من از خانواده ای می آیم که از بچگی به بنی صدری بودن معروف بود. من و خانواده ام تا سن پانزده سالگی در ایران زندگی می کردیم. حاکمان کشور چنان ضدیتی با بنی صدر داشتند که حتی نوجوانی مثل من که در چنین خانواده ای بزرگ شده بود، آنقدر در فضای مغزشوئی قرار گرفته بود که وقتی برای اولین بار به پاریس سفر کردم و میهمان ایشان و همسر مهربانشان خانم عذرا حسینی بودم، نمی دانستم با دیدن او چه احساسی خواهم داشت.
بنی صدر انسانی بود پر از اعتقاد به توانائی های خودش و دیگران که گاه باعث می شد که افرادی که او را از نزدیک نمی شناختند، او را آدمی خود محور تصور کنند، در صورتی که او دقیقاً بر خلاف آدمهای خود محور بود و عمل می کرد. او نه تنها به علم و توانائی های خودش معتقد بود بلکه به توانائیهای تمام ایرانیان بویژه جوانان ایرانی ایمان داشت. از اولین دیدارم، او را آدمی یافتم که بسیار علاقمند بود که در رابطه با زندگی من به خصوص در اخذ علم و فعالیت های سیاسی من، بداند و مرا در پیشبرد کارم تشویق کند.
من که در تابستان ۱۹۹۹ جوانی ۲۱ ساله بودم کاملاً در بهت و تعجب بودم که چرا چنین مردی که اولین منتخب مستقیم ملت ایران در طول تاریخ بوده، اینگونه علاقمند است که در رابطه با زندگی و نظرات نظیر منی که یک جوان ساده بودم بداند؟ اغراق نیست که بگویم او مردی بود که ۱۵ الی ۱۶ ساعت روزانه کار می کرد ولی با این کار زیاد هر وقت کسی از دوستان و نزدیکان و یا هر کس دیگری به هر طریقی با او تماس حاصل می کردند، برای آنها وقت می گذاشت و به نظراتشان توجه می کرد. شاید تصور شود که چون من دختر همرزم و دوست قدیمی اش بودم، برایم وقت می گذاشت. به تجربه برایم ثابت شد که او چنین نبود و برای همه وقت می گذاشت. او ساعتها با جوانان در ایران و کشورهای دیگر تبادل نظر می کرد. او این وقت گذاشتن برای دیگران را در راه رشد ایران و ایرانی می دانست و وظیفه خود می شناخت که برای آن ها وقت بگذارد.
بنی صدر انسانی سخاوتمند بود و خداوند هم، همسری نظیر خود نصیبش کرده بود. و این نعمت بزرگی برای او و پیشبرد کارهایش بود. در سپتامبر ۲۰۱۰ برای اینکه آقای بنی صدر خطبه عقد ما را جاری کند، من و همسرم به اتفاق خانواده و سایر فامیل و بعضی از دوستان به پاریس رفتیم. همسر من دوگل هارگریو، مسحیحی معتقدی است که دوست نداشت که اطرافیان تصور کنند که به خاطر ازدواج با من مسلمان شده است. آقای بنی صدر ساعتها در رابطه با فلسفه ازدواج در اسلام با همسرم سخن گفت و بحث کرد. آنها به سه زبان فارسی، فرانسوی و انگلیسی با هم صحبت کردند. بعد از آن در سالهای دیگر که ما به دیدن ایشان می رفتیم، همسرم که یک شهروند انگلیسی است، توانائی های آقای بنی صدر را در پرورش پیامهای جهانی آزادی، عدالت و معنویت که فراتر از مرزهای ملی هستند، بی نظیر یافت.
خطبه عقد ما چنان زیبا و پر معنا بود که راهنمای زندگی زناشوئی ما قرار گرفت. بنی صدر اسلام بر پایه موازنه عدمی را به ما شناساند. نمی دانم اگر این شناخت اسلام که در ابتدا نقش بزرگی در زندگی پدرم و خانواده ما داشت و بعد ها، من به طور مستقیم از خود او هم بیشتر آموختم، نبود، آیا من امروز مسلمان می بودم. چنین اسلامی از مرد مسیحی برای ازدواج با من انتظار مسلمان شدن را ندارد. و همه ادیان توحیدی و معتقدین به خداوند را یکسان نگاه می کند. من مسلمانم چون اسلام را از بنی صدر یاد گرفته ام.
برای من بنی صدر سمبل استقامت و مبارزه بوده و هست. او کسی بود که از ۲۷ سالگی بر اصول راهنمای خود که استقلال، آزادی و رشد بر میزان عدالت است ایستاد و تا آخرین لحظه حیات، در آن راه مبارزه کرد. او ما را به مبارزه و تلاش و رشد در هر زمینه ای دعوت می کرد. بسیار علاقمند بود تا در رابطه با فعالیتهای سیاسی من در حزب کارگر انگلستان بشنود و مرا در آن زمینه تشویق می کرد. زمانی که من در یکی از انتخابات داخلی حزب کارگر شکست خورده بودم و برایم دشوار بود که خبرش را به او بدهم، بعد از تماس به من گفتند حتماً بسیار شادی، چرا که مبارزه شادی می آورد و انسان هایی که مبارزه می کنند، شاد هستند.
بنی صدر پهلوان بود و پهلوان پرور. هر باری که با او چه از طریق تلفن و چه حضوری صحبت می کردم، این احساس به من دست می داد که با تلاش و کوشش همه چیز ممکن است به دست آید و ما با تلاش به ایران آزاد خواهیم رسید. برای او قهرمان بودن رؤیا و افسانه نبود. او ایمان داشت که ایران سرزمین پهلوانان است. او به ما ایرانیان پیام ایرانمداری و دفاع از وطن و شخصیت ملی ایران می داد و با عمل خود آن را به ما می آموخت.
برای من همیشه این سئوال مطرح بود که چگونه ما ایرانی ها چنین مردی نظیر بنی صدر را تنها گذاشتیم، مردی که استیفن گینزر نویسنده کتاب تمام مردان شاه، او را چنین توصیف کرده است: «بنی صدر مردی است که بهترین ویژگیهای ایران را در خود داشت. او تجسم تمام خوبی های ایرانیان بود». وقتی به تاریخ و تجربه تاریخی رجوع می کنم و می بینم که حکیم فردوسی را بعد از مرگش فقهای آن زمان نامسلمان خواندند و نگذاشتند که او در قبرستان مسلمانان به خاک سپرده شود. و مصدق رهبر نهضت ملی ایران، در تنهائی در احمد آباد در گذشت، تمام وجودم پر از غم و اندوه می شود. اما در عین حال پیام بنی صدر را به خاطر می آورم که ما تلاش می کنیم و رستم های ایران شویم و آن وقت ایران آزاد در اختیار ملت ایران است.
درحسن ختام سخنم را با آخرین نامه خود که در تابستان پارسال به آقای بنی صدر نوشتم به پایان می برم
آقای بنی صدر نازنینم
ایکاش که در این شرایط سخت در کنار هم بودیم ولی دست تقدیر فعلاً برنامه دیگری برای ما دارد. من این نامه را می نویسم به امید اینکه بزودی در پاریس شما را ببینم و دیدارها تازه شود.
زندگی پدر و مادر من بسیار زندگی سخت و پر تلاطمی بوده و تنها چیزی که به لطف خداوند در زندگیشان و زندگی ما سه دخترشان بوده و هست، وجود دوستان بی همتا بوده. شاید مؤثرترین این دوستی ها که در زندگی همه ما نقش خاصی داشته، دوستی شما با پدرم بوده. من این را یکی از بزرگترین شانسهای زندگیم می دانم که این دوستی باعث شده که ما یکی از بزرگمردان ایران را از نزدیک بشناسیم.
من از شما درس مقاومت و مبارزه گرفته ام و هیچ درسی بزرگتر از این درسها نیست. شما همیشه به من و خانواده ام محبت بیکران داشته و دارید و این یکی از زیباترین قسمتهای زندگی من است. من از سن بسیار جوانی همیشه فکر می کردم که اگر روزی ازدواج کنم، آقای بنی صدر مرا عقد خواهند کرد. شما و عذرا خانم و خانواده بی نظیرتان، با سخاوتمندی تمام خانه و وقت خود را به ما دادید و ما و خانواده هایمان یکی از بهترین روزهای زندگیمان را با شما گذراندیم. به همسرم دوگل هم، آن روزها و همیشه محبت بیکران کردید.
من احساس خوشبختی بزرگی می کنم که انسانی بی نظیر مثل شما در زندگی من هست و من به این راحتی توانسته ام سرمشقی مثل شما داشته باشم. ایکاش شاگرد بهتری بودم.
این نامه را می نویسم برای اینکه بدانید همیشه به یادتان هستم حتی وقتی امکان دیدار وجود ندارد. امیدوارم به زودی شما را در سلامتی کامل ببینم.
برای همیشه از صمیم قلب دوستتان دارم و از خداوند شفای عاجل شما را می خواهم.
فرزندتان عقیله
بنی صدر در بین ما نیست ولی روح با ایمان مبارز و پر امید او لحظه ای از ما دور نمی شود. ما بعهد خود با بنی صدر می ایستیم و پهلوان می شویم.
مرده بدم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم