پاسخ به پرسشهای ایرانیان
از ابوالحسن بنی صدر
پرسشهای ناقد و نظرهایی که خود اظهار می کند، در نقد نقدهای پیشین و پاسخها به پرسشهای قبلی، نقد شده و پاسخ جسته اند. با وجود این، بنا بر این که قسمت پایانی نوشته ناقد، واجد امر مهم ابتلا به قدرت باوری نزد بسیار بسیار کسان است، از ایشان بخاطر طرح مسئله تشکر می کنم، به پرسشهای او پاسخ می نویسم و نظرهای او را نقد می کنم:
● پرسشها و نظرهای ناقد در باره حق:
گفتید قرآن روش عمل به حق است و از خاصه های حق این است که همگان داشته باشند و ولایت را یکی دارد و دیگران ندارند، پس ولایت فقیه جزء تعالیم قرآنی نیست.
ابتدا باید جملات شما را درست بفهمیم تا سپس آنها را مورد ارزیابی قرار دهیم درباره این جملات. سؤال اول این است که منظور شما از حق در هر یک از جملات اول و دوم چیست؟
توضیح: منظورتان از حق در جمله” قرآن روش عمل به حق است“چیست؟ ابتدا باید معنی کلمه حق روشن شود تا در مورد صحت این تعریف از قرآن قضاوت کنیم. آن قدری که ما از این جمله می فهمیم منظور این است که قرآن روش عمل به حقایق و واقعیات است. اما آیا مدرکی هم برای ارائه این تعریف از قرآن وجود دارد چرا که شاید این یک گمان و پندار شخصی در معرفی قرآن باشد لذا خواه مراد از حق آن باشد که ما فهمیدیم یا اینکه منظور چیز دیگری باشد باید برای کسب اطمینان نسبت به تعریف ارائه شده به خود کتاب شریف مراجعه کرد زیرا قرآن خود را در ضمن آیاتش به عناوین مختلف توصیف می کند و از این طریق می توانیم به صحت یا ضعف تعریف ارائه شده دست پیدا کنیم:
از فراوانترین عناوین این عنوان است که قرآن کتاب ” یاد آوری ” است مثلا در سوره عبس می فرماید:
کلا إِنهَّا تَذْکِرَهٌ(11) فَمَن شَاءَ ذَکَرَهُ(12)
ترجمه: هرگز چنین نیست که آنها مىپندارند این (قرآن) تذکّر و یادآورى است، (11) و هر کس بخواهد از آن پند مىگیرد! (12)
و نیز از عناوین دیگر پر کاربرد این است که قرآن کتاب “هدایت” است و به تبع به بیان واقعیات و حقایق هستی مرتبط به هدایت و سعادت او می پردازد.
شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن هدی للناس 185 بقره )
نمونه ای از همین حقایق مرتبط به هدایت، بیان نشانه های وجود خداوند برای انسانها، ذکر هدف از خلقت بشر، نحوه رابطه اش با خداوند، بیان وظایف انسانها در قبال خداوند و خویشتن و سایر انسانها و بیان عاقبت کار مؤمنین و غیر مؤمنین و … است.
و شاید در کاملترین این توصیفات می فرماید: قرآن مهمترین و محکمترین راه زندگی را نشان می دهد و به مؤمنین بشارت نعمتهای عظیم و به غیر ایشان بشارت عذاب دردناک اخروی را می دهد. “
سوره اسراء آیه 9: –
-+
-.3.36*63*33600020202*020520
إِنَّ هَذَا الْقُرْءَانَ یهَْدِى لِلَّتىِ هِىَ أَقْوَمُ وَ یُبَشرُِّ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لهَُمْ أَجْرًا کَبِیرًا(9) وَ أَنَّ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالاَْخِرَهِ أَعْتَدْنَا لهَُمْ عَذَابًا أَلِیمًا(10)
ترجمه : این قرآن، به راهى که استوارترین راههاست، هدایت مىکند و به مؤمنانى که اعمال صالح انجام مىدهند، بشارت مىدهد که براى آنها پاداش بزرگى است. (9) و اینکه آنها که به قیامت ایمان نمىآورند، عذاب دردناکى براى آنان آماده ساختهایم. (10)
خلاصه بر اساس آیات قرآن ما همین قدر از جمله شما را می توانیم تصدیق کنیم که قرآن به بیان حقیقت ها و واقعیتهایی می پردازد که برای هدایت بشر در این دنیا لازم است خواه این حقایق اموری متعلق به همگان باشد و یا مثل آیاتی که در تمجید از رسول گرامی اسلام و سایر انبیاء الهی است مخصوص به افراد خاصی می باشد. اما از آنجا که در مسیر هدایت انسان در این دنیا و رسیدن ایشان به سعادت اخروی لازم بوده است در قرآن شریف ذکر شده است.
اما در جمله بعد که گفتید “حق همگانی است” منظورتان چیست؟ در ذکر حقایق و واقعیات عالم چه فرقی می کند که همگانی باشد یا نباشد. عمده این است که ( چنانکه گذشت) در مسیر هدایت انسان به کار آید و راه حق را برای او روشن سازد اگر هم منظورتان از حق اصطلاح خاصی در علوم سیاسی یا حقوق است که باید گفت به چه دلیل قرآن می خواهد فقط به ذکر آنها بپردازد.
٭ پاسخهای پرسشهای ناقد و نقد نظرها که در باره حق اظهار کرده است:
بدیهی است کتابی که خود را، به حق، بیان حق و روش عمل به حق توصیف می کند، حق را به ویژگی هایش تعریف می کند. ویژگی های حق را که در قرآن یافته ام، بهمان ترتیب که یافته ام، باز نوشته ام. از جمله، در کتاب، «حق، انسان، قضاوت و حقوق انسان در قرآن» و کاملتر آنها را در کتاب ارکان دموکراسی بر شمرده ام. این امر که ناقد نمی داند حق چیست و نمی داند چرا قرآن کتاب در برگیرنده حقوق است، هم جای شگفتی است و هم جای شگفتی نیست: جای شگفتی است زیرا حقوق ذاتی انسان هستند و هر انسان، چون زندگی می کند و زندگی عمل به حقوق است، پس بر حق وجدان دارد ولو تعریف آن را نداند و ویژگی هایش را نشناسد. جای شگفتی ندارد زیرا با بیگانه شدن دین در بیان قدرت، کتاب حقوق کتاب تکلیف ها شده است. ولایت مطلقه فقیه، که جعل است، بسط ید مطلق بر مال و جان و ناموس مردم دارد و این بسط ید را، از جمله، مجبور کردن هر مسلمان به انجام تکالیف، توجیه می کند. با وجود این، در این جا، یکبار دیگر، به این پرسش که حق چیست؟ پاسخ می دهم. نخست معنی کلمه حق و سپس به قرآن و حق و آنگاه به ویژگی های حق می پردازم:
1- بنا بر تحقیق آنها که در باب معنای نخستینِ کلمه تحقیق کرده اند، حق «وجود باثبات»، هستی پایداری که همواره همان است که هست تعریف شده است. خداوند حق است چون هست بالذات و بی پایان است. بدین قرار، هستی های نسبی نیز به میزانی که هستی دارند و این هستی پایدار است، حق هستند. پس هر آنچه زندگی قائم به آنست، حق است. باوجود این، شناسائی حق به دانستن ویژگی های آنست. پیش از آن، بنگریم که قرآن چرا کتاب معرف حق مطلق (خداوند) و کتاب حق و بیانگر حقوق است:
2 – قرآن، خداوند را حق ( از جمله، سوره حج، آیه 6) و حق را ماندگار و باطل را رفتنی می داند (سوره اسراء آیه 81). در همه جا، یعنی آنجا هم که حق را در معنی راستی و صدق بکار می برد، همین معنی را باز می گوید. و
2/1. قرآن را کتاب «ینطق بالحق» (سخن می گوید به حق) توصیف می کند ( سوره مؤمنون آیه 62) و قرآن را حقی می داند که از سوی خدا نازل شده است (سوره های یونس، آیه 108 و فاطر، آیه 31)
2/2 . قرآن را کتاب «حق المبین» (حق آشکار) توصیف می کند (سوره نمل، آیه 79)
2/3. خداوند پیامبر را برای ابلاغ «دین حق» برانگیخته است (سوره فتح، آیه 28)
2/4. خداوند است که به حق هدایت می کند و احق است بر کسی که، به حق، هدایت نمی کند (سوره یونس، آیه 35). بدین قرار، قرآن که روش معنی می دهد، بنابر این که بیانگر حق و دین حق است، روش هدایت شدن به حق است.
3 – باوجود این، حق را ویژگی های دیگری است که شناسائی انسان را نسبت به حق کاملتر می کند:
3/1. نخست خاطر نشان کنم که حق به قدرت نیز تعریف شده است:
دکتر محمد علی موحد نظرهای فقها و حقوقدانان غرب را در باره «حق» در نوشته خود، آورده است:
«مطابق تعریف فقها حق «سلطنت فعلیه قائم بر تصور دو طرف» است «الحق سلطنه فعلیه لایعقل طرفیها بشخص واحد) پس سلطنت باید فعلیت داشته باشد و تصور آن قائم است بر فرض وجود دوطرف: یکی صاحب حق که از آن منتفع میشود و دیگری آنکه حق بر ذمّه اوست و ادای آن را عهده دار میباشد. اشکال دیگر این تعریف آنست که ضرورت مشروعیت سلطنت را نادیده میگیرد و به فعلیت آن اکتفا میورزد. کسی که به جبر و زور بر دیگری تسلط یافته و او را برانجام عملی وامیدارد سلطنت فعلیه بر آن دیگری پیداکرده است. پس برحسب این تعریف صاحب حق به شمار میآید. حال آنکه عرف این معنی را نمیپذیرد. برخی دیگر از فقها گفته اند که حق مرتبه ضعیفی از ملک بلکه نوعی از ملکیت است. حق در این معنی شامل حقوق عینی و دینی هردو میشود. بدینگونه اشکال اول که بر تعریف سابق وارد کردیم مرتفع میگردد. متعلق حق در این معنی ممکن است عین باشد مانند حق رهن و حق تحجیر و حق غرما در ترکه میت ممکن است متعلق آن غیرعین باشد مانند حق قصاص و حق حضانت که متعلق به شخص اوست.
از اقوال حقوقدانان غرب نزدیکترین آنها به برداشت فقهای ما بیان یوفندورف (1632-1694) است که می گوید: حق و سلطه یک چیزاند با این تفاوت که سلطه صرفاً به تصرف و استیلای بالفعل دلالت دارد و روشن نمیکند که استیلا از چه راه و چگونه حاصل شده است و حال آنکه حق متضمن معنی مشروعیت است و باید از طریقی حاصل شده باشد.
توجه به جنبه مشروعیت حق نکته ای است که در تعاریف دیگر محققان غرب نیز نمودار است. جان استین حقوقدان نامدار انگلیسی (1790-1859) می گوید: دارنده حق کسی است که دیگری (یا دیگران) به حکم قانون در برابر او ملزم به انجام عملی (یا خودداری از انجام عملی) باشد.
تعریفهایی که فقیهان و فیلسوفان و حقوقدانان غرب کرده اند، تعریفهای حق موضوعه هستند و نه حق ذاتی. باوجود این، تعریفها غلط مشهودی را در بر دارند و آن این که دارنده حق، در بکار بردن آن، نیاز به قدرت (= زور) ندارد. حق و زور با هم جمع نمی شوند. زیرا وقتی زور درکار آید، عمل به حق و بکار بردن حق (در مورد حق ذاتی) ناممکن می شود. دیگران نیز، بدون بکار بردن زور، مانع برخورداری از حق و یا بکاربردن آن نمی شوند. بدین قرار، حق آنست که رابطه دارندگان خود را، رابطه قوا نمی کند، بلکه رابطه خالی از زور می کند: رابطه حق با حق.
3/2. دانستنی است که حق ذاتی را نیز به قدرت تعریف کرده اند. چنانکه حق را چنین تعریف کرده اند: «حق نرده ای برای معین کردن محدوده ای برای رفتار انسانی و تنظیم رابطه میان افراد و شکل و مشروعیت بخشیدن به روابط قوا و مهار آنهاست» (دو تعریف دیگر از همین نوع از حق شده اند و خوانندگان می توانند با مراجعه به صفحه های 193 و 194 کتاب «انسان، حق، قضاوت و حقوق انسان در قرآن» آن تعریفها و نقد آنها را باز یابند). غافل از این که حق پیش از رابطه وجود دارد و رابطه قوا محلی برای حق نمی گذارد. در حقیقت، رابطه قوا وقتی برقرار می شود که دو کس برضد یکدیگر زور در کار بیاورند. هرگاه این دو کس حق در کارآورند، رابطه دیگر رابطه قوا نیست. اگر رابطه، رابطه قوا شد، دیگر حق نمی تواند آن را تنظیم کند. چرا که، در روابط قوا، لحظه برابری، لحظه بی حرکتی است. چنین لحظه ای هرگاه طولانی شود، طرفهای این رابطه، جامعه مردگان را تشکیل خواهند داد. و زمان نابرابری، زمان سلطه یکی بر دیگری است. از این رو، مرگ وقتی است که قوا در رابطه برابر هستند و نابرابری وقتی برابر نیستند، ذاتی هر رابطه قوائی است.
4 – اما ویژگی های حق عبارتند از:
1- وجود داشتن و 2 – هستی شمولی و 3 – خالی بودن از تناقض و 4 – خالی بودن از زور و 5 – شفاف و سر راست بودن و 6 – خالی بودن از تبعیض و 7 – ذاتی حیات هر حیاتمندی بودن. و 8 – رابطه داشتن با واقعیت و رابطه نداشتن با مجاز و 9 – محدود نبودن و محدود نکردن و 10 – ویران نشدن و ویران نکردن و 11 – علم خالی از ظن بودن و 12 – دلیل خود را در خود داشتن و 13 – خود انگیختگه بودن و 14 – قابل انتقال نبودن و 15 – قابل تجزیه نبودن و 16 – خود روش خویش بودن. و بنا بر این، 17 – تکلیف عمل به حق بودن و مصلحت بیرون از حق عین مفسدت بودن و 18 – با حقوق دیگر جمع شدن و مجموعه ای را تشکیل دادن و 19 – جاذبه و دافعه داشتن و 20 – یک تعریف داشتن و 21 – موکول بودن به بکار افتادن استعداد رهبری هر زینده و نیز، استعدادها و فضلهای او در گرو عمل به حقوق بودن و 22 – همراه با امید بودن و در نتیجه، 23 – ترجمان موازنه عدمی (= رابطه حق نسبی با حق مطلق یا همان مدار باز) بودن.
نه تنها در ولایت فقیه هیچیک از این ویژگی ها نیست، بلکه یکایک این ویژگی ها تکذیب آنست. از آنجا که با از خود بیگانه کردن دین در بیان قدرت، دین حقوق را به دین تکالیف برگردانده اند، بجا است به یکی از این ویژگی ها که رابطه حق با تکلیف است به تفصل بپردازیم:
٭ رابطه حق با تکلیف:
دکتر محمد علی موحد در باره حق و تکلیف و رابطه این دو نظرها را این سان آورده است:
«برخی از نمایندگان برآن بودند که اگر بیانیه ای برای حقوق منتشر می شود بیانیه ای هم برای تکالیف باید اختصاص داده شود. تام پین در پاسخ این نمایندگان می نویسد: بیانیه حقوق درعین حال بیانیه تکالیف هم هست. من اگر به عنوان یک انسان حق دارم دیگران نیز همان حق را دارند و چون چنین است حق من در معنی تکلیف من نیز هست. یعنی من صاحب حقم و هم متعهد به آن هستم.
تقابل و تلازم میان حق و تکلیف از این دیدگاه همچون تقابل و تلازمی است که میان شوهر وهمسر یا میان پدر و فرزند وجود دارد. همچنان که فرزند بی پدر و همسر بی شوهر مفهوم پیدا نمی کند حق و تکلیف نیز چنانند.
بااین همه برخی از باریک اندیشان وجود ملازمه و تقابل میان حق و تکلیف را در همه موارد قبول ندارند و می گویند چنین نیست که هرجا حقی باشد حتماً واجب آید که تکلیفی هم دربرابر آن تصور کنیم.
استین از تکالیفی نام می برد که حقی در برابر آنها وجود ندارد و آنها را تکلیف مطلق (absolute auties) میخواند، مانند تکلیف انسان دربرابر خدا، تکلیف بر خودداری از خودکشی، تکلیف به خودداری از آزار حیوانات. نمی توان گفت حیوان حق دارد که مورد آزار قرارنگیرد.
این دسته از تکالیف در برابر دسته ای دیگر قرار دارند که باید آنها را تکالیف نسبی (relative duties) خواند. تکالیف نسبی در تقابل با حقوق هستند. هرتکلیفی باید در مقابل صاحب حقی ادا شود و صاحب حق میتواند شخص مکلف را به ادای تکلیف خود اجبار کند.
کلسن Kelsen حقوقدان اتریشی نیز به تکالیفی اشاره می کند که در برابر آنها حقی وجود ندارد یا اگر حقی هست صاحب حق مشخصی در میان نیست. مثلاً تکالیف مربوط به رفاه اجتماعی و تکالیفی که به موجب قوانین جزایی و اداری مقرر می شوند در برابر حق مشخصی نیست. ارباب مطبوعات و ناشرین مکلف به رعایت عفت قلم و خودداری از انتشار نشریات مستهجن می باشند و صاحبان درآمد مکلفند که مالیات آن را بپردازند. اما تکلیف خودداری از نشر مطالب مستهجن یا پرداخت مالیات حقی برای شخص دیگر ایجاب نمی کند. البته گفته شده است که صاحب حق در اینگونه موارد دولت است و آن تکالیف باید به نفع دولت ایفا شود اما کلسن این جواب را خالی از تکلف نمی داند؛ زیرا مشکل بتوان قبول کرد که دولت مثلاً در نتیجه عمل کسی که به نشر نشریات خلاف عفت می پردازد حقی پیدا می کند. بلکه باید گفت که عمل اینگونه اشخاص برای دولت نه ایجاد حق بلکه ایجاد تکلیف می کند؛ یعنی دولت مکلف می شود که با توسل به قانون جلوی کار آنها را بگیرد».
1- همانطور که متن به روشنی معلوم می کند، رابطه حق با تکلیف، بر اصل ثنویت به اندیشه آمده و اظهار شده است: حق یکی، دیگری را مکلف می کند به رعایت آن. در نتیجه، از این امر بس مهم که تکلیف جز عمل به حق نیست و تکلیف هر دارنده حقی عمل به آنست و تکلیف بیرون از حق، حکم زور است، یکسره غفلت شده است.
2 – قول استین بر این که تکالیفی وجود دارند که حقی در برابر آنها نیست، از جمله تکلیف انسان در برابر خدا و تکلیف بر خودداری از خود کشی و یا آزار حیوان، نادرست و ناشی از غفلت او از حقوق معنوی انسان است. توضیح این که استقلال و آزادی دو حق هستند از یکدیگر جدائی ناپذیر و بیانگر رابطه انسان با خدا. تکالیف انسان در برابر خدا، جز عمل به حقوق معنوی و مادی نیست. در سراسر قرآن، یک تکلیف که عمل به حقی و تمرین زندگی در مدار باز (برخورداری مداوم از استقلال و آزادی) نباشد ،وجود ندارد. و خودکشی تجاوز به حق است. انسان مکلف نیست خود کشی نکند. انسان حقوقمند است و تکالیف او عمل به حقوقش هستند. خودکشی عمل نکردن به حق است. آزار حیوان نیز، بدون تبدیل کردن نیرو به زور، یعنی تجاوز به حقوق خود و نیز حقوق حیوان، شدنی نیست. همان رابطه را باز می یابیم: رابطه حق با حق تحقق پیدا می کند با عمل هرکس به حقوق خویش .
هرگاه کسی به حق خود تجاوز کرد و یا از آن غافل شد و یا به حق دیگری تجاوز کرد، برای این که رابطه حق با حق از میان نرود، همه دیگران تکلیف پیدا می کنند بر خشونت زدائی از راه دفاع از حق موجودی که مورد تجاوز قرار گرفته است. چنین تکلیفی نیز عمل به حق است. چرا که بدون دفاع از حق دیگری، عمل به حقوق خویش، با مانعی روبرو می شود که بکار رفتن زور است. بدین سان، بدون از خود بیگانه کردن نیرو در زور و بکار گرفتن زور، نه کسی از حقوق خود غافل می شود و نه به آنها تجاوز می کند.
3 – قول کلسن نیز گویای غفلت او از حقوق ذاتی هر انسان و حقوق ذاتی هر جامعه است. چراکه رعایت نکردن عفت قلم، یعنی زور گفتن و نوشتن. زور، از لحظه ایجاد، تجاوز به حق است. روزنامه نگاری که زور می گوید و زور می نویسد به حقوق خود و به حقوق خوانندگان تجاوز می کند. تکلیف او عمل به حقوقی است که دارد. کلسن از این مهم غافل شده است که متجاوز به حقوق دیگران، تجاوز را با تجاوز به حقوق خود آغاز می کند. و نیز پرداخت مالیات وقتی بر میزان عدل است، عمل به حقوق ذاتی جامعه و حقوق انسان است. در هر آنچه یک فرد بدست می آورد، اعضای دیگر جامعه و جامعه بمثابه جمع و نیز طبیعت شرکت دارند. پس تکلیف ادای حق صاحبان حق است. آنها هم که گفته اند، صاحب حق دولت است، برخطا هستند زیرا دولت مجریی بیش نیست. کار او اینست که حق را به حقدار برساند.
4 – حال که معلوم شد تکلیف – و نیز مصلحت – بیرون از حق، حکم زور است و این حقدار است که تکلیفش عمل به حق خویش است، ولایتمداری صاحب اختیار و تکلیف سازی بیرون از انسان، وجودش ناقض حقوق ذاتی و نیز موضوعه خود او و همه دیگر انسانهای تحت سلطه او و تکلیف ها که می سازد، احکام زور هستند. عمل به هر حقی همراه است با فعالیت استعداد رهبری. هرگاه استعداد رهبری در بیرون از انسان قرار داشته باشد، عمل به حق ناممکن می شود. بدین قرار، جانشین استعداد رهبری شدن «ولی فقیه»، هم ناممکن است و هم زور را سازماندهنده اصلی زندگی می کند و بساط فساد و ویرانی و مرگ را می گسترد.
این که دلیل هر حقی در خود آنست، بنفسه، دلیل وجود رهبری در انسان، حیاتمندی او و فعالیتهای حیاتی او است. حال آنکه دلیل ولایت فقیه نه در خود آن که در روایتی است که بهیچ رو دلالت بر ولایت فقیه ندارد. آقای منتظری نیز ناگزیر پذیرفت که قول منسوب به امام صادق (ع) دلالت بر ولایت فقیه ندارد. اگر خداوند چنین ولایتی، آنهم از نوع مطلقه اش را مقرر فرموده باشد، بنا بر این که از حق جز حق صادر نمی شود، می باید حق باشد و برخوردار از ویژگی های حق. از جمله، دلیل آن باید در خود آن باشد. این ولایت وجودمند نیز نیست. چرا که نه پیش و نه بدون برقرار کردن رابطه قدرت، میان کسی که صاحب قدرت است و جامعه ای که فاقد آنست، چنین ولایتی وجود ندارد. حال آنکه استعداد رهبری در همه پدیده های هستی، از کوچکترین ذره تا تمامی هستی آفریده، وجود دارد. بدین سان، هرآنچه حق است همه مکانی و همه زمانی است و هرگاه موجودی از آن برخوردار باشد، همانندهای او نیز از آن برخوردارند. ولایت فقیه با این ویژگی حق نیز در تضاد است.
● نظر ناقد در باره «در دین اکراه» نیست:
آیه لا اکراه فی الدین می تواند طور دیگری معنی دهد نه آنجه که شما مقدمه استدلال قرار دادید و آن معنای دیگر این است که ” انسانها بر پذیرش دین مجبور نیستند بلکه آزادند که دین خویش را انتخاب کنند و این معنی جدای از اینکه کاملا منطقی است (چرا که اساس دین اعتقاد است و اعتقاد هم قلبی است و امر قلبی با اجبار بیرونی حاصل نمی شود ) در قیاس با معنای ارائه شده توسط مستدل هم از سازگاری بیشتری با دنباله آیه شریفه بر خوردار است.
توضیح: تمام آیه شریفه این است:
لَا إِکْرَاهَ فىِ الدِّینِ قَد تَّبَینََ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ فَمَن یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَى لَا انفِصَامَ لَهَا وَ اللَّهُ سمَِیعٌ عَلِیمٌ(256)اللَّهُ وَلىُِّ الَّذِینَ ءَامَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلىَ النُّورِ وَ الَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلىَ الظُّلُمَاتِ أُوْلَئکَ أَصْحَبُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَلِدُونَ(257)
ترجمه مکارم شیرازی :
در (قبول) دین، اکراهى نیست. (زیرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است. بنابراین، کسى که به طاغوت [بت و شیطان، و هر موجود طغیانگر] کافر شود و به خدا ایمان آورد، به دستگیره محکمى چنگ زده است که گسستن براى آن نیست. و خداوند، شنوا و داناست. (256) خداوند، ولى و سرپرست کسانى است که ایمان آوردهاند آنها را از ظلمتها، به سوى نور بیرون مىبرد. (اما) کسانى که کافر شدند، اولیاى آنها طاغوتها هستند که آنها را از نور، به سوى ظلمتها بیرون مىبرند آنها اهل آتشند و همیشه در آن خواهند ماند. (257)
در آیه اول دقت کنید می بینید که دنباله قسمت ” لا اکراه فی الدین” می فرماید : راه هدایت از راه ضلالت مشخصا جدا شده است و کاملا از هم مشخص هستند و هر کس راه هدایت را بر گزیند چنان خواهد شد و هر کس راه ضلالت را انتخاب کند چنین، پس سخن در اصل انتخاب راه است نه اینکه بخواهد در مورد کسی که راه حق را یافته و دین اسلام را انتخاب کرده صحبت بکند و بگوید در انجام واجبات و عمل به تعالیم دین اجبار و اکراه نیست، تا مستدل نتیجه بگیرد پس در مضامین دینی و عمل به احکام شرعی اجبار نیست خیر در اصل پذیرفتن راه و قبول دین تحمیل نیست.
خلاصه به نظر می رسد که صحیح و مناسب با مجموع آیه همین معنایی است که عرض شد اما اگر این را هم نپذیرید لااقل احتمال اراده این معنی که در آیه وجود دارد لذا می توان گفت که آن آیه ای را که شما به عنوان مقدمه دلیل هفتم انتخاب کرده بودید می تواند معنای دیگری هم داشته باشد که در این صورت مانع از نتیجه گیری شماست.
٭ نقد نظر ناقد در باره «در دین اکراه نیست»:
در قسمت اول، معلوم ما شد که تنها زور است که حق را ناحق می کند. و نیز دانستیم که قرآن حق را بیان می کند. پس اصول و فروع و زبان قرآن می باید از زور خالی باشند. به سخن روشن، واجبی که عمل به آن نیاز به اجبار داشته باشد و حرامی که قول و فعل زور و یا بکار بردنش تجاوز به حق نباشد، نباید در قرآن باشد. چرا که اگر باشد حق نیست و در کتابی که به حق است و حق را بیان می کند، نباید باشد. حتی جهاد که تنها در مقام دفاع ، تا حد رفع تجاوز (= خشونت زدائی) واجب می شود. در قرآن دستور بکار بردن زور نیست، دستور زورزدائی هست. همانطور که خاطر نشان کردم، 22 قاعده از قواعد خشونت زدائی را، از راه تحقیق، یافته و به تحریر درآورده ام.
بدین قرار، آیه نمی گوید کسی را نباید به زور به اسلام گرواند. این امر که به زور کسی را نباید مجبور به قبول دین کرد، معنی « دردین اکراه نیست»، نیست. نتیجه خود به خودی «در دین اکراه نیست» است. چرا که وقتی دین دین حق است، کسی که به دین می گرود، خود را از زورباوری و بکار بردن زور رها می کند. مجبور کردن او به گرویدن به دین، نگاه داشتن او در زورباوری و بکار بردن زور می شود و ناقض مقصود از گرواندن.
دنباله آیه نیز توضیح روشنی است بر «در دین اکراه نیست». زیرا دنباله آیه دلیل است بر نبود اکراه در دین و به صراحت می فرماید: رشد عمل کردن به دینی است که در آن اکراه نیست و غی عمل کردن به دین اکراه است. عمل کردن به دینی که اکراه است، تسلیم کردن خویش به قدرت و قدرتمداری و ولایت خداوند را با ولایت طاغوت جانشین کردن است.
طباطبائی در المیزان، در تفسیر این آیه، گفته است:
«در اینکه فرمود: «لا اکراه فى الدین»، دو احتمال هست: یکى اینکه جمله خبرى باشد و بخواهد از حال تکوین خبر دهد، و بفرماید خداوند در دین اکراه قرار نداده و نتیجه اش حکم شرعى مى شود که: اکراه در دین نفى شده و اکراه بر دین و اعتقاد جایز نیست و اگر جمله اى باشد انشائى و بخواهد بفرماید که نباید مردم را بر اعتقاد و ایمان مجبور کنید، در این صورت نیز نهى مذکور متکى بر یک حقیقت تکوینى است، و آن حقیقت همان بود که قبلا بیان کردیم، و گفتیم اکراه تنها در مرحله افعال بدنى اثر دارد، نه اعتقادات قلبى.
خداى تعالى دنبال جمله «لا اکراه فى الدین»، جمله «قد تبین الرشد من الغى»، را آورده، تا جمله اول را تعلیل کند، و بفرماید که چرا در دین اکراه نیست، و حاصل تعلیل این است که اکراه و اجبار – که معمولا از قوى نسبت به ضعیف سر مى زند – وقتى مورد حاجت قرار مى گیرد که قوى و ما فوق (البته به شرط اینکه حکیم و عاقل باشد، و بخواهد ضعیف را تربیت کند) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، که نتواند فلسفه آن را به زیر دست خود بفهماند، (حال یا فهم زیر دست قاصر از درک آن است و یا اینکه علت دیگرى در کار است ) ناگزیر متوسل به اکراه مى شود، و یا به زیردست دستور مى دهد که کورکورانه از او تقلید کند و…
و اما امور مهمى که خوبى و بدى و خیر و شر آنها واضح است، و حتى آثار سوء و آثار خیرى هم که به دنبال دارند، معلوم است. در چنین جائى نیازى به اکراه نخواهد بود، بلکه خود انسان یکى از دو طرف خیر و شر را انتخاب کرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد) مى پذیرد و دین از این امور است، چون حقایق آن روشن، و راه آن با بیانات الهیه واضح است، و سنت نبویه هم آن بیانات را روشن تر کرده پس معنى «رشد» و «غى» روشن شده، و معلوم مى گردد که رشد در پیروى دین و غى در ترک دین و روگردانى از آن است ، بنابراین دیگر علت ندارد که کسى را بر دین اکراه کنند».
در قسمت اول که به توضیح دو احتمال، بلحاظ خبری و یا انشائی بودن جمله «لا اکراه در دین» می پردازد، سخن او روشن نیست. از نظر او به روشنی معلوم نمی شود که آیا می خواهد بگوید عمل به اصول و فروع دین و حقوق نیاز به اکراه ندارند؟ باوجود این، احتمال دوم با احتمال اول فرق دارد. زیرا روشن است که نباید کسی را به پذیرفتن دین مجبور کرد. توضیح او در باره مشخص شدن راه رشد از راه غی تا اندازه ای رفع ابهام می کند. هرگاه آیه ها بر وفق اصول راهنما و ویژگی های حق معنی می شدند، معنی شفاف و سر راست می شد. دانسته می شد که اکراه نیاز به زور دارد و کاری که انجامش به زور نیاز داشته باشد، نه حق که حکم زور است.
اما در دین اکراه نیست، یک پیام روشن نیز در بردارد: به دین حق، دین باور خود می باید عمل کند. هر مقام جباری ناقض اصل لااکراه است. در عوض، شورای کسانی که رابطه هاشان با یکدیگر، رابطه حق با حق است، ترجمان بی کم و کاست «در دین اکراه نیست» است.
انقلاب اسلامی در هجرت شماره ۸۳۶ از ۱۸ تا ۳۱ شهریور ۱۳۹۲