back to top
خانهنویسندگانجمال صفری - فساد و غارت در دوران پهلوی اول...

جمال صفری – فساد و غارت در دوران پهلوی اول (1 )، بخش یکم

mosadegh

26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق،
 
«زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (102 )
 
   بر این نظر بودم مقدمه ای بر فصل مجموعۀ «در بارۀ فساد، غارت و جنایت نظام « سلسله جلیله روحانیت شیعه» بنویسم، در بررسی  که از کارنامه سیاهۀ نظام ولایت مطلقه فقیه نمودم، دیدم با دوران پهلوی اول و دوم قابل مقایسه نیست، زیرا فساد‎ و غارت و جنایت نظام « سلسله جلیله روحانیت»‏ در ‎برخی‎ ‎شاخص‌ ‎ها در تاریخ ایران‏ ‏‎بی‌ ‎سابقه‎ است.
 
    بدون شک شخص خمینی نظریه پرداز و پایه گذار نظام فاسد، غارتگر و ویرانگر ولایت فقیه است که در مجلس خبرگان اول به ریاست آقای منتظری خوش باور و با دستیاری بهشتی و حسن آیت و قریب به اکثریت روحانیون مجتهد در مجلس بر ضد اصول راهنما و خواسته های انقلاب و حقوق ملت با بکار بردن زور و فریب و تحمیل اصل ولایت فقیه، دست به کودتای ننگین زدند. به بیان دیگر فساد، جنایت و خیانت بر ضد حقوق ملی و جمهوریت مردم و اصول انقلاب بزرگ بهمن 1357 را مجلس خبرگان اول ریشه مند کرد. 
 
     بهشتی ها، هاشمی رفسنجانی ها، علی خامنه ای ها و … و مراجع ریز و درشت دولتی و دستیاران مکّلا و …، آمران و عاملان ویرانگر این نظریه در جامعۀ ملی شدند. به بیان دیگر، حکمت عملی این  روحانیون خونریز و جانی که نقش اساسی در استقرار ستون پایه های نظام جبار و مستبد « ولایت مطلقۀ فقیه » داشتند، بازتاب حکمت نظری بنیادها و حوزه های دینی و آموخته ها و خلقیات آنها بر اساس قدرت، زور و تزویر است. بطورکلی بنیادهای دینی در تمامی قرون و اعصار و از باستان تاکنون یکی از بنیادهای دیرپای استبداد در جامعه و موانع رشد و آزادی مردم بوده‌ اند. این ها بنا به عادت دیرینۀ خود با انواع روایت ها و حدیث های از خود ساخته، حرام را حلال کرده و حلال را حرام جلوه داده‌ اند!! و اموال و دارائیهای مردم را بدون نظارت دولت و حکومت های وقت و غیر مردمی و مستبد یا شراکت با آنها هِبِه کرده و ملاخور کرده‌ اند و می‌ کنند….. 
 
     زنده یاد استاد دکتر غلام حسین صدیقی در کتاب« جنبش‌ های دینی ایرانی در قرن های دوم و سوم هجری» در بارۀ «پیشوایان مذهب در دولت ساسانی» می‌ نویسد: « پیشوایان مذهب زردشت در دولت ساسانی  صاحب قدرت شدند و احیاناً با اشراف بر ضد پادشاه، تبانی می‌‌‌ کردند. در جامعه و بویژه در میان عوام نفوذ و تأثیرشان بسیار بود، بطوری که در زندگانی هر یک از ایشان دخالت می نمودند، همه چیز می بایستی به تصویب و تصدیق روحانیان باشد، نفوذ روحانیان تنها به قدرت ایشان در رسمی شناختن زایش ها و زناشوئی ها و جز اینها و اقدام به تطهیرات و قربانی ها نبود، بلکه دارائی، املاک زمینی و منابع ثروت هنگفت که از جریمه های دینی و عشر و بخشش ها حاصل می شد، در این امر دخیل بود، بعلاوه ایشان چنان استقلال وسیعی داشتند که دولتی در دولت  تشکیل می دادند.
 
   مؤبدان به کردار و رفتار مردم نظر داشتند و ادارۀ اخلاقی و معنوی ملت، خاصه تا نیمۀ اول قرن ششم میلادی، در دست ایشان بود. یکی از نتایج این اختیار واسع، تولید استبداد در میان مؤبدان بود و دیگر غلبۀ ظواهر و رسوم دینی و سست شدن عاطفۀ مذهب و شیوع تزویر و تقدّس دروغین.
 
   ظهور فرقه‌ های مخالف سنّت، بر شدت این استبداد افزود. روحانیان زرتشتی چنین می پنداشتند که وظیفۀ حکومت، یاری کردن با ایشان در دفع پیروان این فرقه هاست، و حکومت نیز بی‌ آنکه همه وقت به عواقب وخیم این سخت گیری های دینی توجه داشته باشد، برطبق این طرز فکر عمل می‌‌‌ کرد. به این ترتیب، مذهب زرتشتی با سختگیری و تعصب و ناموافقی با دین دیگر، پر از عقاید مطلق و آداب سخت و مناهی آزار دهنده شد.» (1) همچنان که ذهنیت تاریخی حکومت وحشت کلیسای قرون وسطی در غرب در قتل و جنایت و آتش زدن و سوزاندن دیگراندیشان فراموش نشدنی است…   
 
    سایت تابناک منتسب به محسن رضائی در ۷ اردیبهشت ۱۳۸۷می‌ نویسد: « در بسیاری از موارد، می‌ بینیم کسانی که به فعالیت‌ های شبهه‌ آمیز اقتصادی اشتغال دارند،‌ نه تنها اهل واجبات دینی هستند،‌ بلکه مرجع انجام بسیاری از مستحبات هستند و از راه‌ اندازی صندوق‌ های قرض‌ الحسنه گرفته تا برگزاری مراسم مذهبی و به جا آوردن حج و زیارت‌ های پی در پی، جزو برنامه‌ های ثابت آنهاست.
 
    بسیاری از چهره‌ های به ظاهر موجه که با استفاده از رانت دولتی به ثروت‌ های کلان می‌ رسند، حتی با اختصاص بخشی از منافع خود به عنوان وجوهات شرعی، در ساختار حوزه‌ های علمیه و برخی بیوت نیز صاحب اعتبار می‌ شوند و نتیجه آنکه مافیا در ایران برخلاف دیگر کشورهای دنیا، دست‌ کم در برخی از لایه‌ های بالا، ظاهری موجه دارد. هرچند منافع اقتصادی ناشی از این رانت‌ ها، تنها محدود به این چهره‌ ها نمی‌ شود و دیگر سودجویان اقتصادی نیز از این فضا استفادۀ خود را می‌ کنند و در مجموع، می‌ توان گفت که مافیا در ایران به نام برخی چهره‌ ها، و به کامِ شمار بسیاری از فعالان و رابطه‌ های اقتصادی، عمل می‌ کند.» 
 
     نوکیسه ها و خانواده های دارای روابط تارعنکبوتی مافیایی آخوندی، نظامی و مالی، از رأس تا قاعدۀ آن، و شبکه هایی که در طول این سه دهه تنیده اند، همانند دوران پهلوی‌ ها، سرمایه‌ ها و ثروت های ملی ایران را جذب کشورهای مسلط کرده اند و به این کار، همچنان ادامه می‌ دهند و کشور را بازار کالاهای بنجول غرب و شرق گردانده و با گسترش بازار سوداگری و دلالی که تفکر بنیادهای مذهبی می‌‌ باشد، هست و نیست حال و آینده کشور را به تاراج گذاشته اند. در این فساد و غارت ثروت و سرمایه های طبیعی و انسانی ایران، بخش قابل توجهی از جمعیت ایران را آلوده نموده اند و … الخ
 
   بیاد بیاورید وقتی شاه و همدستانش ایران را ترک کردند، مسئولین کشور گفتند 31 میلیارد دلار سرمایه و ارز توسط شاه و… از ایران خارج شده است: 
 
   در 23 دی ماه 1357 نشریات آن زمان با تیتر بزرگ نوشتند« دولت بختیار معرفی شد». بختیار در بخشی از سخنان خود هنگام معرفی دولت در مجلس سنا گفت: «خزانه خالی، فقر مالی، ورشکستگی بخش خصوصی، اعتصابات همه جانبۀ دستگاه‌های دولتی …میراث حکومت‌ های گذشته برای دولت این جانب است….». سناتور محمد علی مسعودی در این نشست خواستار پاسخگویی وزیر اقتصاد به این سئوال شد که «در ماه های شهریور، مهر و آبان تا موقعی که خروج ارز از کشور ممنوع شده است، چه کسانی ارز غیر بازرگانی بیش از یک‌ میلیون تومان از کشور خارج کرده‌ اند….» (نرخ تقریبی دلار 70 ریال بوده است). در حقیقت آنها نظام بانکی ایران را به علت پرداخت بی رویۀ اعتبارات و خروج سرمایه از کشور به ورشکستگی کشاندند. 
 
     بیاد بیاورید دوران حکومت ملی دکتر مصدق را که او و یارانش چگونه زندگی می‌‌‌ کردند. جا دارد در اینحا بخشی از گفتگویی از نشریۀ ایران فردا را (به همت شهید هُدی صابر، شماره 53 – اردیبهشت 1378) با آقای نصرت الله خازنی رئیس دفتر نخست وزیری حکومت ملی آقای دکتر مصدق بیاورم:
 
 * منابع مالی دفتر کار نخست وزیری از کجا تأمین می‌ شد؟
 
* از دارائی شخصی مصدق. بیست و هشت ماه تمام یک ریال از اعتبار دولت خرج نشد، همۀ خرج ها، شخصاً پرداخت می‌ شد. خرج نهار و شام و صبحانۀ 50  سرباز و درجه دار که آنجا بودند را خود آقای مصدق می‌ داد و همچنین عیدی‌ ها و هزینه‌ ها و پاداش ها را. مثلاً اگر فلان مهندس در موقع خلع ید فداکاری کرده بود، یک دفعه ده هزار تومان از خودش پاداش می‌ داد. حساسیت های مالی مصدق  نظیر نداشت. یک بار پیشکارش که شرافتیان نام داشت و 46 سال پیش او بود، برحسب تصادف با سایر کارمندان بانک و نخست وزیری سوار ماشین نخست وزیری شده بود. مصدق چنان توپ و تشری به او زد که به چه  مناسبت تو که کارمند دولت نیستی سوار ماشین دولتی شده‌ ای؟ تا این اندازه سخت گیر بود. حتی من گفتم آقا سر راه منتظر ماشین بوده است، وقتی اینها رد می‌ شده‌ اند ، دیده‌ اند شرافتیان هم ایستاده، گفتند شما هم بالا بیا و سوارش کرده‌ اند. حتی خود مصدق یک دفعه ماشین نخست وزیری را سوار نشد. آقای مصدق یک پلیموت سبز رنگ داشت که از آن  استفاده می‌ کرد.
 
* مصدق مبالغ اضافی هم به شما پرداخت؟
 
* به عنوان پاداش می‌ داد و ما نمی‌ گرفتیم. حتی یک روز ناراحت شد و گفت هیچ کس حق ندارد چک مرا برگرداند. گفتم شما می‌ بینید که من بعضی وقت ها تا نصف شب هم اینجا هستم. این چیزها را به پول تبدیل نفرمائید. من خرج ندارم، حتی احتیاج هم به حقوق دولت ندارم. گرفتن این پاداش مرا ناراحت می‌ کند. استدعا می‌ کنم به آقای شرافتیان بگوئید که این چکی را که به من داده ، پس بگیرد. ما به قصد خدمت به مملکت خودمان آمده‌ ایم.
 
* او چه گفت؟
 
* گفت زورم به تو نمی رسد.
 
   دکتر مصدق همۀ هدایایی که در مسافرت به آمریکا برد و فرش هایی که برای ترومن خریده بود، همه از جیب خودش بود، حتی خرج مشاورانی که با آقای دکتر مصدق رفتند، به عهدۀ خودش بود. نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که آقای دکتر مصدق در عرض 28 ماه حکومت خودش حدود 2 میلیون و ششصد هزار تومان خرج کرد.
 
* حساب خرج ها را دارید؟
 
* در ذهنم هست، مصدق هنگام کودتا بدهکار بود. یکی به خواهر آقای پرفسور عدل بدهکار بود، (خانم شمس فر، که هنوز هم زنده است)، یکی هم به یک وکیل عدلیه ای بدهکار بود که وکالت نمی‌‌‌ کرد، اما وکیل بود. این بود که وقتی کودتای 28 مرداد شد، دکتر مصدق حقیقتا” هیچ نداشت. پارک را هم که فروختند به  قرض هایش دادند. مثلا اگر جنابعالی نامه می‌ نوشتی، نوشته اش را می‌ برید و کاغذ سفید را دست من می‌ داد و می‌ گفت مبادا نفله بشود، مال دولت است و این ارز دولتی است. قضیه‌ ای یادم آمد. یک روز ایشان تب کرد و مریض شد. اتفاقاً روز جمعه هم بود. دکتر غلامحسین خان هم به شمال رفته بود. یک پزشک ارمنی بود که خیلی آدم شریفی بود. من دنبال وی فرستادم که بیاید معاینه کند. پزشک گفت آقای خازنی، آقای دکتر چیزیشان نیست، گرما زده شده‌ اند، چون سقف خانه‌ اش شیروانی است. اتاق گرم است، حتی مدتی که مشغول معاینه اش بودم، گرما مرا اذیت کرد. این فقط گرما زدگی است. اگر یک کولر گازی توی اتاقشان بگذارید، حالشان خوب می‌ شود و بلند می شوند. ارباب رجوع هم راحت هستند. من خودم در اندرونی کولر گازی نداشتم. زندگی مصدق فوق العاده ساده بود. در منزل ما هم کولر نداشتند که از آنها قرض کنم و به منزل آقای دکتر مصدق بیاورم. در تهران کولر گازی دو نمایندگی داشت;  یکی کاریر و یکی وستینگهاوس. کسی را فرستادم که یک کولر از آنها بخرد. گفتند در گمرگ خرمشهر است تا ترخیص کنیم و به تهران بیاوریم، یک هفته طول می‌ کشد. من گفتم که نمی‌ شود تا یک هفته صبر کنیم. هی پرس و جو کردیم که آقای فلانی، کولر گازی داری، یا نه ؟ از این و از آن پرسیدم تا مهندس حق شناس که وزیر راه بود، گفت اتاق من در شمس العماره یک کولر گازی دارد که اساساً کار نکرده است. برای اینکه شمس العماره  تابستان ها خنک است، زمستان هم گرم. چون از خشت ساخته شده و این کولر را من می‌ دهم باز کنند و بیاورند و اینجا بگذارند. گفتم مستلزم خرابی نیست؟ گفت نه، قابی درست کرده اند و گذاشته اند و در می‌ آوریم، کاری ندارد. چون مصدق یک دفعه فرموده بود که حتی یک چوب کبریت از مال دولت نباید توی خانۀ من باشد و این اولتیماتوم را از همان روزهای اول به من و به همه و حتی به پیشخدمت خودش داده بود. من به مش مهدی گفتم کولر را آوردم، اگر آقا پرسید از کجا آوردند، بگو من خبر ندارم. و راستی هم نمی‌ دانست از کجا آوردند. مصدق هی از من پرسید که این کولر را از کجا آوردید؟ می‌ گفتم دکتر گفته. جواب درستی نمی‌ دادم. بالاخره آنقدر مرا سؤال پیچ کرد که گفتم آقا من به نمایندگی وستینگهاوس و کاریر برای خرید کولر فرستاده‌ام، اما تحویل آن یک هفته طول می‌ کشد. این کولر را از کسی امانت گرفته‌ ام، یک هفته آن‌ را بگذارید، کولر که آمد یک دانه می‌ خریم و سرجایش می‌ گذاریم و این را به صاحبش می‌ دهیم، بالاخره مرا وادار کرد تا ناچار بگویم بابا این کولر در اتاق آقای مهندس جهانگیر حق شناس بوده‌ است. فهمید که من دنبال کولر می‌ گردم، گفت در اتاق من یک کولر است، هیچ به دردم نمی‌ خورد. برای چند روزی آن را امانت ببرید. من قبول کردم و آن را آوردیم. طبق دستور هم گذاشته‌ ایم. بالاخره گفت آقای خازنی من از شما استدعا می‌ کنم همین الان کولر را بردارند و ببرند سرجایش بگذارند. گفتم آقای دکتر نبض تان را گرفته، تب دارید. احتمالاً گرمازده هستید. گفت من حالم خوب است. گفتم آخر هر چیزی اندازه‌ ای دارد، تا این مقدار حساسیت؟ اگر کولر وزارت راه، پنج روز تو خانۀ شما کار کند، دنیا بهم می‌‌خورد؟ گفت نه، اصرار مکن. زنگ زد به مش مهدی آمد و به او گفت به اندرون بگویید “وان تیلاتور” (پنکه) روشن کنند. گفتم “وان تیلاتور” هوای گرم را، هی می‌ چرخاند، به چه درد می‌‌ خورد؟ خواهش و استدعا می‌ کنم، 3، 4 روز به من مهلت بدهید. می‌‌ خواهید سفارش کنم کولر را با هواپیما بفرستند. گفت من استدعا و خواهش می‌ کنم کولر را ببرید. آقا آنقدر به من اصرار کرد که کولری که یک ساعت کار کرده بود، دو باره در آوردیم و به وزارت راه فرستادیم. تا این اندازه افراطی بود.
 
   ما از اعتبار دولت، یک شاهی استفاده نکردیم، چه در دفتر نخست وزیر و چه در منزل دکتر مصدق. آقا اعتبار محرمانه‌ ای داشت. نخست وزیر برای تشریفات می‌‌‌ توانست همه نوع خرج بکند. مصدق می‌ گفت من که کار محرمانه‌ ای ندارم. از اعتبار محرمانه و از اعتبار اختصاصی که در اختیار نخست وزیری بود، در آن 28 ماه دیناری خرج نشد.
 
* پایان سال مالی، سرنوشت حساب  اعتبار محرمانه چه شد؟
 
* به خزانه بر می‌ گرداندند.
 
* شما برای ادارۀ دفتر، تنخواهی در اختیار داشتید؟
 
* تنخواه در دست من نبود. مصدق یک پیشکاری داشت به نام شرافتیان که درآمد موقوفات بیمارستان نجمیه را او اداره می‌‌‌ کرد. ضمناً مخارج خانه و اینها را او می‌ داد، ما هیچ مالی در اختیار نداشتیم.
 
* زندگی مصدق چقدر ساده بود؟
 
* عرض کنم روزی که منزل غارت شد، تمام اثاثیۀ منزل دکتر مصدق سی هزار تومان نمی ارزید؟ فرش های خیلی معمولی داشت که در آن تاریخ حدود 1500 تومان نمی ارزید، فرشی هم در اتاق هیئت دولت بود که اتاق پذیرایی آقای دکتر مصدق هم بود که خیلی معمولی بود. حتی اتاق ملک اسماعیلی که معاون پارلمانی بود، فرش نداشت. زندگی او واقعاً ساده بود. مبل های او عبارت بود از چوب های معمولی که همیشه دیده اید، فقط دو تا دستگیره داشت، دو تا هم تشک داشت که باز می‌‌‌ کردند و می‌ نشستند و سر جایش می‌ گذاشتند. نه خیال کنید ساخت هانس بود، ابداً، منزل آقای دکتر مصدق، چه اندرون و چه بیرون، ساده ترین خانه‌ ها  بود، یک دانه آنتیک که قیمت حسابی داشته باشد، اصلا”  نبود، خیلی ساده زندگی می‌‌‌ کرد.(2)
 
   بهر رو ، در این فصل مجموعه «فساد و غارت دوران پهلوی اول» را با استناد به اسناد و تحقیقات پژوهشگران مختلف نگارش، تنظیم و تدوین کرده ام و با نوشتۀ تحت عنوان «ثروت رضا شاه چگونگی جمع آوری آن»  به قلم حسین مکی از کتاب « تاریخ  بیست سالۀ ایران » آغاز می‌ کنم و در اختیار خوانندگان ارجمند قرار می‌ دهم:
 
◀ ثروت رضا شاه، چگونگی جمع آوری آن:
                                                                    
 شاهی که بر رعیت خود می‌ کند ستم     مستی بود که می‌‌ خورد از ران خود کباب 
                                                                                                                (صائب تبریزی)
 
   حسین مکی در کتاب «تاریخ بیست سالۀ ایران» دربارۀ غارت و غصب املاک مردم، اینگونه شرح ماجرا می‌ کند: همه می‌ دانند که رضا خان قبل از کودتا، یعنی در دورۀ سربازی، بقول معروف «در هفت آسمان یک ستاره نداشت»، حتی در موقعی که افسری جزء بود، در یک خانۀ محقر استیجاری در یکی از کوچه های سنگلج منزل داشت، و ماجرای صابون فروش دوره گرد، مشهور است که به خانۀ رضا خان چند قالب صابون نسیه می‌ دهد و چند  روز بع  برای مطالبۀ  پول صابون مراجعه می‌ کند و کار به نزاع لفظی می‌ کشد و حرف های زشت بین رضا خان و صابون فروش رد و بدل می‌ شود و پس از آنکه رضا خان به مقام وزیر جنگی ارتقاء یافت، اتفاقاً روزی ضمن عبور با صابون فروش مزبور مواجه و مصادف می‌ شود و صابون فروش مورد سؤال و جواب قرار می‌ گیرد.این داستان را معمرین شنیده اند و حتی در یکی از روزنامه هم نوشته اند که در کتاب «رضا شاه» به چاپ رسیده است.
 
    اما در اواخر دوران وزیر جنگی، نخست بومهن و سپس رودهن را متصرف شد. مجلۀ  پیکار- که در برلن منتشر می‌ شد- کاریکاتوری از رضا شاه به شکل اژدهای خطرناکی کشیده بود که در حین خزیدن، زمین ها و قراء و قصبات و املاک مردم  را می بلعید. ناگفته نباید گذاشت که انتشار این کاریکاتور و مطالب آن موجب شد که روابط ایران و آلمان به تیرگی گراید.
 
    رضا خان در دوران ریاست وزرائی، از بومهن به طرف مازندران، و در دوران سلطنت، بطرف گرگان و گیلان و سایر نقاط کشور همچنان با سرعت و شدت عجیبی، شروع به تصرف املاک و دست اندازی به هستی مردم نمود. بطوریکه در شهریور 1320 که اجباراً از ایران خارج گشت، طبق گفتۀ مؤید احمدی نمایندۀ کرمان درجلسۀ رسمی مجلس، رضا شاه دارای 44 هزار پارچه آبادی از قریه و قصبه و بلوک بوده است. بعلاوه مبلغ 58 میلییون لیره دربانک های انگلستان سپرده است و دربانک ملی هم طبق صورت حساب رسمی 68 میلیون تومان سپرده داشته که به فرزندش بخشیده است. بطوریکه گفته اند رضا شاه ظرف مدت 16 سال سلطنت، یکی از ثروتمندان جهان گشته بود.
 
    ناگفته نباید گذاشت که رضا شاه بزرگترین کارخانه و هتل دار در ایران بوده است. مانند هتل آبعلی و ویلاهای مبارک آباد و هتل‌ های گچ سر چالوس، رامسر، دربند شمیران، فردوسی در تهران و غیره، و کارخانه های حریربافی چالوس و پارچه بافی علی آباد( شاهی) و کارخانۀ برنج  پاک کنی و پنبه و کارخانۀ سنگ و غیره هم بوده است. و اگر غارت هائی که از خزانۀ اقبال السلطنته ماکوئی و سردار معّزز بجنوردی و خزعل و دیگران را بحساب آوریم، معلوم می‌ شود که چه ثروت سرسام آوری ظرف این مدّت اندوخته است. گرچه از غارت خزائن اشخاص فوق الذکر چیزی عاید او نشد و نصیب خزانۀ سلطنتی انگلستان گشت که شرح آن در این دوره تاریخ (جلد دوم)  داده شده است.
 
    رضا خان در دوران سربازی و قبل از رسیدن به مقامات بالا، بسیار بی چیز و تهیدست بوده است و البته خود داستان اوان جوانی و سربازی را برای عده ای از رجال همراه، بدون پروا و پرده پوشی نقل نموده است. اورنگ (شیخ الملک) که یکی از همراهان (ملتزمین رکاب) بود درین باره مقالۀ مفصلی در بیست و چهارمین سال (1347) سالنامۀ دنیا در صفحۀ 176 و 181 نگاشته است که ذیلاً نقل می‌ شود:  
 
◀ داستان سختی‌ ها و ناملایمات رضا شاه:
 
« مسافرت به صفحات شمالی و بازدید از شهر های مازندران و گرگان و دشت از مسافرت های لذت بخش رضا شاه بوده است که از همان اوائل سلطنت خود، انجام این مسافرت های دو هفته ای را ضروری تشخیص داده بود و هر سال دو بار به آن صفحات سفر می‌‌‌ کرد و با دقت به رسیدگی اوضاع آن مناطق می‌ پرداخت. در سال های اول سلطنت رضا شاه  کبیر، در بیشتر این مسافرت ها اینجانب در الزام شاه به این مسافرت می آمدند. رضا شاه کبیر اهل مازندران بود و در مازندران به دنیا آمده بود. رضا شاه به مازندرانی بودن خود مباهات می کرد … بوسیلۀ اتومبیل صورت می گرفت و شاه ملتزمین رکاب از طریق جاده فیروزکوه  که چندین  از ساختمان این راه شوسه سپری نشده بود عازم اولین شهر شمال یعنی شهرستان شاهی می‌ شدند. شاه با وجودی که از پل سفید عبور می‌‌‌ کرد، ولی هرگز فرصتی  پیدا نمی‌‌‌ کرد تا از زادگاه خود (الاشت)  بازدید بعمل آورد. راه سفر به قریۀ «الاشت» از پل سفید می‌‌ باشد و رضا شاه با وجودیکه به این راه آشنائی داشت و می دانست از این راه کوهستانی با چه وسیله ای می توان عبور نمود تا بقریۀ « الاشت» رسید، ولی اشتیاقی به بازدید از«الاشت» نشان نمی‌ داد و اما همیشه این سفر و عبور از سوادکوه و پل سفید خاطرات ایام کودکی خود را بر می شمرد.
 
هوش فراوان رضا شاه، فوق العاده جلب نظر ملتزمین را می‌‌‌ کرد و بخاطر دارم روزی در بین راه، اتومبیل حامل شاه متوقف شد و پس از اینکه اتومبیل های حامل ملتزمین به اتومبیل رضا شاه رسید، شاه از اتومبیل رولزریس مشکی رنگ خود بیرون آمد.
 
شاه روی خود را به ملتزمین نمود و از دوران جوانی خود حکایتی نمود که من بی‌ مناسبت نمی‌ دانم به شرح آن حکایت بپردازم. اولاً باید به اطلاع خوانندگان گرامی سالنامۀ وزین دینا برسانم رضا شاه مطالب را بطور پخته بزبان می‌ آورد. رضا شاه در سخن پردازی شیوۀ خاصی داشت. او با وجودیکه اهل مازندران و خطۀ سواد کوه بود، ولی لهجۀ شاه شباهتی به یک نفر مازندرانی و سواد کوهی نداشت. رضا شاه خیلی کم به زبان مازندرانی آشنا بود و بیش از چند کلمه با چند جمله به این زبان محلی آشنائی نداشت، ولی زبان مازندرانی را می‌ فهمید و کسی که به این زبان صحبت می‌‌‌ کرد، او بخوبی به مفهوم آن سخنان پی‌ می‌ برد و احتیاجی به مترجم نداشت.
 
   صدای شاه بم و گیرا بود، و در موقع سخن گفتن دچار هیجان نمی‌ شد. همچنین هیچوقت به هنگام صحبت کردن، لبخند بر لبانش نقش نمی بست. آن‌ روز شاه در کنار جادۀ شوسه و در مرتفع ترین نقطۀ گدوک اشاره به کوه های سر به فلک کشیده نمود و ماجرای هیجان انگیزی را که در سنین 18 سالگی بر او گذشته بود، حکایت کرد. رضا شاه فرمود، اورنگ بهتر از همۀ حاضران می‌ داند من چه می‌ گویم، چون او هم به وضع این صفحات آشنا بوده و اهل این خطه است و هم اینکه هم ولایتی من می‌‌ باشد. من جوان 18 سالۀ سرد و گرم چشیدۀ روزگار بودم. من محبت پدر و مادر را درک نکرده بودم و از روزیکه خودم را شناختم، در اجتماع بودم، به کار و کوشش می‌ پرداخته و تلاش معاش می‌‌‌ کردم. در آن روزگار تنها کاری که وجود داشت، کار سربازی بود و من هم در آن سن و سال، وارد خدمت سربازی شده بودم، چون به سرباز داوطلب اگر هیچ چیزی نمی‌ دادند، اقلاً همان جیرۀ نقدی یا جنسی و مواجب مختصر را پرداخت می‌‌‌ کردند، و یا اگر هم جیره‌ ای نمی‌ دادند و مواجب را به وقت نامعلوم موکول می‌‌‌ کردند، حواله ای به عهدۀ خوانین ایالات و ولایات صادر می‌‌‌ کردند تا آن سرباز گرسنه و لخت و عور به صفحات مختلف کشور رهسپار شده، حواله را وصول نماید، ولی بسیار اتفاق می‌ افتاد که اینگونه حواله‌ ها نکول شود، مگر اینکه آن سرباز لخت و گرسنه با اتکاء به تفنگ خود بتواند قدرت خود را اعمال نماید، ولی قدرت او در برابر قدرت خوانین آن‌ روز ایران صفر بوده است، بدلیل اینکه همۀ اعیان و اشراف ایالات و ولایات مملکت، عده‌ ای را تحت سلاح خود داشته و این عده در پناه تفنگ های خود، دست به هر عملی به نفع مصالح آن خان و آن ارباب و اعیان می زده‌ اند.
 
    در اینوقت رضا شاه امیر نظام گروسی رئیس دوم تشریفات سلطنتی را که قدری عقب‌ تر ایستاده بود، به جلو خواند و گفت امیر نظام هم خیلی خوب می‌ داند که اوضاع آن‌ روز ایران بر چه منوالی بود، سپس محمد ابراهیم علم (امیر شوکت الملک) را مورد خطاب قرار داده و فرمودند «شوکت» هم می‌ داند من چه می‌ گویم و او با وجودی که در سیستان و بلوچستان نفوذ و اعتبار داشت، گرفتار بعضی از این خان ها بوده است. رضا شاه سپس ادامه داد: من در آن سن و سال که مدتی بود وارد خدمت سربازی شده بودم، ولی نه جیره‌ ای دریافت می‌‌‌ کردم  و نه مواجبی به من داده می‌ شد و یا حتی حواله‌ ای عهدۀ یکی از خان های مملکت  نمی‌ دادند تا رهسپار نقطه‌ ای از کشور شوم و آن حواله را وصول نمایم، خوشحالم بودم اقلاً صاحب یک تفنگ و یک رأس اسب می‌ باشم، به همین جهت مرخصی گرفتم تا با اسب که تنها وسیلۀ آن‌ روز ایران در مسافرت از نقطه‌ ای به نقطه ای دیگر کشور بوده است، به مسقط الرأس خود سفر نمایم و اقلاً با افراد فامیل خود تجدید عهد نمایم، چون سال ها بود از آنها خبری نداشتم و مدت ها بود به زادگاه خود سفر نکرده بودم. من با اسب از تهران خارج شدم و خوب بخاطر دارم از محل قصر قاجار که اطراق گاه ما بود، راه افتادم. من هیچکس را در این سفر همراه نداشتم؛ لباس من وصله دار بود و درست است لباس سربازی به تن داشتم، ولی این لباس نشانی از سربازی نداشت و از طرفی مردم در طول راه، از سرباز به صورت خوشی استقبال نمی‌‌‌ کردند، چون می‌ دانستند پای هر سرباز داوطلب، به هر نقطه از دهات برسد، بدبختی و بیچارگی به ارمغان می‌ آورد.
 
    سرباز داوطلب وارد هر دهستانی می‌ شد، قصد او از این سفر ایجاد امنیت نبود، بلکه وصول مالیات برای حکمران محلی بوده است و حکمران مالیات ها را دریافت می‌‌‌ کرد و روی میل خود مبلغی را به تهران حواله می‌ نمود و تهران هم اصلاً سؤال نمی‌‌‌ کرد چقدر در طی سال مالیات وصول شد و چه مبلغ به مصرف امور محل رسید، چون نه کتابی وجود داشت و نه احتیاجی به محاسبه بود، و هر حاکمی که بیشتر انصاف می‌ داشت، مبلغ بیشتری مالیات به مرکز می‌ فرستاد و بودند حکامی که در بعضی از سال ها، به دلیل بدی وضع کشاورزی و نقصان محصول و یا بدی کسب و کار و عدم رونق بازار، یک شاهی به مرکز حواله نمی‌ کردند. من در آن روزها که محیط ایران بر این منوال بود، تهران را پشت سر نهادم تا خود را به مسقط‌ الرأس خود (الاشت) برسانم. من از همان لحظه‌ ای که پای خود را از دروازۀ تهران بیرون گذاشتم، احساس عدم امنیت در خود نمودم. با هر دهقانی که به طرف تهران در حرکت بود تا بار الاغ خود را به پایتخت برساند، حتی جواب سلام دریافت نداشتم، اصلاً همه، حس بدبینی خاصی نسبت به سرباز داوطلب داشتند. اصولاً در آن موقع، سرباز اجباری وجود نداشت و کسی را برای انجام خدمت، احضار نمی‌‌‌ کردند.
 
    سربازان بطور کلی بصورت سرباز داوطلب بودند و حقوق آنها در ماه از 22 ریال تجاوز نمی‌‌‌ کرد. راه تهران به مازندران ناهموار بود و مجموع اتومبیل موجود در تهران به پنج دستگاه نمی‌ رسید که اولین اتومبیل را مظفر الدین شاه در سفر خود به فرنگستان در شهر بروکسل خریداری کرده بود و از راه روسیۀ تزاری وبحر خزر به بندر انزلی حمل شده بود و با گاری به تهران رسید.
 
 من به راه مازندران آشنائی داشتم و البته این راه، شبیه کوره راه های مملکت نبود که مسافر احتیاج به بلد داشته باشد. من می‌ دانستم باید نزدیک هشت روز در راه باشم تا به «آلاشت» برسم. تمام موجودی جیب های من 15 قران بود. من یک پائیز سرد و در همین ایام که ماه آبان بود، رهسپار مسقط الرأس خود شده بودم. من در همان روز اول مسافرت که به زحمت توانستم بر سرعت اسب بیفزایم و شب هنگام به جاجرود برسم، ناملایمات دیدم، چون هیچ کس حاضر به کمک نبود و حتی به تقاضای من برای تهیۀ علوفۀ اسب جوابی نمی‌ داد و عجیب اینکه در کاروانسرا، تعدادی از اسبان در آخورها مشغول نشخوار جو بودند، کاروانسرا دار تا قبلاً پول نمی‌ گرفت، اجازۀ ورود اسب را به محوطۀ کاروانسرا نمی‌ داد، البته به اسبان سایر مسافران اجازه ورود می‌ داد، ولی به اسبان سربازان و مأمورین دولت چنین اجازه‌ ای داده نمی‌ شد و بطور کلی نه تنها  کاروانسرا دار، بلکه کاسب و سایر افراد، دچار یک حس بدبینی خاصی نسبت به مأمورین دولت شده بودند و کمترین اعتنائی به آنها نمی‌‌‌ کردند و لحظه‌ ای به آنها امان نمی‌ دادند و در هیچ کاری حس تعاون و معاضدت نداشتند. من که تمام موجودی خود را بیش از 15 قران نمی‌ دانستم و از لحظه‌ ای که از تهران راه افتاده بودم یک قران از این 15 قران را برداشت نکرده بودم و برای غذای راه خود، قبلاً مقداری نان و پنیر و انگور تهیه  کرده بودم که البته کفاف بیش از دو وعده غذا را نمی‌ داد، ولی برای اسب که مرکوب  من در این سفر بجز یک جوال جو، دیگر هیچ نوع غذای دیگری از علوفۀ سبز و یا خشک بهمراه  نداشتم و … من نه زور داشتنم و نه لشکری را به همراه خود کرده بودم تا بتوانم در این سفر هشت روزه  ناملایمات را پشت سر بگذارم و همانطوری که گفتم اصلاً مردم طول راه، اعم از شهری و دهاتی، روح طغیان و سرکشی پیدا کرده بودند و کوچکترین میانه‌ ای با مأمورین دولت نداشتند. من مقداری سوغات هم برای بستگان خود خریداری کرده بودم و از تهران به قریۀ «آلاشت» می‌ بردم چون مدت ها بود از آنها خبری نداشتم و در آن ایام رسم بود که برای صله ارحام، مسافری که از راه دور و پس از مدت های دراز به شهر و دیار خود سفر می‌‌‌ کرد، حامل مقداری سوغاتی باشد، چنانکه مسافرین به مشهد و کربلا، پس از بازگشت به ایران، قسمت اعظم بار کجاوۀ آنها را سوغاتی تشکیل می‌ داده است و البته هنوز این رسم باقی و برقرار است و سوغاتی ها از همه نوع از خوردنی اعم از تنقلات و پوشیدنی می‌‌ باشد. در جاجرود برای رفع خستگی از اسب و همچنین یک شب استراحت در قهوخانۀ کثیف این قریه، ناچار شدم تحمل ناملایمات را بنمایم و اجحاف کاروانسرادار و قهوه‌ چی را هم به دیدۀ منت بپذیرم و هرچه خواستند، بپردازم. بامداد روز بعد در حالیکه  موجودی من به نیم رسیده بود، راه بوم « هن » و« رودهن » را پیش گرفته و به هرجا رسیدم وضع را بدتر از جاجرود دیدم. نه تفنگ سربازی، ترسی بوجود می‌ آورد و نه لباس سربازی، مردم طول راه، بخصوص دهقانان را دچار رعب و ترس می‌‌‌ کرد، چونکه همه به توخالی بودن تفنگ و بی‌ اهمیتی لباس سربازی، آنهم لباس مندرس و کهنۀ سربازی اعتقاد داشتند و از بس که الدورم و بلدروم شنیده بودند، اعتنائی به هیچیک آنان نمی‌‌‌ کردند. ظلم و استبداد حکومت تهران و حکومت های مطلقۀ شهرستان ها بجائی رسیده بود که مردم نیز به این آتش ظلم و بیدادگری دامن می زدند و اصلاً  کسی حاضر به دستگیری از حاجتمندی نبود و من به راستی در این سفر یک فرد حاجتمند بودم و حاجتمندی من، جنبۀ حکایت رشادت می‌‌‌ کرد، ولی هیچگاه حاضر نمی‌ شدم از این قدرت جسمانی به نفع خود بهره برداری نمایم و برای تهیۀ جا و مکان جهت استراحت یک شبه و یا غذای مجانی، قدرت خود را به رخ افراد بکشم. از یکنفر کمک ندیدم و یکنفر حاضر نشد حاجت مختصر من را بر آورده سازد. من می‌ دانستم وضع در ایالات و ولایات بر این منوال است، ولی هرگز تصور نمی‌‌‌ کردم اوضاع تا به این حد حاد بوده باشد و اگر می‌ دانستم سفر پرمخاطره‌ ای در پیش دارم، هرگز دست به این سفر نمی‌ زدم، چون سال ها بود از تهران خارج  نشده بودم و هر چند در تهران همه نوع نایملایمات وجود داشت، ولی تهران سیصد هزار نفری آن روز، از حداقل نسبی آسایش و امنیت برخوردار بود. برنامۀ سفر من به زادگاه خود در «الاشت» برای مدتی کمتر از ده روز بود، چون اگر بیشتر از این مدت در آن قریه اقامت می‌‌‌ کردم، راه بازگشت مشکل می‌ شد و برف و سرمای شدید اجازۀ مراجعت نمی‌ داد، هر چند من بد فصلی را برای این سفر انتخاب کرده بودم، چون سرما، بخصوص در موقع شب، هر چه بسوی گردنۀ گدوک پیش می رفتم، افزایش پیدا می کرد.
 
 در این وقت رضا شاه سکوت اختیار نمود و دستور آوردن چای داد. البته همیشه در اتومبیل حامل شاه قمقمۀ محتوی چای داغ وجود داشت. شاه چای را به صورت دیشلمه می نوشید. رضا شاه علاقه‌ ای به نوشیدن چای در فنجان نداشت و همیشه چای در استکان و نعلبکی می‌ نوشید، مگر اینکه استکان و نعلبکی در دسترس نمی‌ بود. بلافاصله قمقمه به حضور آورده شد و رضا شاه با دست خود چای در استکان ریخت و به نوشیدن پرداخت و در حالیکه هر جرعه از چای را می‌ نوشید، به شرح خاطرات می‌ پرداخت و ماجرای این سفر هیجان انگیز و در عین حال ملالت بار را حکایت می‌‌‌ کرد. رضا شاه ادامه داد: من وقتی به فیروزکوه  رسیدم، دیگر پولی به همراه نداشتم و حتی قسمتی از سوغاتی ها را در طول راه بخصوص در بومهن و جابون، به فروش رسانیده بودم تا خرجی راه را تأمین نمایم، چون هیچکس به هیچ مسافر غریب، بخصوص سرباز و سایر مأمورین دولت، پناه نمی‌ داد. من تصور می‌‌‌ کردم اقلاً در فیروز کوه خواهم توانست از محبت بعضی از دوستان قدیم پدرم که در این قصبۀ کوهستانی سکنی داشتند، برخوردار شوم. ولی آثار و علائمی از این محبت ندیدم  و با وجودیکه به سراغ بعضی از آنها رفتم، ولی کسی حاضر نشد خود را آشنا بداند و اظهار آشنائی نماید و دوستی خود را که ریشه‌ های قدیم داشت، ظاهر سازد. من نیم بیشتری از راه را طی  کرده بودم، ولی می‌ دانستنم راه بس دشوار و سخت و جانفرسا در پیش دارم. اصولاً راهی که در پیش داشتم، راه چوپانان بود که در قشلاق و ییلاق از این راه استفاده می‌‌‌ کردند، راهی بود که از گردنۀ گدوک می گذشت، همین راهی که اکنون مشغول پیمودن آن می‌ باشم. من نزدیک غروب آفتاب با همان اسب که دیگر رمقی نداشت، وارد فیروز کوه شدم. باد تندی می وزید و سرما کاملاً احساس می‌ شد.  پرنده در کوچه های تنگ و تاریک قصبه، پر نمی‌ زد و جنبده‌ ای دیده نمی‌ شد. آنقدر به جستجو پرداختم تا توانستم به قهوه خانه‌ ای دسترسی پیدا کنم، چون می‌ دانستم دوستان و یاران قدیم پدرم، باب آشنائی را با من که سرباز لخت و عور و گرسنه‌ ای بودم، باز نخواهند کرد. قهوه‌ چی اهل سمنان بود و سال ها بود که در قصبۀ فیروز کوه به قهوه چی‌ گری اشتغال داشت و کسی بود که با بیشتر چاروادار ها و قافله‌ های مسافرین آشنائی پیدا کرده بود و اسم و رسم آنها را می‌ دانست، من چه کسی هستم و اهل کجا می‌ باشم و از کجا آمدم و به کجا می‌ روم، و شاید تصور می‌‌‌ کرد سرباز داوطلب ساده و بدون پول و مال و منال می‌ باشم که مانند سربازان عزم را جزم کرده‌ ام تا راه دهات بزرگ را پیش بگیرم و مالیات حاکم را وصول نمایم. قهوه چی سمنانی در همان بدو ورود من به قهوه خانه، توجۀ خود را به اندام من جلب کرد. اولین سؤال او این بود شب را در قهوه خانه بیتوته خواهید کرد، یا اینکه در محل دیگری به استراحت خواهید پرداخت؟ معلوم بود من جز قهوه خانه، مکانی برای استراحت نداشتم و استراحتگاه قهوه خانه نیز فاقد همه چیز بود و ده ها نفر از مسافرین که متأسفانه همگی وضع و حالی شبیه وضع و حال من داشتند، مجبور بودند در گوشۀ قهوه خانه چمباتمه زده و شب دراز را به صبح آورند، من به شدت گرسنه بودم و از طرفی اسب بی‌ رمق من که ناتوان شده بود، در خارج از قهوه خانه پس ماندۀ کاه سایر اسبان را که تا لحظه ای پیش در آنجا به  استراحت می‌ پرداختند، به دندان می‌ کشید. همانطوری که گفتم دیگر یک شاهی در جیب نداشتم، ولی مختصری از سوغاتی که عبارت بود از سه قواره چیت، هرکدام به اندازۀ سه متر، در خورجین اسب خود موجود داشتم. چاره‌ ای جز فروش سه قواره چیت برای تأمین مخارج قهوه خانه و تهیۀ علوفۀ مرکوب نبود، ولی نمی‌ دانستم در آن وقت از غروب آفتاب آیا دکانی باز است که من بتوانم این سه قواره چیت را به فروش برسانم و یا اینکه باید آنها را نزد قهوه چی به امانت بگذارم و درگرو او باقی باشد تا پس از بازگشت از سفر (الاشت) مخارج یک شب اقامت در قهوه خانه را به او کارسازی نموده و سه قواره چیت را تحویل بگیرم، و اما من چیت ها را برای  سوغاتی به زادگاه خود می‌ بردم و لطفی نداشت که پس از پایان سفر الاشت و بازگشت به تهران، در موقع ورود به فیروز کوه، آنها را از قهوه چی تحویل گرفته و مجدداً به تهران برگردانم. البته وضع زندگی فامیل من در الاشت بد نبود و همگی متکی به خود بودند و روی تلاش و کوشش خود به زندگی می‌ پرداختند و سربار دیگران نبودند و من هم نمی‌ خواستم خود را سربار آنها نمایم، چون اتکا بنفس داشته و دارم و به همین جهت به فوریت تصمیم گرفتم سه قواره چیت را به رسم سوغات به الاشت نبرم، زیرا ارزش چندانی نداشت، بدلیل اینکه قسمت اعظم سوغاتی ها را در طول راه از دست داده و خرج خود و مرکوب خود کرده بودم و مهمتر از همه اینکه نمی‌ خواستم از بستگان خود برای مراجعت به تهران خرج سفر دریافت نمایم، چون به رگ غیرتم بر می‌‌ خورد، لذا هر سه قواره چیت را از خروجین در آورده و با خود به قهوه خانه آوردم و در حالی که قهوه چی چشمان خود را به من دوخته بود و مرا همچنان ورانداز می‌‌‌ کرد، تحویل او دادم و گفتم هرچه خرج امشب می‌ شود از محل قیمت این سه قواره پارچه حساب کنید، ولی قهوه چی بلافاصله در جواب گفت، من بزاز نیستم، باشد تا صبح به بزاز محله بفروشید. ولی من قصد داشتم صبح خیلی زود به سفر ادامه بدهم و فیروز کوه را ترک نمایم. قهوه چی که خیلی خوب به روحیه واردین آشنا بود، دانست که واقعاً پولی به همراه ندارم و منظور از فروش چیت، تأمین مخارج می‌‌ باشد. او بدون اینکه  سخن دیگری بگوید، سه قواره چیت را از دست من گرفت و در دولابچۀ خود گذاشت و سپس یک استکان چای قند پهلو به دست من داد. بهر ترتیبی که بود  و در آن وضع ناهنجار، شب را در آن قهوه خانۀ مخروبه و بسیار کثیف و در عین حال سرد، به روز آوردم، در حالیکه قهوه چی فقط دو قران و نیم مابه التفاوت بهای سه قواره چیت را پس از کسر مخارج آن شب من در قهوه خانه و نگاهداری اسب در طویلۀ خارج قهوه خانه و تهیۀ علوفۀ مرکوب را، پرداخت کرده بود. ایکاش من به این سفر ادامه نمی‌ دادم. برای اینکه دنبالۀ سفر پر از مخاطره بود. رگبار تندی شروع شده بود و راه را بهیچوجه تشخیص نمی‌ دادم. رگبار یک ساعت بیشتر ادامه نداشت، ولی قسمتی از نیروی خود را از دست داده بودم و نیم ساعتی بعد مرکوب من هم از دست رفت، یعنی به زمین نشست و روی ناتوانی و گرسنگی، جان داد و من در وضعی فوق‌ العاده دشوار و در حالیکه به شدت خسته و کوفته شده بودم، مختصر لوازم سفر خود از روی لاشۀ اسب برداشته و به راه افتادم. آنقدر راه رفتم تا به کاروانسرای مخروبۀ بین راه گدوک رسیدم، هیچکس در کاروانسرا نبود و البته سرما بیداد می‌‌‌ کرد. من وقتی در انجام کاری تصمیم بگیرم، محال است تا به مقصود نرسم، از تلاش دست بکشم، من تصمیم گرفته بودم به هر نحوی که باشد از این مشکل رهایی یابم و به راه ادامه بدهم و با وجودیکه راهی که در پیش داشتم  کوهستانی بود و خستگی بوجود می‌ آورد و من نیز به شدت خسته بودم و گرسنگی مرا یک چوپان سنکسری که برای حمل اثاثۀ خود از آن کاروانسرا، بین راه گدوک، رفع کرده بود، ولی عزم را جزم کردم و بطرف مقصد پیش رفتم، ولی در همین نقطه که اکنون متوقف می‌ باشیم، از پا افتادم و قدرت پیشروی بیشتری را پیدا نکردم، و من در همین کلبۀ مخروبه که هنوز باقی و بر قرار است و از دور آن را مشاهده می‌ کنید، دو نفر چوپان پناهم دادند، من مدت هفت روز درحال اغماء بودم و این اغماء، ناشی از طی کردن راه سخت و دشوار و تحمل ناملایمات طول راه، اعم از بی‌ خوابی و بی‌ غذائی بوده‌ است. وضع من بصورتی در آمده بود که رفتن به زادگاه خود در «الاشت» اصلاً ممکن نبود و کاروانی که از راه رسیده بود، در ظهر روز هفتم از روی رحم و شفقت حاضر شدند مرا به تهران انتقال بدهند، به شرطی که نیمی از راه با یکی از قاطران کاروان طی کرده و نیمی دیگر را پیاده به همراه کاروانیان بپیمایم. من همان روز تصمیم گرفتم با ناملایمات مبارزه کنم، چون این ناملایمات در سفر به الاشت به من درس بزرگی داده‌ بود. من مصمم شدم از هیچ سختی و ناراحتی نهراسم، بلکه با مشکلات مبارزه کنم، چون می‌ دانستم زندگی یعنی «مبارزه» و زندگی بطور کلی میدان مبارزه و نبرد می‌‌ باشد. یکی از تصمیمیات من این بود اگر روزی به مقام و موقعیتی رسیدم، اولین اقدامی که بعمل آورم، احداث راه شوسۀ تهران به مازندران از طریق فیروز کوه باشد، و بطوری که می‌ دانید، من این تصمیم سال هیجدهم عمر خود را به مجرد وصول به تخت سلطنت، و از همان ایام ریاست وزرائی، عملی کردم، ولی از اینکه به مقصود نرسیدم، یعنی نتوانستم در آن سفر به زادگاه خود بروم، ملول و افسرده می‌ باشم… . رضا شاه وقتی به اینجا رسید، بطرف اتومبیل خود رفت و اتومبیل حامل شاه در جلو و اتومبیل های سایر ملتزمین بدنبال آن، راه افتادند تا از میان سلسله جبال عبور کنند و به دشت مازندران برسند. من و امیر شوکت الملک علم و ادیب السلطنه سمیعی و دکتر امیر اعلم  پزشک مخصوص که در یک اتومبیل به این سفر می‌ پرداختیم، وقتی از آن نقطه یعنی سرخ آباد حرکت کردیم، تا ورود به شهر شاهی که در آن موقع علی آباد موسوم بود، تمام صحبت خود را در اطراف زندگی پر ازهیجان و احساس رضا شاه کبیر اختصاص دادیم. هر چه سخن گفتیم، دراطراف تلاش و کوشش رضا شاه چه در ایام جوانی و چه در زمانی که در قزاقخانه، مصدر مقاماتی شده بود، دور میزد…
 
« امضای اورنگ»
اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید