حسین مرتضویزنجانی، رئیس زندان اوین در سالهای ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ در روزهای اخیر با حضور در کلابهاوس، اظهارنظرهای کمسابقهای درباره وضعیت زندانها در آن مقطع و همچنین اعدام دستهجمعی زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ مطرح کرده است.
او با محکوم کردن اعدامها در سال ۶۷ آن را جنایت نامید و گفت انجام این اعدامها تلاشی برای خلاصی جمهوری اسلامی از مسئله زندان در زمان زنده بودن روحالله خمینی بود. به گفته آقای مرتضوی زنجانی با انجام اعدامها قصد داشتند صورت مسئله وجود زندانی سیاسی در جمهوری اسلامی را پاک کنند و دیگر مخالفی در داخل کشور نباشد.
رئیس وقت زندان اوین در سالهای ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ با پذیرش مسئولیت خود گفت من «با آب زمزم هم پاک نمیشوم». او همچنین از روی برگرداندن از حکومت جمهوری اسلامی صحبت کرد و گفت نه جمهوریت و نه اسلامیت نظام کنونی را قبول ندارد.
آقای مرتضوی در عین حال با اعلام نداشتن مسئولیت در فرایند محاکمه و اعدام افراد، مسئولیت تمام اتفاقات رخ داده و همچنین فرایند اعدامها را با هیئت تشکیل شده در آن مقطع دانست و گفت در جلسه تشکیل شده در آن زمان مخالفت خود را اعلام کرده بود. رئیس وقت زندان اوین حمل جنازه افراد اعدام شده با کامیون برای انتقال به بیرون از زندان و دفن افراد در خاوران را هم تایید کرد.
آقای مرتضویزنجانی با تایید بر وجود شکنجه در آن زمان، به صورت تلویحی همچنین صدور احکامی برای رفع بکارت از زنان جوان قبل از اعدام را تایید کرد.
حسین مرتضویزنجانی در سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۷ مسئولیتهای مهم مختلفی در مدیریت زندانهای جمهوری اسلامی از جمله ریاست زندان گوهردشت و زندان اوین را برعهده داشت.
بخشهای مهم صحبتهای حسین مرتضویزنجانی در نخستین روز حضورش در کلابهاوس را که روز جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲ بیان شد، در فایل صوتی میتوانید بشنوید.
بخشهایی از صحبتهای حسین مرتضویزنجانی
سئوال خانم مظفری
با توجه به اینکه آقای موسوی در آن دوره نخست وزیر بودند و اتهاماتی به ایشان وارد شده بخاطر سکوتشان در باره آن اعدامها، شما بفرمایید تا چه حد ایشان در جریان بودند و تا چه حد، آیا ایشان مقصر هستند و شریک هستند در آن عدامها یا اینکه شاید مسئولیتی متوجه ایشان نباشد؟
حسین مرتضویزنجانی: من به دلیل اینکه با این آقایان از نزدیک آشنا بودم، من هیچوقت از مطلب فرار نمی کنم و می خواهم آن قطعه های تاریخی روشن بشود و هیچ مشکلی ندارم که درست توضیح بدهم و باید هم توضیح بدهم. من اطلاع داشتم و دلیل اطلاع هم این بود که آقای رئیسی با من ارتباطش خیلی خوب بود، قوی بود و ایشان هم آن موقع، معاون دادستان بود؛ نه دادستان. من از طریق ایشان، ایشان آمدند دفتر بنده، من رئیس زندان بودم، و گفتند که ما امروز رفتیم و حکمی را از امام گرفتیم برای مجموعه اعدام زندانیها. من تا آن لحظه نمی دانستم تا ایشان این مطلب را بمن گفتند. اولین بار هم است که این مطلب را می گویم. من یک مرتبه به اصطلاح جا خوردم ولی چیزی به ایشان نگفتم، چون ما بدنبال آن بودیم، به اصطلاح درها را باز کرده بودیم، بچه های زندانی احساس می کردند که همین امروز و فردا بناست آزاد بشوند، ما آنها را می بردیم استخر، می بردیم بیرون، از این حرفها. آیت الله العظمی منتظری، قائم مقام رهبری، در این خصوص مسئولیت مستقیم پیدا کرده بودند. آیت الله منتظری جلسه گذاشتند، مسئول زندانها را خواستند. من هم در آن جلسه رفتم پیش ایشان، دنبال آن بودم که یک شکلی، بهانه ای باشد من بتوانم بروم با ایشان صحبت کنم و مطلب را به ایشان اطلاع بدهم. نه تنها میرحسین موسوی، آن مرد بزرگ، مرد شرافتمند، آن انسان وارسته، هیچ اطلاعی نداشت بلکه آیت الله العظمی منتظری هم اطلاع نداشت. هیچکس اطلاع نداشت. این کاملاً به اصطلاح بسته بود تا از کانالهایی، این مسئله باز شد. یکی از آن کانالها که مطلب را باز کرد، بنده بودم. رفتم خدمت آیت الله العظمی منتظری که آن صحنه را برای شما تعریف می کنم. وقتی که همه صحبتهایشان را کردند، زمان خداحافظی رسید، من به آقای منتظری عرض کردم که آقا، من با شما حرف دارم. گفت همین جا بگویید. گفتم نه حاج آقا. بعد که همه خالی شدند، حتما بالاخره آنجا دوربین است، مطالب آنجا ضبط شده. ممکن است یک کسی، هرکسی ادعاهایی بکند، حرفهایی بزند. بطور قطع یقین، ممکن است صحبت خصوصی من ضبط نشده باشد، نمی دانم، خدا می داند. خلاصه به آقای منتظری گفتم آقا، با زبان بی زبانی، گفتم آقا، این که شنود دارد، من نمی توانم حرف بزنم. چون این را من شنیده بودم، هیچ کس مطلع نبود. خبردار نبود. گفتم من یک مطلبی دارم که فقط و فقط من باید به خود شما عرض بکنم. گفتم اینجا شنود دارد. گفت بیا گوشم بگو. من دهانم را بردم سمت گوششان، و گفتم که حاج آقا، تصمیم گرفتند که بچه ها را اعدام بکنند. گفت: یعنی چی؟ گفتم رفتند از امام خمینی حکم گرفتند و هیئتی تشکیل شده، بنا است بیاید اوین، و افراد را شروع بکنند به اعدام. گفت: مگر میشود؟ گفتم نمی دانم، من فقط وظیفه داشتم به شما بگویم. گفت حالا می گویید چکار کنیم؟ گفتم حاج آقا، من آمدم از شما یک اجازه شرعی بگیرم – البته آن موقع اینطوری فکر می کردم- بروم به یک شکلی به زندانیها برسانم، بفهمانم که آقا، وضیعت عوض شده. این درها را باز کردیم، این شرایط تمام شده. اشتباه نکنید. من هر چقدر به ایشان اصرار کردم که اجازه بدهد. گفتم آقا، بده، من می شوم. بگذار بده، من بشوم، بگذار بگویند که ایشان جلاد است، هر چه می خواهند بگویند، ولی زندانیها را نگاه شان داریم، بهشون بفهمانیم. آخر گفتم حاج آقا، زنده بمانند برای پدر و مادرشان خوب است، یا جنازه شان را به پدر و مادرانشان بدهند؟ اجازه بدهید من اینها را بروم بزنم، هر کار که می توانم انجام بدهم، تا بفهمند وضیعت تغییر پیدا کرده است. از من اصرار، از ایشان امتناع. آخر، گفت من کار ندارم، هرچی می فهمی عمل کن؛ که من آمدم، از بند زنان، زنان را برده بودند مجموعه بالا، حالا، آنهم قصه طولانی دارد. رفتم وارد شدم به بند، درهای بند را بهم زدم، میوه ها را زدم به در و دیوار، بعد داد زدم، گفتم درها را ببندید. چون می دانستم تنها جایی که زودتر مطلب منعکس میشود، که اتفاقی افتاده، از مجموعه زنان است. آنجا داد و فریاد زدم، تا به این شکل اطلاع رسانی کردم که دارد یک اتفاقی میافتد. بعد رفتم به بندهای دیگر، – اینها وسائلشان را جمع کرده بودند، مصادف با برنامه مرصاد بود- گفتم چیه، لباسهایتان را جمع کردید! به من اطلاع داده بودند که اینها لباسهایشان را جمع کردند برای آنکه از زندان بروند بیرون. بهشان گفتم چه خبر است؟ فکر می کنید، اشتباه می کنید، لباسهایتان را باز کنید، ما می خواهیم با هم زندگی کنیم. از این حرفها. به اینها به یک شکلی فهماندم. آیا متوجه شدند یا نشدند؟
آیا آقای موسوی اطلاع داشتند؟
صریحاً عرض می کنم، آقای میرحسین موسوی به هیچ وجه من الوجود، اطلاعی نداشت. بعد از اینکه کارها شروع شد، انجام گرفت، مطلع شدند. مثل آیت الله اردبیلی. حتی اردبیلی مطلع نبود.
سئوال: آنچه که باید از دهه 60 و شکل گیری آن اعدامها بدانیم ؟
خوشحالم که قبل از آنکه ملک الموت سراغمان بیاید، توفیق پیدا کردم که در این اطاق که افراد صادقی هستند، حرفهای دلم را بزنم. باز تکرار می کنم صحبتهای من حمل بر تطهیر خودم و ظلمهایی که به ناحق براین مردم، براین زندانیها، خانواده ها روا شده، نباید به گونه ای تعبیر و تعریف بشود که ما می خواهیم تطهیر کنیم. هرگز! من حتی این را لازم می دانم عرض بکنم در یک مقطعی به این رسیدم که من از زندان استعفا بدهم، رفتم پیش آقای خوئینی ها، آن موقع دادستان کل انقلاب بود، خواهش کردم، گفتم آقا همانطور که دارید به زندانیها که توبه کردند، به توابین آنها را آزاد می کنید، من را هم آزاد کنید. من نمی خواهم در این مجموعه بمانم. دلیلی هم که اصرار داشتم این بود، که خودم با شکلهای مختلف و با خیلی سختی ها، موفق شده بودم، دلیلم این بود که واقعاً هیچ کاری را ما نمی توانستیم انجام بدهیم. جای دیگر، تصمیم را می گرفتند، برنامه را تعیین می کردند، بطور مثال، من شب، مرحوم، خدا رحمتش کند، نجف آبادی را دیدم، صبح آمدم، گفتند که ایشان را بردند آویزان کردند. وضیعت این بود. علتی که آمدم و دارم صحبت می کنم، ممکن است خیلی از صحبتهای من دیگر کهنه شده باشد، بدرد نخورد، اما فقط و فقط اینرا می دانم که جمهوری اسلامی تحت هیچ شرایطی حاضر نیست این مسائل گفته بشود، و بطور قطع و یقین، هرچه از دستش بربیاید، انجام می دهد، و بطور قطع و یقین، ما ها هم که آمدیم و دراین راه اندازی انقلاب، سهم داشتیم، شرکت کردیم، باید اعتراف بکنیم نه که توبه کنیم. توبه، یک چیزی متافیزیکی است، هوالغیب است، دل خود را راضی کردن است. آدم دل خودش را می خواهد راضی کند، هر جنایتی، هر غلطی را انجام می دهد، و توبه می کند. اینها دردی را دوا نمی کند. مرحبا به ژاپنی ها که در جمع حاضر می شوند و اعلان شرمندگی می کنند. من امروز، شرمنده ام، دارم حرف می زنم. نه که توبه کنم، چه توبه کردنی! بچه ها را کشتند، خانواده ها را عزادار کردند. البته متاسفم که متاسفانه ما هنوز به آن فرهنگ نرسیدیم که بچه ها که بعنوان سازمان مجاهدین خلق بودند، ربطی به سازمان مجاهدین خلق ندارند. ربط به صداقت آنها، به ایمان آنها، به عشق آنها، به علاقه آنها، به فکر تغییر آنها دارد. نه اینکه ناچاراً، هرکس بخاطر اینکه به این مملکت خدمت می کند، وارد یک حزب و یک گروهی شد، که متاسفانه سران سازمان مجاهدین خلق، نه سران اولیه، سران اولیه را من که قبل از انقلاب بودند را من مستثنی می کنم، آنها آدمهای بسیار مخلص و خاصی بودند. من بچه ها که بعد از انقلاب، رجوی با ابریچمشی که بعد از انقلاب آمدند، من حرفم به آنها است. ناچارم فریاد بزنم. الآن هم سمت و سوی حرکت این انقلاب و این خونها را دارند سمت آنها برمی گردانند…..
…
در جریان اعدام 67، آن کسی که با من صحبت کرد، ابراهیم رئیسی، الآن رئیس جمهور است، البته باهاش رفقیم، دروغ نمی توانم بگویم، ولی کاری به اینها ندارم. به هیچکدامشان کار ندارم. به هیچکدامشان نیاز ندارم. به من گفت که بالاخرا با اعدام، مشکلات زندان حل میشود. گفتم مثلاً چه مشکلی می خواهد حل بشود؟ ایشان همیشه از اول هم بسته رفتار می کرد ولی من اطلاعاتش را داشتم، چون در زندان مستقر بودم. ایشان فکر می کرد از مسائل مطلع نیستم. اطلاع داشتم، و این دومین مسئله ای بود که چرا سال 60، در آن گستردگی انجام شد. چون تنها راه خلاصی جمهوری اسلامی، این بود که تا زمانی که خمینی از دنیا نرفته، این مسئله زندان را حل کنند، بنام خمینی. حالا اینرا ایشان نوشت، آسید احمد نوشت؟ من اطلاعات دقیق ندارم ولی می دانم که نظر خمینی بوده، شاید متنش فرق می کرده. عنوانش فرق می کرده. و الا نظر ایشان بود. اگر نظر ایشان نبود، من برنمی گشتم از جمهوری اسلامی. خلاصه این نکته دوم، یعنی می خواستند که از مسئله زندان در خصوص بچه هایی که بعنوان سازمان مجاهدین خلق بودند، و خیلی هم ملی کش داشتیم، به روی آنها هم خود وزیر اطلاعات وقت، آقای ری شهری، من را به وزارتخانه احضار کرد، که آن موقع در مجموعه وزارتخانه است، وقتی وارد اطاقش شدم، بلند شده بود پشت میزش قدم میزد، و ناراحت بود، و من نشستم. ایشان سئوال کردند که چرا این همه لیست عفو داری میدهی؟ باز هم می خواهم بگویم که نه دفاع از خودم است، نه از جمهوری اسلامی. وظیفه داشتم به یک شکلی کارهایی که بهش معتقد بودم، دنبال می کردم. گفت چرا این همه لیست عفو می دهی. مگر ترورها را نمی بینی؟ مگر نمی بینی فلان کس را ترور کردند؟ خیلی با شدن و حدت. من هم سکوت کردم، گوش کردم. آخرش گفتم که آقای عزیز، اینها که دارند می روند وصل بشوند، کسانی هستند که خط محکومیتی هستند، خوب، وقتی که طرف 5 سال، 6 سال، 7 سال، 8 سال، 10 سال بیشتر از حکمش در زندان مانده، خوب طبیعی است، نمی شود انتظار داشت برود بیرون و برای ما گل هدیه بیاورد. خوب طبیعی است برود وصل بشود و کارهایش را ادامه بدهد. پس بنابراین میخواستند از کسانی که خط محکومیتی بودند، بچه های سازمان بودند، هنوز معتقد بودند.
می خواستند با این اعدامها کلا صورت مسئله را پاک کنند، بگویند ما دیگر چیزی بنام گروه های سیاسی نداریم. تمام شد، رفت. …