۱۳۹۵/۱۰/۰۴ – سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
14 اسفند. هنوز در بستر خواب بودم که اسمم را صدا زدند و معلوم شد که برادرم و پسر عمویم بملاقات من آمده اند. کمی با پسر عمو از پشت میله ها صحبت کردیم و دیگر تا ساعت پنج واقعه قابل ذکری رخ نداد. ساعت پنج اعضا شورای مرکزی جبهه ملی بملاقات رهبران زندانی جبهه ملی آمده بودند و از من نیز خواسته شد که در جلسه ملاقات حاضر شوم. سه ربعی را با آنها گذراندم. آقای کشاورز صدر میگفت که ظاهرآ حضرات از زندانی کردن ما طرفی نبسته اند و برای حفظ مصالح عالیه میهن!! تصمیم گرفته اند که دیگر قضیه را کش ندهند و ما را آزاد کنند.
می بینی دخترم، بزرگان!! سرسام گرفته اند. دستور میدهند دانشگاه را به تل و تیر تبدیل کنند و دانشجویان را با سرنیزه، شکم و چشم بدرند و چند صد نفر را بخون بیالایند و وقتی می بینند که خلاف انتظار از آب در آمد و امور چنانکه باید بدلخواه انجام نگرفت، اظهار لطف میکنند و بر همه منت میگذارند و زندانیان را آزاد می کنند و البته در این اظهار لطف هم عجله نمیکنند و فی المثل ممکن است تا اتخاذ تصمیم یک ماه دیگر نیز و (یا شاید بیشتر) دانشجویان هم آغوش شپش باشند. اما هیچیک از این تمهیدات روح مبارزه را از میان نمی برد. شور و شوق و هیجان مبارزه نسلی را در خود گرفته و این نسل پیروز خواهد شد. راستی اینرا برایت بنویسم دانشجویان نقل میکردند از قول یک استاد دانشگاه میگفتند که وقتی چتربازان وارد شدند و شروع به فتح دانشگاه نمودند، عده ای وارد کلاس درس شدند و دانشجویان را از دم سرنیزه و ته تفنگ و باطون گذراندند و وقتی که دیگر همه از پای درآمدند، چتربازان شروع کردند به شکستن میز و صندلی و استاد از آنها پرسید، خوب میز و صندلی را چرا می شکنید، اینها که دانشجو نیستند؟ و یکی از جتربازان به زبان فارسی و لهجه ترکی جواب داد، «گوفته اند سخت بگیرید».
وقتی وارد اطاق ملاقات شدم، همه با شوق سر و رویم را بوسیدند و وقتی خداحافظی کردم بیرون آمدند و در حضور افسرها بار دیگر مرا سر و رو بوسیدند و وقتی وارد زندان شدم، هم من، هم آنها میدانستیم که مبارزه را تا پیروزی دنبال خواهیم کرد.
امروز متاسفانه مجال مطالعه دست نداد. کتابها به کتابخانه زندان تعلق داشت و گویا عده ای میخواسته اند از زندان بازدید کنند. لذا آمدند و کتابها را بردند و ما بی کتاب ماندیم.
بعد از افطار تا نیمه شب در موضوعات مختلفی با دانشجویان بگفتگو و بحث پرداختیم. در باب خدا، دین، فلسفه، عادث، قدیم، حرکت جوهری و حرکت غرضی و فلسفه سوفسطائی، فلسفه الهی در مذاهب یهود و مسحیت و اسلام گفتگو شد. یکی از دانشجویان سئوال کرد چرا علی با ابو بکر بمقابله برنخاست. توضیح دادم که این یکی از افتخارات اوست. او بتمام معنا مرد وارسته ای بود، او خودش را برای ایمان و هدفش میخواست، نه هدف را بخاطر خودش. دم فروبست تا اسلام این نهال هنوز به ثمر ننشسته، نخشکد. بحث های دیگری هم بمیان آمد و ما تا دیرگاه شاید دو ساعت پس از نیمه شب، مشغول گفتگو بودیم.
پانزدهم اسفند ماه 40. لابد میدانی که در روزهای ماه رمضان، با بیداری شب تا دیرگاهان آنهم در زندان، شخص تا ساعت ده صبح میخوابد. در حدود ساعت ده صبح بود که اسمم را صدا زندند و معلوم شد از جانب کمیسیون تحقیق برای تحقیق آمده اند. بدرستی نمیدانم چند سئوال از من نمودند، ظاهرآ متجاوز از بیست سئوال نمودند و چهارده صفحه و نیم از آنچه در روز حمله چتربازان بدانشگاه خود شاهد بودم در چهار ساعت نوشتم. بد نیست تو هم بدانی آنروز چگونه پیش آمد. عصر جمعه بود که آقای خارقانی دانشجوی دانشکده فنی در منزل بدیدنم آمد (یا شاید مشغول ناهار بودیم، درست بخاطر ندارم) و گفت خوبست روز یکشنبه به پشتیبانی دانش آموزانی که اخراج شده اند، تظاهراتی از طرف دانشجویان صورت گیرد و گفت که اکثریت اعضاء کمیته نیز موافقت کرده اند. من تلفنی با آقای دکتر سنجابی تماس گرفتم و ایشان را نزد آقای دکتر فرستادم. عصر بود که برگشت و گفت ایشان هم موافقت کردند حتی با بیرون رفتن از دانشگاه و تظاهرات خیابانی نیز موافق بودند و رفتند تا ترتیب چاپ تراکت دعوت دانشجویان را بدهند. ساعت پنج بعد از ظهر تلفن کردند که موفق نشده اند و اینجانب بعهده گرفتم که ترتیب پلی کپی را خودم بدهم. صبح ساعت هشت از منزل خارج شدم. آقای فروهر عضو شورای جبهه ملی را در اول خیابان بهار که وعده گاه بود، دیدم. با آقای هدایت الله متین دفتری در منزل ایشان وعده ملاقات داشتم و ایشان کمی به تایپ آشنا بود، دو سطر دعوت نامه را ایشان روی کاغذ مومی ماشین کردند و من آنرا در دفتر کار آقای کریم آبادی[1] در بانک ایرانیان بآقای فروهر دادم. معلوم شد ماشین پلی کپی مرکب ندارد، مرکب هم خریدم و ساعت یازده و بیست دقیقه یا یازده، دعوت نامه ها حاضر و در دانشگاه ها پخش شد. شب در منزل آقای دکتر سنجابی جلسه کمیته تشکیل شد و بار دیگر کمیته تصمیم گرفت که از دانشگاه خارج شویم. از آقای دکتر سنجابی پرسیدم خوب نقشه چیست؟ و برنامه تظاهرات از چه قرار است؟ ایشان گفتند بحث این امور را در حضور اینجانب نکنید، من به شوخی گفتم آقای دکتر میخواهید در پرونده مدرکی علیه شما نباشد؟ و مدتی خندیدیم.
در این حین آقای زرکشوری، نماینده دانشکده علوم در کمیته دانشگاه پیشنهاد کرد رهبری و اداره تظاهرات فردا با من باشد، دکتر سنجابی هم گفت بسیار، بسیار خوبست. آقای پارسا گفت خیر، رهبری با کسانی باشد که پیشنهاد تظاهرات را داده اند، مثلآ آقای خارقانی[2] یا آقای جفرودی[3] اینکار را به عهده بگیرند و آقایان مزبور گفتند که قادر باینکار نیستند و آقای دکتر سنجابی هم گفتند نه، آقای بنی صدر مدیر باشند. و من گفتم در این صورت باید اعضای کمیته دانشگاه صف اول را تشکیل دهند. آقای پارسا[4] سخت نگران شد و چندین بار در جلسه و خارج از جلسه بمن گفت بیخود پذیرفته ام. جواب دادم در مواقع عادی همه مردند، تنها در اینگونه مواقع است که ارزش اشخاص معلوم میشود. من بدرستی نمیدانم برنامه تظاهرات از چه قرار است بنابراین وظیفه منست که دانشگاه را حفظ کنم و ترتیبی فراهم کنم که اگر پای زد و خورد پیش آمد، دانشجویان مفت از دست نروند و لااقل پس از ختم مجادله از لحاظ تبلیغاتی و پیش برد نظریه های ملی و میهنی، دست ما پر باشد.
دختر جان بسیار مایل بودم که در باب روز اول بهمن ماه هم از آنچه دیده و شنیده ام مقداری برایت بنویسم. اما باید کمی صبر کرد، ما میخواهیم در این باره تحقیق کنیم و بعد گزارش جامعی را منتشر نمائیم.
بازپرسی تا ساعت دو بعد از ظهر بطول انجامید و بعد با دوستان دانشجو مشغول گفتگو و تفریح شدیم. امشب جریان شکنجه های جمیله را میخواندم، واقعآ این مردم به تمام معنا انسانند، انسانهای زنده ای هستند، تو خواهی خواند و از پایداری و فداکاری این دختر قطعآ غرق شگفتی خواهی شد.
شب باز هم مباحثه داشتیم و در اطراف موضوعهای گوناگون بگفتگو پرداختیم. روزهای زندان هیچ سخت نمیگذرد. اما دخترم تو حق داری باور نکنی امروز شانزده روز است که من نامه ای از تو نخوانده ام. گاهی در حین گفتگو یا مطالعه ناگهان بهتم می برد و بتو میاندیشم. اگر مطمئن بودم که ناراحت نیستی، بسیار راحت می بودم، اما… تقریبآ مطمئن هستم که ناراحتی. دختر جان، زندان جای بدی برای یک مرد انقلابی نیست. در مبارزه نخود و کشمش تقسیم نمی کنند، زد و خورد و زندان است. اما تردید نیست که ما هم در زندان و هم در خارج از زندان، مبارزه می کنیم و تردید نیست که پیروز میشویم. ما بپاخاسته ایم که وطن را نجات دهیم و تو باید بخود ببالی که بیک نسل مصمم و غیور و قهرمان و بی باک و فداکار تعلق داری. نسل جوان، نسل انقلابی که تصمیم دارد تسلیم ننگ تسلیم نشود. پیروز میشود. و یقین دارم که ما بزودی بروهم لبخند پیروزی خواهیم زد.
16 اسفند 40. امروز تا عصر خبری نبود. ساعت ظاهرآ چهار بود که مرا به بازپرسی دعوت کردند. باز هم سازمان امنیت یکی را بسراغم فرستاده بود، داخل اطاق شدم. بازپرس خوش برخوردی بود، ابتدا مدتی با هم بحث کردیم و بد نیست برایت بنویسم راجع به چه مسائلی با هم مذاکره میکردیم: هنوز درست ننشسته بودم که بازپرس سازمان امنیت شروع به سئوالهای بی سر و تهی کرد و بعد مباحثه شروع شد. گفتم شما بیخود خودتان را معطل کرده اید، هر روز که می گذرد، نسل ما بیشتر شکل می یابد. کمیت روزافزون و کیفیت درک او از زندگی و امور جهان، سطع معلوماتش او را یک نسل انقلابی ساخته است. شما دیگر نخواهید توانست این نسل را به زنجیر بکشید، شما با یک نسل نگران با آینده مبهم، با بدبختی های امروز، چه خواهید کرد، پولهائی که باید صرف تامین آینده آنها شود، اربابان شما بالا میکشند، وقتی در هر حال باید مرد و هیچ امکانی برای زندگانی نیست، آیا بنظر شما بهتر نیست عاملین نگون بختی و مسببان نابودی و مرگ خفت بار را کشت و کشته شد؟ آقای محترم، شما جامعه را نمی شناسید. بدوست شما که او نیز وظیفه شما را انجام میداد نیز گفتم که من از این پس سعی می کنم تنها بامور علمی بپردازم و وقتی علت را خواست، توضیح دادم که بسیار لازم می بینم که نسل جوان بخوبی موقعیت خویش را دریابد و با علم و بینش قدم در راه مبارزه گذارد، تنها در این صورت است که میتوان امید داشت این مبارزه حیات ملی را نجات خواهد بخشید. دوست شما تهدید کرد که مرا تنها عامل و عامل مستقیم واقعه روز اول بهمن خواهد شناخت. در جواب نوشتم که آقا تنها هدف من بیان حقیقت و فقط بخاطر آنکه از گفتن آنچه حقیقت نیست، عاز دارم. هر چه حقیقت بود، نوشتم والا در من ترس وجود ندارد و اگر خلاصی همه دانشجویان از زندان موکول است به قبول هر مسئولیتی که دلخواه شما است از طرف من، من تمام مسئولیتها را بگردن میگیرم زیرا عقیده دارم زندان جای دانشجو نیست. آقا این شما هستید که باید محاکمه و بازپرسی شوید که با فرزندانتان رفتاری اینگونه دارید. جناب بازپرس گفت فرض کنیم شما رئیس دولت، بفرمائید چه میکنید، بسیار بهیجان آمده بودم و از طرز حرف زدنش عصبانی شده بودم. این سئوال عقده دلم را گشود، مشت بروی میز زدم و گفت (گفتم) نخستین کارم، انحلال سازمان امنیت است، این لانه فساد را که هر گونه امنیت را از جامعه ربوده است، می بستم، شما زمین و آسمان را بهم میریزید و هر طور شده برای باقی ماندن و ربودن امنیت و آسایش از مردم، توده ای میسازید، ناموس مردم، مال مردم، جان مردم، شرف مردم، هیچوقت از دست شما در امان نیست. این شما بودید که چتربازان را بجان دختران مردم انداختید و آن حرکات ناگفتنی و بسیار شنیع از آنها سر زد، شما کاملا یقین کنید که من راست میگویم و این نسل انتقام خواهد گرفت و گمان نکنید که شما میتوانید از این انتقام فرار کنید.
آقای بازپرس گفت فرض کنید شما سازمان امنیت را هم منحل میکردید و 50 شصت نفر هم بعده بیکارها میافزودید، بعد چه میشد. گفتم آقا شما فقط برای پول است که اینهمه جنایت می کنید، برای پول است که بخدمت خیانت درآمده اید، احسنت صد آفرین!! آیا میهن و مردم این مملکت اینقدر در نظر شما بی قیمت و کم ارزشند که شما آنها را به مختصری پول فروخته اید؟ نانی که شما میخورید، نان شرف شما نیست و یقین کنید که فرزندان شما همواره احساس حقارت و خفت خواهند کرد و هم آنها پبش از دیگران، شما را نفرین خواهند نمود.
آقای بازپرس ادامه مباحثه را ظاهرآ مقرون بصلاح ندید و سئوال و جواب کتبی شروع شد. نیمساعتی مشغول سئوال و جواب بودیم که آمدند و گفتند بملاقاتم آمده اند، دکتر نراقی و سران جبهه ملی بدیدارم آمده بودند، بار دیگر با شور و هیجان زائد الوصفی سر و رویم را غرق بوسه ساختند. دکتر نراقی خبر بسیار جالبی بمن داد و گفت در اروپا جوانان غیرتمند میهن، دانشجویان ایرانی روز روشن آقای دکتر امینی را شب تار نموده اند و او از پاریس یک ساعت و نیم راجع بمسئله دانشجویان ایرانی خارج از کشور با هئیت دولت غیرقانونیش مشغول تبادل نظر بوده و گفته است مهمترین مسئله ایکه از لحاظ ایشان باید حل شود، مسئله دانشجویان ایرانی خارج از کشور است. می بینی دخترم آنطور هم که پیرها مدعی هستند، ما دست خالی نیستیم. یک نسل هستیم که بسلاح ایمان مجهزیم. آنروز که در یک جلسه 15 نفری پیمان مبارزه می بستیم، بله از آنروز که من گفتم سنگ بزرگ را ما عده قلیل در آب ایستاده رها میکنیم، هیچکس گمان نمیکرد که یک نسل سراسر گیتی را صحنه پیکار برضد زور و ستم و قلدری و نوکری و خیانت و جنایت نماید. از اول مهر که من مسئول هم آهنگ ساختن مبارزه دانشجویان در داخل و خارج از کشور شده ام تا امروز که عرصه را به آقای دکتر امینی، دانشجویان وطنخواه تنگ کرده اند، پیش از پنج ماه و نیم میگذرد. نسل ما، تنها نسلی در جهان است که مبارزه، دامنه مبارزه را به سراسر جهان کشانده است و هم اکنون هر جا ایرانی هست، مبارزه هم هست، تمام ایرانیان شرافتمند بیک مبارزه قهرمانی در سراسر جهان دست زده اند و یقین است که در این مبارزه پیروز خواهند شد.
17 اسفند 40. دختر جان امروز جریان غیر عادی پیش نیامد. از بازپرسی و غیره خبری نبود. روز عید فطر بود. گفته بودیم که در صحن حیاط زندان نماز عید بخوانیم اما موافقت نشد، پس از یکماه روزه داری غرور عجیبی در خود احساس میکردم، معمولآ وقتی انسان پایداری میکند و میماند و پیروز میشود، چنان شعفی در خود احساس میکند که مگو و مپرس، اندیشه کن دخترم باین جمله فولکنر، نیک بیاندیش:«انسان بدان سبب که پایداری میکند، جاودان خواهد زیست» من گمان میکنم عبادت روزه درس بزرگی است. انسان میاموزد که با پایداری خواهد ماند، مخصوصآ میاموزد میتوان پایداری کرد.
دیشب تو را بخواب دیدم، آزاد شده بودم، بهمدان آمده بودم. از خانم والده هی می پرسیدم عذرا کجاست؟
– در اطاقش دارد گریه میکند
– گریه میکند؟
بطرف اطاق تو آمده، میدویدم. تو گریه میکردی، خودت را در آغوشم انداختی: ترکیبی از قیافه یک دختر کوچولو که خود را در آغوش پدر میاندازد و یک معشوق وفادار وقتی خود را در آغوش عاشق می بیند و احساس اطمینان میکند، بله ترکیب قیافه تو چنین بود، هیچ نمیتوانم حالم را برای تو تشریح کنم و بگویم چه حال داشتم. دخترم در خواب است که انسان فرصت دارد قیافه واقعی خود را ببیند، من قیافه ایده عالی تو را قیافه ای که پیش از آنچه در تصور گنجد، برایم محبوب است و همواره من آنرا در ذهن داشته ام، در خواب دیدم، خوشبختی درهای خود را بروی من گسترده است. من و تو مسلمآ زندگی موفقی خواهیم داشت. دخترم امروز از کتاب خبری نبود. اما تمام روز، تا وقت خواب یاد تو، تمام ذهنم را پرکرده بود. امروز هفده روز است که دیگر نامه های تو را نخوانده ام و این رنجی کشنده برای منست. تو تنها مایه هیجان و شور و خوشبختی منی و من از خواندن نامه های تو محروم. گرچه دختر جان، من راه صبر کردن و استقامت را آموخته ام. گرچه بر محرومیتهای بسیاری صبر کرده ام و می کنم. اما هیچکدام تا این حد، رنج آور نیست. دعا می کنم، از خدا می خواهم که تحمل این محرومیت را بر من آسان فرماید.
18 اسفند 40: صبح، پیش از آنکه برای اقامه نماز بیدار شوم، باز تو را در خواب میدیدم، با هم بازی میکردیم. دخترم تو چه خوب، تو چه معصومی، بسیار مشکل است که اینهمه معصومیت را دید و از هیجان قالب تهی نکرد. مشکل است دخترم، بسیار مشکل است، میفهمی دختر جان، سخت مشکل است. باز هم بتو میاندیشم ، هم از روز اول که تو را بعنوان خواستگار دیدم تا امروز تو بزرگترین مایه هیجان و فعالیت و نیرومندی و شجاعت برای من بوده ای. تو خوب میدانی که دوستت دارم. دوستت دارم. بسیار هم دوستت دارم. در زندانم دخترم. هر روز براثر مراقبت اولیا محترم دولت که اندیشه اصلاح مملکت!! یک لحظه آرمشان نمیگذارد!! یکی دو نفری به فرصتهای از قبیل عصبه، پاراتیفوئید، اسهال خونی، گریپ سخت، اسهال و آنژین، مبتلا میشوند و هنوز این خوب نشده، دیگری رهسپار بهداری میشود. از غذای زندان که چه عرض کنم، سوسک، چرم، پلاستیک، انگشتی در آش که بوی بسیار مطبوعش همه را دچار تهوع مینماید، پیدا میشود و براثر همین رعایت بهداشت غذائی است که زندانیان یعنی دانشجویان دانشگاه که گناهشان باطون و سرنیزه و ته تفنگ و بلاکجک و … خوردن و از هوش رفتن و بیمار شدن است، هر روز مسمومیت غذائی پیدا میکنند. دانشجویان دانشگاه برای رهائی از این وضع غیرقابل تحمل نامه ای به رئیس بازداشگاه موقت نوشتند. نوشتند که زندانی سیاسی هستند و باید برای آنها شرایط مساعدتری در نظر گرفته شود، نوشتند دانشجویان سخت تحت شکنجه شپش هستند، نوشتند که براثر غذای بد و وضع نامطلوب زندان بیمار میشوند و دوا و دکتر برای معالجه آنان نیست. نوشتند که عادت بکتاب دارند و بعد ضمن مذاکره قرار شد دانشجویان برای مطالعه به کتابخانه بروند. اما خبری نشد. مرا به دفتر دعوت کردند و پرسیدند که آیا سردم نیست، گفتم خیر (زیرا دروغ نمیتوانستم بگویم). گفتند مثل اینکه به بخاری احتیاج دارید. گفتم بله برای گم کردن غذا احتیاج زیاد است. گفتند علاءالدین میخواهید، گفتم بله. اما خبری نشد و بعد اظهار کردند که موافقت نشد. با گرد د. د. ت هم موافقت نشد. البته من از شرایط بهتری برخوردارم. سه پتو دارم، لباسهایم را به منزل میفرستم، زود بزود میشویند. غذا از منزل میآورند که با نهایت شرمساری با هم اطاقیها میخوریم (شرمساری ام از این است که غذا آنقدر نیست که برای ده نفر کافی باشد). اینجا رسم غخوبی است، برای هر کس میوه میآید در یکجا جمع میشود و یکنفر مسئول شیرینی و آجیل و میوه است و بدون امتیاز و بطور مساوی بهمه میدهد. ظرفها را هر روز، یکنفر میشوید. پس از مدتها، فردا نوبت منست. هر وقت نوبت بمن میرسد، دانشجویان نمی پذیرند و خود اینکار را می کنند اما سعی میکنم فردا آنها را قانع کنم که مرا از درک این لذت محروم نکنند و بگذارند منهم مثل دیگران کار کنم، ظرف بشویم و در آنحال بتو بیاندیشم.
[1] آقای کریم آبادی، رئیس صنف قهوه چیهای تهران و عضو جبهه ملی بود
[2] آقای خارقانی، دانشجوی دانشکده فنی و عضو حزب مردم ایران بود
[3] آقای جفرودی، دانشجو دانشکده پزشکی و از گروه آقایان خنجی و حجازی بود
[4] آقای حسن پارسا، عضو حزب ملت ایران و پس از انقلاب، معاون وزارت کار در دوره وزارت شهید داریوش فروهر بود