۱۳۹۵/۰۷/۲۲– سایت انقلاب اسلامی در هجرت: ، در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
روزهای زندان
دخترم، سعی می کنم هر روز گزارشی از وضع خودم ذر زندان برایت بنویسم. روز اول اسفند ماه، تازه از کوچه وارد خیابان شده بودم که اتوموبیل سازمان امنیت را دیدم دور می زد تا از اینطرف خیابان به اینطرف بیاید. ممکن بود فرار کرد اما من دیگر نمی توانستم از زندان بگریزم. در یک بلاتکلیفی عجیبی گیر کرده بودم. میخواستم به همدان بیایم اما وجدانم قبول نمی کرد. دوستانم و یارانم همه در زندان بودند. و بلاخره شخصی که بعد معلوم شد سرهنگ است، از ماشین پیاده شد و بعجله خودش را به من رساند و مثل آرتیست، هفت تیرش را از جیب خارج کرد و گفت برویم، برویم. گفتم آقا جان، آرتیست بازی لازم نیست، کجا می گوئید برویم و خونسرد سوار ماشین شدم. در شهربانی، من را به طرف اطاق رئیس آگاهی بردند. دربان از ورود جناب سرهنگ جلوگیری کرد و او با عصبانیت گفت، من سرهنگ سعیدی (نامش را فراموش کرده ام) و پاسبان گفت، باید اجازه بگیرم (و این خود نشان میدهد که افراد ساده تا کجا نسبت به این گونه اشخاص احساس نفرت می کنند). بعد از انجام تشریفات، جناب سرهنگ با من دست داد و گفت معذرت می خواهم، انجام وظیفه بود!! ستوان یک. پس از اینکه با نگاه پر از احترامی بمن نگریست، با قیافه ای گرفته از اطاق خارج شد. پس از مدتی پیش من آمد و گفت وساطت کرده است تا سر من را نتراشند و من نیز از او تشکر کردم. از من انگشت نگاری کردند و یک پلاک نمره دار بگردنم انداختند و عکس گرفتند و سپس لباسهایم را تحویل گرفتند و لباس زندان بمن دادند و روانه بند دانشجویانم کردند. دانشجویان با شور و شوقی بینظیر مرا قرق بوسه کردند و می گفتی از یک قهرمان استقبال می کنند. شب اول، یک بازپرسی از من نمودند و بعد از افطار، دانشجویان به افتخار من، یک برنامه تفریحی ترتیب دادند که تا ساعت ده و نیم طول کشید و جای تو خالی، بسیار، بسیار خندیدیم. و روز دوم، نیز در دو نوبت از من بازجوئی کردند و گمان می کنم جناب سرهنگ ترکی که بازپرسی می کرد تحت تاثیر صداقت من قرار گرفت (نام این سرهنگ، بقراری که می گویند لیقوانی است).
اما امروز سوم اسفند، آخر شب برایت می نویسم که چه کردیم و بر من چه گذشت. از صبح تا نزدیک ظهر در بازپرسی بودم و در این بازپرسی اصول نظرهای خود را شرح دادم. بازپرس بیش از بیست سئوال کرد تا مگر من بخاطر نجات خودم، شرافت را زیر پا بگذارم و مسئولیت را بگردن دکتر سنجابی بیاندازم. اما من شرافتمندانه آنچه را حقیقت بود، گفتم تا بازپرس تهدید کرد که اگر جواب های به اصطلاح مبهم بدهم، تمام مسئولیت را بگردن من خواهد انداخت. جواب دادم بیخود تهدید نکنید، اگر آزاد شدن تمام دانشجویان موکول بپذیرفتن مسئولیت از طرف من است، من با نهایت میل و کمال علاقمندی، همه مسئولیت ها را بعهده میگیرم ولی شما باید بدانید که این شما هستید که متهمید. آقای محترم، زندان جای دانشجو نیست و بجای منطق، چترباز نباید به مقابله دانشجویان فرستاد و من هم حاضر نیستم اصول شرافت را زیر پا بگذارم و بخاطر خوش آمد شما، تسلیم ترس شوم و به پستی تن در دهم و دروغ بگویم. با آنکه مطابق دستور، من باید از خود سلب مسئولیت نمایم و مسئولیت ها را متوجه آقای دکتر سنجابی نمایم، اما وجدان و ایمان به راستی و تصمیم به راستگوئی و صادق ماندن بمن حکم میکند که آنچه راست است، بگویم.
ساعت یازده و نیم در حمام زندان، حمام گرفتم و مدتی با دانشجویان و آقایان خنجی و حجازی راجع به بازپرسی صحبت کردیم…
بعد از ظهر، داستانی بنام شهر «بی ترحم» خواندم که بسیار گیرا و جالب بود. در این داستان، چند نکته اساسی بود که چگونه جامعه وقتی نسبت به کسی بغض پیدا کرد، نسبت به آن و اشیائی که به آن شخص تعلق دارد، بی رحم می شود و کار بجائی می رسد که همه با آنکه می دانند دختر شانزده ساله شهردار کاملا بی گناه است و مورد تجاوز به عنف چهار سرباز امریکائی مقیم آلمان قرار گرفته است، به دختر عنوان هرجائی می دهند تا جائیکه دختر بی گناه خود را در رودخانه غرق می کند. نکته دیگری که از لحاظ تو جالب است، اینست که دختر قبل از آنکه مورد تجاوز قرار گیرد، با عاشق خود در لباس شنا مغازله می کرد و براثر گرمی هوا، اختیار را از دست می دهد و از جوان عاشق می خواهد که او را در آغوش بگیرد و …. پسر به فکر پدر خشن دختر و قولی که داده است، می افتد و خود را کنار می کشد و بی آنکه توضیحی بدهد، از این کار صرفنظر می کند. دختر که سخت خود را تحقیر شده احساس می کند، با شنا رودخانه را از عرض طی می کند و به ساحل دیگر می رود و به درختی تکیه می کند. همین موضوع باعث می شود که در ضمیر مخفی میل ناخودآگاه به انتقام از عاشق مانع از آن شد که دختر در موقع لزوم، فریاد کند و کسی را به کمک بخواند. تنها وقتی به این فکر افتاد که کار از کار گذشته بود و با همه مقاومتی که کرد، فایده ای نبرد. دخترم، به همین علت است که اینهمه نسبت به صراحت اصرار می کنم. وقتی ما با هم صریح باشیم، دیگر عقده ایجاد نمی شود تا مصیبت بوجود آورد.
دانشجویان اصرار کردند که خودم را مریض جلوه دهم و برای ملاقات آقایان دکتر صدیقی، دکتر آذر، دکتر سنجابی و … به طبقه سوم زندان، بروم اما دیدم نمی توانم به دروغ خودم را مریض جلوه دهم و بنابر این، نرفتم.
چهارم اسفند. امروز کتابی را بنام گرسنه تمام کردم. این کتاب تأثیر گرسنگی را در رفتار و روحیه و طرز فکر و تخیلات یک انسان به خوبی نشان می داد، حقارتی که یک انسان گرسنه حس می کند و او را تا حد جنون می برد، بخوبی نمایانده شده است. نویسنده کتاب کنرد هامسون سوئدی که از نویسندگان بنام دنیا است، خود نیز ایام جوانی را در فقر و حرمان و گرسنگی بسر برده، اما مقاومت کرده و موفق شده است.
با دانشجویان مقداری بحث و شوخی و خنده داشتیم و روز را مثل روزهای پیش، با خوشی تمام بسر بردم. یادم رفت بنویسم دو شب اول ورودم، هر شب دو ساعت تمام برنامۀ خنده و نمایش بود و تا بخواهی از صمیم قلب خندیدم. تنها تصور اینکه تو ممکن است ناراحت شوی، قلبم را در هم می فشرد. اگر مطمئن می شدم که تو ناراحت نمی شوی، در زندان بر من بیشتر از بیرون خوش می گذشت. ناگفته نماند که امروز دانشجویان می گفتند حال آمده ام و گونه هایم دوباره سرخ شده است و کمی چاق شده ام و این خود با وجود روزه، نشان می دهد که من از لحاظ زندانی بودن، احساس هیچگونه ناراحتی نمی کنم.
پنجم اسفند. امروز صبح، برادر بزرگم، آقا فتح الله به ملاقاتم آمد. بیست دقیقه ای پیش ایشان بودم و اطمینان دادم که حالم کاملا خوب است. اصولا وقتی در جائی هستیم که سراسر شور و هیجان است، احساس نمی کنیم که زندانی هستیم. در واقع اگر بخواهیم زندان را با خارج از آن بسنجیم، در زندان احساس آزادی بیشتر است (البته در صورتی که با هم باشیم، نه تنها) چه در اینجا، شور و ایمان و هیجان است. من از صبح تا عصر، در هیجان زیاد و شادمانی بی اندازه بسر می آورم. در خانه و در شهری، که بر اثر وضع اجتماعی، قیافه ها گرفته و غمگین و انسانها بی روح هستند و شخص با احساس مسئولیت بر اثر وجود دیکتاتوری و قلدری و بی اعتنائی به حقوق مردم، قادر به هیچ کار نیست، کی می تواند احساس کند که آزاده است؟ مگر آنکه کاری کنیم و برای فراموش کردن دردها باز هم بیشتر بکوشیم.
بعد از ظهر امروز داستانی به نام «خنده خونین» خواندم. جنگ، جنون جنگ، انسانهائی خنده حسرت و خونین به لب دارند و آرزوها را با خود به گور می بردند، دیوانه گی و جنون جنگ طلبی، مصیبت ها، اینست آنچه در این داستان از آن سخن بمیان است.
انقلاب هدیه نسل جوان به ایران کهن است. امشب من این جمله را گفتم و یکی از دانشجویان گفت که دیگر سخنی از انقلاب بمیان نیاورم. چه مردم وقتی دیدند از انقلاب می گوئیم و کاری نمی کنیم، از این لفظ زده می شوند و از این امید نیز، دل می برند. از ایشان پرسیدم، از انقلاب چه می فهمد؟ سعی کرد از جواب بگریزد و بعد هم خارج شد. یکی دیگر گفت چه فایده دارد ما انقلابی باشیم و دیگران ما را مسخره کنند، کتک خوردن ما را ببینند و از ته دل بخندند؟
ناچار شدم برای چندمین بار انقلاب را تعریف کنم. آیا واقعا زد و خورد، توام با خون ریزی انقلاب است؟ آیا انقلاب مفهومی دیگری ندارد؟ چرا، اما گمان می کنم از آنجا که غالب انقلاب ها توام با خونریزی بوده است، ما تا لفظ و کلمۀ انقلاب را می شنویم، فوراً به یاد خون و جنگ انقلابیون با نیروهای قهریه می افتیم. فی المثل از انقلاب فرانسه، روسیه، مصر، چین و … حرف می زنیم. اما آنچه در هند روی داد و انقلاب به مفهوم واقعی کلمه بود، بعنوان انقلاب هند، یاد نمی کنیم. در هند، چه کردند. هیچ، استعمار را برداشتند و یک حکومت کاملا مجهز ملی را بجای آن، نهادند و این حکومت، تمام روابط کهنه را که جامعه را بی حرکت نموده بود، بر هم زده و می زند و بجای آن، روابط نوئی برقرار می کند و اینست انقلاب، انقلاب واقعی.
یکی دیگر از دانشجویان گفت که انقلاب می شود، اما نسل بعد این کار را می کند و دیگری گفت، آقای بنی صدر هم همین را می گوید. معترض اولی می گوید خیر، آقای بنی صدر می گوید نسل حاضر انقلاب خواهد کرد و از من تصدیق خواست و من تکرار کردم « انقلاب هدیه نسل جوان به ایران کهن»؛ و آنها خواستند تا برایشان توضیح بدهم و این توضیح سه ساعتی طول کشید. نخست لازم بود که توضیح دهم و تعریف کنم نسل جوان یعنی چه، و بیان کنم چگونه ما بر اثر معلومات تازه که دریافت داشته ایم، در یک امتیاز شریکیم و از جامعه کهنه ممتازیم. این وجه امتیاز است که ما را در یک گروه متشکل می سازد و این گروه است که انقلاب را تحمیل می کند. گفتم که اگر سلطه استبدادی پدر و مادر در سلول سازندۀ جامعه (خانواده شکسته و می شکند)، این انقلاب بسیار مهمی است که نسل جوان تحمیل می کند. آیا انقلاب دگرگونی روابط نیست؟ آیا منظور از انقلاب برهم زدن وضعی و جاشین کردن وضع تازه ای بجای آن نیست؟ آیا ما تنها می خواهیم خون بریزیم و خونمان را بریزند؟ و دیگر، کاری نمی ماند که انجام دهیم؟ بی گمان خیر. انقلاب یعنی ایجاد حرکت در جامعۀ اسیر سلطه ها. در خانواده، در گروه، در طایفه، در طبقه، در حکومت، سلطه از بالا وجود دارد و نسل جوان، یکی پس از دیگری این سلطه های تاریخی و بسیار قدیمی را دارد از میان می برد و اینست انقلاب واقعی.
بعد به عامل دمگرافیک اشاره کردم و گفتم ظرف چند سال آینده، تعداد جوانان منتظر خدمت ما به پنج میلیون و متجاوز از این رقم خواهد رسید. این پنج میلیون جوانی که براثر عدم توسعه و ترقی، بیکار خواهند بود، نیروی عظیمی هستند که بندهای گران را از هم خواهند گسست و انقلاب را تحقق خواهند بخشید و روابط را به شکلی در خواهند آورد که حیات آنها را تضمین کند. هم اکنون همه چیز دست خوش تغییر است. اگر دستگاه حاکمه در تدارک کارهائی است که قطعا بدلیل ترکیب هیئت حاکمه از آن عاجز است، به آن دلیل است که یک فشار اجتماعی که مستقیمآً ناشی از نیازمندی های تازه ای است که نسل جوان بوجود آورده است، او را به این کار مجبور می کند.
توضیح دادم که دیکتاتوری در صورتی می تواند به حیات خود ادامه دهد، که حداقل به نیازمندی های اقتصادی نسل ما پاسخ گوید و دیگر، کاری به کار نیاز به آزادی که خود امری چشم نپوشیدنی است، نداشته باشد. اما تازه این دیکتاتوری، کمی دوامش بیشتر است و نمی تواند برای همیشه بماند.
بعد صحبت از نواقص کار پیش آمد و توضیح دادم که روش تبلیغات ما درست نیست. بجای هیئت حاکمۀ خائن گفتن و نوشتن، از کسی که مدعی مبارزه با فساد است، ده بار، بیست بار، صد بار بپرسیم، آنهائی که جنگل ساعی را بردند و تقسیم کردند و خوردند و قرار بود اسامی آنها را اعلام کنید و به زندان اندازید، چه کسانی هستند؟ آیا بهتر نبود فاسدها را با ذکر دلیل، معرفی می کردیم و از ایشان می خواستیم آنها را مجازات کنند؟ چرا بهتر بود. او و ترکیب کابینه آقای امینی در شرایط محیطش به او امکان مبارزه با فساد را نمی دهد و ما با این کار، می توانیم او را خلع سلاح کنیم که او دیگر نتواند سخن از مبارزه با فساد براند. و صبح تا عصر، نطق و خطابه راه بیاندازد. یا همینطور در باب تقسیم اراضی می شود علل اجتماعی ناتوانی دولت ایشان و نواقص قانون برخلاف قانون ایشان را در معرض قضاوت عمومی قرار داد و جامعه را از حال شک، خارج نمود. علاوه بر اینها، وظیفۀ ماست که با ارائه برنامه های خود، جامعه را وادار به اتخاذ تصمیم کنیم و حس فداکاری را در آنها، بیدار نمائیم.
بعد مدتی از نقش دانشجویان در جامعه سخن بمیان آمد که تو لابد آنرا خوانده ای و تکرار آن در اینجا بی مورد است.
وقتی سخن از نواقص کار جبهه ملی شد، توضیح دادم که ما نباید عجله کنیم بلکه ما باید نخست بشدت بکوشیم جامعه را با خود یار کنیم و در همه جا نفوذ کنیم و سپس وقتی مطمئن شدیم کاملا مجهزیم، حمله را آغاز کنیم و پیروز شویم. البته بحث بسیار مفصل بود، اما مطلب از حدود آنچه نوشتم، تجاوز نمی کند.