فرهیخته بانوئی از ایران برایم نوشت که ، امروز تصویر مرد سالخورده ای را در رسانه های اجتماعی دیدم با رود های خشکِ پینه های زحمت بر دست ها و شیار های نیمه سوخته به زیر خورشید زمان در صورتی زمان دیده با قامتی به خمید گی ابر های بی بارانِ سر گشته در آسمان ، در حالی که دست معشوق سینه بر زمان سپر کرده خود را گرفته تا به سلامت بار امانتی را که ۷۰ سال قبل کنار اجاق پدر و مادرش بدون سفره عقد و جشن در سالن آن چنانی و مهریه دروغین و جهاز قرضی به خانه گِلی آبا و اجداد ی که ، پدر بزرگش ستون های آنرا بر عشق مادر بزرگ بر پا کرده بود می برد .
و من که در فراغ آن عشق راستین بی چون و چرا و پایدار آن زوج بسیار نادر این دوران که وفا داری را درکویر بی عشقی نسل سوخته و بی هدف و سرگردان امروز که طول زمان عشق و دوست داشتن و وفاداریش از غروب شب زفاف تا نیم ساعت بعد از طلوع خورشید می باشد !! را به رخ می کشیدند ، زانوی فراغ آن عشق را در گوش جانم زمزمه کردم .
از تو که دست به قلمی می خواهم بگو چرا در ، درازای تاریخ آرام آرام آفتاب آن بی همانند عشق ها رنگ باخته و هر روز بجای اسماعیل هاجری را به مسلخ می برند !!
دوست من ، مگر نه که افتخار مریم هدیه عشقی بنام مسیحِ پیامبر، عنوان سروری زنان جهان را در ظلمت کده ربایان ضد زن از آن خود کرد ؟ مگر در کویر اعراب بدوی که ، دختر آوردن یک مادر ، ننگ یک قبیله بود و محمد همه عمر را برای نجات او از زنده به گورکردنش به بی فرهنگ ترین قبایل بی تمدن تاریخ هدیه نکرد ؟ .
پس این سرنوشت غیر انسانیِ دون مایگی زن امروز از کجا وارد شناسنامه مادر هستی شد ؟ .
پس این همه ناله سازها و فریاد های در حلقوم شکسته مردان و سرودن های جانسوز به زیر مهتاب برای کیست ؟! ..
گفتم بانو ، از که بنویسم و برای که ؟ گفت : برای من . من که، .داشت جوانیم جوانه می زد که ، در راه مدرسه نگاه او سد راهم شد و نمیدانم چه شد که در اولین تلاقی این دو نگاه سقف دلم روی سرم خراب شد و شدت زلزله آنقدر سنگین بود که هر دو پایم از زیر زانوهایم خم شد …
در راه مدرسه بود ، او گفت : بگذار بذر جوانیت را در سر زمین قلبم بکارم ، قول میدم با شیشه عمرم تا زنده هستم هر روز و هر شب آبیاریش کنم . انگار زمان از حرکت ایستاد و آتش آن نگاه ، خرمن وجودم را در عنفوان جوانی با شعله هایش به آسمان برد و ماهیچه زبانم در کویر خشکیده دهان از حرکت باز ماند ….
خواستم نفسی را که در قفسه سینه ام حبس شده بود تازه کنم که ، صدای قهقه خنده اولین ثمره این عشق در فضای هستی پیچید و من گفتم با آمدن او چقدر زندگی مان شیرین تر خواهد شد .
و چه زود که آفتاب آن سروده های عاشقانه که زبان زد خاص و عام شده بود در پنهانِ کوهِ فراموشی آن روز ها غروب کرد !
من تصور میکردم با روئیدن اولین نو نهال آن عشق، درخت زندگی ما هم همانند درختان سر بفلک کشیده جنگل ها که هر چه بیشتر جوانه بزنند تنومند تر میشوند ، با تعهد او به آبیاری مزرعه زندگیمان ، سینه آسمان دوست داشتن ها را خواهد شکافت و داستان عشق ما پشت جلد سوز نامه لیلی و مجنون چاپ خواهد شد ؟.
اقا ، تو بنویس چه کسی سرنوشت زن را به دوم شخص رقم زد ؟ هستی هوشمند ؟ زمین ؟ یا زمان ؟ مکان چطور ؟ .یا در پس صبح آن اولین شب زفاف آدم ، خورشید آن عشق به حوا تنها یک هوس بود ،
در خواست این بانوی فرهیخته بر آنم داشت تا یکبار دیگر بعد از سالها دیده بر ثپت آمار نا جوانمردیهای ، نا جوان مردان این روزگار بگشایم و در یابم که ، آن حق طبیعی که، درصبح ازل در شناسنامه مادر آفرینش ثپت شده بود ، در کدامین پیچ تاریخ و چطور در لابلای اهداء فریبِ حق مساوی زن و مرد ، زور را بجای عشق بر سر سفره آن عقد نا فرخنده گذاشتند ؟ .
چه درد ناک بود برای من که ، ( پدرم دوست داشتن را از مادرم آموخته بودم ) میان صفحات حوادث روز بدنبال سر گذشت یک عشق سوخته بگردم ……..
به ناچار کوله باری شبگردی در جنگل گوگل را برای یافتن گم شده ام بر پشت خسته از کار روزانه ام انداختم و درد بیداری تحقیق را بر آغوش گرم خواب ترجیح دادم .
بخود گفتم آیا برای چند هفته باید دراین شبگردی در صفحات حوادث لابلای سطورخونین اخبار بدنبال اندام در هم شکسته یک قتل ناموسی !!؟؟ به گردم .
بیاد دارم در سال ۱۹۸۱ که بدستور استاد جامعه شناسی مدرسه بهمین منظورباید تحقیقی در مورد زنان سر و دست و پا شکسته در جامعه آمریکا انجام دهم ، بمدت دو هفته کارم شده بود رفتن به اورژانس بیمارستانها و اداره پلیس و دفتر روزنامه های محلی که بخاطر تهیه آن آمار بهترین نمره کلاس را هم گرفتم . اما امروز با یک موش سواری ساده و ورود به جنگل گوگل ، این آمار هولناک در هر لحظه در اختیار جهانیان قرار میگیرد و زمان هر تحقیقی و یافتن صحت تقریبی آن در دسترس همگان خواهد بود . پس
به شرط حیات ادامه خواهد داشت .
۲۷ ماه می ۲۰۲۲ . نادر انتظام .