من این را با ترس و لرز مینویسم، ولی فکر میکنم باید بنویسمش، که ثبت شود.
مسوولیت این نوشته را میپذیریم. لطفا برداشت شخصی یا حمل بر بیاحترامی به کسانی که به هر دلیلی میدانستند میخواهند رأی بدهند نکنید. این فقط به اشتراک گذاشتن یک حس است و بس.
همه شماهایی که گاهی این صفحه فیسبوک را میخوانید یا مرا دیدهاید و هم همه کسانی که جلوی سفارت از من پرسیدید رأی میدهم یا نه و شنیدید «نمیدانم، فعلاً دلم نمیگذارد» از تردید من خبر دارید. من نه تحریمی بودم، نه رأی میدهم، نه رأی نمیدهم.
دو روز مانده به جمعه، از انتخاب نوشتم و حال خودم که یک پایم این طرف جوب است و یک پایم آن طرف جوبی که آخر سر شد سیلی خروشان… راستش آن روز جرأت نکردم حس واقعیام را بنویسم.
حسم شبیه حس کسی بود که مجبور است، مجبور است انتخاب کند. به نان شبش محتاج است و راهی جز تنفروشی برایش نمانده! خودم را تصور میکردم که دارم رأی را میاندازم توی صندوق و دقیقاً تصویر تجاوز به نقش اول فیلم «دختری با تاتوی اژدها» میآمد جلوی چشمم. حال مطلق استیصال و صدایی نالان و خشمگین و معترض از سیستمی که این انتخاب را جلوی پایم گذاشته و این که چرا اصلا باید اینجا باشم…
در تمام لحظات کشداری که جلوی سفارت به زنانی که میخواستند با خوشحالی یا بدحالی، از سر استیصال یا با ثابتقدمی بروند رأی بدهند یا آمده بودند و رأیی نمیدادند، میگفتم امروز را بیروسری اجباری بروید، زیر پایم خالی بود از تردید.
بین رأی دهندگان هم دوستانی که همین ۴ سال پیش با هم اعتراض میکردیم بودند، هم کسانی که صدای نه به جمهوری اسلامی شان بلند است و هم کسانی که به اصلاحات در چارچوب نظام معتقدند و… دیدن این حاضر ها و یادآوردن آن غایبها مرا مرددتر میکرد و حالم را بدتر، بیاین که بدانم آنها برای چه و به که رأی خواهند داد…
با این که به نظر میرسد روزنه امیدی روشن شده، و هیچ مدرک و ادلهای هم برای واقعی بودن این نور موجود نیست هنوز، از شادی حتی یک شبه مردمی که هنوز تشنه مردمسالاریاند و هنوز درگیر بد و بدتر و… شادم ولی از شرایط این انتخاب و آن حس اجبار و استیصال، ناراضی و خشمگین و غمگین.
همین!
این مطلب برگرفته از فیس بوک خانم سوده راد است.