۱۳۹۶/۰۵/۰۶- سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نو
شته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت نهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت دهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت یازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت دوازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت سیزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت چهاردهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت پانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت شانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنی
برای خواندن قسمت هفدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
18 اردیبهشت 41. امروز داستان کوتاه زیبائی بنام دیسک مرگ[1] خواندم. داستان بنظرم بسیار جذاب آمد، فکر کردم که آنرا عینآ رونویس کنم بعد از این فکر منصرف شدم، اما اکنون اینکار را میکنم چه فکر میکنم تو از آن لذت خواهی برد. در زمان الیور کرامول، سرهنگ می فیر، افسر ارتش های مشترک المنافع که فقط سی سال داشت در بین همقطارانش از همه جوانتر بود. ولی او که زندگی سربازیش را از هفده سالگی شروع نموده بود، حالا کهنه سربازی جنگ دیده بشمار میآمد و با شرکت در میدانهای نبرد، نه تنها نظر تحسین مردم را نسبت بخود جلب نموده بود بلکه مقام مهمی هم در ارتش بدست آورده بود. او اکنون در محظور عجیبی گیر کرده بود و سایه ای سرنوشتش را تیره و تار میساخت.
با فرا رسیدن غروب زمستان، تاریکی و طوفان در خارج حکومت میکرد و در داخل اطاق، کلنل و زن جوانش پس از صحبتهای غم آلود و خواندن دعای عصر در حالیکه دست روی دست گذارده و بآتش خیره شده بودند، در سکوتی مالیخیولیائی انتظار حادثه ای را میکشیدند، در این موقع زن جوان از اینکه میدانست زیاد هم نباید منتظر بمانند، برخود لرزید.
این زوج جوان فرزند هفت ساله ای بنام ابی داشتند و او را چون بت میپرستیدند و همین حالا بود که او برای بوسه شب بخیر میآمد، کلنل گفت:
– اشکهایت را پاک کن و حال وقتی است که باید همه چیز را فراموش نمود.
– بسیار خوب آنها را در قلبم که در حال ایستادن است پنهان خواهم نمود.
– سرنوشتی را که برای ما تعیین شده است، باید در کمال شکیبائی تحمل نمائیم، همانطور که میدانی هر چه او اراده نماید، از روی عدالت و مهربانی است.
– هیس! عزیزم دارد میآید.
در این موقع کوچولوئی با موهای مجعد در حالیکه لباس خواب به تن داشت، با سبکبالی وارد اطاق گردید و بطرف پدرش دوید و کلنل ضمن در آغوش گرفتن او شروع به بوسیدنش کرد. یک بار، دو بار، سه بار…
– اوه بابا شما نباید اینطور مرا ببوسی، موهایم را مچاله کردی.
– آه خیلی خیلی متاسفم، مرا می بخشی؟
– البته بابا، اما راستی راستی متاسف هستید؟ تظاهر نمیکنی تاسف شما حقیقی است؟
او در حالیکه صورتش را در میان دستهایش مخفی مینمود و وانمود میکرد که گریه میکند، گفت:
– ابی تو خودت قضاوت کن
کودک از مشاهده این وضع تاثرانگیز که خودش باعث آن شده بود، پشیمان گشته و در حالیکه در آغوش پدرش تقلا می کرد، گفت:
– اوه نه بابا، خواهش میکنم گریه نکن، من قصد بدی نداشتم، دیگر هرگز چنین کاری نخواهم کرد.
ابی در حالیکه سعی مینمود انگشتان پدرش را از روی صورتش بردارد، متوجه شد که او گریه نمیکند و ناگهان فریاد زد:
– پاپای بدذات تو اصلآ گریه نمیکنی! سر من کلاه گذاشتی! همین حالا میرم پیش مامان، منو اذیت میکنی.
در این موقع که میخواست از آغوش او بیرون بیاید، پدرش دستهایش را بدور کمر کودک حلقه کرد و گفت:
– درسته که بابا بد کرد! ولی خیلی متاسفم، حالا بگذار اشکهایت را با بوسه پاک کنم و تقاضای بخشش نمایم و هر چه که بعنوان تنبیه دستور دهی، انجام میدهم. حالا اشکهایت پاک شد و حتی یک تره هم از موهایت خراب نشده و هر چه بگوئی…
فورآ همه چیز بحالت اول برگشت و کودک در حالیکه برق رضایت در چهره اش دیده میشد، گونه های پدرش را نوازش نمود و بعنوان تنبیه از او خواست که قصه ای برایش تعریف نماید.
– هیس: گوش بدین
پدر و مادر بعلت اینکه صدای پائی در میان طوفان بگوششان میرسید نفسها را در سینه حبس کردند، صدای پا کم کم بیشتر بگوش میرسید، ولی کمی بعد محو شد، بزرگترها نفس عمیقی کشیدند و پدر گفت:
– یک قصه خنده دار باشه؟
– نه بابا یه قصه ترسناک
پدر در نظر داشت محیطی شادی بخش ایجاد نماید ولی کودک طبق قرار قبلی اصرار داشت نظر او اجرا گردد.
و کلنل هم که در این قبیل قول ها خشکه مقدس بود، قول خود را محترم میشمرد. کودک گفت:
– ما که نباید همیشه قصه های خنده دار بگوئیم. پاپا پرستار من راست میگه که مردم همیشه خوش نیستند؟
در این موقع مادر آهی کشید و دوباره افکارش متوجه ناراحتیش گردید و کلنل با ملایمت گفت:
– بله عزیزم درست است متاسفانه در زندگی ناراحتی هائی هم وجود دارد.
– اوه بابا یکی از اونا را بگو که آدم از ترس میلرزه، مامان جلوتر بیا و دستهای مرا توی دست بگیر، اگر بهم نزدیک تر باشیم کمتر میترسیم، پاپا حالا شروع کن.
– خیلی خوب، یکوقتی سه تا سرهنگ…
– آهان من سرهنگها را میشناسم، لباسهایشان را هم میدانم چطوره، شما هم یکی از آنها هستید، باقیشو بگو بابا
– آنها در یکی از نبردها، رعایت مقررات نظامی را نکرده بودند.
لغت مشکل مقررات در گوش کودک بطرز جالبی صدا کرد و او با حالتی شگفت زده و کنجکاو بآنها نگریست و گفت:
– خوردنی است؟
در این موقع تبسمی بر لبانش نقش بست و پدر گفت:
– نه عزیزم، کاملا موضوع دیگریست، آنها دستورهای نظامی را مو بمو اجرا نکرده بودند.
– آن یک چیز…
– نه اصلآ خوردنی نیست. در یکی از نبردهائیکه نیروهای مشترک المنافع در حال شکست بودند، بآنها دستور داده شد تا با تظاهر به حمله بیکی از مواضع قوی دشمن فرصت مناسبی را برای عقب نشینی عمده قوای خود بوجود آورند، ولی آنها از روی علاقه حتی پا را از دستورهای نظامی نیز فراتر نهاده و حمله ظاهری را بیک حمله حقیقی تبدیل نمودند و در میان طوفانی از آتش و خون نبرد را با پیروزی بپایان رساندند. فرمانده جبهه با وجودیکه این پیروزی را ستایش میکرد ولی چون ایشان مقررات نظامی را عینآ اجرا ننموده بودند، بشدت عصبانی بود و آنها را تسلیم دادگاه نظامی لندن نمود.
– بابا همان ژنرال کرامول بزرگ؟
– بله
– اوه بابا من اونو دیدم، وقتی با زرق و برق تمام سوار بر اسب بزرگش با سربازنش از جلو خانه ما رد میشود. او مثل، مثل بنظرم … خوب … نمیدانم راستی چطوری… فقط مثل اینکه از مردم راضی نیست و دیدی که مردم از او میترسند ولی من از او نمی ترسم برای اینکه آنطوری بمن نگاه نمیکند.
– عاقبت سرهنگها در لندن زندانی شدند و پس از مدتی بقید شرافت برای اخرین دیدار از خانواده شان آزاد گردیدند.
– هیس! گوش بدین
همه گوش فرا دادند، دوباره صدائی بگوش رسید و باز محو شد.
مادر برای اینکه پریدگی رنگش را مخفی نماید سرش را بشانه شوهرش تکیه داد.
– آنها امروز صبح رسیدند.
– بابا این یک قصه راسته؟
– بله عزیزم
– او بابا، چه خوب، خیلی بهتره، باقیشو بگو، مامان عزیزم داری گریه میکنی!
– مهم نیست عزیزم، من داشتم راجع به … آن خانواده های بیچاره فکر میکردم.
– مامان گریه نکن همه چه درست میشه، قصه ها همیشه اولشان اینطوریه، بابا باقیشو تعریف کن وقتی که زندگیشان خوب شد، آنوقت دیگه مامان گریه نمیکنه.
– اول، قبل از اینکه بآنها اجازه بدهید بمنازل خودشان بروند، ایشان را ببرج بردند.
– آه من میدانم برج کجاست، ما آنرا از همین جا هم میتونیم ببینیم بگو پاپا.
– تا آنجائیکه بتوانم ادامه خواهم داد. در برج دادگاه نظامی پس از یک ساعت محاکمه آنها را گناهکار تشخیص داد و به اعدام محکوم گردیدند.
– پاپا اونا را کشتند
– بله
– اوه! بد ذاتها! مامان عزیزم! دومرتبه گریه میکنی؟ گریه نکن الآن می بینی که بجای خوبش میرسد. پاپا واسه خاطر مامان تندتر بگو، شما باندازه کافی تند نمیگی.
– میدانم که تند نمیگویم. برای اینکه میخواهم کاملآ تاثیر کند.
– پاپا شما نباید اینکار را بکنید، پشت سرهم بگید.
– خیلی خوب، بعدآ سه تا سرهنگ
– پاپا شما اونا را میشناسید؟
– بله عزیزم
– آه! کاشکی منهم او را میشناختم، من سرهنگها را دوست دارم. آیا فکر میکنید که بذارند من اونا را ببوسم؟
کلنل با صدائی که در موقع جواب دادن کمی میلرزید، گفت:
– عزیزم، یکی از اونا اجازه خواهد داد. مرا بجای او ببوس.
– این یکی، و این دوتا هم برای اونای دیگه، بنظرم اجازه بدن که اونا را ببوسم. برای اینکه بآنها میگم پدر من هم یک سرهنگ شجاع است، اگر بجای آنها بود همان کار را میکرد. اون بد نبود، اهمیتی بگفته اونا ندین. یک ذره هم نباید خجالت بکشید. آنوقت دیگه بمن اجازه میدن، نه پاپا؟
– خدا میداند، فرزند!
– مامان! … اوه مامان شما نباید… الآن بجاهای خوبش میرسد پاپا باقیشو بگو. امضای دادگاه نظامی غمگینی و با ناراحتی تمام نزد فرمانده کل رفته و اظهار داشتند که آنها وظیفه خود را فقط بخاطر وظیفه انجام داده اند. و حالا تقاضا داشتند که فقط یکنفر از آنها بخاطر تثبیت مقررات ارتشی تیرباران گردد و دو نفر دیگر بخشوده شوند. ولی فرمانده با خشونت آنها را بخاطر اینکه وظیفه شان را انجام داده و پیش وجدان خود روسفید شده بودند و حالا میخواستند با فریب او، شرافت سربازیش را لکه دار نمایند، سرزنش و توبیخ نمود.
ولی اعضای دادگاه در جواب اظهار داشتند که آنها تقاضائی مغایر با حقی که فرمانده در باره عفو محکومین دارد، نمی نمایند.
این مطلب او را تکان داد، توقف نموده و کمی فکر کرد. در این موقع مقداری از آثار خشونت از چهره اش محو شده بود و بآنها دستور داد منتظر بمانند و خود داخل اطاق شد.
پس از مدتی که با خدا مشورت نمود بازگشت و گفت:
قرعه بکشند و برطبق آن، دو نفر از آنها زنده خواهند بود
پاپا اونا اینکارو کردند… کدوم باید بمیره… آه مرد بیچاره
– نه آنها قبول نکردند.
– پاپا آیا اونا نباید قبول میکردند؟
– نه
– چرا؟
– محکومین اظهار داشتند کسیکه قرعه مرگ را برمیدارد، داوطلبانه خود را محکوم مینماید و این چیزی جز خودکشی نیست، و اضافه نمودند که آنها مسیحی هستند و انجیل نیز خودکشی را ممنوع ساخته است. سپس پیغام دادند که برای اجرای حکم دادگاه حاضرند.
– پاپا یعنی چی؟
– آنها … آنها همه کشته خواهند شد.
– هیس! گوش بدین!
– باد؟ نه صدای پا… خش خش.
– بنام فرمانده عالی، در را باز کنید
– اوه پاپا سربازها هستند…. من سربازا رو دوست دارم، بذار اونا بیان تو… در این موقع ابی پرید پائین و بطراف در دویده و آنرا باز کرد و از خوشحالی فریاد کشید.
– بیائید تو! بیائید تو. پاپا سربازای پیاده هستند! من سربازای پیاده را میشناسم.
سربازان قدم بداخل اطاق گذاردند و شانه و بشانه در یک صف ایستادند و افسر آنها، سلام داد. سرهنگ محکوم در حالیکه ایستاده بود متقابلآ احترامات نظامی را بجا آورد. زن کلنل با چهره ای که از درد و رنج درونی حکایت مینمود در کنار شوهرش ایستاد و کودک هم با چشمانی که دائمآ بچپ و راست حرکت میکرد، به آنها خیره شده بود.
پس از اینکه پدر، مادر و فرزند لحظه ای طولانی یکدیگر را در آغوش کشیدند فرمان! پیش بسوی برج صادر شد.
سپس کلنل با قدم های نظامی در حالیکه صف سربازان در پی او بودند از خانه بیرون آمد و در در پشت سر آنها بسته شد.
– اوه، مامان، قشنگ نبود بهت نگفتم اینطور میشود. دارند به برج میروند و پاپا آنها را خواهد دید. او…
– آه، فرزند بیگناهم بیا در آغوشم.
2
صبح روز بعد، مادر مصیبت زده قادر نبود رختخوابش را ترک نماید. دکترها و پرستارها مواظب او بودند . گاه گاهی با یکدیگر نجوا مینمودند.
به ابی اجازه نداده بودند داخل اطاق شود و باو گفتند برود بازی کند. کودک در حالیکه لباسها زمستانی در برداشت برای مدت کوتاهی برای بازی بکوچه رفت. یک ساعت بعد اعضای دادگاه نظامی بحضور فرمانده عالی فرا خوانده شدند.
او با چهره عبوس در حالیکه راست ایستاده و انگشتانش را روی میز تکیه داده بود، اشاره کرد که حاضر بشنیدن حرفهای آنها است. سخنگوی دادگاه گفت:
– بآنها اصرار و حتی التماس نمودیم که در تصمیمشان تجدید نظر نمایند ولی آنها در عقیده خود راسخ هستند و قرعه کشیدن را مخالف سنن مذهبی میدانند و حاضر نیستند بمذهب خود بی احترامی نمایند.
در حالیکه تیرگی چهره فرمانده را فرا گرفته بود، سکوت نمود و پس از لحظه ای تفکر گفت:
– آنها همه اعدام نخواهند شد بلکه قرعه کشیده خواهد شد. در این موقع علائم سپاسگزاری در چهره اعضای دادگاه خوانده شد.
– آنها را بداخل اطاقی بفرستید و در حالیکه صورتشان بطرف دیوار و دستهایشان از پشت بسته است، پهلوی هم بایستند و وقتی اینکار انجام گرفت، بمن اطلاع دهید. وقتی تنها شد فورآ بیکی از ملازمانش دستور داد که:
– برو اولین کودکی را که در خیابان دیدی همراه خودت بیاور.
آنمرد هنوز کاملآ بیرون نرفته بود که دوباره در حالیکه دست ابی را که لباسهایش به برف آلوده بود در دست داشت، وارد اطاق گردید. کودک مستقیمآ بطرف فرمانده عالی، همان شخصیت پرقدرتی که مردان قوی و مسئولین امور از ذکر نامش برخود میلرزیدند، رفت و در حالیکه از دامنش بالا میرفت، گفت:
– آقا: من شما را میشناسم. شما فرمانده عالی هستید، من شما را وقتی از جلوی خانه ما رد میشدید، دیده ام. همه ترسیده بودند ولی من نترسیدم برای اینکه شما با خشم بمن نگاه نکردید، یادتون میاد؟ من لباس قرمزیکه در پائین قسمت جلوش آبی بود، پوشیده بودم، یادت میاد؟
لبخندی چهره عبوس فرمانده را زینت داد و او برای جوابی زیرکانه به تلاش افتاد.
– چرا بگذار فکر کنم… من…
– من طرف راست خانه ایستاده بودم. خانه من… شما میدانید…
– خوب بچه کوچولو من باید خجالت بکشم و تو میدانی…
کودک با حالتی سرزنش آمیز حرف او را قطع کرد و گفت:
– حالا یادتون نیست ولی من شما را فراموش نمیکنم
– من خجلت زده هستم. ولی عزیزم، بشرافتم سوگند که هرگز دوباره تو را فراموش نکنم، حالا مرا می بخشی و همیشه دوست خوبی برای من خواهی بود. اینطور نیست؟
– البته گرچه من نمیدونم چطور منو فراموش کردی، باید خیلی فراموشکار باشی، منهم بعضی چیزها یادم میره، من تو را بدون هیچ ناراحتی می بخشم. برای اینکه فکر میکنم تو خوب، درست و مهربان هستی اما باید مرا همانطوریکه پاپا بغل میگیره در آغوش بگیری، آخه هوا سرده.
– رفیق کوچولوی جدید من، از حالا ببعد همیشه رفیق صمیمی من خواهی بود، اینطور نیست؟ تو مرا بیاد دختر کوچکم میاندازی، او هم مثل تو شیرین، عزیز، قشنگ و جذاب بود. ساحره کوچولو از این نظر که او هم مثل تو راه جلب محبت و غلبه برانسان را بخوبی میدانست، شباهت عجیبی بهم دارید.
او همانطور که الآن تو در بازوانم آرمیده ای، میآرامید و باعث آرامش قلب و رفتن خستگی از تنم بود، ما رفیق و هم بازی بودیم.
سالها است که آن زندگی بهشتی محو و نابود شده بود ولی تو اکنون آنرا زنده کرده ای.
– اون را خیلی خیلی دوست داشتی؟
– آه، تو باید از اینکه همه دستورهای او را اجرا میکردم، قضاوت کنی
– شما چقدر دوست داشتنی هستید! منو می بوسی؟
– متشکرم! این یکی بخاطر خودت و این یکی هم بخاطر او. برای اینکه تو جانشین او هستی. برای این بوسه ها خواهش کردی اگر فرمان هم میدادی اجرا میشد.
کودک با خوشحالی از اینکه چنین مورد توجه قرار گرفته است، دستهایش را بهم کوفت. در این موقع صدای پائیکه هر لحظه نزدیک تر میشد بگوش رسید و شروع بشمارش صدای پای مردانیکه عبور میکردند، نمود.
– سربازا… سربازا! آقای فرمانده! من دلم میخواد اونا را ببینم.
– عزیزم یک کمی صبر کن، کاری برایت در نظر گرفته ام.
در این موقع افسری وارد شد و پس از ادای احترامات نظامی گفت:
– عالیجناب آنها آماده اند، سپس دوباره احترامات نظامی را بجای آورد و مراجعت نمود.
فرمانده عالی به ابی سه عدد صفحه کوچک که دو عدد آنها سفید و دیگری قرمز بود، داد. صفحه قرمز بهر یک از محکومین داده میشد، او می بایست تیرباران گردد.
– اوه چه صفحه قرمز قشنگی، اینا مال منه؟
– نه عزیزم، آنها مال دیگران است. گوشه آن پرده را بلند کن، پشت آن یک در مخفی است، داخل شو. در آن اطاق سه مرد که در یک صف رو بدیوار در حالیکه دستهایشان از پشت بسته است، ایستاده اند. در دست هر کدام، یکی از صفحه ها را بگذار و برگرد.
پس از اینکه ابی پشت پرده از نظر پنهان شد و فرمانده عالی تنها ماند با خود گفت: این فکر عالی از طرف او بمن الهام شد. فقط اوست که همیشه بکسانیکه مردد هستند یاری مینماید. او میداند چه کسی باید انتخاب شود و این پیام آور بی گناه را فرستاده است تا اراده او انجام گیرد. هر انسانی ممکن است اشتباه کند اما فقط اوست که هرگز دچار خطائی نخواهد گردید. راههائیکه او برمیگزیند شگفت اور و عاقلانه است. نام مقدسش مبارک باد.
فرشته کوچولو پرده را پشت سر خود انداخت و یک لحظه با کنجکاوی هشیارانه ای اثاثیه اطاق و اندام ورزیده سربازان و زندانیان را از نظر گذرانید و سپس در حالیکه صورتش از خوشحالی شکفته میشد، زیر لب گفت: «اون یکی پاپا است، اونو از پشت هم میشناسم. صفحه قشنگ را به پاپا میدم»
با خوشحالی قدمی پیش گذارد و صفحه را در دست محکومین گذارد و سرش را از زیر بازوان پدرش بالا آورد و فریاد زد.
کودک ناگهان از پشت پدرش پائین پرید و پس از اینکه با تعجب اطرافش را نگاه نمود، بطرف افسر دوید، جلویش ایستاد و در حالیکه پا کوچکش را از روی اوقات تلخی بزمین میکوفت، فریاد زد: بشما گفتم که مامان مریض است، باید گوش میکردید، باید بگذارید با هم برویم.
– آه، بچه بیچاره، از خدا میخواستم که میتوانستم، ولی باید او را ببرم. نگهبانان، توجه کنید! خبردار… دوش فنگ!
در این موقع ابی مثل تیر شهاب رفته بود و لحظه دیگر در حالیکه دست فرمانده عالی را در دست داشت و او را کشان کشان میکشید، وارد اطاق گردید.
حاضرین با دیدن چنین منظره ای بپاخاستند، افسران سلام دادند و سربازان پیش فنگ نمودند.
– باونا بگو صبر کنن، باونا گفتم مامان مریض است و احتیاج به پاپا دارد ولی اونا حتی به حرفهای من گوش ندادند و دارند او را می برند.
فرمانده در حالیکه گیج شده بود، گفت:
– پدر تو؟ او پدر توست؟
– البته مگه میشد من صفحه قرمز باون قشنگی را بکسی دیگه بدم؟
حالت تشنجی در چهره فرمانده پدیدار گردید و سپس گفت: «آه، خدایا بمن رحم کن، شیطان با تزویر و حیله باعث شد که من ظالمانه ترین عملی را که یک بشر ممکن است انجام دهد، عملی سازم و دیگر هیچگونه کمکی امکان ندارد. چه میتوانم بکنم؟
ابی از روی ناراحتی و ناشکیبائی فریاد کشید:
– تو اجازه میدهی اونا پاپا را ببرند.
و سپس به هق هق افتاد
– بگو نبرند، تو بمن گفته بودی که دستور بده تا من اجرا کنم، ولی حالا اولین دفعه ایکه چیزی از تو خواستم آنرا انجام نمیدهی!
برقی چهره خشن و سالخورده فرمانده را روشن نمود و دستش را روی سر فرمانده کوچولو قرار داد و گفت:
– برای آن قولیکه بدون تفکر بتو داده ام خدا را شکر میکنم، و حتمآ از طرف خداوند به تو الهام شده است که پیمان فراموش شده مرا بیادم آوری. افسر نگهبان دستور او را اجرا نمائید. او از طرف من صحبت میکند. محکوم بخشوده است، او را آزاد نمائید.
داستان زیبائی است و پایان شادی بخش دارد، نه؟ خوب نمی پرسی چرا این داستان را رونویس کرده ام؟ آیا ممکن نبود عین آنرا برای تو بفرستم و باین ترتیب در وقت خود صرفه جوئی کنم؟ اما منهم از تو یک سئوال دارم:
– تو وقتی داستان را بپایان بردی نسبت باین کودک، باین فرشته نجات، باین بیگناهی محض، باین موجود که از صفحه قرمز جز زیبائی آن را نمی بیند و روح پاکش با هیچ زشتی نیامیخته! راجع باین پسرک ملیح و شیرین که هرچه می بیند خوب و زیباست و روح پاک و کودکانه اش سرشار از اعتماد است، چه احساسی بتو دست داد؟
آه حق بجانب تو است، نمیشود گفت و نه میتوان در قالب جملات نوشت. مدتها است که میخواستم احساس خودم را وقتی به پاکی روح و معصومیت تو میاندیشم بنویسم اما فرشته من این کار غیر ممکن بود: بمن همان احساس که تو با خواندن این داستان در خود مییابی دست میدهد. آیا فکر نمیکنی با رونویس کردن این داستان توانسته باشم احساسم را، شورم را، هیجانم را، برای تو قابل درک کنم؟ اگر جواب مثبت است، قبول کنیم که اینکار بزحمتش میارزدید. تو چون یک کودک پاک و بیگناهی و این امتیاز بزرگی است: با وجود قدرت اندیشه، چون کودک بی گناه بودن.
امروز خبر آوردند که پدرم بهمدان آمده اند. امیدوارم اگر بحضورشان رفتی فراغت خاطر و شادمانی بیشتری بیابی.
شب بخیر دختر زیبا، فرشته من، روی ماهت را می بوسم.
[1] سمیوئل لنگهورن کلمنز ( ۱۸۳۵ – ۱۹۱۰) که بیشتر با نام هنری اش مارک تواین Mark Twain شناخته میشود، نویسنده و طنزپرداز آمریکائی بود. او شهرت خود را مدیون رمان ماجراهای هاکلبری فین و ماجراهای تام سایر است. داستان دیسک مرگ که در سال 1901 منتشر شد، از یک حادثهء تاریخی در زمان کرامول الهام گرفته شده است. در سال 1649، از بچه ای خواسته میشود بین سه محکوم به اعدام، یکی از آنها را برای اعدام انتخاب کند.