پاریس بر می گردد. اما سابقۀ آشنایی من با آثار و آرا و اندیشه ها و ایده پردازی های این فیلسوف پژوهشگر، بعد از سال ۱۳۶۵ (۱۹۸۶ میلادی) صورت می گیرد. بعد از درهم شکستن سازمان های سیاسی توسط جمهوری اسلامی و انحلال بسیاری از آنان، بخصوص سازمان های چپ، در پی یافتن هوایی تازه و بیانی امید بخش که ریشه در واقعیت دارد، شروع به مطالعه و مطالعه کردم که در وسط راه با آثار دکتر بنی صدر آشنا شدم و به آنان مراجعه کردم و دیدم که هر چه آثار و اندیشه های او را بیشتر مطالعه می کنم، متوجه می شوم چقدر آرا و عقاید سیاسی و اجتماعی ام، منطبق با آرا و عقاید ایشان می باشد.
ملی و مصدقی بودن او، اعتقاد راسخ او به استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی و آنها را از هم جدا ندیدن، مخالفت سرسختانه او با استیلا و دخالت بیگانگان در امور داخلی ایران و رجوع به اجانب برای رسیدن به قدرت، تکیه زدن به مردم و نه قدرت و کسب قدرت سیاسی، و از همه بالاتر مخالفت او با هرگونه استبداد و تفکر استبدادی، شاخص های اندیشه او بودند که مرا به خود جلب کرد. او همواره می گفت، برای رهایی و آزاد شدن از اسارت هرگونه استبدادی، اولین قدم نفی استبداد است. نفی استبداد، حتی در رابطۀ فرد با فرد. یکی دیگر از نظریه پردازی های او، مطرح کردن بیان آزادی در مقابل بیان قدرت است. همچنین نظریه پردازی ها در قلمرو های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، از کارهای ارزشمند و آثار ماندگار این اندیش ورز می باشند.
برای اولین بار سال ۲۰۰۳ میلادی، مقالۀ تحقیقی ام را راجع به حوزه های علمیه و نهاد روحانیت و نفی این نهاد در اسلام، برای نشر در انقلاب اسلامی فرستادم. و برای اولین بار در سال ۲۰۰۴ میلادی، با او تماس تلفنی برقرار کردم و این تماس حداقل یک بار در ماه تا قبل از رفتن او به بیمارستان در بهار امسال ادامه داشت. در این مدت، او مبدل به یار و یاور فکری من شد و بسیار از او آموختم. برخوردار بودن از چنین معلم و استاد راهنمایی، یقیناً جزو افتخارات بیش از ۵۰ سال کنشگری سیاسی ام بشمار می آید.
او را هم یار دیدم و هم یاور. او با دوستان، خاکی بود و بس صمیمی، و در مقابل مستبدین و مرتجعین و دشمنان ایران زمین، بسیار مغرور و متکبر بود. هم امید بخش بود، و هم امیدوار. او شور بود و شعور، او عشق بود و عاشق، او دوست بود و دوستدار، او شاد بود و شادی بخش. او پاکدل بود و پاک دست. او نمادی از صداقت و شرافت انسانی بود. او نماد استقلال و آزادی ایران بود.
بودش نیرو بخش و سترگ بود و مرگ او، چونان که مولانا در سوگ سنایی گفت، رخدادی کوچک و خرد نیست، زیرا ابوالحسن بنی صدر در نا امیدی و سکوت مردم، آنان را به مبارزه بر علیه استبداد و عمل به حقوق خویش فرا می خواند. او امید به آینده و ایرانی مستقل و آزاد و حقوقمدار را فریاد می زد، تا شاید به خفتگان خسته و افسردگانی که توانایی خود را فراموش کرده اند، امید دهد و امیدوار به آینده سازد. تا آنان از حقوق پایمال شدۀ خود، دفاع نمایند و اینگونه از جهنم دروغ و فریب و نکبتی که جمهوری اسلامی برایشان ساخته، رهایی یابند.
در آثار گفتاری و نوشتاری او، فریاد کسی را می شنویم و می خوانیم که لحظه ای از پیکار و تکاپو برای استقلال و آزادی وطن و هموطنان خود غفلت نورزید و از مبارزه دست نکشید. در واقع او ایران را زندگی می کرد و قلبش در ایران و برای ایران میتپید. او، ایرانی بود که در بدن یک ایرانی زندگی را یافته بود.
هنوز باور ندارم که او ما را تنها گذاشته است و بر مزارش با او وداع کرده ام. البته بدنش ما را ترک کرده، ولی اندیشه و روح و عشق و امید و شادی اش، در ما می جوشد و نفس می کشد و منتظر است تا به همراه ملت ایران، وطن را از شر استبداد رها کنیم، و جامعه ای از شهروندان صاحب حق و حقوق سازیم.
در اینجا شعر مولانا را در سوگ سنایی می آورم:
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگِ چنین خواجه نه کاریست خُرد
کاه نبود او که به بادی پرید آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست دانه نبود او که زمینش فشرد
گنجِ زَری بود در این خاکدان کو دو جهان را به جُوی می شمرد
قالبِ خاکی سوی خاکی فکند جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق مغلطه گوییم به جانان سپرد