۱۳۹۵/۱۱/۱۷:
سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
24 اسفند ماه 40. امروز از هر روز خوشحالترم، دو بار تو را بخواب دیدم. بار دوم، هر دو در قم بودیم، نمیدانم تو عید را بقم خواهی رفت؟ هیچ نشانه ای از آزادی نیست و من از جهت خودم بسیار هم راضیم، چه سعادتی بالاتر از این که بخاطر مبارزه در راه نجات وطنم، زندانیم؟ اما از اینجهت که تو آنهم در آغاز زندگانی مشترکت با من ناچار از تحمل چنین وضعی هستی تا بخواهی، ناراحتم، حتم دارم که این وضع دیر نمی پاید و ما بزودی شاهد موفقیت را در آغوش خواهیم گرفت و من پیروز و موفق بسوی تو باز خواهم آمد.
امروز اتفاق تازه ای رخ نداد، دو تن از دانشجویان را آزاد کردند. معمولآ وقتی کسی را آزاد میکنند، ناگهان غمی مبهم قلب آنهائیرا که میمانند در هم میفشرد، این غم تنها بخاطر آن نیست که دوستی آزاد شده! و دیگران در زندان مانده است، بیشتر باین جهت و کمی کمتر برای آنست که زندانیان زود بهم انس میگیرند و وقتی کسی آزاد شد، مثل اینست که انسان تنها بماند، سال گذشته من اینحال را هر بار که کسی آزاد میشد، احساس میکردم. اما، امسال هرگز چنین احساسی بمن دست نداده است. و از این لحاظ بسیار راضی و خوشحالم، بیشتر بتو و کمتر باینگونه امور می اندیشم، معمولآ در این قبیل موارد. آنها که در زندان میمانند، هر یک بترتیبی غمی که در دل دارند، ظاهر میسازند، یکی آواز میخواند، یکی قهقهه میزند، دیگری شوخی میکند، و آخری سکوت مینماید، شروع براه رفتن میکند. سال گذشته روزی که مرا از بند به یک اطاق بردند و دور از دوستانم زندانی کردند، سخت دلم گرفت. تو گوئی تمام ابرهای دنیا در دلم شروع بگریه کرده اند، مدتها کوشیدم خودم را با خواندن کتاب سرگرم کنم اما حتی حوصله باز کردن کتاب را هم نکردم، بعد بلند شدم و در اطاق کوچک زندان شروع براه رفتن نمودم، هرچه بذهنم میرسید آلوده به غم بود، میگفتی همه چیز تمام شده و دنیا بآخر رسیده است. ناگهان از خود پرسیدم، چه میخواهی بکنی؟ ناراحت شدن، هیچ مسئله ای را حل نمیکند، اما ناراحت نشدن، اختیاری نبود و همانطور که راه میرفتم، شروع بایراد یک نطق مهیج کردم، نطقم لحظه بلحظه پرهیجان تر میشد، زندان را فراموش کرده بودم، و حرف میزدم، ملت پیروز شده بود و هزاران نفر از مردم به نطقم گوش میدادند، کم کم گرم و گرم تر میشدم، داغ میشدم… ساعتی بعد از اینکه از زندان مجرد تا این حد ناراحت شده ام، عرق سردی از شرم بر پیشانیم نشست… دیگر حال طبیعی را باز یافته بودم و با غروری تمام، این شعر را میخواندم:
شیر هم شیر بود گرچه بزنجیر نبرد بند و غلاده شرف شیر ژیان
دلگرم و امیدوار، لبخند برلب وضو گرفتم، ساعت قریب به پنج بعد از ظهر بود که تازه واردی از در رسید، گروهی را زندانی کرده بودند و این یکی هم سهم اطاق (چه اطاقی!) من شده بود، شب بود که یکی دیگر هم آمد و سه نفری گفتیم و خندیدیم.
شب بتو میاندیشم و با این اندیشه بخواب خواهم رفت بآن امید که تو را بخواب ببینم و فردا را با تکرار آن شب رسانم…
25 اسفند 40. مطابق معمول تو را بخواب دیدم، چه روزهای خوشی! این ارتباط قوی که میان دو روح وجود دارد، همه را سخت بشگفتی میآورد و هم بسیار بسیار، شادمانم میسازد، آینده را با اطمینان تمام میتوان گفت، آینده را نجات بخشیده ایم اگر ما بتوانیم در برابر حرفهای این و آن نیز بی تفاوت بمانیم از هر حیث کامیابیم، نمیتوانم بطور قطح و یقین اظهاری کنم، اما به یقین میتوانم بگویم تو نیز غالب شب ها مرا به خواب می بینی، در هر حال من کاملآ از وضعم راضیم. شور و هیجان ناشی از مبارزه بزرگی که دست در آن داریم، قیام و اقدام برای نجات میهن زندانی شدن، بخاطر میهن که ما دین بسیار نسبت باو داریم، و تو را هر شب بخواب دیدن وه … چه سعادتی! آینده، از آن ما و از آن نسل جوان ماست، نسل جوان پیروز میشود. امروز جمعه بود، دخترم، اتفاق عمده ای رخ نداد، از اینجا و آنجا مقداری مطالعه نمودم و با دوستان دانشجویم، به بحث نشستم. چنانکه معمول است، مسائل مختلف و متنوع را مورد بحث قرار دادیم
دیر هنگام بتو فکر میکردم که بخواب رفتم.
26 اسفند ماه 40. امروز بدترین های روزها بشمار میرود، صبح از جا خواستم اما تو را بخواب ندیده بودم. نماز خواندم و سعی کردم دوباره بخوابم شاید تو را بخواب ببینم، اما بی فایده بود. اصلآ خوابم نبرد، یکباره همان حال که سال گذشته یک روز بمن دست داده بود دوباره دست داد، گوشه خلوتی را گیر آوردم و شروع به قدم زدن کردم، سعی نمودم نطقی را آغاز کنم اما زود بزود رشته افکارم میگسیخت و فکر تو همه چیز را از ذهنم میراند. از صبح تا هنگام خوابتو را و حالات تو را مجسم میکردم و بسیار غمگین بودم. تو را در آنحال که خوابیده و بعکسم نگاه میکنی، تو را که نشسته ای، چشمان معصومت را بمن دوخته ای، تو را که غذا میخوری، تو را که چون کبوتر در آغوشم پناه گرفته ای! تو را که از چشم اشک شوق میریزی، تو را که قیافه خشمگین بخود گرفته ای، تو را که لبخند بلب داری، تو را که میخندی، تو را که کتاب میخوانی، تو را که در کنار من دست در دست راه میروی، تو را که بحرفهایم گوش میکنی، تو را فرشته وش راه آسمانها. بپرواز در پیش گرفته ای، بله تو دختر ناز، محبوب دلبندم را در نظر مجسم میکردم…
شب هنگام دانشجویان بگمان آنکه دیگر در زندان نخواهند ماند و فردا آزاد خواهند شد، دور هم جمع شدند، شادی و خنده تا بخواهی رواج داشت اما من بهتم برده بود، تصویر تو همچنان در برابر چشمانم بود و فکرم پیش تو بود، چرا می باید من از حرف زدن با تو، آنهم در خواب محروم شوم. آیا این ستمکاران بد سرشت حتی این امکان را هم از ما گرفته اند؟ که دیگر حتی در خواب هم آزاد نیستیم با کسی که دوستش داریم حرف بزنیم؟ این دیگر ظلمی نیست که بشود آنرا نادیده گرفت، تا وقتی بخواب رفتم این غم لعنتی رهایم نکرد. یک کتاب حاوی داستانی جنایی خواندم، اما کاملا بی تاثیر بود و این غم لعنتی یک لحظه رهایم نکرد، سرانجام راه را یافتم و شروع نمودم باندیشیدن بآینده مشترک، به بازی ها که با هم خواهیم داشت، به نگاه ها که بهم خواهیم انداخت، به قهقهه که سرخواهیم داد، به پیروزی ها که به چنگ خواهیم آورد، به سعادتی که زندگانی ما را نورباران خواهیم کرد…
کم کم آرام گرفتم و وجد و سرور جای غم و اندوه را گرفت…
باین امید که تو را در خواب ببینم، بخواب رفتم.
27 اسفند ماه 40. امروز دوباره نشاطم را بازیافتم، دیگر جای گله نبود، تو را دوبار بخواب دیدم، یکدنیا خوشحالم، از صبح تا این هنگام که مینویسم، میخندم، هیچ فرصتی را برای ابراز شادی از دست نمیدهم…
دخترم امروز پیغام دادند که برادرم عصر بدیدنم بیاید و امروز عصر دانشجویان، اعضاء شورای جبهه ملی هم گرد هم آمده بودیم، آقای کشاورز صدر بمن شیر دانشگاه لقب داده، و این شعر را بصدای بلند میخواند:
شیر هم شیر بود گرچه بزنجیر بود نبرد بند و غلاده شرف شیر ژیان
برادرم خبرهای جالبی داشت، بقرار معلوم صادق را هم در آلمان توقیف کرده بودند[1]، البته آنجا با کشور ما تفاوت زیاد دارد، در آنجا کسی را یک ماه، دو ماه، یکسال، ده سال… بلاتکلیف در زندان نگه نمیدارند. او یک روز یا شاید کمتر توقیف بوده است.
برادرم همچنین میگفت، آقای کوشانپور[2] با آقای شریف العلما[3] تلفن کرده و ایشان گفته است نه آقا ایشان بسیار تندند و حتی در حضور دکتر امینی بآقا نیز بد گفته است. می بینی دختر جان، چه اشخاص رذل و نانجیبی حاکم بر مقدرات کشورند، من در حضور آقای دکتر امینی به پدرم بد گفته ام!! البته من شدیدآ اظهار نارضائی کردم که برای آزادی من باید بچنین آدم بدبخت و دروغگوئی مراجعه شود.
برادرم میگفت، آقای حاج سید فخرالدین جزایری[4] به آقای امینی تلفن کرده است که دستور آزادی مرا بدهد. ایشان گفته اند حساب پدر از حساب فرزند جدا است، ایشان (منظور ابوالحسن است) بسیار تند است و دانشگاه را او اداره میکند. اگر حضرت آقا میخواهند فرزندشان آزاد شود، تعهد کتبی بسپرند که ایشان فعالیت نخواهند کرد تا دستور آزادی بدهم و طبیعی است که پدرم این امر را نپذیرفته است.
من از این جریان بسیار خوشحال شدم، اولآ بر پدرم روشن شد که اشخاصی از قبیل دکتر امینی واقعآ بی همه چیزند، اینها دوستی و غیره سرشان نمیشود و بخاطر موقعیت و مقام بهر جنایتی دست میزنند (بد نیست بدانی که آقای الهیار صالح[5] روزی برای من تعریف میکرد، که دکتر امینی را من در وزارت دارائی استخدام کردم و تمام ترقیاتش را من باعث بودم و میگفت، تازه از وزارت دارائی استعفا داده بودم، که امینی بدیدنم آمد و گفت چرا استعفا دادید، گفتم وزارت برای خدمت است و برای من دیگر امکان خدمت نبود، امینی گفت ای بابا این حرفها چیست؟ من حاضرم امروز وزیر بشوم و در عوض فردا بمیرم، چه انسان بدبختی!). در ملاقاتی که تنی چند دانشجو که از اعضاء حزب خلیل ملکی هستند با این آقای امینی نموده بودند، ایشان گفته بود بین جوانها، من آقای بنی صدر را با هوشتر و منطقی تر و عاقل تر از همه یافتم و جوان بسیار خوبی است و ضمن یکی از هزاران نطقهایش که در نمیدانم کدام انجمن محلی علیه دانشگاه ایراد کرده بود، گفته بود که با من مذاکره کرده است، خوب حالا این آقا یکباره همه چیز را فراموش کرده و برای آزاد کردن من تعهد کتبی از پدرم میخواهد. تازه این خود سند ننگی برای اوست، و ثانیآ بر من نیز روشن شد که دوام این بساط کوتاهتر از آنست که میاندیشیدم. اینقبیل کارها را کسانی میکنند که عمرشان به سر رسیده و برای ادامه تسلط خود به هر حشیشی متشبث میشوند، چگونه ممکن است دولتی که قصد اصلاح دارد، دانشجویان را بر خلاف قانون زندانی کند و دانشگاه را تعطیل نماید و بدنبال تعهد نامه برود؟! بیچاره امینی که ظاهرآ آرزویش تحقق یافته، امروز وزیر شده و فردا باید بمیرد، مسلم است که بمحض سقوط دولتش برفرض آنکه فرصت فرار پیدا کند، حیات سیاسیش خواهد مرد. چقدر بدبختند آنها از عنوان وزارت دلخوشند، وزیرند و نام وزیر دارند. اما این دیگرانند که وزارت می کنند و اینها نقششان همان نقش عروسک های خیمه شب بازی است.
امروز مدتی راجع به هنر و ادبیات و تاثیر نظم حاکم برجامعه بر هنر و ادبیات بحث کردیم و ضمن بحث، همه در این نکته متحد شدیم که در محیطی که جز خفقان نیست، هنر و ادبیات مجال تجلی و رشد ندارند و هنر و ادبیات رژیم های دیکتاتوری غرق در ابتذال است.
دخترم 25 دقیقه از نیمه شب گذشته، همه خوابیده اند، من مشغول نوشتن هستم، ظاهرآ چیزی برای نوشتن نمانده است، راستی خبر دیگری هم امروز از آقای کشاورز صدر داشتم که با آقای دکتر فرهاد[6] ملاقات کرده بود. رئیس دانشگاه بایشان گفته است بامینی گفته ام تا یک دانشجو در زندان است، دانشگاه را افتتاح نخواهم کرد، بنابراین گمان نمی رود ما مدت درازی در زندان بمانیم و همین روزها آزاد خواهیم شد.
امروز میاندیشیدم که تو چه آرزوها برای روزهای عید داشتی که زندانی شدن من، همه را برهم زد و در واقع این برای تو امری است که تحملش مشکل است، اما از طرف دیگر، دیدم تو باین وطن دینی داری که باید ادا کنی، تو پیش از هر چیز فرزند میهن و باید فرزند خلقی باشی و من یقین دارم تو از اینکه بخاطر میهن احساس محرومیت نمائی.ناراحت نمیشوی که سهل است، از چشمانت امواج غرور برهم خواهد ریخت.
بتو فکر میکنم تا خواب مرا درگیرد. شب بخیر.
28 اسفند ماه 40. دخترم دنیا بکام است، تو را بخواب دیدم، بهمدان آمده بودم، تو در همدان بودی و من پیش تو آمده بودم. غصه نخور گرچه میدانم غصه نخواهی خورد و من بزودی پیش تو خواهم آمد.
امروز، شب بمناسبت پیروزی ملت الجزایر و شب یازدهمین سال ملی شدن صنعت نفت، دوستان دانشجو بگرد هم آمدند، از من خواستند که صحبت کنم اما من نمی خواستم حرفی بزنم و از آقای برلیان دعوت کردم که ایشان صحبت کنند و با این شعرها شروع کنند:
امید من نمی خواهی بدانی که پلها در غفای ما شکسته است
رهی گر هست پیش رو است زیرا ره برگشت ما دیری است بسته است
و گفت که مصدق پیشوای نهضت ملی ایران ادامه مبارزه را برعهده یک نسل نهاده است و نسل جوان ما، نسل سازنده ایست، نسلی است که مبارزه را به پیروزی خواهد برد، مصدق راه را نموده و ما آنرا ادامه خواهیم داد.
دوست مبارز من، بیانات خود را با شعری که بمناسبت ملی شدن صنعت نفت و خلع ید سروده شده بود، بپایان برد.
دانشجویان از من دعوت کردند که من نیز حرف بزنم، سعی کردم آنها را قانع کنم که دیگری بجای من حرف بزند، نپذیرفتند و ناچار دعوتشان را قبول کردم.
از روز 29 اسفند ماه یازده سال پیش و از چگونگی تصویب شدن طرح جبهه ملی راجع به ملی شدن صنعت نفت شروع کردم، سخن را بمبارزه ملت قهرمان الجزایر که امروز (28 اسفند) کشاندم و گفت این فرمان تقدیر است که پیروزی انقلاب الجزایر و ملی شدن صنعت نفت همروز باشد، این مصدق سردار پیر بود که تمام ملتها را بگسستن زنجیرهای اسارت برانگیخت و پیروزی ملت الجزایر، پیروزی مصدق است چه او به همه انسانهای مبارز با استعمار تعلق دارد، و در پایان بیانانم، سخنانم لحن حماسی یافت و گفتم این وظیفه ما، وظیفه مقدس ماست که مصدق را در برابر تاریخ روی سفید کنیم، ما نمی توانیم و نباید در حالی که شاگردان ما، استاد پیکار برضد استبداد و اسارت شده اند، تسلیم ننگ و زبونی و اسارت شویم، وظیفه ما، وظیفه مقدس ماست که تا پیروزی بجنگیم. نبرد را آنقدر ادامه دهیم، تا بار دیگر اشک شوق از دیدگان پیشوای ملت سرازیر شود، به همه اطمینان دادم که مبارزه ادامه خواهد یافت، گفتم من تعجب میکنم، وقتی شکنجه و اعدام کشتار زاهدی ها و تیمور بختیار ها و آزموده ها کاری از پیش نبرده است، چگونه پرحرفی های آقای امینی و آئین نامه انضباطی و از این قبیل اباطیل خواهد توانست مبارزه را نابود کند و گفتم چشمان پرفروغ مصدق بزرگ نگران پیکار شماست، نطق مفصل بود و همه ء آنرا نمی توان و لازم هم نیست که از سر بنویسم.
در پایان سخنانم خواستم که دانشجویان به رهبران، به شهیدان، به فرزندان غیرتمند میهن که در راه وطن و بخاطر در هم کوفتن دشمن از همه چیز درگذشتن، دست جمعی درود فرستند. همه به شور و هیجان آمده بودند، وقتی سخنانم به پایان رفت، مدتها همه بشدت کف می زدند و یکی از میان جمع فریاد زد، درود به بنی صدر و همه از سر گرفتند، درود، درود.
دختر جان، اینهاست دلیل مبارزه، در زندان حکومت، در شب ملی شدن صنعت نفت در وقتی که همه در بیرون خود را برای عید آماده می کنند، این جوانان غیرتمند که استبداد و خیره سری آنها را محکوم کرده است که ایام عید را در محبس بگذرانند، با مصدق تجدید حد می کنند و تصمیم خود را به ادامه مبارزه با قدرت و قوت اعلام میدارند.
سیماهای این فرزندان شجاع فروغ مبارزه روشن نموده است، همه به مبارزه و سرنوشت نهضت ملی می اندیشند، هیچ چیز دیگری خاطر آن را مشغول نمی دارد. ملت تصمیم گرفته است زنده بماند و ما به زندگی می اندیشیم. مبارزه ادامه دارد و ما پیروز می شویم.
29 اسفند ما 40. ترا بخواب دیدم، چه خواب شیرینی، اما حیف که تصور اندوهی که ممکن است از زندانی بودن من در دل داشته باشی، من را در غمی که بکلی مجال مقابله را سلب نموده بود، آن شیرینی را تلخی بدل کرد. صبح امروز تازه از خواب برخاسته بودیم که رئیس زندان آمد و گفت خوابیده اید، نمی خواهید بروید؟ و بعد همه را به راهرو دعوت کرد و نام نه دانشجو را خواند که آزاد شده بودند، تازه آنها را به راه انداخته بودیم و در تاثر شدید از هم جدا شدن بودیم که رئیس زندان باز گشت نام ده نفر دیگر را هم خواند که آزاد شده بودند. با رفتن نوزده نفر، اطاقها خلوت شد و همه را همان غم لعنتی بزنجیر کشید. ناگهان زندان نا آشنا شد، از همه جا بوی غم میآمد، آنها که مانده بودند مثل آنکه شی بس گران بهائی را گم کرده باشند، دائم راه می رفتند و غم می باریدند. من پیش خود حالت تو را مجسم می کردم که به امید گذراندن عید با من به تهران آمده ای و اکنون یار تو، غم است. تا شب تصور ظلمی که به تو، دختر زیبا و فرشته خوب رفته است، سخت اندوه گینم ساخته بود، در سالهای اخیر هیچوقت اینچنین غمگین نبودم، اما من وظیفه دیگری هم داشتم می بایستی دیگران را هم دلداری بدهم، شب هم گرد هم جمع شدیم و من سرانجام توانستم بر غم مسلط شوم. دوباره خنده و تفریح را از سر گرفتیم اما بخوبی پیدا بود که خنده ها از ته قلب نیست. من دیگر آسوده خاطر شده بودم، خودم را قانع کردم که فرمان شرف را برده ام و همسرم باید بخود ببالد که شوهرش بخاطر ملت و میهن، جوانی فداکار و شجاع است، او باید بخاطر میهن فداکاریهائی بزرگتر بنماید و تن به قبول محرومیتهای سختتری نیز بدهد، مادر میهن فرزندانش را به یاری فرا خوانده است و ما نباید و نمی توانیم سر از فرمان میهن بازتابیم، ما چاره ای جز مقاومت نداریم و درست به همان دلیل که مقاومت میکنیم، زنده خواهیم ماند. تبریک من را بمناسبت عید ملی شدن صنعت نفت و عید سعید نوروز بپذیر.
[1] این اطلاع نادرست بوده است
[2] تاجر ثروتمند
[3] محضر دار و مشاور مذهبی دکتر علی امینی
[4] روحانی در تهران
[5] وزیر کشور، سپس سفیر ایران در امریکا در دوران مصدق و از رهبران جبهه ملی ایران
[6] احمد فرهاد معتمد، رئیس دانشگاه تهران از از ۳ اردیبهشت ۱۳۳۶ تا ۱۸ اردیبهشت ۱۳۴۲