۱۳۹۵/۰۸/۰۲– سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
علی یک جوان و یک انقلابی واقعی بود
ششم اسفند ماه. امروز مقداری از کتاب روانشناسی برای همه را خواندم و بعد از ظهر، بحث جالبی در باره ناسیونالیزم نمودیم. آقای برلیان، دانشجوی دانشکده پزشکی مدعی بود که ناسیونالیزم یعنی مکتب اصالت ملت و سرانجام و پس از دو ساعت بحث، به اینجا رسیدیم که ناسیونالیزم در جهان امروز دارای مفهوم برتری طلبی نیست. ناسیونالیزم، یعنی مبارزه با تجاوزهای اقتصادی و سیاسی و از لحاظ سیاست جهانی، ناسیونالیزم طالب برابری همهء ملت ها باید باشد. اگر ناسیونالیزم دارای یک مفهوم روشن و انسان پسند باشد، آنوقته همه را در بر می گیرد، ناسیونالیزم را در مفهوم مبارزه با تجاوز می توان تعمیم داد و شامل مبارزه با تجاوز طبقه یا یک گروه نیز نمود و گفت ناسیونالیزم مبارزه با هرگونه روحیه تجاوز طلبی اعم از خارجی یا داخلی دانست و در این معنی، مورد موافقت همه مردم خواهد گرفت. اما اگر ناسیونالیزم، اصالت ملت (را) در این مفهوم بدانیم که ملت اصل اول است و هرگاه لازم شد، ملت برای بقاع خود، حق تجاوز را دارد، اگر ناسیونالیزم قبول نوعی انتخاب اصلح بدانیم، جز آنها که افکار ناپخته و نارسی دارند، هیچکس این مفهوم را قبول نخواهد کرد. جهان ما و عصر ما، عصر تجاوز نیست. و اگر این اصل را در روابط ملتها بپذیریم، حیات ملی ما دائم در خطر نیستی است. در جهان غول ها، حق قوی در حمله به ضعیف را باید محکوم کرد نه تشویق. تازه برفرض که ما قویتر هم می بودیم، نمی باید طرفدار تجاوز باشیم و بگوئیم اگر لازم شد، فی المثل، باید روسیه و عراق… را تصرف نمائیم. چه روحیه تجاوز، روحیه سخیفی است و وقتی ما می دانیم برای همه امکان زندگی است، چرا ما به دنبال تجاوز برویم و این کار غیر انسانی را تشویق و یا بعنوان اصل قبول کنیم….
دوستان از اعمال بسیار قبیح و شنیع و باورنکردنی پلیس سخنها گفتند. یکی از جوانان غیور که بخاطر اعتراض به این اعمال اکنون سی و پنچ یا سی و شش روز اینجاست، آقای جریری پاسبانها را دیده بود که از گیسوان دختری گرفته و او را به داخل کامیون می کشیده اند. ایشان اعتراض کرده و گفته اند این دختر، خواهر، دختر و ناموس شما است. این چه رفتاری است. پاسبانها او را هم کتک زدند و به داخل کامیون انداختند، در داخل کامیون، یکی از پاسبانها به دیگران پیشنهاد کرده است، … و دیگری پیراهن دختر را بالا زده است و این جوان غیرتمند بلادرنگ به پاسبان حمله کرده و یا یک مشت او از کامیون به خیابان انداخته است و بعد او را تا پای مرگ، کتک زده اند و وقتی او را به زندان آورده اند، دانشجویان می گویند هیچ جای سالم نداشت.
بالاخره دوستان راهی یافتند و برای آنکه من بتوانم به ملاقات آقایان دکتر صدیقی، دکتر سنجابی، دکتر آذر و …. بروم، یکی از دانشجویان طب آمپول ویتامین ب کمپلکس تجویز نمود و بعنوان تزریق آمپول دیشب به بند آقایان رفتم و با هیجان و علاقه تمام مورد استقبال و قدردانی قرار گرفتم.
شب، دو داستان از مکسیم گورکی، یکی بنام واسکا سرخه و دیگری بعنوان مادر یک خائن خواندم. داستان اولی وصف الحال آنهائی است که سعی می کنند به زور به خود بقولانند که آنچه هستند، نیستند و چیز دیگری هستند. اما زمانی که هر کس خودش را بشناسد و قیافه واقعی خود را بشناسد، میرسد و افسوس و صد افسوس که این زمان خیلی دیر می رسد. و وقتی می رسد که انسان پشیمان، هیچ راه حلی برای خروج از بن بست نمی یابد.
داستان دوم، عنوان مادر یک خائن را داشت و من ترجیح می دهم که دو جمله از خود داستان را برایت بنویسم. این داستان کوتاه چنین است که شهری در محاصره دشمن است و مادر خود اهل این شهر و پسر او، فرمانده قوا دشمن است و بقول خود برای او، آنچه اهمیت دارد نام آوری و شهرت طلبی و فتح است. مادر به سربازان مدافع می گوید یا من را بکشید یا بگذارید نزد فررندم بروم و پیش فرزدش می رود.
فرزند سر بر دامن مادر می نهد و به خواب می رود و مادر ناگهان خنجری را که در دست داشت، در قلب فرزند خائن فرو می کند. مادر اشتباه نکرده بود. چه کسی غیر از مادر می دانست قلب فرزندش در کجا می تپد.
هفتم اسفند. امروز مقداری مطالعه کردم، کتاب روانشناسی برای همه را می خواندم و روز تقریبا بدون هیچ واقعه قابل ذکری سپری شد. شب دانشجویان دعوت کردند تا درباره علی (ع) سخن بگویم. بدرستی نمیدانم از چه ساعتی شروع به صحبت کردم، بگمانم ساعت 8 یا 9 بود، چنان در علی و فضائل او غرق شدم که نه من، نه هیچکس دیگر متوجه گذشت زمان نشدیم و وقتی بخود آمدم، ساعت یک ربع به نیمه شب مانده بود.
در این شب، از علی بعنوان رئیس حکومت، بعنوان معلم و بعنوان یک انسان انقلابی، بعنوان پدر و بعنوان عضو جامعه سخن گفتم و مخصوصا براین نکته تکیه کردم که او نخستین کسی است در جهان که نمایندگی طبقه محروم را در مبارزه با طبقه مرفه پذیرفت و برسر دفاع از منافع اکثریت، جان باخت. این نکته بسیار قابل توجه است که نبرد علی با معاویه، نبرد طبقاتی بود، دعوا بین علی و شخص معاویه نبود، دعوا بین علی و طبقه صاحب امتیاز بود، حتی اگر شخصی مثل معاویه وجود نمیداشت، طبقه صاحب امتیاز یکی را می ساخت و به جنگ علی می فرستاد. هنوز طبقه محروم آن قدرت را که با طبقه مرفه در افتد، نداشت، منافع خود را خوب نمی شناخت و مخصوصا بقدرت خود شعور و معرفت نداشت، منافع خود را خوب نمی شناخت، خطری که از ناحیه علی منافع طبقاتی اشراف را تهدید میکرد، موجب شد که همه دین و ایمان را فراموش کنند و از کوفه راه دمشق را در پیش گیرند و سرانجام آنچه امری محتوم بود، رخ داد و علی در محراب عبادت، ضربت خورد. البته علی هرگز برآن نبود که از راه زور طبقه مرفه را از بین ببرد، بعکس او تنها میخواست جامعه مرفهی بوجود آورد که بتدریج امتیازات و ثروت میان عموم ملت تقسیم و تعدیل گردد.
و بعد به این نکته پرداختم که علی یک جوان و یک انقلابی واقعی بود و بحث مفصلی در این قسمت آغاز زد و بپایان بردم.
و نکته جالب دیگری که با آن پرداختم پیوند علی با دلهای مردم و محبت متقابل که او به انسانها و انسانها به او داشتند، بود، از برکت این پیوند بود که علی بدست طوفان زمان از میان نرفت و بر زمان، بر امواج آن، بر طوفان آن غلبه کرد و خود چون موجی عظیم شد که سراسر حیات را فرا گرفت.
8 اسفند.
امروز نیز مدتی با دوستان دانشجو گفتگو و خنده داشتیم. من مقداری از کتاب روانشناسی برای همه را خواندم، مطالب جالبی از لحاظ من ندارد. شاید اگر کسی که هیچ مطالعه ای در این زمینه ها نداشته باشد، برای او کتاب بسیار بسیار مفید می باشد. اما برای من نیز بسی مفید است و چیزهائی بیادم میآورد. لابد یادت میآید که من برایت نوشته بودم اگر یک سره تنها به یک غریزه میدان بدهیم، غریزه های دیگر غیر فعال می مانند و این امر موجب ناکامی و حتی بیماری روحی می شود، مخصوصآ مثال زدم که ستاره سینمائی که از شدت ناراحتی تصمیم به خودکشی می گیرد، برای آنست که او فعالیت خود را تقسیم نکرده و تنها یک غریزه، «غریزه جنسی» میدان عمل داده است و اینگونه اشخاص هیچوقت نمی توانند احساس آسایش روحی نمایند. صحیح اینست که فعالیت ها را طوری تقسیم کنیم که تمام جنبه ها رعایت بشود و همه غریزه ها راضی گردند. با خواندن قسمتی از این کتاب این نکته دوباره به ذهنم آمد و مرا برآن داشت که مدتی راجع به این موضوع بیاندیشم و برای یادآوری مجدد برایت بنویسم.
9 اسفند
امروز تقریبآ هیچ پیش آمد قابل ذکر رخ نداد. بازار گفتگو و خنده با دوستان رواج داشت. شب هنگام درباره روان انسانی، عشق، ازدواج، تعدد زوجات، کمپلکس و غریزه مفصلا بحث کردیم و تقریبا تا دو ساعت بعد از نیم شب مشغول گفتگو بودیم و بسیار میخندیدیم. آخر سر بحثی راجع به انتخاب شخص و تاثیر آن در موفقیت مبارزه و رهبری بحث جالبی بمیان آمد.
دخترم، باید برای تو توضیح دهم که اشخاص چند تیپ هستند، عده ای هستند که تاب تحمل تحقیر را ندارند و بخصوص اینکه کسی بآنها بگوید تو این کار را قادر به انجام نیستی، فورا و با تمام قوا مشغول کار می شوند و آنقدر مقاومت می کنند تا کار را انجام دهند و ثابت کنند کاملا قادرند و این اشتباه است اگر تصور شود کاری از آنها ساخته نیست. گروه دیگر را اشخاصی تشکیل می دهند که وقتی به او بگویند تو آدم بیچاره ای هستی به قهقرا میرود و خود او نیز سعی می کند بخود بقبولاند که راست است. آنها آدمهای بی غریزه و بدبختی هستند. اشخاص گروه اول در مبارزه سرسخت و شکست ناپذیرند زیرا شکست تحقیر بزرگی است و آنها حاضر به تحمل تحقیر نیستند. اگر آنها را مامور پستی کنند، به این آسانی پست خود را رها نمی کنند و رهبری وقتی صحیح است که اشخاص را از لحاظ روانی دسته بندی کند و استخوانبندی سازمان و تشکیلات آنرا افراد گروه اول بوجود آورند.
ده اسفند
امروز هم بگو مگو خنده بود و بعد از افطار حلقه بحث تشکیل شد و در اطراف بازپرسیها، هرکس نکته جالبی گفت. واقعا دخترم، این بازپرسیهائی که سرهنگهای سازمان امنیت می کند، بسی عجیب و غریب است. یک پرونده که هر ورق آن، یک مهر محرمانه مستقیم زده اند، جلو می گذارند و سئوال می نویسند، توگوئی بر سر و غیب دست دارند و پرونده را، خدا دانا برای آنها فرستاده است و آنوقت سئوال می کنند که مثلا، دوستان صمیمی شما کیانند؟ و سئوالهای عجیب و غریبی که حاکی از کمال بی اطلاعی آنهاست.
دخترم، از آنچه دانشجویان از جریان بازپرسی های خود می گویند و از آنچه خود دیده ام چنین برمی آید که مامورین سازمان امنیت بر دو گونه اند. آنها که از جاسوسی متنفرند و این عقده دارد آنها را می کشد، از خود و از همه چیز و همه کس متنفرند و میل و عطش شدیدی در آزار دیگران احساس می کنند و دسته دیگری که فقط پول می خواهند ولی تردید نیست که هیچیک از کسانی که در سازمان امنیت جمع شده اند، در کار خود مومن نیستند و خوب هم می دانند پرونده سازی برای فرزندان با شرف وطن، کاری زشت است. بله گزارشهائیکه به آنها داده میشود، واقعا تنها کسی که هیچ قدرت تحلیل نداشته باشد و مغزش خشک باشد میتواند این چرند پرندها را باور کند. مثلا بازپرس من، یک سرهنگ بود میگفت از روز پیش، پشت نرده های دانشگاه آجر چیده بودند و روز اول بهمن ماه، برای زد و خورد آماده باشند. گفتم جناب سرهنگ، این حرفها از یک عقل سلیم بعید است. دانشگاه اینهمه فراش و پاسدار و شما این همه در آن، مامور دارید. چطور پشت نرده ها، آجر چیدند و هیچکس ندید؟ مگر آجرها نامرئی بودند. جناب سرهنگ، ظاهرا متوجه شد که چرند بهم بافته و حرفی نزد.
از دو حال خارج نیست، یا حضرات می دانند که نامربوط می گویند (که بیشتر این فرض به صحت نزدیک است) یا واقعا گزارشهائی تا این حد ابلهانه به آنها داده می شود. در فرض اول، باید گفت، یکی از بزرگترین شانسهای مبارزه ملی ما اینست که حضرات به این قبیل دروغهای سفیهانه متشبث می شوند و این خود، روز به روز جامعه ما را بیشتر متوجه حقانیت مبارزه خواهد کرد و بلاخره روزی فرا خواهد رسید که ملت از صمیم دل تصمیم خواهد گرفت.
و اگر فرض کنیم که آنها معلوماتشان از حدود این گزارشها تجاوز نمی کند، باز چه سعادتی؟ می بینی آقایان که خود را دشمن ما می پندارند، در حق ما در حدود قدرت، از هیچ فشاری مضایقه نمی کنند، تا کجا افکاری منجمدی دارند. آیا بهتر نیست آنها به امور از دید تازه تری بنگرند؟ و کمی متوجه چیزهائی که از لحاظ انسان ارزنده است، بشوند؟ میهن نیاز به فرزندانی دارد که به خود ارزش می دهند و به مسئولیتهای خویش در قبال او، آگاهند و با قدرت آنها را می پذیرند.