احمد صدر حاجسیدجوادی: بسم ا… الرحمن الرحیم. روز سهشنبه 29 شوالالمکرم 1403 قمری، مطابق با هجدهم مردادماه 1362 هجری شمسی خدمت حضرت آیتا… حاج سید رضا موسوی زنجانی شرفیاب شدم و تقاضا میکنم. راجع به مرحوم دکتر فاطمی اگر خاطراتی خدمتشان هست بفرمایند، که برای [ ثبت در] تاریخ ضبط بشود.
آیت ا…حاج سید رضا موسوی زنجانی: بسم الله الرحمن الرحیم. من با مرحوم دکترحسین فاطمی در زمان وزارت خارجهاش ارتباطی نداشتم. اولین برخورد با ایشان موقعی بود که در سال 1333 از طرف نهضت مقاومت انتخابات سنا را شروع کردند. نهضت مقاومت 75 نفر کاندیدا معرفی کرد. یک روز یا دو روز از آن موضوع گذشته بود. من نزدیکیهای ظهر از جایی میآمدم منزل؛ دیدم در کوچه جوانی قدم میزد. از من سؤال کرد، «خانۀ فلان کس کجاست؟»
گفتم: «اینجاست.»
گفت: «خودتان هستید؟»
گفتم: « بله.»
پاکتی به من داد. باز کردم دیدم پاکتی دیگر توی آن هست به نام « نهضت مقاومت». آن را در هیئت مرکزی نهضت مقاومت باز کردم. آقایان دوستان و همکاران [در آنجا] بودند. ایشان سه موضوع نوشته بود، که یکی را من فراموش کردهام. یکی گله کرده بود که چرا نام من در لیست کاندیداها ذکر نشده. دومی اینکه، اگر توانایی هست، من حاضرم روزنامۀ باختر امروز را بنویسم و شما منتشر کنید. در مجمع آقایان این [نامه] که خوانده شد، ملایمترین حرف از طرف آقای مهندس بازرگان زده شد که گفت، « ولش کنید»؛ ولی دکتر بختیار حرفهای کثیف و فحشهای رکیکی داد و تصمیم گرفته شد که جواب ندهند؛ ولی من ایستادگی کردم و جواب موکول شد به نظر من. جواب به این شرح دادم که : «مصلحت شما را در آن تشخیص دادیم که عمداً شما را فراموش کنیم و اما روزنامۀ راه مصدق [را] داریم. استعداد[انتشار] روزنامهای دیگر وجود ندارد. چنانچه از مطالبی که در زمان تصدی وزارت امورخارجه ذخیره کرده باشید کمک بکنید، منتشر میکنیم.»
اینطور نوشتم و این رابطه قطع شد تا رسید به سیام تیر سال سی و سه. آنروز من به امضای شخصی اعلامیۀ تعطیل عمومی دادم. شهر را پرکردند با سرباز و تانک. ظهر گذشته بود[که] بنده را بردند.وارد اطاق بختیار شدیم. عدهای هم بودند. بختیار یک نیمخیزی پشت میز کرد. یکی از اعلامیههای من [در] دستش بود. گفت: « این را آقا صادر کرده؟»
گفتم: «بله.»
گفت: « به چه مناسبت؟»
گفتم: «فضولی موقوف. امری است قانونی.»
در پیش این اشخاص لفظ «فضولی موقوف» به ایشان برخورد و دستور توقیف مرا داد. مرا بردند به طرف لشکر2. در بین راه یک بندۀ خدایی یک خربزه و یک نان سنگک و یک بسته کوچک ماست برای خانهاش میبرد؛ و چون من قصد داشتم غذای زندان را نخورم، خواهش کردم آنها را به من بدهد و پول بگیرد. و او داد به من و پول نگرفت. ما را به اطاقی بردند که در آنجا 11 نفر اشخاص تودهای بودند. آنها ناهار خورده بودند، خربزه را پاره کردم. مقداری با سنگک خوردم و بعد از آنها خواهش کردم که :«آقا! خربزه ضایع میشود؛ میل کنید.»
گفتند:« اگراجازه بدهید، میدهیم به سلول بغلی.»
گفتم:« خیلی خوب.»
شب را با آنها گذراندم. فردا نزدیکهای غروب، آن دکتری که مربوط به آنجا بود، آمد برای احوالپرسی همه. ضمناً به من گفت:« اگر میل دارید جای شما را عوض کنم.»
گفتم:« من اختیارم را در خانه گذاشتم و اینجا اختیاری ندارم.»؛ ولی موقعی که بیرون میرفت، اشارهای کردم و او درک کرد، و ما را منتقل کردند از آن اطاق به منطقۀ دیگری که یک اطاق نسبتاً بزرگی بود که فرشی هم نداشت. ولی یک موجودی در آنجا به نام دکتر طباطبایی بود. شب را گذراندم. بعد درک کردم که آنطرف راهرو اطاق کوچکی است که پردۀ نازکی دارد. معلوم شد که در آن اطاق مرحوم دکتر فاطمی خوابیده است. صبح که شد، آن آقا را احضار کردند و من تنها ماندم. بعد دیدم که یک خانمی از پشت اتاق مرحوم دکتر گاهی میآید و میرود بیرون. آن خانم را صدا کردم.
گفتم: « خانم! مثل اینکه شما وسایل چای دارید؟»
گفت:«بله.»
گفتم: « من چایخورم، ولی نمیگذارند آدم من بیاید اینجا چای درست کند. یک استکان چای به من بدهید.»
چای را که آورد، من خیلی عذرخواهی کردم که اسباب زحمتش شدم، یکدفعه این عبارت را گفت که، « قربان جدّت بروم.»؛ که با تعجب [او را] نگاه کردم و گفتم: «شما مسلمانید؟»
گفت: «بله.»
گفتم:« جداً؟»
گفت: «آقا! بله.»
گفتم: «آن جدّ ، جدّ من فقط نیست؛ جدّ او هم هست. در دوراهی جهنم و بهشت قرار گرفتهایم. مبادا راه جهنم را انتخاب کنیم.»
گفت:« من خدمتگزار او هستم.»
در این بین اجازه دادند از منزل برای من ناهار آوردند. در ناهار مقداری گوجههای درشت بود. من یک نعلبکی از آن خانم گرفتم. توی کاغذ سیگار نوشتم:«آقای محترم! من مدت متمادی اینجا نخواهم بود؛ یا تبعید میشوم یا آزاد. در هر صورت میل دارم بین شما و دنیای خارج ارتباطی برقرار کنم. به چه کسی میتوانید اعتماد بکنید؛ [او را]معرفی کنید.»
آن کاغذ را تا کردم و گذاشتم توی نعلبکی[ و] چند تا گوجه فرنگی گذاشتم توی آن و به آن خانم گفتم:« ببر برای آقای فاطمی.»
گفت:«آقا! آن بیچاره نمیتواند بخورد؛ هرچه میخورد، برمیگرداند.»
گفتم:«خوشحال میشوم.»
بُرد. دکتر مرد هوشیاری بود. هفت هشت دقیقه که گذشت، کاغذی مچالهشده به پردۀ اتاق[خورد و] پای پرده افتاد. من حس کردم که این [باید] جواب من باشد. یک سربازی هم که توی راهرو قدم میزد، فرستادم دنبال آن «ساقی» که مرد خوبی بود. کاغذ را برداشتم. نوشته بود: « 1. دویست تومان پول میخواهم 2. من به هیچکس اعتماد ندارم 3. به دوستان بگویید محاکمۀ من نزدیک است. والسلام.»
ما سعی کردیم. به فضل خداوند کسی را یافتیم آنجا و استخدام کردیم که همهروزه نامۀ ایشان را به من برساند و نامۀ مرا به ایشان. و به شرط اینکه خانۀ ما هم نیاید. از آن تاریخ تا آخرین مرحله که نامۀ آخری ایشان دو ساعت بعد از شهادتش به ما رسید، ما اغلب روزها نامه داشتیم. این نامهها غالباً توی کاغذ سیگار نوشته شده بود که به شکلی مخفی باشد و پیدا نشود؛ ولی بعدها، یک تعداد کاغذهای بزرگ [هم ] فرستاده شد. آن کاغذهای سیگاری قابل عکسبرداری نشد، ولی بقیه عکسبرداری شد و الان هم نسخههایش موجود است.
من نوشتم به ایشان که، « شما با اعتماد به من، به این شخص اعتماد کنید. دویست تومان دادم. نوشتم بعد از این هفتهای پنجاه تومان به شما خواهد رسید. ماورای آن موکول به درخواست خودتان است. شما با اطمینان به این شخص نامه بدهید.»
این جریان ادامه یافت تا آخرین مرحله. بعد نامههای بزرگی هم از ایشان دست ما آمد که مطالب خوبی درآنها بود. در یکجا مینویسد:« به وسیلهای از آقای دکتر مصدق سؤال شود که وظیفۀ ما در این محاکمه چیست؟آیا اینها را به افتضاح بکشانیم یا معتدل بیاییم؟ من که هرگز حاضر نیستم به اعتدال رفتار کنیم؛ زیرا حساب میکنم، چنانچه جان خود را از دست بدهم، [آن را] در مصرف عقیدۀ خود صرف کردم.»
این موضوع را در نامۀ دیگری هم بعد از محکومیت به اعدام به من نوشته است که ، « الساعه یک ساعت از [صدور ]حکم فرمایشی اعدام میگذرد. ولی [قسم] به جد اطهرتان، اگر کوچکترین اثری در روحیۀ من بخشیده باشد.» باز آنجا تکرار میکند، « چنانچه جان خود را از دست بدهم، درست در مصرف عقیده صرف شده است.» بعد آنجا ــ چون این آقایان وفات کردهاند، عرض میکنم ـ شکایت کرده است از مرحوم شایگان و مرحوم رضوی؛ که از من درخواست میکند، « اگر از راه خانوادۀ اینها بتوانی، به اینها تذکر بده که، پیش هر سرباز گریه نکنند؛ پیش هر افسر، مصدق بزرگ را تخطئه ننمایند. من محکوم به اعدام هستم. آنها که بالاخره بعد از چندی آزاد خواهند شد؛ [پس] چرا نهضت ملی را به باد میدهند؟»
این هم مضمون یک نامهاش بود. نامه های دیگر[ هم هست] که به تفصیل دیگر نمیتوانم [به آنها اشاره کنم] ؛ ولی بعضی اوقات نکات برجستۀ آنها را میتوانم یادآوری کنم. در یکی از نامههایی که به مرحوم خواهرش نوشته بود ــ من شب که آن خانم را خواستم، آن خانم عینک نداشت. [و]پاکت را داد من بخوانم ـ در آنجا نوشته بود:« خواهر عزیز! محاکمۀ من نزدیک است؛ طبعاً احتیاج به پول خواهد بود. من که چیزی ندارم. میل دارم از برادرم مصباحالسلطنه تقاضایی نشود؛ زیرا این برادر در زندگی بیش از سیصدهزارتومان برای من خرج کرده. دیگر در زندگی از یک برادر چقدر میتوان متوقع شد؟ همینطور میل دارم متعرض پدرزنم نشوید. او سربازی بیش نیست و نزدیک به یکسال است که معاش زنم و بچهام را متکفل است. بهتر است به « شمشیری» و «احمد توانگر» مراجعه بکنید. اگر از آنها هم نتیجه حاصل نشد، به برادرم «سیفپور» بنویسد از آمریکا بفرستد. اگر آن هم عملی نشد، به فلان کس مراجعه کنید. خداوند این شخص را به جای پدر در زندان به من عطا کرد. من خجلت نمیکشم که از ایشان درخواست بکنم.»
بعد از خواندن این موضوع، دیگر جای آن نبود [که] من [به خواهر دکتر فاطمی] بگویم:« برو اینجا، آنجا و بعد بیا اینجا.»
گفتم:« خانم! هرچه مخارج محاکمه باشد به عهدۀ من؛ ولی اگر بنا باشد پولی به هم به اشخاص داده باشند، من قول کمک در [پرداخت] آن را میدهم نه تقبل همۀ آنها را.»
این جریان بود. عرض به خدمت شما؛ من موقع محاکمه که رسید، یک سرهنگ پوراسحاقی بود که با من از زمان پهلوی ارتباط داشت[و] گاهی هم از من قرض میکرد. او را خواستم [و] به او گفتم : « شما را من گفتهام به دکتر فاطمی معرفی کنند؛ ولی نه قبول کن و نه رد کن تا من بفهمم.»
[به] مرحوم دکتر هم، همین را نوشتم.
او نوشت: « من به او اعتماد ندارم؛ ولی [اگر] شما امر میکنید، اطاعت میکنم.»
یکوقت صبح خبردار شدیم که آقای سرهنگ رفتهاند… عصری متوجه شدیم یکی از اقوام ایشان به تهمت تودهای در حبس است. رفته [و] با یک وضع بدی استعفا داده است که من ننگ دارم برای این شخص. از این طرف هم، چون آن شخص مدافع شایگان و رضوی بود در این محکمه، برای من محظوری بود، یکی از سختترین روزهایی که گذشت نگذارم این اظهارات در [روزنامۀ] اطلاعات منتشر شود. [پس از آن]مرحوم سرتیپ قلعهبگی معرفی شد. تلفن کردم [و ایشان] آمد. به آن مرد جلیل و شریف پیشنهاد کردم . [او گفت:] « با کمال اطاعت، با کمال افتخار.»
گفتم:« حقالزحمۀ شما چقدر خواهد بود؟»
خدا شاهد است [که] گفت:« همه جا پول؟[مگر] من ایرانی نیستم؟ [مگر] من مسلمان نیستم؟»
دیناری نگرفت. بعد ایشان از من درخواست کردند که یک اتومبیلی در اختیار باشد که برود موکلش را ببیند و بیاید. با کمال تأسف در تهران کسی حاضر نشد و بهزور، من هزارتومان [در] جیبش گذاشتم.
گفتم:«آقا! تاکسی را آنجا نگهدار…» و به احتمال اینکه ایشان معلومات قضاییشان ضعیف باشد، از آقای شهیدی، وکیل رسمی عدلیه درخواست کردم شب آمد اینجا. پنج هزارتومان آماده [کرده] بودم به ایشان بدهم به صفت مقدمه و بیعانه [ و] نه تمام پول؛ که ایشان بروند با ایشان مشورت کنند.[اما] این مرد جلیل دیناری نگرفت.
دکتر احمد صدر حاجسیدجوادی: شهیدی یا شهیدزاده؟
آیت ا… حاج سید رضا موسوی:« شهیدزاده… بله، شهیدزاده. بعد، نوشته هایی[را] که در دفاع [از] ایشان نوشته بودند پهلوی دکتر؟ آنها را هم یک نفر پیدا کردیم، آوردیم در خانه تایپ کند. یکی از مشکلترین کارها این بود که من برای احتیاط، موقعی که میرفتند، میل داشتم بگویم جیب اینها را بگردند که مبادا یک نسخه [از نوشتهها] برود بیرون. خدا [رفتگان] آن مرد را رحمت کند. مرد شریفی است. من پیش از اینکه دولت مصدق ساقط بشود، شش هفتماه قبل، از بس راجع به ایشان حرفهای مختلفی شنیده بودم، من به آقای دکترمصدق به این شکل پیغام دادم که:آن مقدار که انتظار داریم ، مردم به این شخص اعتماد کنند، اظهار اعتماد نمیکنند.
مرحوم مصدق به من ابلاغ کردند: با کمال اعتماد.
این حکایت آن مرحوم است که به صورت اجمال عرض شد.»
به نقل از ماهنامۀ فرهنگی و هنری کلک، شمارۀ 67، مهرماه 1374، ص 226 ـ 220.