براستی هدف دستگاه تبلیغاتی رژیم از ترتیب دادن چنین نمایشاتی در شرایط کنونی چیست؟ ماشین تبلیغاتی رژیم از برگزاری چنین مناظرهای بین یک مدافع سرسخت «لیبرالیسم» و اقتصاد آزاد و مدافع خصوصی سازی و مخالف مداخله دولت درامور«اقتصاد» با عنصر سرسپرده ای به عنوان حامی سرسخت مداخله دولت، بهدنبال چیست؟. دوگانهسازیهای کاذب و تقلیل مقوله گفتمان چپ به مخالفت و موافقت با دخالت دولت در اقتصاد با چه هدفی صورت می گیرد؟.
مقدمتا علت هم کلامی و نگرانی مشترک حاکمیت و «لیبرال»های مرتجعی از قماش موسی غنی نژاد را در یک کلام میتوان در نگرانی مشترکشان از برآمدجنبشها و «چپ اجتماعی» یافت.بطورکلی پدیده چپ اجتماعی در تناطر با جنبشهای اجتماعی است. جنبشهای اجتماعی زیستگاه طبیعی چپ اجتماعی محسوب می شود و فاقد جداسازیهای نهادینه شده تجربههای گذشته است. کنش معطوف به جامعه و کنش معطوف به قدرت تبیین کننده تفاوت کیفی و ماهوی چپ اجتماعی و چپ معطوف به قدرت- دولت است. آنچه که لیبرالهای از قماش موسی عنی نژاد را نگران کرده است همانا برآمدچپ اجتماعی است. چپی که با جنبشهای اجتماعی و مطالبات آنها درهم تنیده شده اند.
خیزش انقلابی زن زندگی آزادی که در آن رهایی کلیت زندگی از تار و پود مناسبات قدرت با نقش آفرینی زنان، درونمایه آن را تشکیل می دهد و تقاطع و درهمتنیدگی آن با دیگر تبعیض ها و ستمها بویژه ستم طبقاتی و جنبشهای مطالباتی- اجتماعی معطوف به آن با سوگیری ضدسرمایه داری و افزایش هم افزائی آنها، رژیم و ایضا لیبرالهای راست کیش و همسو با رژیم را سخت نگران نقش آفرینی جنبشهای اجتماعی و برآمدچپ اجتماعیساخته است. ساختار اصلی خیزش زن زندگی آزادی بر پایه جنبشهای اجتماعی گوناگون و پیوند آن ها با یکدیگر گره خورده است و گروههای سیاسی ترقیخواه موجود هم در بسترآن به کنشگری می پردازند. حاکمیت چنین برآمدی را به مثابه تهدید وجودی علیه خویش میداند و با همه توان در تلاش است که علاوه برکاربرد سرکوب «سخت» اعم از خشونت و ترور دولتی و بگیر و ببندهای گسترده، در حوزه سرکوب «نرم» و گفتمانی هم به مصاف آنها برود و رویکرد لیبرالهائی چون موسی غنینژاد نشاندهنده آناست که آنها نیز در این نگرانی با رژیم سهیمند. از آنجا که دست رژیم در زمنیه مصاف گفتمانی کاملا خالی و تهی از هرگونه جاذبه است و در چنته خود چیزی برای عرضه ندارد به ناگزیر به سراغ بهره گیری از «لیبرال های» فرومایه ای چون موسی غنی نژاد برآمده است. البته همانطور که ملاحظه می شود ما در اینجا با نوعی لیبرالیسم کرنشگر و در گیومه سر و کار داریم که دشمنی مشترک و هیستریک اشان با عدالت اجتماعی و برابری و چپها، آن ها را در کنار هم قرارداده است. بدیهی است که گرایش سیاسی کرنش گران نان به نرخ روز خوری مثل موسی غنی نژاد و هم سلکان ایشان را نمیتوان و نباید معادل کلیت طیف لیبرال قرارداد، اما ار کارکرد مخرب این بخش در مواجهه با جنبشها هم نمی توان غافل بود. البته آنچه که حکومت اسلامی به آنها نشان می دهد سرابی بیش نیست. امروزه همه میدانند که سکت واره حکومت اسلامی در قالب ولایت مطلقه فقیه بنابه حکم تنازع بقاء بین زندگی و انهدام زندگی به نقطه غیرقابل بازگشتی رسیده است که جز به خود و سرسپردگانش به هیچ جریان دیگری میدان نمیدهد، مگربرای فریب و نجات خود از مهلکه.
نگرانی و حساسیت رژیم نسبت به جنبشهای اجتماعی:
علیرغم ادعاها و آدرسهای غلط حاکمان و شخص خامنهای پیرامون نقش و ردپای دشمنان در خیزش و اعتراضات علیه نظام، اما عملکرد رژیم و مفاد اسناد و فایلهای منتشرشده بخوبی نشان میدهند که برای آنها روشن است که مهمترین خطری که وجودشان را تهدید میکند نه از بیرون مرزها، که از داخل و از جانب جنبشهای اجتماعی و اعتراضات خیابانی و نارضایتی عمومی سرچشمه می گیرد. خامنهای و کارگزارانش چه در عمل و چه در سخن بهکرات با اراذل و اوباش و مغرض و سیاهی لشکر خواندن مردم، تلاش مذبوحانهای را برای پنهان کردن منشاء خطر بکارگرفتهاند. به عنوان مثال نگرانی و حساسیت رژیم به جنبشهای اجتماعی را می توان در اسناد حک شده دفتر ریاست جمهوری تحت عنوان مصوبات «قرارگاه مقابله با جنگ ترکیبی- ستاد ملی راهبردی و شرایط اضطرار- درباره نحوه مواجهه و مدیریت اعتصابات و اعتراضات معلمان و کارگران»مشاهده کرد. چنانکه مشهوداست، شرایط اضطراری، تشکیل ستاد مقابله با جنگ ترکیبی و همه جانبه، مدیریت اعتصابات و اعتراضات جملگی بیانگر همین احساس خطر از خود جامعه است. در مصوبات قرارگاه مقابله با جنگ ترکیبی همچنین «از وزارتخانههای آموزش و پرورش و کار و رفاه اجتماعی خواسته شده که «لیدرهای» کارگران و معلمان را احضار و درباره چهرههای بازگشتپذیر به نظام سیاستهای تشویقی اعمال کنند و چهرههایی که به رفتارهای مخرب اصرار می ورزند هشدار داده شود.
برآمد خیزشها و جنبشهای اجتماعی هم راستا در «نه»گفتن به استبداد و تبعیضهای جنسی / جنسیتی، ملی، طبقاتی و عقیدتی و درهم تنیده با یکدیگر، با محتوای اجتماعیی این چنین غنی، از جهاتی پدیدهای بکر و غافلگیر کننده است. آنهم در دوره پسا انقلابات ناکام و شکست خورده موسوم به بهار عربی در منطقه و نیز در جهانی که خود گرفتار انواع بحرانها و در سرآمد آنها بحران انتقال از یک نظم کهنه و فرسوده به نظم نو و ترقیخواهانه و تاخت و تاز گرایشات راست پوپولیستی و اقتدارگراست. در چنین وضعیت گرگ و میشی، ما به نحو توأمان با فرصتها و تهدیدها و انواع چالش ها و پیچیدگیهای چنین گذاری مواجه هستیم که در میانه آن نظام مستبد و فلاکت آفرین اسلامی هم در تلاش است که به نوبه خود در صید ماهی مراد از این آب گلآلود حداکثر بهرهبرداری را بکند. از همین رو در این وانفسای بحرانهای نفس گیر، حفاظت از برآمد چپ اجتماعی در برابر دشمنانش هوشیاری مضاعفی را می طلبد.
گفتمان چپ اجتماعی و نگرانی مشترک:
۱- در مورد سوگیری دو سوی این مناظره تا آنجا که به چهره معلوم الحال و شناخته شدهای چون علی علیزاده برمیگردد، حمایت هیستریک و چندش آورش از خامنه ای و حاکمیت سپاه و موشکهای نقطه زن … و دریدگیاش درگرفتن یقه مخالفان نظام برکسی پوشیده نیست.از همین رو سخنان و رجزخوانیهای وی به لحاظ محتوائی ارزش پرداختن ندارد. دیری است که حاکمیت از او هم چون چماقی برای مبارزه با مخالفان و در حمایت از اهداف خود بهره میگیرد. در این میان مهم نیست که او شخصا چه مواضعی دارد یا ندارد؛ مهم آن است که او درخدمت یک رژیم فوق ارتجاعی قراردارد که در معرکه گیریهایش از وی به عنوان یک مهره «دگراندیش» بهره می گیرد، تا به خیال خود چهره چپها را که عموما با مطالبات رادیکال و ضدسیستم و دفاع سرسخت از کارگران و تهیدستان و جنبشها و خیزش انقلابی شناخته می شوند در افکار عمومی بهخصوص در میان نسلهای جدید مخدوش و بی اعتبار کند. شاید شگفت آور باشد، اما واقعیت دارد که در این نمایش بر خلاف تصور اولیه نقش اصلی مقابله با چپ و تخریب اعتبار آن را چنان که خواهیم دید، موسی غنینژاد برعهده دارد که سعی میکند با فریب و در لفافه تظاهر به برخی ژستهای کم رمق و توخالی مخالفت خوانی به هدف خود برسد. گرچه قصد رژیم از این مناظره در شرایط مشخص کنونی از تخریب چپ فراتر رفته و به شکلی توأمان چپ و جنبشهای اجتماعی-طبقاتی و بنیادهای گفتمانی آنها را در آماج خود میگیرد. تا با ایجاد اختلال و گسست در فرایند همگرائی و همبستگی متقابل و مشخصا تعمیق پیوند فعالین و کنشگران چپ و جنبشها و خیابان و کار ( خیزش و اعتصاب عمومی) و تحکیم اتحاد کارگران و زحمتکشان با زنان و جوانان و دیگرلایهها و اقشار تبعیضشدگان مانع شکل گیری یک صف متحد علیه خود گردد. از این رو ترتیب دادن چنین مناظراتی را باید بخشی از پروپاگاندای دستگاه تبلیغاتی-امنیتی رژیم در شرایط وخامت روزافزون اوضاع اقتصادی و نارضایتی عمومی، با هدف کاراتر ساختن تیغ برهنه سرکوب به شمار آورد. اگر در نظر بگیریم که بخش مهمی از دستگیرشدگان و زندانیان و اعدام شدگان را جوانان بیکار و بی آینده و معلمان و کارگران و تهیدستان و زنان و دانشجویان و محصلان و فعالان از لایههای اجتماعی گوناگون و از جمله آن چه که «طبقه متوسط تهیدست» خوانده می شود تشکیل می دهند، و خود رژیم بیش از هر کسی بر واقعیت بافت طبقاتی و اجتماعی مقاومت واقف هست، آنگاه به ابعاد نگرانی رژیم از برآمد یک چپ اجتماعی بیشتر پی خواهیم برد. ترکیب اجتماعی معترضان و دستگیرشدگان و اعدام شدگان، همچون کنشگران پیشتاز جامعه معمولا دستور کار اتاق فکر مستبدین را تعیین می کند. با توجه به این که این جنبشها پس از یک دور برآمد در مقطع کنونی در حال پوست اندازی و تعمیق آرایش صفوف و صیقلدادن به گفتمان خود برای ورود به فاز دوم شکوفائی خویش هستند، و از آنجا که همبستگی و درهم تنیدگی بیش از پیش این جنبشها پیرامون مبارزه مشترکشان علیه تبعیضهای چندگانه جنسیتی و ملیتی و عقیدتی و طبقاتی، وحدت درعین تکثر درون مایه اصلی چنین گفتمان را تشکیل میدهد، از همین رو به موازات سرکوب سخت ایجادآشفتگی و تشتت در صفوف جنبش و علیه برآمدچپاجتماعی برای رژیم حکم مرگ و زندگی را دارد. از همین رو درکنار سرکوب میدانی و اعدام و بگیر و ببند، در حوزه گفتمانی هم بیکار ننشسته و سعی در گل آلود کردن آب دارد. در این راستاست که دستاندرکاران اتاق فکر و امنیتی نظام، مصاف «نظری-گفتمانی» با جنبش و چپ اجتماعی معطوف به آن را هم جزو دستور کارهای خود قرارداده اند. از آنجهت که در این مصاف گفتمانی چنته حاکمیت به دلیل فقدان مشروعیت گفتمانی و ورشکستگی همهجانبه خالی است، «بار دیگر» ناگزیر شده است که با لباس مبدل و عاریهای و با وام گیری و چهره آرائی ویترین خود با «دیگران»همسو به میدان آید. فراموش نکرده ایم که حاکمیت در خیزش انقلاب بهمن هم با آرایش ویترین خود توسط شماری از لیبرالهای مذهبی آن زمان به فریب و جلوهگری پرداخته بود. البته وضعیت کنونی بیش از یک نسخه کمیک و مضحکی از آن نیست. ترتیب مناظره بین یک مهره سرسپرده ویک لیبرال «اریجینال» در اصل برای جبران سترونی ذاتی خویش و با زبان «دیگری» صورت می گیرد. البته در نمایش فوق بر خلاف تصور اولیه نقش اصلی را نه علی علیزاده مزدور که به دلیل سوخته بودنش حتی برای خود رژیم هم کارکرد خاصی جز گرم کردن معرکه مدیریت شده ندارد، بلکه این موسی غنی نژاد است که بهعنوان یک «لیبرال خالص» سوخت رسانی اصلی را بهعهده دارد. باین ترتیب در این نمایش حاکمیتی اگر حنای دلقکی چون علیزاده رنگ باخته است، اما دست اندرکاران رژیم تلاش کردهاند که با ترفند تقابل وی با یک لیبرال دو آتشه،مستقل و مدعی نسخه نجات اقتصاد ورشکسته اما بشدت ضد چپ، به صید طعمه نائل آیند.
او آمده است به شیوه خاص خود در خدمت نجات رژیمی قرار بگیرد که از سوی اکثریت بزرگی از جامعه و جنبشهای اجتماعی و مطالباتی متهم هست که همچون هیولائی برآمده از ترکیب رسوبات پیشامدرن با مناسبات سرمایه داری جهان امروز و برپاکردن معجونی از آنها و یک اقتصادی سیاسی سراپا گندیده، جهنمی برپا کند که در آن فقر و تباهی و بردگی کار و فقدان امنیت شغلی و پولی ساختن آموزش و پرورش و خدمات عمومی و ورشکسته کردن صندوقهای اجتماعی و تولید یک تورم مزمن عنان گسیخته و جامعه ای نیمه ویران و بدون امید و چشمانداز، اکثریت بسیاربزرگی از جمعیت ایران را به زیرخط فقر و فلاکت اقتصادی همراه بااقلیتی بشدت مرفه و فاسد بکشاند. در چنین شرایطی است که این لیبرال«اریجینال» با توسل به تریبون حاکمیت و کوک کردن ادعاهای نخ نماشده مدعی است که علت العلل همه مشکلات کشور را باید در قانون اساسی ای جستجو کرد که تماما توسط چپ و نفوذ باورها و اندیشههای آنان در حاکمان دیکته شده است!. برپایه چنین داوری موهومی است که هر دو سوی ظاهرا متخالف مناظره بههم می رسند: یکی در قالب ادعای نفوذلیبرالها در سیستم بهعنوان مسبب وضعیت فاجعه بارکنونی و دیگری در قالب ادعای نفوذ چپ تا سرحد تدوین قانون اساسی کشور. البته روشن است آنچه که در این میان تطهیر و تبرئه میگردد خود رژیم«مظلوم و مفلوکی»است که گویا از دو سو مورد شبیخون و سوءاستفاده قرارگرفته است!. آنهم رژیمی که در حال پیاده کردن خشنترین و بیرحمانه ترین شوک تراپی آزادسازی قیمتها و چوب حراج زدن به ثروتها و اموال عمومی است. آنچه که این دو سنخ از کرنشگران هیچگاه قرارنیست بفهمند ماهیت و واقعیت وجودی هیولائی بهنام حکومت اسلامی است. بیرون از جهان ساخته و پرداخته تصورات خیالیشان، در جهان واقعی هیچ پدیده خالصی وجود ندارد، بلکه آنچه که وجود دارد همواره به شکل انضمامی و تعینی از ترکیب پدیدهای گوناگون و چه بسا ناهمساز است. حکومت اسلامی هم به مثابه یک سامانه قدرت ماقبل مدرن و غیرمعاصر وقتی پایش را بر زمین جهان کنونی می گذارد، ناگزیراست که به گونهای معاصر شود و همچون انگلی نشسته بر پیکرمیزبانی به نام جامعه سرمایه داری جهانی شده و معاصر، در آمیزه ای از ستیز و تغذیه با آن به سوخت و ساز بهپردازد و طفیلی وار بهحیات خویش ادامه دهد. گرچه چنین پارادایم واپسگرائی به مثابه یک سیستم اساسا درون بود، مراحل تولد و رشد و مرگ خود را داشته و لاجرم دارای حدهای محدودکننده خویش است واینک هم به دیوارههای حدود خویش رسیده است که صرفنظر از احتمالات گوناگون، تن به تغییر و دگرگونی خود ندهد کارکرد اصلیاش جز ویرانگری و صیانت از وجود خویش نخواهد بود. از همینرو با گذشت زمان رابطه ستیزآمیز این انگلواره باسرمایه داری جهانی بهعنوان ظرف میزبان خویش از یکسو و با رشد و نیازهای طبیعی زیست انسانی جامعه از سوی دیگر به مرحله تازه ای از ناهمسازی و چالشهای آنتاگونیستی رسیده است. منبع تغذیه و پروار شدن یک موجود انگلی و هیولاوش چیزی جز مکیدن شیره جان پیکره جامعه تا آخرین رمق ممکن نیست، که هم اکنون نسبت آن دو وارد تنشهای مربوط به ماندن و نماندن در محدودههای نهائی خویش است. تقابل زندگی و سامانه قدرت انگلی به اوج خود رسیده است و ما هرلحظه به مرحله و بزنگاه حساس تعیین سرنوشت نزدیکتر می شویم. در چنین وانفسائی است که موسی غنی نژاد وارد معرکه می شود و با نفی سرمایه داری واقعا موجود و پناه بردن به جهان فانتزی و لاموجود به انتشار گزاره کاذبی می پردازد که برطبق آن گویا سرمایه داری و نظام بازار آزاد به نحو سرشتی از مداخله نهاد دولت در امور اقتصادی گریزان است و حال آنکه میدانیم که نهاددولت در اصل و واقعیت وجودی خویش وظیفه تضمین و تنظیم چرخه بازتولید گسترده اجتماعی مناسبات سرمایه داری و طبقات اجتماعی را بر عهده داشته و بدون آن سرمایه داری حتی یک روز هم قادر به تداوم حیات خویش نیست. او با تکیه بر همین گزاره کاذب و جعلی و ترسیم چپ و راست برپایه آن است که همسو با رژیم به جنگ چپ می رود.
البته اگر از جهان خیالی و سراپا انتزاعی موسی غنی نژاد پا به عرصه واقعیت های تاریخی و سرمایه داری واقعا موجود بگذاریم چیزی به نام اصل عدم مداخله دولت یاحتی مداخله حداقل در حوزه اقتصاد، بجز در برخی کتابهای کلاسیک و رسالهها وجودخارجی ندارد. تا کنون «دولت حداقل» بجز در ذهنیت لیبرتارین ها وجودخارجی نداشته است. در حقیقت صرفنظر از این نعل وارونه زدنها، محل اصلی مناقشه نه در حوزه بود و نبود مداخله دولت در عرصه اقتصاد، بلکه همواره حول چگونگی مداخله و ماهیت و سوگیری آن بوده است. محل تعارض و مجادله همواره برسر این بوده است که مداخله دولت باید به سود کفه کدام طبقات و مناسبات اجتماعی باشد؟ به سمت سیاستهای معطوف به بازار و فربه کردن سرمایه داران و یا معطوف به بهبود زیست و شکوفائی جامعه و تهیدستان و بهبود محیط زیست. آن چه که تاریخ سیر سرمایه داری نشان میدهد حاکی از آن است تا زمانی که دولت به نمایندگی از جوامع بشری و طبقات موجود در آن برای برقراری نظم و اداره آن وجود دارد و در همین راستا نقشآفرینی می کند، نه انکار نقش آن، که دعوا و منازعه اصلی بر سرنقش و چگونگی استفاده از آن توسط طبقات گوناگون جامعه است. سرمایهداری هم که در موقعیت برتری نسبت به طبقات دیگر قراردارد درست در همین راستا از دولت بهره میگیرد و دولت هم با توجه به شدت و ضعف مبارزه طبقاتی و دامنه بحران و نیازها و فشارهای طبقات فرودست یا طبقه بورژوازی و البته در جهت وظیفه اصلی فرایند بازتولیدگسترده روابط اجتماعی تولید سرمایه داری عمل می کند. چنانکه بهعنوان مثال شاهد بودیم که در دوره اوباما و بحران آن سال ها صدها میلیارد دلار از بودجه عمومی صرف نجات بانکهای ورشکسته و نجات بخش خصوصی شد و یا در دوره ترامپ با دستکاری و تغییرنرخ تعرفهها و نرخ مالیات به سودکلان سرمایه داران، تریلیونها دلار بردرآمد غولهای اقتصادی و از جمله صاحبان سوختهای فسیلی افزوده گشت و به همان میزان بر کسری بودجه عمومی اضافه شد. مداخله دایمی بانکهای مرکزی در نرخ سود و یا کنترل بازاربورس برای جلوگیری از سقوط آن و بسیاری حوزههای دیگر، منجمله مداخله گسترده در دوره همه گیری کرونا، جملگی تابع همین قاعده بوده است و اکنون هم در دولت بایدن شاهد موافقت کنگره با افزایش تریلیونی کسری بودجه دولت فدرال هستیم. بنابراین فانتزی دولت کوچک آقای غنی نژاد ارزشی بیش از فانتزی طرفداران مدینه فاضله ندارد و از قضا خود وی هم به آن واقف هست. چنان که وقتی در برابر پرسش عملکرد سرمایه داری واقعا موجود قرارمی گیرد، به نحو مضحکی میگوید من اصلا این نوع سرمایه داری را قبول ندارم! و این درحالی است که از قضا امروزه سرمایه داری دستخوش بحران در مقیاس جهانی، حتی در کشورهائی چون سوئد و فنلاند و نروژ هم با افزایش میل به اقتدارگرائی، به دامنه مداخله در عرصه اقتصاد، اما به سود سرمایه داران و تضعیف وظایف اجتماعی دولتها افزوده اند. بورژوازی آشکارا حمل پرچم آزادی و دموکراسی ادعائی را برافکنده است. البته همیشه میتوان در مقایسه این یا آن کشور با یکدیگر از نسبت کم یا زیاد مداخله سخن گفت، اما در اصل مداخله گسترده در اقتصاد و عمدتا به سود سرمایه داران و بازار «آزاد» تردیدی نیست، مگر آن که در این یا آن مورد توسط فشار یک جنبش و افکار عمومی مشروط گردد.
پیام و آدرس غلطی که این اریجینال- لیبرال از طریق فانتزهای خود به جامعه و میلیونها کارگر و معلم و بازنشسته و معترض جان به لب آمده در کف خیابان رله میکند این است که برخلاف تجربه و باورشان، علت وضعیت وخیم و فلاکت بار کنونی را نه در سیاست آزادسازی قیمت ها و خصوصی سازی اموال عمومی که در عدم اجرای درست خصوصی سازی و واگذاری خارج از «قانون» و فامیل بازی جستجو کنند و اگر ما یک اقتصاد آزاد و بازارمحور داشتیم چنین نبود. از همین رو کارگران و زحمتکشان و معلمان و دانشجویان که در تجربه عینی و با گوشت و پوست خود معنای خصوصی سازی و قانون را تجربه کرده اند به خروش آمده و با برافراشتن جنبشها و طرح خواستهای خویش از جمله مخالفت با انواع خصوصی سازی در برابر سیاستهای دولت مستقر (و البته در برابر هر دولت مفروض دیگری که چنین کند) قد علم کرده اند که موجب خشم این حضرات شده است. ترجمه و معنای سیاسی طرح مطالبات اقتصادی و اجتماعی به وساطت جنبش ها در برابر دولتها، معنائی جز تحمیل یک جمهوری خدمات اجتماعی و دولتی مداخله گر به سود رفاه و تقویت جامعه و توان خودگردانی آن نیست. پیام همه جنبشهای اجتماعی و طبقاتی در تمامی جهان هم همین است. همچنین، از قضا معنا و مفهوم تحمیل چنین مطالباتی به دولتها با اهرم فشار جنبشهای نوین اجتماعی و به وساطت خویش و نه دخیل بستن به دولتها و به بالائی ها، بلکه عمدتا بیرون از ساختار قدرت و با تأسیس پاد قدرتهای اجتماعی و سیاسی موازی، در تئوری و عمل جز به معنای حرکت در راستای تضعیف و زوال دولت واقتدار آن به سود خودگردانی جامعه نیست. بورژوازی برخلاف بعضا ادعاهای صوری تضعیف نهاد دولت و توهم دولت حداقلی، صرفا بدبنال کاهش وظایف اجتماعی دولت به سود طبقه دارا و سرمایه دار است. بنابراین تقویت جامعه در برابر دولت برای چپهای اجتماعی و معطوف به تقویت خودگردانی جامعه، برخلاف پارادایم دستخوش بحران چپهای معطوف به قدرت و دولت گرا یک هدف راهبردی است. پیام موسی غنی نژاد، آن هم از طریق بوقهای تبلیغاتی رژیم و مشتی یاوههای کاذب و شبه علمی پیرامون علم اقتصاد،به میلیونها کارگر و معلم و بیکار و تهیدست به جان آمده و کنشگران و فعالان و آزادی خواهان وبرابری طلبان این است که از خواستهای بنیادین و اجتماعی خویش دست بشویند و رژیم را از این منظر مورد ملامت قراردهند که چرا خصوصی سازی را به نحو احسن و مطابق «قانون» صورت نداده است. آنچه که امثال غنی نژادها در این بده و بستان کثیف و در میانه یک خیزش انقلابی انجام می دهند، جز گلآلود کردن آب و خدمت به رژیمی نیست که در برابر خیزش و اعتراضات و اعتصابات غافگیر شده و کمر به سرکوب آن بسته است. دوگانه سازی کاذب دولت گرائی یا اقتصاد آزاد و لیبرالیستی فریبی بیش نیست برای پنهان کردن خدمت و نقش واقعی دولت برای طبقه بورژوازی. در اصل وجود دولت ( تأسیس قدرتی مشرف بر جامعه و تضمین بازتولید طبقاتی آن) شرط حیاتی تأمین بازتولید گسترده مناسبات سرمایه بوده است. برعکس عاملیت و کنشگری و به میدان آمدن جنبشهای اجتماعی و طبقاتی و خودآئینی آنها در واقع باطل السحر دولتگرائی و دولتهای همه توان و مقتدر و تحمیل یک فرایند انتقالی در راستای تضعیف و پژمرده ساختن تدریجی آنهاست. هرچه جنبش های اجتماعی و طبقاتی قوی تر و خودگردان تر باشند، به همان اندازه دولت های ضعیف تر نه به سود سرمایه داری که به سود جامعه و طبقات فرودست معنای واقعی تری پیدا می کنند.
۲- نکات دیگری هم در این نمایش تبلیغاتی وجود داشت که به پارهای از آنها اشاره می کنم:
در سطور پیشین در مورد نقش و محتوای رویکرد علی علیزاده گفته شد که اساسا ارزش پرداختن ندارد. اما موسی غنی نژاد در این مناظره که باصطلاح برنده آن محسوب می شود، و همچنین در مناظره قبلیاش با یک «پرفسور» دانشگاه امام صادق، تلاش رقت انگیزی را بکار گرفته است تا نشان دهد لیبرالیزم مدّ نظرش هیچ دشمنی و مخالفتی با مذهب و روحانیت و عقاید مذهبی مردمو مواضع بنیانگذار نظام ندارد!. حتی او به نحوی مدعی شده که این خمینی بوده است که در سال ۵۷ توانسته نظام را از چنگ چپ ها بیرون آورد. ظاهرا مطابق این داستان سرائی، خمینی حتی نتوانسته است قانون اساسی مطلوب نظر خود را به پیش برد!. گو اینکه برخلاف این روایت جعلی، همین خمینی بود که با حمایت از اشغال سفارت آمریکا توسط اعوان و انصار خط امامی اش، از آن به عنوان انقلاب دوم و حتی مهم تر از انقلاب اول نام برد و نیز با برافروختن جنگ ایران و عراق و فریب افکار عمومی از طریق فرافکنی از تحولات داخلی به تهدیدات بیرونی و دشمن، توانست با یورش و قلع و قمع گسترده چپ ها در اقصی نقاط کشور میخ قدرت خود و روحانیت را محکم تر بکوبد. به هرحال از اهم پیام های موسی غنی نژاد آن است که همه بدانند که لیبرالیزم نه فقط دشمنی و نزاعی با مذهب و ایمان به خداندارد بلکه اساسا خود فلسفه ای نشأت گرفته از توحید و مذهب و ایمان و رابطه بنی بشر با خداست و همواره با چنین آموزههائی پیوندهای وثیق داشته است و مهمترین فیلسوفان لیبرالیزم نیز افراد مذهبی بودهاند. به این ترتیب او با قراردادن چپ در نوک پیکان حمله و ارائه یک لیبرالیزم شبه الهیاتی و وفادار به توحید، بهرژیم و حامیان مذهبیاش اطمینان خاطر میدهد که با تقویت لیبرالیزم نگران دین خود نباشند. آن هم درست در بحبوحه شرایطی که انباشت بحران ها و بویژه بحران اقتصادی تاب آوری جامعه را به حداقل رسانده و خشم و خیزش گرسنگان و دیگر تبعیض شدگان را نسبت به نظام و کارگزارانش و روحانیت به حداکثر رسانده است. ظاهرا در چنین شرایطی است که قرار است لیبرالیسم مدّ نظر آقای موسی غنینژاد حاکمیت را از بن بست نجات دهد!
۳- چنانکه آمد هردو سوی مناظره با دوگانه سازی کاذبی به نام دولتگرائی/ خصوصی سازی، بنزین به اجاق یکدیگر می ریزند. برای آنها، چیزی بنام جامعه بالغ و دارای توان خودگردانی و خودمدیریتی، بدون نیاز به آقا بالا سر وجود ندارد. یا باید همه چیز دست یک دولت همه توان باشد و با اقتصاد دستوری کشور را اداره کند، و یا آنرا به دست بخش خصوصی و کارآفرینان خلاق سپرد که از ِقبل کسب منافع خود نهایتا خیر عمومی هم بدست خواهد آمد.«جامعه» وجود ندارد بلکه این «افراد»هستند که وجود دارند. باین ترتیب می رسیم به وادی و جوهر فلسفه لیبرالیسم:
۴- لیبرالیسم اساسا بر دوگانه سازی بین فرد و جامعه و اصالت اولی (فردبنیادی) بر دومی استوار است. همانطور که موسی غنی نژاد به نقل از جان لاک می گوید، انسان با جمع تعریف نمی شود بلکه با فرد تعریف می شود (تاچر نیز می گفت جامعه وجود ندارد تنها افراد وجود دارند*). و در این رابطه می گوید فردگرایی یک پدیده اجتماعی است در واقع با بنیاد انگاشتن فرد همچون گوهر وجودی انسان، این جامعه است که بر پایه آن ساخته می شود و لاجرم باید در خدمت نیازهای فرد و امیال او قرار گیرد. در حالی که انسان در گوهر خود اساسا محصول زیست اجتماعی ولاجرم موجودی به شدت اجتماعی است و بقا و توانائی های فردی او و هرچه که دارد، چه به لحاظ بیولوژیکی و چه به لحاظ فکر و اندیشه و زبان گفتگو و چه به لحاظ تولید مادی و نعمات زندگی، حاصل زیست مشترک و اجتماعی است. اجتماعی بودن به معنی آن است که همواره رابطه متقابل بین وجه اجتماعی و فردی در بستر یک زندگی مشترک، بیشترین سهم را در فرایند انسان شدن و انسان بودگی و تمدن وی داشته و دارد. مسأله هم نه تقابل کاذب فرد و جمع و یا نفی هرکدام به بهانه اصالت دیگری، چه فردیت در برابر وجه اجتماعی و چه بالعکس، بلکه رشد و شکوفائی توأمان فردیت و اجتماعی بودن در متن یک زیست اجتماعی و بهره مندی متقابل از مواهب آن است. بنابراین بر خلاف گزاره کاذب فوق، رابطه ذاتا تقابلی و تعارض آمیزی بین دو ساحت فوق وجود ندارد و آن ها در اساس شرط وجودی و شکوفائی یکدیگر بشمار می روند. لاجرم اثبات یک ساحت، نمی تواند نافی ساحت دیگر باشد. رابطه بین آنها وقتی پروبلماتیزه می شود که اثبات یک طرف، در گرو نفی طرف دیگر باشد. تقلیل این رابطه به برابری حقوقی و قانونی و روی کاغذ، بدون دسترسی به امکانات کمابیش مشابه نمی تواند جایگزین برابری واقعی و فرصتهای واقعی شود. چرا که جامعه دار مناسبات قدرتی است که خود بر شیوه تولید مادی و معنوی و نحوه توزیع آنها تأثیرگذار است و این نیز متقابلا بر شکاف مناسبات قدرت می افزاید. از همین رو مناسبات قدرت نامتوازن و نابرابر به تعمیق مداوم شکافها و توزیع درآمدها و ثروتهای اجتماعی منجر می شود. در اصل، برخلاف اینگونه بر ساختهای کاذب و مصنوعی و یک جانبه از نسبت افراد و جامعه با یکدیگر، فرد جدا از جامعه و جامعه جدا از افراد وجود خارجی نداشته و نمی تواند داشته باشد. مبنای جوامع انسان، به همبستگی و تأمین نیازها و رفع تهدیدهای مشترک و لاجرم بهره مندی و شکوفائی مشترک همه افراد جامعه وابسته است. و گرنه پیدایش جوامع پیشرفته انسانی و امکان تکوین تمدنی وی از اساس منتفی می شد. و این مبنا هر زمان که نقض شود و به اندازهای که نقض شود به همان میزان جامعه و هستی بشر دچار بحران وجودی شده و قادر نخواهد بود که در صلح و فارغ از قانون تنازع بقاء بسر برد. اصل راهبردی، برقراری روابط سازنده و دو جانبه بین فرد و جمع به مثابه شرط شکوفایی متقابل بوده است. مارکس و انگلس هم در مانیفست و در توصیف جامعه کمونیستی مورد نظرشان از آزادی فردی به عنوان شرط آزادی همگان سخن گفته اند. بنابراین در این جا دو چیز خود بنیاد و جدا ازهم و در برابر هم وجود ندارد، بلکه دو وجه یک پدیده واحد یعنی شکوفائی فردیت در عین زیست اجتماعی وجود دارد. براین پایه در چارچوب اجتماعی انگاشتن موجودی بنام انسان و افراد هم چون افراد اجتماعی، هردو،چه آن نوع برساخت از جمع گرائی که ساحت فردیت و شکوفائی آن را سرکوب کند و چه آن نوع برساخت از فرد که جمع و جامعه را به گروگان می گیرد، به یک اندازه مردود و مسأله برانگیز است. آنچه که در ورای این نوع برساختها در جوامع طبقاتی پیرامون رابطه فرد و جمع وجود دارد به شکل درون ماندگاری رابطه مبتنی بر شکوفائی متقابل آنها است به عنوان یک کلیت تاریخ مند و در حال شدن و مبتنی بر همیاری و همکاری همدلانه. برعکس آنچه که در جوامع طبقاتی دست بالا را دارد وجود دارد مناسبات و منازعات قدرتی است که بر بهره کشی و امتیاز ورزی استوار بوده و رابطه بین انسان ها را آکنده از رقابت و تخاصم میکند.
موسی غنی نژد و خودبیگانگی با سرمایه داری واقعا موجود!:
۵- درک ایدئولوژیک و غیرتاریخی غنی نژاد از لیبرالیسم هم در جای خود طنزی جالب است. درست مثل طرفداران اسلام ناب محمدی که با مشاهده پلشتیهای جوامع مذهبی مدعی می شوند که اسلام به ذات خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست در مسلمانی ماست!، آقای غنی نژاد هم در دفاع از فانتزی های خود بر همان شیوه عمل میکند. چنان که هم او وقتی پای نسبت لیبرالیسم و نظام بازار آزاد با سرمایه داری واقعا موجود به میان می آید به مخمصه افتاده و برای نجات مدینه فاضله اش مدعی میشود که سرمایه داری واقعا موجود و از جمله نئولیبرالیسم را حتی در جوامعی چون آمریکا و دیگر کشورهای غربی به مثابه یک نظام لیبرال دموکراسی قبول ندارد و در همین رابطه نهادهای جهانی سرمایه داری هم مانند سازمان تجارت یا بانک و صندوق جهانی نیز ربطی به لیبرالیسم ناب ایشان ندارد. بسیارخوب! با فرض اینکه سخنان سراپا یاوه وی در باره پیوند سرشتی لیبرالیسم و توحید و دین و عدم مداخله دولت در اقتصاد را به مثابه تجلی باور به وحدانیت خداوند لاشریک و اهداء حق حیات و آزادی او به انسان بدانیم و فردبنیادی و بازار آزاد را نیز تبلور مشیت الهی بپنداریم، و همه اینها را هم به مثابه باور واقعی وی بیانگاریم که نه از سر تقیه و محافظه کاری و یا عوامفریبی بر زبان رانده شده اند، آنگاه ما با نوعی فرافکنی و نابهنگامی تاریخی متأثر از یک نگاه ایدئولوژیکی و فراتاریخی به نحله های فلسفی و اقتصادی مواجه می شویم که از قضا نسخه تالی همان مکتبی می شود که جامعه کنونی ایران چندین دهه هست که به شکل دردناکی با گونه پیشامدرن آن دست بهگریبان است و از قضا با ارتکاب همان جرم ایدئولوژیک زدگی که وی چپها را به آن متهم می کند. مکتب گرائی فراتاریخی ایشان که متعلق به دوره کودکی سرمایه داری است اساسا چیزی جز یاوه های شبه علمی و تبلور از خودبیگانگی نسبت به پوست اندازی ها و پویش سرمایه داری و سیمای واقعا موجود و جهانی شده آن و لاجرم طرح یک ناکجا آباد و مدینه فاضلهای بیش نیست*. گرچه انگیزه اصلی همه این یاوهگوئی را باید همانطور که در سطور پیشین آمد در احساس خطر از جنبش های اجتماعی و برآمد چپ اجتماعی از ِقبل آن و تأمین سوخت سرکوب برای آن دانست. او در یکی از سخنرانی های خود، این گرایش شبه هیستریک خود به چپ را این چنین بازگو می کند: «بیش از چهار دهه است که دولت ها عوض می شوند ولی افکار زنگ زده (کمونیستی) از سر مسئولان نمی افتد. بیش از چهار دهه است که شبح تفکر منحط کمونیستی در جامعه ایران در حال گشت و گذار است و بر تصمیم گیری مسئولانی که در رأس امور قرار می گیرند تأثیر می گذارد …». او اکنون آمده است که این افکار زنگ زده را بروبد. بی تردید اگر با همین دست فرمان در سرکوب جنبش های اجتماعی و برآمد چپ اجتماعی به حرکت خود ادامه دهد می تواند مشمول عنایات بیشتری از جانب رژیم قرارگیرد.
تقی روزبه،
۲۰۲۳.۰۶.۲۳
منبع: نقد اقتصاد سیاسی