09/08/1396 –
سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنیصدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعدها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.
این بار، دومین بار بود که او زندانی میشد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نو
شته است. سایت انقلاب اسلامی سلسلهای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهرههای شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثهترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص میدهد.
برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت چهارم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت پنجم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت ششم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هفتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت هشتم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندت قسمت نهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت دهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت یازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت دوازدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت سیزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت چهاردهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت پانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت شانزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنی
برای خواندن قسمت هفدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت هژدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت نوزدهم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت بیستم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت بیست و یکم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت بیست و دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
برای خواندن قسمت بیست و سوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید
10 خردادماه 41- هنوز شب سیاه و تاریک است. از روز خبری نیست، من میخواهم تو را بخواب ببینم و با تو حرف بزنم، اما بمن دهن کجی میشود و صبح که از خواب چشم میگشایم لبخند بلب ندارم. این وضع تا کی ادامه خواهد یافت نمیدانم، اما یقین دارم تصمیم مثل همیشه پیروز خواهد شد.
صبح امروز آقای کشاورز صدر بملاقاتم آمده بود، هنوز هیچکاری صورت نگرفته است. اعلامیه دانشگاه صادر نشده، آقای ملکی ماموریت خود را انجام نداده است، در جهانی اقدام و عمل بر زبان پیشی گرفته و در یک ثانیه اقدامات اساسی صورت میگیرد. کندکاری ما واقعآ کشنده است، مبارزه ما به یک آبی میماند که هر چند یک بار بزیر آن هیزم آتش کنند و هنوز آب بجوش نیامده آتش از تکاپو بیفتد، این دیگ هیچوقت بجوش نخواهد آمد.
دیروز فراموش کردم یادداشت کنم که دوست از امریکا بازگشته ما مطالب خوبی با خود آورده بود که ورقی از آن را ضمیمه این دفتر یادداشت برای تو میفرستم، مطالب آن درباب اول بهمن و توقیف ما و بانگلیسی است.
پیام کوتاهی هم برای اجتماع جوانان حزب ایران فرستادم که با انقلاب هدیه نسل جوان بایران کهن است شروع میشد.
برای امروز جز آنجه نوشتم چیزی برای یادداشت نبود، گمان میکنم این دفتر را چهارشنبه برای تو بتوانم بفرستم. شب بخیر دختر زیبا، روی ماهت را می بوسم.
11 خرداد 1341- وضع چنانکه بود هست و هیچ تغییری در آن روی نداده است. بنابر خبرهائی که دیشب شنیده بودم، از برادرم خواستم که بملاقاتم بیاید، بعد آقای کشاورز صدر هم آمد و آقای دکتر بختیار هم بما پیوست و چهار نفری مدتی مذاکره کردیم. هنوز هیچ کار تازه ای صورت نگرفته است و بالاخره پیشنهاد شد که آقای الهیار صالح بنحو جدی با آقای امینی گفتگو کند و ما تا روز یکشنبه در انتظار بمانیم و امیدوارم اقدام را پیش از این بتاخیر نیاندازیم. این هیچ خوب نیست که ما دست بسته خود را تسلیم رحم و شفقت و تصمیم به دیگران سازیم.
جوانی درس خوانده، پنج سال در زندان بگفته گاندی روح و اندیشه خویش را پرورش میداده است و حاصل این تلاش انسانی اثری بسیار عالی است، آقای محمد علی افغانی[1] ضمن آموختن زبان فرانسه و مطالعات دیگر، کتابی بنام شوهر آهو خانم نوشته است که با توجه بموقعیت او از هر لحاظ عالی است و من این کتاب را که 862 صفحه بزرگ دارد خواندم و از آن لذت بسیار بردم، لذت بردم نخست برای آنکه جوانی زندانی زانوی غم بآغوش نگرفت و تصمیم گرفت بیافریند و آنچه آفرید مخلوق زیبائی از آب درآمد، لذت بردم برای آنکه او، ارتعاشات روح انسانی، فراز و نشیب های روحی، انحلال تدیجی اراده و آهسته آهسته پوچ شدن را با تونائی تمام توصیف کرده است. گرچه گاه بگاه بعضی حالات در قهرمان های کتاب طبیعی بنظر نمیرسد اما باید بگویم بارها بدون توجه بآنکه مشغول خواندن داستانی هستم که مخلوق ذهن نویسنده است. بدوستانم گفته ام:«سید میران بدبخت حالا دیگر الکلی هم شد» یا این زن، هما با مهارت شیطان او را به پرتگاه می برد، یا آهو زن اول سید میران زن خوبی است اما بخود ایمان ندارد و ضعف، بله ضعف، او چوب ضعف های خود را میخورد، یا سید میران دروغ بزرگی میگوید، او عاشق هما نشده است، او عاشق هوسهای خود شده است، یا چه خانواده ای!
نه آهو به سید میران، نه سید میران به هما ایمان ندارد و این زندگی چه بیهوده است! و دوستانم با خنده پرسیده اند از کدام سید میران حرف میزنم، چه سید میرانی، چه آهوئی، چه همائی، چه کشکی، چه پشمی؟ وقتی کتاب را بدست میگرفتم یادم بود که داستانی است که میخواهم بخوانم. اما چند صفحه که میخواندم فراموش میکردم که داستان است و خود را تماشاگر صحنه هائی میدیدم که نه مخلوق ذهن نویسنده بلکه مخلوق سید میران، آهو، هما، بچه ها، همسایه ها، آدمهای حقیقی بود، اشخاص کتاب جان میگرفتند و زندگانی خود را برایم نمایش میدادند و اینست هنر نویسنده، اینکار کار بسیار مشکلی است. من منقد نیستم، بخصوص هیچ میل ندارم منقد ادبی باشم اما بگمان من کتاب را وقتی رمان است باید از این نقطه نظر انتقاد کرد: خواننده نباید پرسناژها مرا غریبه بیابد و دائم بیادش باشد که این موجودات مجازی هستند و آقای افغانی در این کتاب قیافه های آشنا، نه خیلی آشنا را چنان رودرروی تو قرار میدهد که ممکن نیست باور کنی آنها را ندیده ای یا قصه زندگانی سید میران و آهو و هما را نمیدانی، چطور میشود شخص از احوال همسایه خود بی اطلاع باشد.
ضمن چند انتقادی که براین کتاب شده بود و من آنها را خواندم. یکی این بود که هما یک زن بیسواد چگونه از اساطیر یونان شاهد میآورد، اما من مطلبی که از این لحاظ زیاد تو ذوق بزند نیافتم گرچه بهتر بود نویسنده از اینکار چشم می پوشید. و راجع به زبان داستان من با آنها که میگویند اشخاص باید با زبان خودشان حرف میزدند، زیاد موافق نیستم. در واقع این آهو یا سید میران یا هما نیست که سرگذشت خود را مینویسند، این دیگری است که داستان آنها را مینویسد، این نویسنده است که باید ماجرا را به زبانی که تجسم صحنه ها بنحوی که شخصیت حقیقی قهرمانان آن برخواننده کاملآ معلوم باشد، بنویسد، هیچ نباید مجال داد که خواننده شخصیت ها را گم کند و دائم بدنبال یافتن ژست های اشخاص داستان بهنگام حرف زدن، از توجه به شخصیت واقعی آنها بازماند، درک این نکته باریک است و برای اینکه تو آن را بفهمی باید دو کتاب یکی همین شوهر آهو خانم و یکی هم کتاب دیگری که در آن زبان اشخاص زبان معمولی آنهاست بخوانی، البته در دومی تو اشخاص و قیافه های ظاهری آنها را بهتر خواهی شناخت اما از روابط روحانی شخصیت ها کمتر مطلع خواهی شد. در قالب تن پرسناژهای کتاب شوهر آهو خانم، آدمهای دیگری است که با زبان محلی حرف نمیزنند، بزبانی که ما آنرا زبان قلم میخوانیم و برای آذربایجانی و کردستانی و کرمانی و خراسانی فرق نمیکند، حرف میزنند و این داستان را آذربایجانی هم باید بخواند و سید میران را تبریزی تصور کند. نه کرمانشاهی. و بالاخره لذت بردم که اینکار عالی را یک ایرانی انجام داده است، از لحاظ اجتماعی جمله اخیر دارای یک مفهوم اجتماعی بسیار مهم است: نسل تازه از ابتذالی که مخصوصآ در نیم قرن اخیر تمام جنبه های زندگانی قوم ایرانی فرا گرفته بود خسته شده است، رنسانس و تجدید حیات را نسل جدید آغاز نموده است و این کتاب قدم های اولی است که برداشته میشود. سینما، تئاتر، رمان، شعر، موسیقی، همچنان که نسل پیر، تسلیم میشود اراده اش سستی میگرفت، به ابتذال تسلیم میشد، سید میران جامعه پیر ما بود. او بتدریج تسلیم تحقیر میشد و اراده اش در گرداب تردید اسیرتر میگشت، برای دوباره مرد زندگی شدن باید هما مظهر پوچی و ابتذال گورش را گم کند. سیر میران باین کار تن در نمیدهد و یک اراده تازه میخواهد که بین او و هما فاصله اندازد: اگر هما بخانه بازگردد مغزش را بضرب حکون در از دماغش بیرون خواهم ریخت. هما این تصمیم را بی اینکه به او علام شود، حس مینماید و گورش را گم میکند. شوهر آهو خانم، این اثر بوضوح مینمایاند که ایمان من به نسل جوان و حماسه ای که او خواهد آفرید، ایمان به امر موهومی نیست. از این پس باید هر روز شاهد استعدادی باشیم که خود را از لجنزار ابتذال بیرون میکشند و لجن از رخسار می شوید اما خود داستان. اهو خانم شوهری بنام سید میران دارد، این زن و شوی دستی خالی اما دلی پر از امید دارند، با هم به کرمانشاه آمده اند. طی بیست سال کوشش مشترک اکنون صاحب نان و عنوان شده اند: سید میران رئیس صنف خباز شده است. ترازو دار سید میران قهر کرده است و سید میران خود ترازو داری میکند، زنی جدا شده از شوهر برای خرید نان میاید و کم کم سر صحبت بین او و سید میران باز میشود و کار بآنجا میکشد که سید میران بخاطر خدا، نه بخاطر هوسهای تازه از سرگرفته اش او را بعنوان یک زن درد کشیده بی پناه بخانه میآورد و بعد هم برای آنکه مردم حرفی نزنند و آبرویش را نریزند، صیغه اش میکند. یعنی بآهو اینطور میگوید اما چنان اسیر هما زن خاطر فریب، که شوقی زیاد به رقص دارد و طبعش به طبع پروانه می ماند و هیچ نمیتواند تنها بر یک گل نشیند که در محضر به خواهش او عقدش میکند.
ماجرای سقوط سید میران از اینجا شروع میشود، همائی که بنام کلفت آهو صیغه شده بود، خانم، چیزی بیشتر از خانم میشود. آهو بارها بخاطر هما کتک میخورد و مورد انواع تحقیرها قرار میگیرد، روزی بعد از کتک سید میران نگاهی به آهو میاندازد و بخود میگوید، اوه چقدر از این زن نفرت دارم، داشتم، چطور شده بود که تا بحال پی باین نکته نبرده بودم، طی هفت سال که ماجرا ادامه دارد، سید میران با آهو بکلی در حال متارکه است.
از امروز سید میران مردی که نماز میخواند و روزه میگرفت، به اغوای هما باده گساری را شروع میکند، در برابر خواهش این زن او حتی یارای ترسیدن از خدا را هم ندارد، بخیال خودش عاشق است و همه زندگی او در عشق به هما خلاصه میشود. از نماز و روزه دیگر خبری نیست و حجاب برداری به هما امکان داده است که چو یک زن فرنگی خود آرائی کند و هیچگاه گردش روزانه را فراموش نکند. سید میران را هما با تحقیر کردن، کشان کشان بسوی پرتگاه می برد و آهو با قبول تحقیر از عقب هلش میدهد تا زودتر سقوط کند.
دیگر از ریاست صنف خبری نیست، باغ و زمین بفروش رفته، دکان و خانه هم به طلبکار واگذاشته شده است و اینهمه که حاصل بیست سال رنج و زحمت سید میران و مخصوصآ آهو است، صرف آراستن عروس عشق سید میران، هما شده است. آهو به ده رفته و بچه ها را هم با خود برده است. سید میران بخانه آمده و با خود سمساری آورده است تا اثاثیه را نیز بفروشد، او تصمیم گرفته با هما از کرمانشاه و زن و فرزندانش بگریزد، نامه ای خطاب به آهو نوشته و مختصر پولی برای گذارده و پس از آنکه در ایوان خانه از دست هما گیلاس های پیاپی پیاپی گرفته و نوشیده، اکنون به گاراژ میروند که بروند. در این سفر، یکدل و یکزبان نیستند و هر یک غرضی خاص دارند.
همسایه ها آهو را خبر کرده اند و او با شتاب بخانه آمده است، نامه را برایش خوانده اند، و او اکنون در درشکه نشسته و بگاراژ میرود. از تحقیر بجان آمده و تصمیم گرفته است که بی تصمیمی شوهرش را با تصمیم خود جبران کند و اکنون دست سید میران را گرفته و همچون بچه گناهکاری بسوی درشکه می برد، هما با پولهای سید میران که 500 تومان بیشتر نیست و باقی مانده ثروت اوست و با طلاها و جواهراتی که سید میران برای او خریده است، هنوز در اتوموبیل نشسته است.
خورشید همسایه سید میران بدنبال هما میرود تا بخانه بازش گرداند اما هما در خانه ای که دیگر جز فقر چیزی نیست با یک پیرمرد فقیر چه کاری دارد و اینست جوابی که بخورشید خانم میدهد:« به شوهرم بگو که بهشت دیگر به سرزنش نمیارزد، اگر من که بیشتر از یک نفر نیستم بسوی سرنوشت نامعلوم بروم، بهتر است تا آهو با چهار بچه دستگیر و نادانش. من آدم پوچی بودم، او در این هفت سال پوچ ترم کرد. با این وصف قبول میکنم که عشق برای خود حقیقتی است که کمتر اشخاص تا ته آن میرسند. خورشید خانم مشکل میدانم آهو مرا حلال کند، اما هما جوانتر از آنست که باین چیزها اهمیت بدهد. در دنیا آنچه پیش آید، خوش آید و در آخرت نیز هر چه باداباد.
و سید میران تنها بگفتن این جمله اکتفا کرد: «من برای او بودم، او برای که بود؟ رفت برود بامان خدا. رفتن او مرا از گرداب دو دلی و بی ارادگی بیرون آورد».
اگر بتوان بخود این حق را داد که کتاب را باین صورت خلاصه کرد، خلاصه داستان سید میران و آهو و هما این بود.
هنگام آزمایش آهو آنگاه فرا رسید که سید میران زنی تازه گرفت و آهو از عهده آزمایش تنها در آخرین مرحله برآمد، هما نیز عاشق نبود و سید میران کسی که در برابر خواهش های هما یارای هیچ مقاومتی را نداشت، یعنی بتدریج اراده اش بکلی از کار افتاده بود، هم عاشق نبود: نه هما به سید میران، نه سید میران به هما، نه آهو به سید میران، اعتماد و ایمان نداشتند و عشق بدون ایمان و اعتماد دروغ بزرگی است. این دو زن و یک مرد در پوچ کردن یکدیگر از هیچ چیز فرو گذار نمیکردند، آنها نه تنها کوششی برای مبارزه با ضعف های یکدیگر نمیکردند، بلکه با جهات مثبت و قوی روحی یکدیگر میجنگیدند و بنای کارشان بر استفاده از ضعف های یکدیگر بود و استفاده از ضعف ها کار شیطان است، نه فرشته عشق، عشق نیرومند میسازد، عشق عظمت به عاشق بزرگی می بخشد، عشق تصمیم را سخت تر از پولاد میسازد، عشقی که اراده را از عاشق میگیرد، عشق نیست، هما سید میران را به گرداب تردید و تسلیم کشاند و سید میران تمام استعدادها و ارزش ها قابل پرورش را در هما تباه گذارد، عشق میسازد، خراب نمیکند و این هوس بود که در گنداب خود، همه چیز را تباه کرد. عشق با جدائی، کینه، ترس، حسد، تردید، بددلی، دشمن دیرین است، عشق و محبت تیری است که از ترکش خدا رسته و بر دیده شیطان نشسته و همچنان در آن میخلد، عشق خدیجه به محمد و عشق محمد به خدیجه، عشق علی به فاطمه، عشق فاطمه به علی، عشق واقعی است. یکی پیامبر و دیگر نیمی از نبوت، یکی خلیفه و دیگری نگین خلافت است. عاشق واقعی با ضعفهای محبوب خود ناگزیر باید بجنگد و آنها را نابود کند، معشوق نیز در حق عاشق باید چنین کند. آن آزمایشی که من از آن نوشته ام همین است. اگر بنابر استفاده از ضعف های یکدیگر بگذاریم، فرشته عشق از ما میگریزد و جای خود را به شیطان هوس می سپارد، بهوش باش مقاومت کن.
شاید کتابی چنان مفصل تحلیلی بیشتر بخواهد، اما با توجه بآنچه نوشته ام تا حدودی حق مطلب ادا شده و برجسته ترین نویسنده را که نمودن پوچ شدن تدریجی است و اینکار را با منتهای چیره دستی انجام داده است، آورده ام.
خوب برای امروز ظاهرآ کافی است، شب بخیر، روی ماهت را می بوسم.
[1] علی محمد افغانی- ۱۳۰۳- افسر سازمان نظامی حزب توده ایران که در سال 1333 محکوم به اعدام شد. سپس همراه با عدهای دیگر از افسران تودهای محکوم به اعدام، با یک درجه تخفیف به حبسابد محکوم گشت. افغانی کتاب شوهر آهو خانم را در زندان نوشت. وی در جایی گفته است که مأموران زندان جلوی نوشتن او را میگرفتهاند و یادداشتهای او را بازرسی میکردهاند، به همین دلیل در هنگام نوشتن یک دیکشنری انگلیسی جلوی خود باز میکرده تا وانمود کند در حال ترجمهٔ یک کتاب انگلیسی میباشد و کتاب، کتاب خود او نیست. رمان آهو خانم بار اول در سال 1340 منتشر شد.