به خوانندگان یادآور می شود که این وضعیت سنجی از بیشترین اهمیت برخوردار است. هرگاه مقدمه را ثقیل یافتند، بردبار باشند. زیرا بسط می جوید و سنگینی از دست می دهد.
در نظام های اجتماعی، بنابر اینکه بسته، نیمه باز و یا باز باشند، روابط قوا بیشتر و روابط حق با حق کمتر می شوند. از آنجا که در روابط قوا، ترکیبی از زور و زر و علم و فن، در تخریب، بکار می رود، هر رابطۀ قوایی، تنظیم رابطه با قدرت می شود. بنابر اینکه قدرت از تخریب پدید می آید و تخریب می کند، زندگی در امنیت را ناممکن می کند. زندگی نا امن، طرز فکر متناسب با خود را ایجاب می کند، زیرا تنظیم رابطه با قدرت، توجیه روزمره می خواهد. از خودبیگانگی طرز فکر، بطور خاص و از خودبیگانگی فرهنگی، بطور عام، فرآوردۀ تنظیم رابطه انسان با قدرت است؛ چرا که رابطۀ قوا و ترکیبی که در این رابطه بکار می افتد، رابطه را ثبات ناپذیر می کند. در اندیشۀ راهنمای توجیه کنندۀ روابط قوا و بکار افتادن ترکیبی از نیروهای محرکه در این روابط، عناصر تنظیم کنندۀ رابطۀ حق با حق، بتدریج از یادها می روند و عناصر سازگار با روابط قوا، بر هم افزوده می شوند. بنابراین، امنیت ها، از جمله امنیت های فرهنگی، جای به نا امنی ها می سپارند:
٭ روابط قوا و ترکیبی که در این روابط، بکار می افتد:
رابطۀ زور با زور میان دو کس یا دو گروه اجتماعی و یا دو جامعه، برقرار نمی شود، اگر زورهای دو طرف، برضد یکدیگر بکار نیفتند. اما زور به تنهایی بکار نمی افتد، بلکه با علم و فن و سرمایه، و بنابر چند و چون رابطه، با نیروهای محرکۀ دیگر، ترکیب می شود. بدین سان، در هر رابطۀ زور با زور، ترکیبی از نیروهای محرکه بکار می افتد. هرگاه رابطه های زور با زور، پر شمار شوند، نظام اجتماعی را هرمی شکل می گردانند. علت این است که قدرت از قانونِ متمرکز شدن و بزرگ شدن، پیروی می کند. در سطح جهان نیز، رابطه های زور با زور، شکل هرمی بوجود می آورند؛ جهانی کردن و جهانی شدن در حقیقت، هیچ، جز جریان نیروهای محرکه از قاعدۀ هرم به رأس هرم نیست و نمی تواند باشد. جریان انتقال چنین است:
۱. در سطح قاعده و در هر یک از سطوح بالاتر از آن، رابطۀ قوا برقرار می شوند. این رابطه، افقی است. در این رابطه، ترکیب نیروهای محرکه به سه بخش تجزیه می شود:
۱.۱. بخشی که بکار می رود، برای نگاهداری رابطۀ قوا. و
۱.۲. بخش دیگری که بکار ادامۀ زندگی می آید (در تولید و مصرف بکار می رود) و
۱.۳. بخش سومی که مازاد می شود و از طریق رابطۀ عمودی قوا، به قشرهای بالاتر انتقال می یابد. و
۲. رابطه های قوای عمودی، سطوح مختلف را از قاعده تا رأس، بهم پیوند می دهند. بدین سان، روابط قوای افقی و روابط قوای عمودی، مجاری ای می شوند که نیروهای محرکه را از قاعده به رأس هرم جریان می دهند. در هر سطح، و نیز در رابطۀ سطح ها باهم، بخشی از ترکیب نیروهای محرکه، صرف حفظ رابطه ها می شود، بخش دیگر صرف زندگی، و مازاد این دو بخش به رأس هرم منتقل می شود. هرم اجتماعی که در سطح جهان پدید می آید، تمامی هرم های اجتماعی جامعه های ملی در رابطۀ قوا را در بر می گیرد. نظام جهانی سلطهگر- زیر سلطه، همین است.
بدین قرار، هر اندازه رابطه های حق با حق کمتر و رابطه های زور با زور (= ترکیب نیروهای محرکه که در روابط قوا بکار می رود) بیشتر، میزان تخریب نیروهای محرکه، فزون تر می شود.
هرگاه طبیعت را از قلم نیاندازیم، بیشترین تخریب، سهم طبیعت میشود. زیرا از طبیعت است که نیروهای محرکه را باید ستاند و در روابط قوا بکار برد. بدین خاطر، طبیعت هر جامعه، چند و چون روابط قوا در آن جامعه و میزان تخریب نیروهای محرکه در آن جامعه را بدست می دهد. کشوری که طبیعتش بیابان می شود، کشوری است که در آن، برجا و برپا ماندن روابط قوا، نیازمند آن است که بخش بزرگ تری از ترکیب نیروهای محرکه تخریب بگردد. به سخن دیگر، سهمی که به تولید و مصرف اختصاص می یابد، کمتر و سهمی که به رأس هرم منتقل می شود، بطور مستمر بیشتر می گردد.
جامعه نیز چون طبیعت، بخاطر از دست دادن نیروهای محرکه، گرفتار دو فقر می شود: فقر نیروهای محرکه بدین خاطر که توان تولید این نیروها را بطور روزافزون از دست می دهد، و فقر فرهنگ بدین خاطر که در روابط قوا، خودانگیختگی کاربرد ندارد. چرا که تا شهروندان استقلال و آزادی خود را از دست ندهند، در روابط قوا قرار نمیگیرند. کاهش میزان خودانگیختگی، سبب کاهش توان تولید فرهنگ میشود. بدین سان، فقر فرهنگی و نا امن شدن زندگی، حاصل کاهش رابطه های حق باحق، در نتیجه، کاهش کاربرد استقلال و آزادی در زندگی روزمره، بنابراین، بیابانِ فرهنگ شدنِ جامعه است.
هرگاه جمهور مردم برخورداری از استقلال و آزادی و دیگر حقوق را هدف و روش کنند، بطور خودجوش، سازمان می یابند. جامعۀ هدفمند برخوردار از سازمان متناسب با هدف، بر پایۀ رابطۀ حق با حق، همین جامعۀ مدنی خودانگیخته است. این جامعه است که می تواند به یمن زور زدایی، ساختار هرمی شکل جامعه را تغییر دهد و نظام اجتماعی را باز و تحول پذیر بگرداند. انقلاب بمعنای درست کلمه نیز همین است. برای اینکه بدانیم، چه باید کرد تا جامعۀ مدنی در انجام انقلاب پیروز بگردد، رابطه های قدرت با علم و قدرت با حق و قدرت با دین و قدرت داخلی با قدرت خارجی را شناسایی می کنیم، تا مگر توانایی جانشین کردن ترکیبی که در روابط قوا کاربرد پیدا می کند، با ترکیبی که در روابط حق با حق کاربرد پیدا می کند را شناسایی کنیم:
٭ رابطۀ علم با قدرت:
علم به تنهایی کاربرد ندارد. برای مثال، علم بر خواص فیزیکی و شیمیایی یک گاز یا یک فلز، بکار بردنی نیست، مگر از راه شرکت دادن آن در یک ترکیب. برای مثال، ساختن ترکیبی برای تولید یک کالا. امروز، از گاز هیدروژن برای تولید کارمایه استفاده می کنند. خودروهایی می سازند که با این گاز کار می کنند. بدین سان، علم بکارِ ساختنِ فن می آید. با وجود این، خود نیز در ترکیب شرکت می کند. برای مثال، دانش ریاضی شرکت مستقیم می کند، هم در ترکیب، و هم در بکار بردن ترکیب.
هرگاه کار یک پیشهور را با کار صنعتی مقایسه کنیم که نوترین فنون را بکار می برد، درمی یابیم که هر اندازه سهم علم و فن در ترکیب بیشتر باشد، کارآیی و بهره وری ترکیب بیشتر است. این مقایسه را اگر میان سلاح سرد با سلاح گرم بکنیم، مشاهده می کنیم که هر اندازه سهم علم و فن در ترکیبی که یک اسلحه است، بیشتر باشد، کارآیی آن در ویرانگری و مرگباری بیشتر می شود. و باز، برای مثال، علم بر وجود موجودهای ذره بینی در دو نوع ترکیب کاربرد پیدا می کند: تولید دارو و تولید اسلحۀ میکروبی.
اما ترکیبی که علم و فن– فن خود ترکیب علم است با نیروهای محرکه- در آن شرکت می کنند، ترکیب این دو با نیروهای محرکه است. از جملۀ این نیروهای محرکه، کارمایه و سرمایه و یک یا چند مادۀ اولیه و… هستند برای مثال، در تولید لباسی که می پوشیم، این ترکیب بکار می رود، یعنی خود لباس ما هم ترکیبی از علم و فن با یک یا بیشتر مادۀ اولیه است.
فایدۀ دانستن این واقعیت که علم به تنهایی کاربرد ندارد، این است که بدانیم:
الف. علم نمی تواند اندیشۀ راهنما بگردد. چرا که دانستن خواص فیزیکی و شیمیایی و نیز زیست شناسی و ریاضی را به تنهایی نمی توان بکار برد، و تنها ترکیب آنها با نیروهای محرکه است که کاربرد پیدا می کند. بنابراین، علم بر خواص، هرگز نمی تواند خوب و بد ترکیبی را معین کند، و نمی تواند کردنِ کاری را تجویز کند و یا نکند. و
ب. علم، برای شرکت در ترکیبِ نیز، نیازمند اندیشۀ راهنما است. این اندیشۀ راهنما است که یکی از دو ترکیب (ساختن دارو و یا ساختن بمب میکروبی) و یا هر دو را تجویز می کند.
نظریه های علمی نیز به تنهایی کاربرد ندارند. برای مثال، نظریۀ «تنازع برای بقاء»– که در اینجا کاری به صحت و سقم آن نداریم- بکار بردنی نیست. مگر در ساختن اندیشۀ راهنما. از اتفاق، در قرن بیستم، این نظریه در ساختن اندیشه های راهنمایی چون نازیسم و استالینیسم و لیبرالیسم وحشی و سرمایه داری، هم بمثابۀ سازماندهی قدرت، و هم بمثابۀ اندیشۀ راهنمای توجیه گر آن، و حتی در ساختن اندیشۀ راهنمای ولایت مطلقه فقیه بکار رفته است. و این اندیشه های راهنما، بزرگترین مرگ آوری ها و ویرانگری ها را ببار آورده اند. در حقیقت، علم انگاشتن نقش خشونت و زور در بقای موجودات، از جمله انسان، بکارِ ساختنِ بیان قدرت (ایدئولوژی) می آید. در ایدئولوژی، نظریۀ تنازع بقاء، بن مایۀ آن میشود. بن مایه ترکیبی می شود که بیان قدرت را تشکیل می دهد:
برای مثال، بیان قدرتی که ولایت مطلقه فقیه است، از نظریۀ تنازع برای بقاء، خشونت را گرفته و سرشت انسان گردانده است. آنرا با نخبه گرایی (حاکمیت نخبه بر عوام)، و این دو را با دین، از جمله رابطۀ با واسطۀ انسان با خدا، ترکیب کرده است. این سه را با فنی که منطق صوری است، درآمیخته است، و این چهار را با زور، ترکیب (رابطۀ مطاع و مطیع میان ولی فقیه و جمهور مردم)، و این پنج را با اختیار مطلق بر همۀ نیروهای محرکه (جان و مال و ناموس مردم بعلاوه هرچه در زمین و دریا و آسمان هست)، در آمیخته است. بیان قدرتی که بدین سان ساخته می شود، بکار توجیه بکار بردن علم و فن در ترکیبی می آید که بیشترین مرگ آوری و ویرانگری را ببار می آورد. بیهوده نیست که سرمایه ها در بیابان زدایی بکار نیفتادند و در جنگ ۸ ساله و اتم سازی و فراوان بحران سازی های دیگر بکار افتادند. طبیعت ایران بیابان شد و ایرانیان گرفتارِ فقر و خشونت، بنابراین، نا امنی های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، شده اند.
اینک، اگر ساختار هرمی شکل جامعه های قدرت محور را– قسمت اول این وضعیت سنجی- در نظر مجسم کنیم، واقعیتی را آشکار میبینیم: در ترکیبی که در روابط قوا کاربرد دارد، هر اندازه سهم علم و فن بیشتر می شود، سهمی از نیروهای محرکه که از پایین به بالا جریان می یابد، بیشتر می شود. هرگاه تأمل را بیشتر کنیم، در می یابیم که هر اندازه، نقش زور و خشونت در اندیشۀ راهنما بیشتر، ترکیبی از علم و فن و نیروهای محرکه که در روابط قوا بکار می رود، هم مرگبارتر و ویرانگرتر، و هم قوت و شدت جریان نیروهای محرکه از قاعده به رأس هرم، بیشتر می گردد. پس اگر، در پایان جنگ جهانی دوم، در اقتصادهای صنعتی، درآمد به نسبت مساوی میان کار و سرمایه تقسیم می شد و امروز ۷۰ درصد سرمایه و ۳۰ درصد را کار می برد، هم به دلیل بزرگ تر شدن مایۀ قدرت در اندیشۀ راهنما، و هم بیشتر شدن سهم دانش و فن در ترکیبی است که در رابطۀ قوا میان رأس و قاعدۀ هرم، بکار می رود.
تأمل را اگر بازهم بیشتر کنیم، بر مشاهدۀ واقعیت بس مهم دیگری توانا می شویم: بزرگ شدن سهم علم و فن در ترکیبی که بیان قدرت است و در ترکیبی که در روابط قوا بکار می رود، نا امنی همگانی و همه بعدی و همه جایی را جانشین امنیت ها کرده است؛ و هم نا امنی ها بر هم می افزاید. از نمایان ترین نا امنی های فرهنگی، بیشتر شدن سهم ضد فرهنگ قدرت در فرهنگ ها است که بنوبۀ خود، رابطه ها را بطور روز افزون، در رابطه های قوا از خود بیگانه می کند و این رابطه ها، بطور روزافزون، ویرانگرتر و مرگبارتر می شوند. بیشترین مرگ و ویرانی، سهم طبیعت و محیط زیست و قاعده و دیگر قشرهای پایینی هرم های اجتماعی می شود.
هنوز باید تأمل را بیشتر کنیم تا بتوانیم واقعیت دیگری را مشاهده کنیم: فراگیر شدن ضد فرهنگ قدرت، فضای اندیشه و عمل را چنان فرا گرفته است که انسان ها باور می کنند نه بدیلی وجود دارد، و نه می توان ساخت. انسان ها از یاد می برند که زندگی هرگاه عمل به حقوق ذاتی حیات باشد، رشتۀ بهم پیوسته ای از بدیل ها میگردد. تکرار زندگی یک نواخت، در اقتصادهای متکی بر مصرف انبوه و نیز اقتصادهای مصرف محور، ناهنجاری های روز افزون ببار می آورد. وضعیت جامعۀ امروز ایران، وضعیت زندگی در بن بست است. بن مایۀ پندارها و گفتارها و کردارها را در همان حال، زور (بمثابه همان ترکیب) و احساس ناتوانی و یأس گویای آیندۀ تاریک و غفلت از حقوق و بدیل، تشکیل می دهند.