متن زیر با اقتباس از کتاب روانشناسی قدرت (psychologie du pouvoir) اثر اسپربر(sperber) نوشته شده است.
واژۀ خودکامه (despote) در محاورات روزمره به عنوان صفتی منفی به کار می رود. در روانشناسی اما به نوعی روش و منش گفته می شود که در پی آن، فرد تلاش میکند در همۀ زمینه ها بر دیگران تسلط یابد. به همین دلیل، فرد خودکامه از بحث و تبادل اندیشه گریزان است و خود را در حاشیۀ جامعه (به دلیل نا کامی در سلطه جویی) می بیند، اما همواره کوشش می کند تا به هدفش برسد. خودکامگی همانند دیگر “بیماری” های روانی، نزد افراد شدت و ضعف دارد. دست نیابی به هدف، یک نوع سرخوردگی در طول زندگی در آنها به وجود می آورد. البته ریشۀ این عارضه بنابر نظر آلفرد آدلر (روانشناس اتریشی) به دوران کودکی فرد بر می گردد. که در نتیجۀ ناکامی در سلطه جستن و ارضاء عقده های نهفته، به وجود می آید. از جنبۀ روانشناسی که بگذریم، از نگاه فلسفی، فردی که سلطه گری پیشه میکند، در واقع با دیگری یا دیگران وارد روابط قوا می شود و استقلال خود را به مثابه فرد از دست می دهد و وجود خود را همواره وابسته به دیگری در تقابل قوا قرار می دهد. این وابستگی است که در لحظاتی روند زندگی او را رقم می زند. در پی ایجاد یک موقعیت استثنائی که یکی از این خودکامگان حاضر در جامعه به قدرت می رسد، دیگر خودکامگان سرخورده موقعیت ایجاد شده را فرصتی می یابند تا با پیوستن به خودکامۀ پیروز، خود را به قدرت پیوند زنند و در خدمتش، در واقع تحت سلطۀ او درآیند. تجربۀ انقلاب به ما نشان داد که چگونه خودکامگان سرخوردۀ جامعه، حاکمیت مردم را با در دست گرفتن اسلحه از آنان گرفتند. زمانی که هنوز مردم در حال مبارزه با نظام مستبد حاکم بودند، خمینی در مقام رهبری انقلاب فریاد می زد، “من دولت عوض میکنم، من توی دهان این دولت می زنم”، و زمانی در برابر انتخاب مردم قرار گرفت، گفت “سی و پنج میلیون بگویند آری، من میگویم نه”. به این ترتیب، خودکامگان سرخورده، خود و آیندۀ خود را در او دیدند و به او پیوستند تا انتقام خود را از مردمی بگیرند که در گذشته اجازۀ سلطه گری به آنها را نمی دادند. به دلیل اینکه هدف فرد خودکامه (مسلط و پیوستگان به او) تسلط کامل است، هرگز از موقعیتی که دارد راضی نمیشود و همواره با هزاران حیله و خدعه در صدد وسعت بخشیدن به دامنۀ سلطۀ خود می باشد. به همین دلیل، رأس قدرت همواره در ترس از کارگزارانش به سر می برد. بنابراین، برخوردهای درون تشکیلات خودکامگان را نباید به حساب اختلاف نظر گذاشت، بلکه اساس آن را سلطه گری تشکیل می دهد. به این ترتیب، آنچه در انقلاب اتفاق افتاد، حاصل تلاش یک خودکامه نبود، بلکه تلاش مجموعۀ کنشگران خودکامۀ سرخورده ای بود که با پیوستن به یکدیگر، ضدانقلاب را حاکم گرداندند. تعجب ندارد که دیدیم، چگونه کنشگرانی با نحله های فکری گوناگون گرد یکدیگر آمدند و “امت” ی واحد را در برابر جریان استقلال و آزادی به وجود آوردند. آنها وجه مشترکی داشتند که عامل وحدت شان شد و آن عارضۀ “خودکامگی” بود. بعضی ها هنوز افسوس می خورند که اگر بختیار موفق به در دست گرفتن حاکمیت می شد، اکنون ایرانی دیگر داشتیم. باید گفت که آری ایرانی دیگر داشتیم، اما به مراتب بدتر از امروز. زیرا او هم یک خودکامه بود و در صورت به قدرت رسیدن، همان خودکامگان سرخورده دور او جمع می شدند، با ظاهری آراسته شده به ملی گرایی و همین جنایات را مرتکب می شدند که اکنون به نام دین و ظواهر دینی مرتکب می شوند. اما دلیل خودکامه بودن بختیار روشن و شفاف است: او بدون اطلاع به دوستان و هم رزمانش، نخست وزیری شاه را پذیرفت. این کردار نماد عینی خودکامگی در یک گروه سیاسی می باشد. بنابراین، درد کشورمان و استمرار استبداد را باید در عارضۀ خودکامگی میان کنشگران مان، به خصوص کنشگران سیاسی مان جستجو کنیم. و به این واقعیت برسیم که تا خودکامگی در میان این اقشار هست، استبداد هم هست، اختلاس هم هست، فساد هم هست، بی عدالتی هم هست، فقر هم هست و تبعیض هم هست.
عملکردی که در انقلاب به استقرار استبداد منجر شد، در میان گروه های سیاسی وابسته به حاکمیت و مخالفانش هم عمل می کند. یکی از عوارض خودکامگی در میان مخالفان، پراکندگی این گروه ها می باشد. گروه هائی که مدعی استقلال و آزادی هستند و نمیتوانند گرد هم آیند، دلیل آن همین عارضۀ خطرناک خودکامگی است، و یا اینکه در ادعای شان راست گو نیستند. همۀ این عوامل در تثبیت و استمرار استبداد دخیل هستند. اقداماتی که اخیرا در کشور برای هرچه بیشتر محدود کردن آزادی ها شاهدیم، مرهون همین مستعد بودن زمینۀ استبداد بین کنشگران ما می باشد. این محدود کردن ها لازمۀ پیش درآمد جانشینی رهبری است که حتما با بگیر و ببندهای زیادتر و خشن تر از امروز خواهد بود. پدیده ای که باید جدا مورد بررسی و تحلیل قرار داد. کوتاه سخن اینکه، برای مهیا کردن زمینۀ دمکراسی، کشور محکوم است به تحولی واقعی، به خصوص در سطح کنشگران سیاسی و مدنی در برخورد جدی با عارضۀ خودکامگی و خروج از روابط قوا و قبول دیگری به عنوان یک فرد مستقل و آزاد. باید فرد، فرد خودمان را از تار و پود خودکامگی رها سازیم و به فضای باز آزادی و استقلال، در بینش و منش وارد شویم تا تحول انجام شود. در غیر این صورت، معجزه ای در راه نیست.
بیان نو: فرهنگ خودکامگی (bayanerochan.blogspot.com)