سالگرد تولّد دکترمحمّدمصدّ ق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (71)
یحیی آریان پور درکتا ب پژوهشی خود بنام « از صبا تا نیما » در بارۀ میرزادۀ عشقی می نویسد:
سید محمّد رضا میرزادۀ عشقی، فرزند سید ابوالقاسم کردستانی ، در12 جمادی الاخر 1312 هجری قمری درشهرهمدان به دنیا آمد. ابتدا درمکاتب محلّی وازهفت سالگی درمدارس « الفت» و« آلیانس» تهران به تحصیل پرداخت وزبان فارسی وفرانسه را به خوبی آموخت و پیش ازفراغت ازتحصیل به سمت مترجمی نزد یک بازرگان فرانسوی مشغول کارشد ودرهفده سالگی درس و مدرسه را به کلّی ترک کرد و وارد کارهای اجتماعی گردید.
عشقی درسال 1333هجری قمری درهمدان روزنامه ای به نام «نامۀ عشقی» دایرکرد ودرهمان اوقات که اوایل جنگ بین الملل اوّل بود، با سایرمردان سیاسی به استانبول، که کانون فعّالیت ملّیون ایران شده بود، مهاجرت کرد وچند سالی درآنجا گذراند وبه رسم مستمع آزاد درمکتب سلطانی و دارالفنون استانبول حاضرشد وهم درآنجا نخستین آثارشاعرانۀ خود مانند ” نوروزی نامه” و “اپرای رستاخیرشهر یاران” را بوجود آورد.
عشقی گویا درسال 1336 یا 1337 هجری قمری به همدان بازگشت و چندی بعد به تهران آمد و با جمعی ازنویسندگان ارتباط یافت ودر صف طرفداران حزب سوسیالیست وهمکاران اقلّیت مجلس به مبارزه پرداخت.
دراین مبارزه و کوشش سیاسی نیش قلم شاعربیش ازهمه متوجّه وثوق الدوله ، نخست وزیرایران و عاقد قرارداد معروف ومنحوس ایران وانگلیس بود. عشقی این قرار داد را « معاملۀ فروش ایران به انگلستان »نامید و در یکی از اشعار متعدّد خود، که در سال 1337 هجری قمری در این زمینه سروده، چنین گفت :
رفت شاه و رفت ملک ورفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش ، کز ریشه کندند ، این درخت
مهیمانان وثوق الدوله خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما ، این مهیما نی می کند
]ای وثوق الدوله ! ایران ، ملک بابایت نبود !
یک شتر برده است آن واین قطار اندر قطار
این چه سرّی بود ؟ رفت آن پای دار ، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند
یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند ؟
برسر این خلق ، خاک مردگان پاشیده اند ؟[
سخرانیها ی تند ومقالات واشعارآتشین عشقی بر ضدّ قرار داد باعث شدّ که وثوق الدوله دستور دستگیری او را داد و شاعربه زندان افتاد.( 1
عشقی پس از کودتای 1299 از هواداران سید ضیاء بود و آریان پور به نظرگاه عشقی در آن زمان اشاره می کند و می نویسد: عشقی درمجلس چهارم به افراد اکثریت ، که مدرس و ملک الشعرای بهار جزو آن بودند، می تاخت ومقالات تند و آتشینی درانتقاد از وضع سیاسی کشورانتشارمی داد که از آن جمله مقالۀ « عید خون» بود که آن را دشتی در روزنامۀ شفق سرخ چاپ کرد. تنها عنوان این مقالات کافی بود که بغض وکینۀ عمّال سیاست روز را بروی برانگیزد. امّا شاعرجوان مجرّد می زیست و زن و فرزند و پیوندی نداشت و شب و روز خود را با قلم و قدم وقف مجاهدۀ سیاسی و ادبی کرده بود.
هنگامی که مجلس چهارم پایان یافت عشقی شعر مستزادی ساخت که مطلع آن چنین بود:
این مجلس چهارم به خدا ننگ بشر بود
دیدی چه خبر بود؟
هرکار که کردند ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود؟
در سال 1342هجری قمری نغمۀ جمهوری ساز شد. عشقی با اینکه جوانی روشنفکرو به مزایای جمهوری آگاه واصولاً طرفدار آن بود، چون ازبازیهای سیاسی ودسایس پشت پرده خبرداشت، با این جمهوری مصنوعی جداً وشدیداً بنای مخالفت گذاشت وازجمله دومقاله ای به عنوان « جمهوری قلّابی» این مخالفت را اظهار داشت.
عشقی درذیقعدۀ سال 1342هجری قمری روزنامۀ کاریکتاتوری قرن بیستم را ازنو دایرکرد و درشمارۀ اوّل آن چند کاریکاتوروشعر ومقالۀ بسیارتند مبنی برهزل وهجوجمهوری و جمهوریخواهان درج کرد و علناً اظهار داشت که بازیهای اخیر تهران به تحریک اجنبی است.
ازجملۀ مندرجات آن شماره داستان منظومی بود به نام « جمهوری سوار» که مضمون پرگوشه و کنایه ای داشت: دریکی از دهات کردستان دزد ناقلایی به نام « یاسی» درغیاب کدخدا به خانۀ او می رفته و دهن خود را از خمرۀ شیره شیرین می کرده، کدخدا رد پارا می گیرد وبه خانۀ پاسی می رساند. دزد برای اینکه رد پارا را گم کند، این دفعه برپشت خری سوارشده به سرای کداخدا می راند وتا دلش می خواهد از شیره می خورد وازراهی که آمده بود بر می گردد. کدخدا که دراطراف خمره جای پای خر و دراندرون خمره جای پنجۀ یاسی را می بیند، دچارحیرت می شود:
دست دست یاسی و پا پای خر
من که از این کارسرنارم به در!
شاعرپس از بیان این حکایت چنین نتیجه می گیرد:
گربخواهد آدمی پی گم کند
پایهای خویشتن را سُم کند
هر که اندرخانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد اوهمسایه ای
«یاسی» ما هست ای یار عزیز
حضرت جمبول یعنی انگلیس
آنکه دایم کار «یاسی» میکند
واز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها مالیده است
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره سرزمینی خوردنی است
با وثوق الدوله بست اوّل قرار
دید از آن حاصلی نامد به کار
پول او خوردند و بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوغ
همچنین زیرجلی سیّدضیاء
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او رنگین نکرد
دید هرچه مستقیماً میکند
ملّت او را زود بر هم می زند
مردمان از نام او رم میکنند
مقصدش را نیز بر هم می زنند
گفت آن به تابرآید کام من
از رهی کانجا نباشد نام من
اندر این ره مدّتی اندیشه کرد
تا که آخر کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری بیارم در میان
هم از آن بر دست برگیرم عنان
خلق جمهوری طلب را خر کنم
زانکه کردم بعد از این بدتر کنم
——————————
نقش جمهوری به پای خر ببست
محرمانه زد به خمّ شیره دست
ناگهان ایرانیان هوشیار
هم زخر بدبین و هم از خرسوار
های و هو کردند که این جمهوری است؟
از قواره از چه رو یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس؟
دزد آمد دزد آمد آی پلیس
این چه بیرقهای سرخ و آبی است؟
مردم این جمهوری قلّابی است
ناگهان ملّت بنای هُو گذاشت
کرّه خر رم کرد و پا بر دُو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند و یارو گشت بور
درهمان شماره « مظهرجمهوری » به صورت مردی مسلّح وغضب آلود تصویرشده بود که دردست راست تفنگ ودردست چپ کیسۀ پول داشت وسایۀ اجنبی بربالای سرش نمایان بود و روزنامه های طرفدارجمهوری به شکل جانوران زشت پلید – ناهید ( افعی ) ، تجدّد( جغد ) ، کوشش ( موش) ستاره ( سگ) ، گلشن( الاغ) و جارچی ( گربه) – دور وبراو را گرفته بودند و شاعر از زبان «مظهر جمهوری» هر یک از روزنامه ها و عاقبت از زبان قرن بیستم سخنانی به شعر سادۀ عامیانه در زیر آورده بوده و در ضمن مقاله و کاریکاتور« آرم جمهوری » که از اسکناس و توپ و تفنگ و تبرزین و گرزگاوسر و مشت گره شده وشلّاق چهار تسمه و استخوان سر و دست ترتیب یافته بود بر فراز آن خورشید ایران نور پاشی می کرد، به خطر آینده اشاره رفته بود
این اشارات صریح و ضربت قاطع بود. روزنامه فوراً توقیف و نسخه های آن به وسیلۀ شهربانی جمع آوری گردید و خود او، چنانکه مکرّر و پیش بینی کرده بود؛ بامداد روز آخر ذیقعده 1342 هجری قمری ( 12 تیر ماه 1302 ش) در خانۀ خویش جنب دروازه دولت به دست دو تن ناشناس هدف تیرقرارگرفت و نزدیک ظهر همانروز در بیمارستان شهربانی جان داد. ( 2 )
◀ملک الشعرای بهارمی نویسد: عشقی پسرسید ابوالقاسم همدانی ، شاعر جوان، ازمهاجرت که برگشت غالباً با عدّه ای ازنویسندگان مخالطه داشت. درسیاست نیزطرفدارحزب سوسیالیست وهمواره درصف اقلّیت کارمی کرد، درمجلس چهارم عشقی به افراد اکثریت که مرحوم ومن درآن جمله کارمی کردیم ، حمله می کرد. مقالۀ « عید خون» نوشت و آقای دشتی هم آن مقاله را چاپ کرد!
چیزی نگذشت به سبب قوّۀ قریحه ای که داشت ، حالات حقیقی اجتماعات تهران را درک کرد، پرورش اجتماعی سریعی یافت. بازی سردارسپهی ودسایس سیاسی وسیاستهای خارجی را بزودی دید ودریافت و به حقیقت قضایا واقف شد. بدون اینکه کسی از پی اش برود ، بسوی ما آمد. با ولیعهد ملاقات کرد و به او وعدۀ وفاداری داد. دریک مقاله نوشت: جمهوری عجیبی است که دهاتیان « قروه؛ هوادارآنند، امّا عشقی با یک من فکل وکراوات مخالف است!» آری، می دانست که جمهوری بازی ای بیش نیست.
این شاعراز صمیمی ترین دوستان ما بود و درجراید اقلّیت چیزمی نوشت، تا این بود که روزنامۀ کاریکاتور قرن بیستم را به تاریخ 7 تیر 1303 منتشرساخت و درآن جا اشاره کرد که بازی های اخیر تهران به تحریک اجنبی است. دشمن دریک دست پول ودریک دست تفنگ ، بقصد بردن گوی از میدان ، داخل بازی شده است . به خطر بزرگ آینده نیز درضمن «آرم جمهوری » که از توپ و تفنگ و استخوان سر و دست بشر ترتیب یافته بود، اشاره کرد. واین روزنامه فوراً توقیف شد!
دو روز بعد خوابی که دیده بود برای دوستانش نقل کرد و من حضورداشتم . گفت: خواب دیدم که زنی به من رولورخالی کرد وتیر خوردم . سپس مرا دریک زیر زمینی بردند که پنجره هایی به خارج داشت وبتدریج خاک ریختند تا پنجره ها مسدود شد.کلوخ بزرگی افتاد، راهرو نیز مسدود گشت و من آنجا دفن شدم!»
ما ازین خواب لرزیدیم، بدبخت عشقی ! مع ذالک او را تسلیت دادیم، بازهم دو روز گذشت، عشقی بی سبب می ترسید!
روز 12 تیر، قبل از ظهر، جلسۀ علنی مجلس مفتوح بود و خیلی کارداشتیم، هنوزگرفتار بعضی از اعتبارنامه ها بودیم. کسی به من خبر داد که عشقی را تیرزده اند!
بلاقاصله ازنظمیه ( شهربانی ) تلفون شد که عشقی ترا می خواهد ملاقات کند. من بشتاب به ادارۀ شهربانی رفتم. داخل مریضخانه که شدم، سرهنگ درگاهی با ابوالقاسم نام پسر ضیاءالسلطان از مریضخانه بیرون می آمدند. ابوالقاسم عبایی کهنه بدوش داشت.
وارد اتاقی ازمریضخانه شدم. گفتم می خواهم عشقی را ببینم. مرا نزد تختخواب بیچاره هدایت کردند. شخصی استنطاقش می کرد و اوهم پرت و پلا جواب می داد.
رنگش بکلّی سفید شده ، بدنش سرد و ازسرما به خود می پیچید. روی تخت خوابی افتاده ،و لحافی رویش کشیده بودند. گفتم بطری آب جوش برایش بیاورند. شخصی را که ازاوسئوال میکرد و می نوشت، رد کردم.
مرا که دید آرام گرفت. راحت خوابیده ، تبسّم کرد… چقدر پر معنی بود این تبسّم. نبضش را گرفتم، کارخراب بود. پرسیدم چه شد؟ گفت: « ابوالقاسم و حبیب همدانی ( ظاهراً) صبح زود آمدند منزل که توصیه ای برای یکی ازآنها به خوانین همدان بنویسم. برگشتم که کاغذ بردارم مرا با تیر زدند… و گریختند… دویدم به خانۀ همسایه…زمین خوردم .» ( آرنجش هم زخم شده بود).
گفتم :« انشاءالله خوب خواهی شد، غصه نخور» و او را بوسیدم . رفقا، آقای عبّاس اسکندری و دیگران ، رسیده بودند. فوراً دنبال اطبّای معروف فرنگی فرستادیم. آمدند. گلوله از طرف چپ زیر قلب خورده بود وگلوله سربی زیرقلب گیرکرده وخون زیادی تزریق شد. جمعیت دوستان زیاد آمده بودند و من درمجلس بایستی وظیفه ای انجام دهم، او را به رفقا، مخصوصاً آقای رسا وآقای اسکندری، سپردم و رفتم مجلس.
ازمجلس آقای امیراعلم را هم فرستادم به نظمیه، بعد ازیکساعت برگشتم، عشقی مرده بود!
او را به خانه اش بردیم. پیراهن خونین او را سپردم که نگذارند از بین برود. درخانه اش شسته شد و درمسجد سپهسالارامانت نهاده شد،. روی ورقۀ کوچکی مضمون این عبارات مختصرچاپ شده درشهر منتشرگشت:
عشقی مرد، هرکس بخواهد ازجنازۀ این سید شهید مشایعت کند فردا صبح بیاید به مسجد سپهسالار.
فردا صبح شهرتهران ، علمای بزرگ ، محصّلین، کسبه ودیگران آمدند. بچّه های محلّ عشقی ( اطراف شاه آباد) به ریاست مرحوم نایب فتح الله وبستگان او وجوانان وجوانمردان شاه آباد طو ق وعلم را بلند کردند وجنازۀ شاعرجوان را درحالتی که پیراهن خونین او روی تابوت بود، برداشتند. زن ومرد تهران براین بیچاره گریستند، بازارها بسته شد ، همۀ مردم راه افتادند. ازشاه آباد به لاله زار، ازآنجا به میدان توپخانه ، به بازار، چهارسو، مسجد جامع، سرقبرآقا، دروازۀ شاه عبدالعظیم وابن بابویه مشایعت شد وگفتند که چنین وفاداری نسبت به هیچ پادشاهی نشده است!
شاعری بود که برای صیانت وطنش، برای وفاداری به پادشاه و وفاداری به دوستانش جان داده بود!
عشقی اگر کشته نشده بود، دیروزیا فردا می مرد. امّا با مرگ خود نشان داد که ایرانی قابل آنست که برسریک عقیده بایستد، اگرهم مرد ، بمیرد!
دوستان قدیم عشقی که هنوزهم آنها را دوست می داشت، خیلی اصرارکردند که برود وبا آنها کارکند، صرفۀ مادی اوهم درین بود، امّا او به ولیعهد قول دوستی داده بود. به ما هم معتقد شده بود، وگمان داشت حق با مدرّس است. عشقی را چرا کشتند؟ برای اینکه دیگران را بترسانند! امّا دیگران نترسیدند!
چرا؟ برای اینکه شهرتهران به آنها گفت: بچّه های من نترسید! شهرتهران یکباره به سوگ اوّلین مقتول ما سیاه پوشید وحرکت کرد. درمسجد جامع اهالی چاله میدان نمی گذاشتند جنازه را برداریم ، و می گفتند« تا قاتل عشقی را به ما ندهند نمی گذاریم او را دفن کنند.» بهرزحمتی بود آنان را قانع کردیم، وبا دعوا و کشاکش جنازه را به دروازه رساندیم، زیرا می دانستیم که قاتل عشقی را کسی نمی تواند به ما بدهد. ما باید لیاقت داشته، او را بگیریم ولی ازما بهتران نمی گذارند!
روزنامۀ سیاست را هم توقیف کردند! باقی جراید هم ازنشر بازمانده ، برای تعقیب واقعۀ قتل هم قلم خودشان در مجلس شورای ملّی پناه بردند و تحصّن اختیار نمودند.
◀ قاتل واقعی گریخت!
گویا ازآن دونفرکسی که گلوله زده بود گریخت وابوالقاسم نام، رفیق او، گیرافتاد. درمشافهۀ با عشقی، عشقی به او گفته بود که تو بودی که تیرزدی ؛ امّا گویا رفیقش بوده است. مع ذالک نظمیه مثل اینکه خود محرّک این جنایت بوده است، فراری را تعقیب نکرد، ابوالقاسم را هم به مدّعی العموم تحویل نداد. ازهمه مضحکتر، محمّد نامی که ابوالقاسم را هم به مدّعی العموم تحویل داده بود، برده حبس تاریک کردند و گفتند قاتل عشقی او است!
بهرصورت ، بعد ازدوروزمعلوم شد که وضعیّات از چه قرار است، بنابراین دیگراطمینان اقلّیت و جراید به دولت سلب شد. جراید بحال تعطیل ومدیران آنها درمجلس متحصّن!
روز 15 تیر ، خواستم در پایان جلسه به حکم سابقه، درمجلس قضایای شهر وقتل عشقی و تحصّن مدیران جراید را شرح دهم و قضیّۀ فرار قاتل را نیز بگویم، امّا اکثریت اجازه نداد.
شمارۀ 22 رزونامۀ سیاست اسلامی در این باب چنین نوشت”
◀جلوگیری از نطق
در جلسۀ گذشته آقای ملک الشعرا نمایندۀ اقلّیت خواستند درموضوع ایجاد ترور تهران وعقاید عمومی صحبت کنند، یکی از و کلای اکثریت گفت: باید درمجلس خصوصی این مذاکرات بعمل آید . سید یعقوب گفت: اگرشما بخواهید حرف بزنید، ما هم حرف می زنیم! ناطق اقلّیت گفت فقط می خواهم راجع به وضعیات تذکّری به مجلس بدهم ، چرا وحشت می کنید؟ همهمه بین اکثریت افتاد و از نطق اقلّیت بغایت هراسناک شدند. معلوم شد اکثریت میل ندارد وضعیات شهرتهران درمجلس عنوان شود واز شنیدن ذکرآن هم وحشت دارد!
وکلای اقلّیت هر یک دلایلی بر لزوم مذاکرات مزبوراقامه کردند. و کلای بیطرف وصلحای مجلس معتقد بودند ناطق اقلّیت صحبت کند، امّا مجلس واکثریت رأی نداد. دراین بین وکلای اقلّیت ازمجلس خارج شدند. آقای ملک الشعرا درموقع رفتن ازمجلس درجلو صندلیهای اکثریت ایستاده اظهار داشتند: جراید اقلّیت را توقیف می کنید. گلوله بما تحویل می دهید، اجازۀ نطق هم بما نمی دهید ، پس خوبست برویم به ولایتهای خودمان ! و ازمجلس خارج شدند. هیجانی درتماشاچیان حادث شد، ولی گارد مجلس اجازه نداد تماشاچیان جلوبهارستان بیایند، زیرا ترسیدند که مبادا به وکلای اکثریت توهین وتعرّض بشود. دونفرهم به اتّهام داشتن اسلحه طرف تعرّض رئیس گارد مستحفظ مجلس شدند ومعلوم شد مستخدم یکی ازافراد اکثریت می باشند!…
واقعاً رفتارمجلس که مؤیّد رفتاردولت وهردوباعث سلب آزادی وامنیت اقلّیت واقع گردیده است، اسباب تأسّف وتعجّب است!
دو روزبعد، در جلسۀ 17 تیرماه ، خواستم قبل ازدستور گفتگو کنم. رئیس مجلس با وجود بودن سابقه، از لحاظ بی میل بودن اکثریت اجازه نداد. عاقبت حاج عزّالممالک پیشنهادی داد که مطابق سابقه، قبل از دستورو بعد از دستور وکلا بتوانند صحبتهای خارج از دستور کنند. آقا سید یعقوب مخالفت کرد و گفت اگرصحبت شود منجر به آشوب (!) خواهد شد. ولی اکثریت موافقت کرد و شرح قتل عشقی و تحصّن مدیران جراید و معایب آدمکشی و لزوم محاکمه و داستان فرارقاتل و دوسیه سازی نظمیه و … درآن نطق گفته شد، وازطرف آقای تدیّن هم جواب داده شد ومعلوم شد که ازاکثریت عدّه ای نزد رئیس دولت رفته ودربارۀ این پیش آمد ناصواب گفتگو کرده اند ، یعنی اظهار کرده اند که آدم کشی خوب کاری نیست!
◀ محاکمه چه شد؟
محکمه بفوریت صورت گرفت ، ولی نه درمحاکم رسمی ، بلکه درافکارعمومی ، و رئیس دولت و رئیس نظمیه و بعضی امرای لشکر محکوم شدند. گفته شد که این آقایان عشقی را کشتند برا ی اینکه یک قدم بیشتر رفته باشند!
شنیدم نمایندگانی که از طرف اکثریت نزد رئیس دولت رفته بودند ، به ایشان گفته بودند که این عمل (یعنی قتل عشقی ) باعث تزلزل امنیّت است و مردم ناراضی تر خواهند شد. مشارالیه اظهارکرده بود که : چه اهمیّت دارد قتل یک نفر، چرا درجنگهای ما که آنقدر کشته می شوند اظهار تأسّف نمی کنید؟!»
این درست سنخ فکراوبود. او می خواست با مردم همانطور رفتار کند که صاحب منصبان مافوق روزی با او رفتارمی کردند. وی همانطوربه تودۀ مردم نگاه می کرد که یک صاحب منصب درمیدان جنگ به سربازان وکشته شدن آنها نگاه می کند! سنخ فکرش این بود. بنابراین تعجّب نمی کرد اگریک نفراز مردم را ترورکنند ، بکشند! اوازلحاظ عدد به این فاجعه نگاه می کرد نه ازلحاظ اخلاق وقانون و رسومات کشوری . این بود که چون فقط « یک نفر » کشته شده بود، اهمّیت نمی داد. چه درجنگها دیده بود که صدها نفرکشته می شوند، پس یک نفر چه اهمّیت دارد؟ مثل اینکه روز دوّم حمل هم به زدن ومجروح کردن مردم اهمّیت نداد. بعد از ده سال نیز دیدیم که درواقعۀ مشهد وهجوم شبانه به مسجد گوهرشاد که به دستورالعمل شخص ایشان صورت گرفت، بازبه کشتن و زدن مردم اهمّیت نداد! شنیده بود که پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند، امّا نمی دانست که آن پادشاهان در مقابل مجلس ملّی وقانون اساسی قرارنداشتند، دول خارجه ازهرسوبا هزارچشم به آنها نگران نبودند. مع هذا ، آن پادشاهان جزدرموردی که پا ی پادشاهی وسیاست عمدۀ سلطنت درمیان بود کسی را نمی کشتند واز خونریزی، خاصّه خون بیگناهان ، شرم داشتند. ولی دیکتاتورما به این چیزها اهمّیت نمی داد!
او پادشاه کشور حسن است و ما اسیر
وان زلف پرخم وصف مژگان سپاه اوست!
گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار ؟
گفتند خوی سرکش او عذر خواه اوست!
گفتم بغیرعشق چه باشد گناه من؟
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست!
جانا!بهار صید زبان بسته است ، لیک
چیزی که مایۀ نگرانیست آه اوست!
◀قدردانی از مجرم !
چنانکه اشاره شد ، من درضمن صحبتی که درمجلس کردم، گفتم که یکی ازمجرمین گریخته یا او را گریزانده اند، یکی دیگر ازمجرمین هم درکنف حمایت شهربانی است و شهربانی میل ندارد دراین باب پرونده بسازد؛ ودرباب تهدیدی که مستقیم نسبت به من شده بود درپایان نطق 17 تیر ماه 1303 در مجلس چنین گفتم:
آیا اکثریت مجلس علاقه مند هستند که مملکت امن باشد یا نه؟ اگر یکی ازافراد وکلای اقلّیت را تهدید به قتل کنند، مجلس باید علاقه داشته باشد یا نه؟ واگریک صنف روزنامه نویس که با مخارج شخصی و صرف قوای دماغی خود مشغول خدمت به مملکت هستند ، می آیند به مجلس متحصّن می شوند ، مجلس باید بپرسد که چه کار دارند وچه می خواهند یا نه؟
من بسیارمتأسّفم که وقت دیر وبسیاری ازمسائل و قضایا فوت شد، واگرآقایان امروز هم اجازه نمی دادند من اصلاً صحبتی نمی کردم و اصراری هم نداشتم!
من چهل سال ازعمرم می گذرد و بیست سال آن را درسیاست گذرانیده ام . آرزوهایی هم ندارم. من بیست سال است دردهانۀ مرگ زندگانی می کنم ! من درمقابل قشون تزارایستادگی کرده ام واز مملکت ایران دفاع نموده ام . من ازتهدید به قتل یا کشته شدن باکی ندارم، اشخاص رسمی چندین دفعه مرا تهدید به قتل کرده اند! بکنند. من اهمّیت نمی دهم . من عقیده ام اینست که آن پنجۀ سرخ که یخۀ عشقی را گرفت و او را به طرف گوربرد، آن پنجۀ دشمن است ، پنجۀ اجنبی است ، باید مجلس آن پنجه ودست را قطع کند. آن دست و پنجه ازهر آستینی که بیرون آمده باشد باید قطع شود! به شما بگویم اگرمجلس آن پنجۀ خائنانه را قطع نکند، مردم ایران عاقبت آن دست و پنجه را قطع خواهند کرد، زیرا چنین دستی قابل تحمّل ملّت نیست و باید قطع شود!
امّا بدبختانه کسی نبود واگر بود نمی خواست آن دست قطع گردد!
یکی ا ز رجال فاضل و آزادیخواه که درین زمان هم به سمت وزارت معرّفی شد، گفت: « روزنشر روزنامۀ قرن بیستم، به هیأت وزرا رفتم. رئیس دولت را دیدم ازهیأت بیرون می آمد ومثل شاه توت سیاه شده بود. به ملاقات وزیرفرهنگ رفتم، او را پریشان دیدم.» کفیل یکی از وزارتخانه ها آقای« م » به من گفت : « اگراتّفاق سویی برای مدیر این روزنامه امشب و فردا روی ندهد ، خیلی عجیب خواهد بود، زیرا حضرت اشرف خیلی اوقاتشان تلخ بود.»
خلاصه آن یکی گریخت، و بعد شنیده شد دریکی از شهرها مدّتی به او حقوق می دادند. دیگری هم بعدها وتا چند سال پیش درسایۀ خدمتی که کرد، ازشهربانی جایزۀ ماهیانه دریافت می داشت، در معابربه میخوارگی مشغول بود وبه کسانی که او و امثال او را دوست نداشتند بد می گفت و با کمال قلدری به عمل خودش افتحار می کرد.