می گویند در آن زمان که بنی-اسرائیل از دریای احمر گذشته بود و سرگردانِ صحرا بود، موسی هر از چندگاهی شباهنگام به تنهایی به صحرا رفته با خدا خلوت می کرد و سحرگاه بازمی گشت. شبی یکی از عالمانِ قوم سرِ راهش را گرفت و گفت: «ای موسی! حال که به نزدِ خدا می روی، از او بپرس که حالِ این بنده به نزدش چون است؟ و آیا گناهانِ او در نزدش بخشوده است؟» موسی درنگی کرد و سپس قول داد که چنان کند، پس راهی شد. عالم در انتظارِ موسی و به اشتیاقِ پاسخِ خدا همه شب نخفت. سحرگاه که موسی را از دور دید که می آید، به نزدِ او شتابیده جویای احوالاتِ خویش گردید. موسی پاسخ داد: «خداوند فرمود که اگر آنچه کردی میانِ من و تو بود، از تو می گذشتم. اما پاسخِ آن خلق را که گمراه کرده ای چه بدهم؟!» حال حکایتِ برخی «عالمانِ» قومِ سرگردانِ ماست که پارهِ اعظمِ عمرشان را در گمراه نمودنِ خلق هدر کرده اند. اگر آن عالم خدایی داشت تا به او تشر بزند، اینها خدایی هم ندارند تا به هوای رضایش باقیِ عمرِ خویش را و خلق را هدر نکنند. و می کنند آنچه می کنند. بدا به حالِ قومی که عالمانش اینها باشند!
بر خلق تا تنها غمِ نان دارند و «امت-وار» گوش به دهانِ این و آن دارند حرجی نیست؛ اگرچه خلق را تقلیدشان بر باد داد. شمایانی که چون اصحابِ کهف سیصد سال در غار به خوابید و چون در سرِ بزنگاه سر بر می کنید شیوه تان باز همان شیوهِ عهدِ دقیانوس است؛ شما دیگر چرا؟ شما چرا ذره ای اصول و جُوی اخلاق ندارید که تا بادی می وزد چون خس از جا می روید و تا موجی برمی خیزد چون خاشاک شناور می شوید؟ به پُفی گُر می گیرید و به تُفی خاموش می شوید؟ و به طرفه العینی مسخ و مسحورِ «جنونِ جمعی» می گردید؟ شمایانی که می بینید و می دانید که از جعبهِ شعبدهِ جمهوری اسلامی به جز «مُهرهِ آقا» خارج نمی شود چگونه به خود اجازه می دهید تا با واژه-بازی و قصه-پردازی و نفیِ حق و خلطِ حقیقت خلقِ آشفته را فریب بدهید که «دموکراسی حاصل شد؟» شمایانی که همچون در دورانِ جنگ به مردم «کلیدِ» بهشت و درِ باغِ سبز نشان می دهید و به وعدهِ خوش-آب-و-رنگ و بی-دردسرِ «مصلحت» آن همه مجاهدتها که در راهِ آزادی شده را هیچ می انگارید و آن همه خونها که در راهِ آزادی ریخته شده را پایمال می کنید؛ تفاوتِ شما با امثالِ خمینی چیست که «مصلحت» را بر هر امری ارجح می دانست؟ و به هوای مصلحت آن همه در خونِ خلق شد؟ این صحبتها که امروز می کنید ادامهِ همانِ گفتمانِ معروفِ «همیشه-دست-به-عصا-بودن» است که جامعه را به هیچ جا نرساند. این خُرده-نتیجهِ مثبتی هم که اخیرا حاصل شد نتیجهِ رادیکال شدنِ فضا و افکارِ عمومی بر ضدِ جمهوری اسلامی بود؛ وگرنه اگر به امثالِ شما جماعتِ یکی-به-نعل-یکی-به-میخ-زن بود که در ظاهر مخالفِ استبدادید اما در باطن به هرآنچه استبداد می کند بله می گویید، هیچ بعید نبود که آقا باز هم دو-اسبه بتازد. منتهی همیشه همینطور بوده که آنها که کمترین تاثیر را در سازوکارهای مثبتِ حکومت و جامعه داشته اند بزرگترین مدعیِ دستاوردهای آن هم بوده اند. و چه خُسرانِ عظیمی است که قومی هم چنین بیاندیشند که آنچه حاصل آمده نتیجهِ سازشکاری بوده است. چه انتظار از قومی که عالمانش اینها باشند؟!
برای تحققِ آزادی باید بر اصولِ آزادی-خواهانه ایستاد؛ اصولی که گرچه انعطاف-پذیرند، اما هرگز و در هیچ شرایطی قابلِ اجتناب نیستند. اتفاقا این در بزنگاه های بزرگِ زندگی است که باید بیش از همیشه بر اصولِ انسانی و اخلاقی استوار ماند؛ وگرنه در ایامِ به-کام هر نابکاری هزار هزار شعارِ اعتبار و افتخار سرمی دهد. برای آزادی باید بها داد، چنانکه بسیاری دادند و دم برنیاوردند. برای آزادی باید شهامتِ روبرو شدن با حقیقتِ تلخ را داشت و ضُجرتِ آن را به جان خرید. نیلِ به آزادی، آگاهی و استقامت و ایستادگی می طلبد. کارِ آب و گل است. کارِ اعتقاد است. کارِ وجدان است. کارِ دائم میان-بُر زدن نیست. کارِ خودفریبی و ماله-کشی نیست. کارِ پهلوان-پنبه های یک-شبه ساختن نیست؛ و با گفتنِ اینکه «انشاالله گربه است» درست نمی شود. کارِ یک لحظه و معجزه نیست؛ که تا دل در گروِ قضا داریم تنها بلا نصیبمان خواهد شد. آنچه تا به امروز در مُلکِ ما حاکم بوده، امتدادِ اجتناب-ناپذیرِ همین وجدانِ کاهلِ خودفریبِ توجیه-گرِ سُفله-پرورِ ماست. و چه تلخکامانی هستیم ما که باید در این روزگارِ گران وقایع-نگاران که نه، مرثیه-سرایانِ وجدانِ قومِ سرگردان مان باشیم؛ قومی که عالمانش اینها باشند….
برای ثبتِ در تاریخ
رضا پرچی زاده
بیست و ششمِ خردادماهِ یکهزار و سیصد و نود و دوی خورشیدی
ایندیانا – پنسیلوانیا