سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (102 )
◀سرلشکر محمود افشارطوس
برای اینکه با سیر تحول فکری سرلشکر محمود افشار طوس با آن سابقهای که در زمان پهلوی اول در مازندران بجا گذاشته بود آشنا بشوید، در اینجا بطور مختصر در بارۀ سرلشکر محمود افشار طوس در اختیار خوانندگان ارجمند قرارمیدهم. بدون شک در آینده در بارۀ او که بقول مصور رحمانی « .. فدای روحیۀ صداقت آمیز خدمتی یک سرباز ملت دوست شد. نسبت به رئیس دولت کمال اعتقاد و احترام را داشت و به شرافت ذاتی مردم ایران و قابلیت آنها به تکامل و ترقی مؤمن شده بود. او عیوب احتمالی اجتماعی و فردی ایرانیان را ناشی از اثرات و رویۀ ناصحیح و خلاف اصول زمامداران نادان میدانست. و چون به صحت عمل و ملت دوستی دکتر مصدق ایمان داشت، مطمئن بود که با خدمتگذاری صادقانه به او، ملت ایران در مسیر آرامش و تعالی قرار خواهد گرفت.» و سرانجام جانش دراین راه گذاشت، خواهم نوشت.
غلامرضا مصور رحمانی از یاران افشار طوس در بیانگذاری« سازمان افسران ناسیونالیست» است. در خاطراتش، تحت عنوان « کهنه سرباز» آمدهاست: اساس تشکیلات [این سازمان نخست به نام « گروه افسران ناسیونالیست» به وجودآمد. سپس توسعه پیدا کرد ونام « گروه سربازان ناسیونالیست» و آنگاه « سازمان گروه ملی » به خود گرفت.] این گروه در اوائل سال 1331در منزل سرهنگ ستاد محمود افشار طوس گذاشته شد. او در دانشگاه جنگ مدیر دروس بود. یکی از روزها پس از خاتمه کلاس مرا دید و گفت: خیلی مایل است برای پارهای گفتگوهای خصوصی در خارج دانشگاه ملاقاتم کند.
ترتیب ملاقات در منزلش داده شد. در روز موعود علاوه بر خودش سرهنگ توپخانه ستاد یاوری ، سرهنگ پیاده ستاد قدرت دبیرسیاقی و سرهنگ سوار محمد اشرفی هم حضور داشتند.
درآن جلسه، گفتگو در بارۀ مطلبی که آن روزها نقل مجالس افسران بود، یعنی خرابی وضع ارتش از لحاظ بیهدفی آن دستگاه ، فقد ایمان در افراد و فساد دایرۀ کارگزینی در واگذاری مشاغل و در تنظیم لوحه ترقیعات، شروع شد. سرهنگ یاوری گفت یکی از دوستان از قول سرتیب هوائی خوشنویسان افسر کارگزینی کل نقل کرده که نرخ آن سال کارگزینی کل برای پیشنهاد درجه سرتیپی در آخر آن سال ، به پنج هزار تومان نقد و یک جفت قالیچۀ ابریشمی، قطع شده، یعنی بدون واگذاری آن یک سرهنگ، هر قدر هم لایق باشد، نامش در لوحه ترفعبات نخواهد رفت.
همه از اینکه موضوع ترفیعات ارتش، یعنی مبنای تشخیص ظرفیت و قابلیت افسران برای قبول مسئولیت حیات و ممات جوانان ملت در جنگ و صلح تا به آن درجه از انحطاط رسیده که بدون توجه به لیاقت و صلاحیت شخصی فقط به مأخذ تنخواه و کالا حل و فصل میشود، اظهار تأسف کردند.
سه نفراز حضار که موعد ترفیعشان بود بیاختیار گفتند: « تکلیف چیست؟» طبعاً هیچکدام جوابی نداشتند به دونفر دیگر بدهند. منهم ساکت ماندم و از اینکه سرهنگ افشار طوس که او را مرد اصولی و فداکار تشخیص داده بودم، مرا برای یک موضوع کوچک و کاملاً شخصی، یعنی ترفیع آخر سال دعوت به مذاکره کرده ناراحت شدم. بخصوص که در امور کارگزینی نه سابقهای داشتم و نه نفوذی.
من به افشارطوس گفتم: اگر تمام همّ وغم رفقا مربوط به گرفتن ترفیع درجه درایام عید است، راه حلش معلوم شده و شما هم قسمتی از آنرا در همین اطاق موجود دارید و اشاره کردم به یک جفت قالیچه ابریشمی که به دیوار اطاق آویخته شده بود. بنابراین احتمالاً مسأله از نظر شخص شما حل است. سایر رفقا هم تصور نمیکنم از این جهت اشکال فوق العادهای داشته باشند. دیگر بحث و اتلاف وقت چه لزوم دارد؟
افشار طوس گفت: مسأله عمیقتر از این است. من نمیخواهم و مورد ندارد تقدس مآبی به خرج دهم. در ارتش ، ما همدیگر را میشناسیم . این حقیقتی است همۀ شما میدانید من « رشوه بگیر» نیستم. اگر من رشوه نمیگیرم به این دلیل اساسی است که این « عمل» را رکیک و تباه کنندۀ روح فرد در جامعه میدانم.
واگر بنا شود خودم را برای « رشوه دادن » حاضر کنم، یعنی به این عمل رکیک به ضرر جیب دست بزنم، فوراً این سئوال برایم پیش میآید که چرا « رشوه گیری » نکنم که نفع مادی متوجهم کند؟ منظورم اینست که برای من رشوه دادن و رشوه گرفتن ، هردو از لحاظ اصولی مفهوم واحد ندارند. راشی و مرتشی هر دو مردودند، هردو فاسدکنندۀ روح افراد در جامعه و باعث انحطاط محیط هستند.
پس ما نباید تسلیم طرز فکر انحطاط آورکارگزینی چیها بشویم و از طریق پرداخت رشوه، حق خودمان را مطالبه کنیم.
سرهنگ یاوری مثل اینکه دنباله حرف افشارطوس را گرفته باشد، گفت: و انتظار دریافت ترفیع را هم در فروردین نباید داشته باشیم.
سرهنگ دبیرسیاقی گفت: فرض کنیم یکی ازما صرفنظر از این ملاحظات، رشوه مقرراتی را هم به کارگزینی کل ارتش داد و درجه هم گرفت. درسیستم ترفیعاتی که لیاقت درخدمت، قدرت کار، حسن سابقه، دانائی نظامی، صداقت رفتار و قضاوت صحیح ملاک ترفیعات نیست، آن یک نفر بین دهها و حتی صدها فرد غیر صالح که محور پیشرفتشان همیشه بر بند و بست با کارگزینی چیها بوده، مستحیل و بلااثر خواهد ماند. او به صورت وصلۀ ناهمرنگ دربافت امراء ارتش انگشت نما و ناجور نموده خواهد شد، بزودی ناچار یا خودش کنار میرود و یا کنارش خواهند گذاشت و بعد چند نام به عنوان شاهد مثال ذکر کرد.
گفتم: پس مطلب به این صورت در میآید که ما باید همرنگ جماعت شویم و یا مبارزه کنیم. تنها راه حل سوم کناره گیری از خدمت در ارتش است.
افشار طوس گفت: من یک سربازم. یعنی در موقع لزوم پاکبازم. پس حاضر نیستم شخصیت انسانی خودم را پائین بیاورم که افراد حقیر و معلومالحالی مثل خوشنویسان به فسادم بکشند. نه ترفیع میخواهم و نه استعفا میدهم . من مبارزه میکنم.
دبیرسیاقی : من همینطور.
اشرفی : من هم همینطور.
یاوری : من هم همینطور.
گفتم: پس بیائیم سر مطلب مبارزه با کی ؟ چطور ؟
افشارطوس گفت: من و دبیرسیاقی هر دو در دانشگاه شاگرد تو بودهایم و به سئوال و جواب سر کلاس تو عادت کردهایم. اگر اشرفی و یاوری هم موافقت داشته باشند، از تو خواهش میکنیم موضوع را مثل یک کار در کلاس مطرح کنی و مذاکرات و جلسه را هدایت کنی… همه گفتند بسیار خوب.
گفتم : پس بگوئید با کی باید مبارزه کرد و چطور؟
یاوری گفت: با همین خوشنویسان و با افشاءکردن وضع گذشته و حال او .
گفتم: مبارزه است بسیار حقیر و بینتیجه . به فرض اینکه در این مبارزه موفق شدیم، یعنی فساد او را که اغلب به آن واردند علنی کنیم، او را بر میدارند و فرد دیگری را با همان مشخصات و یا بدتراز او جایش خواهند گذاشت . باز همان آش است و همان کاسه! ما باید مجدداً مبارزه را با آن جانشین و بعد هم با جانشینان بعدی از سر بگیریم. پس این قافله تا به به حشرلنگ خواهد ماند.
یاوری گفت: راست گفتی مبارزه اصلی ما باید متوجه خود رئیس کل ستاد باشد ، چرا که او است که مسئول کارگزینی را تعیین میکند.
گفتم: او هم، مثل خوشنویسان، در مجموعه دستگاه آلتی بیش نیست. شما از چگونگی تغییر رأی میرزا رضا کرمانی در جریان ترور ناصرالدین شاه استحضار دارید؟ گفتند: خیر.
گفتم: باید بگویم که با ذکر اینمطلب قصدم تجویر« ترور» نیست.منظورم نحوه استدلال برای رسیدن به عمق مطلب است. میگویند میرزا رضا، پس از اینکه از مظالم فاحش کامران میرزا نایب السلطنه به خود نزد سید جمالالدین اسد آبادی در اسلامبول شکایت کرد، سید جمالالدین به او گفت: «اگر تو خودت نمیخواستی طرف ظلم واقع شوی قبول ظلم نمیکردی.» میرزا رضا ابتدا از این جواب چیزی دستگیرش نشد ولی بعدها از آن جمله این الهام را گرفت که میبایست نایب السلطنه را نابود میکرده است.
او بر گشت به ایران که جبران مافات کند. یعنی نایبالسلطنه را نابود سازد. گلوله را هم در شاه عبدالعظیم به همان قصد در طپانچه گذاشت. ولی چشمش به ناصرالدین شاه افتاد، دفعتاً به فکرش رسید چرا شاخه را که نایبالسلطنه است بزنم و تنه را که شاه است باقی بگذارم که دهها شاخه دیگر جانشین آن یک شاخه کند؟ بگذار تنه را نابود بکنم که تمام شاخهها خود بخود از بین بروند و گلولهای را که به قصد نایبالسلطنه در لوله گذاشته بود در سینه ناصرالدین شاه جای داد.
یاوری گفت : بهتر از این ممکن نبود استدلال کرد که باید از « جزء به کل رفت» هدف اصلی ما باید شاه باشد.
گفتم: بگذارید از چیزی صحبت کنیم که شاه جزئی از آن است: « رژیم »
گفتم: هفته دیگر در همین ساعت در همینجا این بحث را ادامه میدهیم و از آن به جلسات به نوبت هر هفته مرتباً در منزل یکی ازما چهار نفر تشکیل شد.
بحث در بارۀ رژیم در جلسۀ بعد بخشنامه مانند از ذکر محاسن رژیم جمهوری شروع شد. همگی در تأیید نظر خود به فرانسه و سوئیس مثل زدند. گفتم وقتی از رژیم حمهوری صحبت میشود چرا فقط ازفرانسه و سوئیس صحبت کنید ؟ چرا از روسیه شوروی و ترکیه و کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی ذکری نمیکنید که همه دارای رژیم جمهوری هستند بدون اینکه مردم آن کشورها از ازادی و دموکراسی بهرهای داشته باشند؟ و بر عکس چرا از رژیمهای مشروطه انگلستان و سوئد و دانمارک نام نمیبرید که همه مشروطهاند ولی مردمشان از آزادی و دموکراسی برخورار هستند؟
تصور نکنید با رژیم جمهوری مخالفم و یا با رژیم مشروطه بستگی خاص دارم . منظورم اینست که اشتباه ملت شریف همسایه خودمان، ترکها را تکرار نکنیم و دنبال « اسم تو خالی » نرویم.
نام رژیم خود به خود هیچ چیز را نمیرساند. نحوۀ ادارۀ کشور و چگونگی تربیت روحی کارکنان دولت، در اینکه آنها خود را « نوکر» ملت یا « ارباب » آن بدانند است که رژیم را به صورت دموکراسی یا دیکتاتوری در میآورد. اساس مطلب که « محک» رژیم باید محسوب شود در وجود آزادی فردی است.
اگر در رژیمی، آزادی فردی مقدس و غیر قابل نقص شمرده شود، آن رژیم را قابل قبول میتوان شمرد ولوهر اسمی داشته باشد و اگر بالعکس در رژیمی آزادی فردی مورد احترام نباشد، آن رژیم را مردود باید دانست. نام آن هر چه میخواهد باشد.
نظریه بالا پس از ساعات متمادی بحث عاقبت مورد قبول و تأیید همگی واقع شد و اصول ایجاد یک سازمان مخفی به نام « سازمان گره ملی » با هدف و اساسنامۀ زیر به تصویب هیأت پنج نفری که ، به نام هیأت مدیره موقت شاخص شد و در آن سرتیپ افشار طوس مدیر، نویسنده دبیر کل آن تعیین شد، رسید.
اصل 1 – سازمان گروه ملی برای ملت ایران« دموکراسی» را مطالبه میکند. سازمان، در وضع فعلی، با رژیم موجود، که درآن تحت رهبری دکتر مصدق اختیارات کلی به ملت برگردانده شده، همکاری خواهد کرد.
اصل 2 – نتیجۀ مسلم اجرای اصل یک قرار دادن نیروهای مسلح کشور است، در اختیار ملت، بنابراین ، ادارۀ امور نیروهای مسلح و سازمانهای انتظامی کشور اعم از ارتش، ژاندارمری و شهربانی، از دربار و شاه باید متنزع و در اختیار هیأت دولت قانونی قرار گیرد.
اصل 3 – به علت فساد ادارۀ کارگزینی کل ارتش، که موحب شده اکثریت امراء ارتش و شاغلین مقامات مهم به دلایلی غیر از لیاقت و صلاحیت و خدمتی، به احراز درجه بالا نائل شده باشند، امراء ارتش در درجات ارتشبدی و سپهبدی و سرلشگری به طور مطلق و در درجه سرتیبپی به استثناء عدهای معدود، باید از خدمت برکنار شوند و به جای آنان از افسران صالح و جوان به کار گمارده شوند.
علاوه بر آن، کمیسیونهائی به انتخاب خود افسران به سوابق و صلاحیت خدمتی عموم افسران از درجه سرهنگی به پائین رسیدگی خواهد کرد تا عناصر ناصالح تجسس و از کار خارج شوند.
اصل 4 – چون حکومت دکتر مصدق در مسیر خدمت به ملت و در راه اعتلای ایران گام بر میدارد، سازمان بیدریغ در تمام مراحل در مقابل عناصر اخلالگر از آن پشتیبانی خواهد کرد.
مدیر و دبیر کل مشترکاً مسئولیت عملی ساختن اصول اساسنامه و بر قراری ارتباط های سیاسی و نظامی مهم را به عهده خواهند داشت.»( سرهنگ ستاد غلامرضا مصور رحمانی « کهنه سرباز» – مؤسسه خدمات فرهنگی رسا – 1366 – صص 211 -206 )
◀تاریخ ایرانی به سیرتحول فکری افشارطوس میپردازد: افشارطوس پس از طی مراحل نظامی با درجه سرگردی به اداره املاک سلطنتی رضاخان که زیر نظر کریم آقا بوذرجمهری اداره میشد رفت و از سال ۱۳۱۸ تا شهریور ۱۳۲۰، رییس املاک سلطنتی مازندران شد. گرچه به دلیل طبیعت کار، افشارطوس نام نیکی از آن زمان به یادگار نبرد و این سابقه همواره به حربه مخالفان تبدیل شده بود. در آن هنگام خشونت روش رایج بود و طبیعتا این مساله در املاک سلطنتی نمود روشنی داشت و افشارطوس هم از این قاعده مستثنی نبود.
پس از شهریور ۱۳۲۰ همه روسای املاک سلطنتی برکنار و مورد تعقیب قرار گرفتند اما افشارطوس به اصفهان منتقل شد و با درجه سرهنگ دومی به فرماندهی هنگ پیاده اصفهان و مسوولیت امنیت اصفهان رسید. سپس رییس شهربانی اصفهان شد و در آن منطقه علیرغم اوضاع ناامن به دلیل از هم پاشیده شدن ارتش و نفوذ شدید حزب توده در میان کارگران که موجب درگیریهای مداوم بود، توانست نظم و امنیت را برقرار کند.
در جریان غائله آذربایجان افشارطوس از فرماندهان ارتش بود. با لیاقتی که از خود نشان داد، فرماندار نظامی راههای همدان شد و مدتی هم بازرس ویژۀ لشکر یک شد اما پس از آزادی آذربایجان، وقتی با غارت اموال مردم توسط ارتشیان مواجه شد، به این امر شدیدا اعتراض کرد. ظاهراً برخی افسران هم از قول مقامات بالاتر از او خواسته بودند تا در آن مسائل دخالت نکند اما افشارطوس پاسخ داده بود که ما برای مردم جنگیدهایم نه اینکه علیه آنها وارد عمل شویم. بعد از این ماجرا بود که در انزوا قرار گرفت، به دانشگاه جنگ فرستاده شد و مدتی هم مدیر دروس دانشگاه جنگ بود. در این دوره افشارطوس به مرور منزوی شد و از سمتهای مهم کنار گذاشته شد. ترفیعهای او نیز به عقب افتاد و هنگام اخذ درجه سرتیپی، ترفیع او بیش از سه سال تا زمان حکومت ملی دکتر مصدق به تعویق افتاد.
افشارطوس که در جوانی حامی رضاخان بود از دوران نخستوزیری رزمآرا و شروع مبارزات ملی، از نظر ایدئولوژیک متحول شد. او مصدق را به تمام معنا قبول داشت و نهایت تلاش خود را در کمک به او به کار بست. »
منبع: تاریخ ایرانی
گفتگوی حسین مکی را با روزنامه توس
* نشریه توس: زاهدی در کشتن افشار طوس چه نقشی داشت؟ در جراید آن روز درباره نقش بقایی هم صحبت هایی وجود داشت.
مکی: این را من نمیدانم. ولی میدانم در کشتن افشار طوس شاه و زاهدی مسلما دست داشتند. برای اینکه سرتیپ نصراله زاهدی که خواهرزاده زاهدی بود، به دستگیری افشار طوس کمک کرده بود. او هم بدون اجازه شاه این کار را نکرده بود.
منبع: گفتگوی حسین مکی با روزنامه توقیف شده ی توس (28 مرداد 1377)
مصور رحمانی در کتاب « کنهه سرباز»، در باره آمر به قتل افشارطوس مینویسد: «انتقام گیری شخص شاه از تنها رئیس شهربانی که خود را نوکرملت میدانست و به عوض شخص شاه به حکومت قانون وفادار بود.»( خاطرات مصور رحمانی « کهنه سرباز» – ص 387 )
◀در کتاب اسناد توطئه ربودن و قتل سرلشکر افشارطوس (رئیس شهربانی حکومت ملی) به کوشش محمد ترکمان آمده است :
سرتیپ ستاد محمود افشارطوس ( که پس از شهادت با یک درجه ترفیع به درجه سرلشکری نائل گردید) زمانی که در بهمن ۱۳۳۱ حکم ریاست شهربانی حکومت ملی دکتر مصدق را دریافت می نمود گمان نمیبرد که تنها ۲ ماه در این سمت باقی خواهد ماند. هر چند فعالیتهای ارزندهاش به نفع نهضت ملی و علاقهاش به دکتر مصدق رقم خوردن چنین آیندهای را برای او گریزناپذیر مینمود. وی که پیشتر برای ستیز با ستمها و فسادهای موجود در ارتش و در راستای بهبود اوضاع قوای نظامی کشور به همراه تنی چند از افسران شایسته “سازمان افسران ناسیونالیست” را بنیان گذاشته بود با آغاز نخستوزیری دکتر مصدق موقعیت را مناسب یافت تا از وجود حکومت ملی برای تحقق آرمانهای میهن پرستانه خود بهره گیرد. دکتر مصدق نیز در همین راستا بر آن شد تا از اختیارات قانونی خود استفاده کرده و انتخاب وزیر جنگ را بر عهده گیرد تا در مبارزه با سران فاسد قوای نظامی از دست باز برخوردار باشد. با نپذیرفتن این موضوع توسط شاهِ خودکامه زمینه برای کناره گیری مصدق از نخستوزیری فراهم گردید که با خیزش گسترده مردم در 30 تیر 1331 این طرح ناکام مانده و مصدق پیروزمندانه به سمت خود بازگشت و با عهدهدار شدن مسئولیت وزارت جنگ و تغییر نام آن به “وزارت دفاع ملی” نقطه عطفی در مبارزات افسران ناسیونالیست رقم زد. مصدق از ایشان خواست از میان خود افسرانی لایق بگزینند و به امر پاکسازی ارتش بپردازند. در این گزینش سرهنگ وقت ستاد محمود افشارطوس نفر نخست بود. ایشان در مرحله اول کوشیدند افراد نالایق و فاسد را تحت عنوان بازنشستگی از ارتش دور نمایند.
این امر سبب شد تا افراد پاکسازی شده به نوبه خود یک سازمان مخفی ایجاد اغتشاش و توطئه به نام “کانون افسران بازنشسته” تشکیل داده و به ستیز با دولت ملی بپردازند که از آن جمله میتوان به نقش آنها در توطئه ۹ اسفند ۱۳۳۱ جهت قتل دکتر مصدق اشاره کرد که با سرعت عمل و جان فشانی افشارطوس خنثی شد. این واقعه کینه جویی مخالفان دولت، دربار و بیگانگانی که در پی از بین بردن دولت ملی بودند را متوجه سرتیپ افشارطوس نمود. برای این منظور دکتر مظفر بقایی کرمانی که زمانی یار و همراه مصدق بود و بعدها به یکی از سرسختترین دشمنانش بدل گشته بود دست به کار تدارک توطئهای برای حذف افشارطوس گردید.
وی با همدستی تعدادی از افسران بازنشسته در شب ۳۱ فروردین سرتیپ افشارطوس را به دام انداخته و پس از بیهوش نمودن به تپههای تلو در لشکرک تهران برده و در ۲ اردیبهشت پس از شکنجه به قتل رسانیدند. جسد افشارطوس ۶ اردیبهشت پیدا شد و با ردگیری مأمورین شهربانی عدهای از مظنونین از جمله شماری از امرای بازنشسته ارتش بازداشت شدند. سرلشکر زاهدی که در ردیف متهمان بود، طی اعلامیهای از سوی فرمانداری نظامی احضار شد ولی با تماسی که پیوسته با مخالفان دولت داشت توانست در روز ۱۴ اردیبهشت در مجلس تحت زعامت کاشانی پناه گیرد. مظفر بقایی نیز که در آن زمان نماینده مجلس بود، از حق مصونیت قضایی استفاده کرد. دیگر متهمان پرونده نیز با بهره گیری از حمایتهای بیرونی کوشیدند جریان رسیدگی را کند نمایند. سرانجام با فشار دولت ملی در تاریخ ۸ مرداد ۱۳۳۲ بازپرس قرار مجرمیت متهمین را صادر نموده و پرونده در ۱۴مرداد به دادگاه جنایی تحویل داده شد اما وقوع کودتای ۲۸ مرداد ورق را برگرداند و تمامی متهمان پس از کودتا آزاد شدند و پرونده قتل افشارطوس به تاریخ سپرده شد.
کودتایی که در آن نبود عنصری لایق و وفادار همچون افشارطوس به خوبی احساس میشد چرا که شاید فردی چون او میتوانست مانند ۹ اسفند تاریخ را بهگونهای دیگر رقم زند.
دکتر مصدق پس از کودتا در بیدادگاه نظامی با تأکید بر نقش بینظیر زنده یاد افشارطوس گفت: “مرحوم سرلشکر افشار طوس در شغل ریاست شهربانی افسری بینظیر بود و غیر از انجام وظیفه نظری نداشت و به همین جهت با وضع فجیعی به قتل رسید. غرض از قتل او دو چیز بود ، یکی آنکه چنین افسری را از بین ببرند و دیگر آنکه ثابت کنند دولت آنقدر ضعیف است که رئیس شهربانی آن را میربایند ولی قادر نیست قاتل او را دستگیر نماید.”
(اسناد توطئه ربودن و قتل سرلشکر افشارطوس (رئیس شهربانی حکومت ملی) گردآورنده : محمد ترکمان – مؤسسه فرهنگی رسا – ۱۳۶۳)
فروغ فکری در بارۀ قتل افاشر طوس و زمینه سازی برای کودتا بر ضد حکومت ملی دکتر مصدق اینگونه نوشته است: روزنامه باختر امروز در خبر ویژهای در 13 اردیبهشت 1332 نوشت: «مخالفان دکتر مصدق تصمیم داشتند که دکتر فاطمی، سرتیپ ریاحی، دکتر معظمی، دکتر شایگان، مهندس زیرکزاده و تیمسار مهنا را دستگیر سازند اما افشارطوس حاضر نشد برای نجات خود، دکتر مصدق و دیگران را به کشتن بدهد. دکتر مصدق به شاه پیغام داد: ملت را در جریان توطئههای شما خواهم گذاشت.»
این روزنامه، اولین روزنامهای بود که با بیان این خبر، پرده از دلیل قتل رئیس شهربانی، سرتیپ محمود افشار طوس، برداشت. قتلی که 12 اردیبهشت فرمانداری نظامی تهران در اعلامیهای در رادیو، با انتشار آن، افسران بازنشسته و مخالفان دولت از جمله سرلشکر فضلالله زاهدی و دکتر مظفر بقایی را عامل آن معرفی کرده بود.
سرتیپ محمود افشارطوس زمانی که در بهمن 1331 و در سن 47 سالگیاش حکم ریاست شهربانی تهران را دریافت میکرد، گمان نمیکرد که تنها 2 ماه در این سمت باقی خواهد ماند. هرچند فعالیتهای ارزنده او به نفع نهضت ملی و علاقهاش به دکتر محمد مصدق، وجود چنین آیندهای را برایش گریزناپذیر میکرد. او که زمانی به رضاشاه گرایش داشت و شاه نیز مدتی(1318 تا 1320) او را به ریاست املاک سلطنتی مازندران گماشته بود، با گذر زمان و دیدن ستمها و فسادهای موجود در طی سالهای خدمتش، به سمت دموکراسی خواهی آمد و شاید وجود همین عقاید بود که پس از ریاست شهربانی اصفهان در شهریور 1320 و نظاره بیمروتیهای ارتشیان در غائله آذربایجان، او را واداشت که تصمیم به بهبود اوضاع نظامی کشور بگیرد و در اوایل سال 31 با تأسیس (سازمان افسران ناسیونالیست) به همراه تنی چند از افسران شایسته چون سرهنگ غلامرضا مصور رحمانی، سرهنگ یاوری، سرهنگ دبیرسیاقی و سرهنگ اشرفی، قدم در راه دشواری بگذارد و تصمیم به از بین بردن فساد در ارتشی بگیرد که در آن زمان زیر نظر شخص شاه بود و شاه برخلاف قانون اساسی وزیر جنگ را خود منصوب و بر فعالیتهایش نظارت میکرد.
نخستوزیری دکتر مصدق در 8 اردیبهشت 1330 عاملی شد تا گروه افسران ناسیونالیست موقعیت را مناسب یافته و از فساد و خرابکاری و خیانت در ارتش به دکتر مصدق شکایت کنند. مصدق نیز بر آن شد تا از اختیارات قانونی خود استفاده کرده و انتخاب وزیر جنگ را بر عهده گیرد. شاه با نپذیرفتن این موضوع عامل شتاب دهندهای برای استعفای مصدق از نخستوزیری در 25 تیر ماه 31 شد. اما مردم با تظاهرات گسترده و شعار یا مرگ یا مصدق، باعث شدند تا مصدق پیروزمندانه به سمت خود بازگردد و با عهدهدار شدن مسوولیت وزارت جنگ و تغییر نام آن به (وزارت دفاع ملی) نقطه عطفی را در مبارزات افسران ناسیونالیست رقم زند و پس از مدتی از خود افسران بخواهد که از میان خود افسران لایق را انتخاب کنند تا آنها به تصفیه ارتش بپردازند. در این انتخابات سرهنگ ستاد محمود افشارطوس به عنوان نفر اول انتخاب شد. آنها در مرحله اول افراد نالایق را که از جمله افراد فاسد بودند تحت عنوان بازنشستگی از ارتش دور کردند.
این عمل سبب شد تا آنها (کانون افسران بازنشسته) را تشکیل داده و به ستیز با دولت بپردازند و از جمله عوامل بروز اغتشاشات در کشور شوند که از آن جمله میتوان به نقش آنها در 9 اسفند 1331 و جریان توطئه قتل دکتر مصدق اشاره کرد. در این روز ظاهرا قرار بود شاه مخفیانه به مسافرت خارج از کشور برود اما عدهای چون آیتالله کاشانی و دکتر مظفر بقایی معتقد بودند که مصدق میخواهد شاه را از کشور بیرون کند، مصدق به کاخ رفت تا مدارک لازم را به شاه تحویل دهد اما هنگام خروج متوجه شد که عدهای از اوباش از قبیل شعبان جعفری که توسط برخی تحریک شده بودند، به همراه جمعی از افسران بازنشسته جلوی در کاخ جمع شده و قصد قتل او را دارند. مصدق از در دیگری به منزلش گریخت و جمعیت مزبور نیز به منزل مصدق حملهور شدند تا به بهانه صحبت به او حمله کرده و او را به قتل برسانند.
سرلشکر بهارمست که رئیس ستاد ارتش بود، همداستان با توطئهگران از خود واکنشی نشان نداد اما سرتیپ افشار طوس رئیس شهربانی بدون ترس و به سرعت وارد عمل شد. او به وسیله عوامل اطلاعاتی خود و برخی منابع دیگر از نقشه قتل دکتر مصدق با خبر شد و چون مشاهده کرد که با توجه به وقت کمی که در اختیار دارد، اگر بخواهد از در منزل دکتر مصدق وارد شده و وی را از مهلکه قریب الوقوع نجات دهد، طبعا بعضی از اوباش و افسران با وی درگیر میشوند، تصمیم میگیرد از خانههای مجاور منزل دکتر مصدق، از خیابان پهلوی سابق به منزل وی وارد شده و همین کار را با کمک همسایهها و گذشتن از پشت بامها انجام دهد. پس از با خبر کردن دکتر مصدق، او را از همانجا و با لباس منزل و از همان راه به ستاد ارتش که محلی امن بود انتقال داد. به این ترتیب افشارطوس با جانفشانی علاوه بر نجات جان دکتر مصدق، توانست شرافت و علاقهاش را به او نشان دهد. روز بعد از 9 اسفند، دکتر مصدق سرلشکر بهارمست را عزل کرده و سرتیپ ریاحی را جایگزین او کرد. این واقعه با عریان ساختن جدال شاه با مصدق، نظر مخالفان دولت، دربار و انگلیسیها را که درصدد از بین بردن دولت ملی بودند به سمت سرتیپ محمود افشارطوس برگرداند، کسی که در صورت نبودش دولت سقوط کرده بود. برای این منظور دکتر مظفر بقایی کرمانی، از بنیانگذاران جبهه ملی که زمانی دوست و یاور مصدق بود و بعدها به یکی از سرسختترین دشمنانش تبدیل شد، دست به کار شد. بقایی برای از راه به در کردن افشارطوس و همسو کردن او با نقشههایشان و افشارطوس برای به راه آوردن بقایی و ایجاد دوستی دوباره بین او و دکتر مصدق، باب دوستی و مراوده را با یکدیگر گشودند و برای محرمانه ماندن روابط حسین خطیبی به عنوان رابط معرفی شد. اما هر دو در راه رسیدن به مقصود ناکام بودند. ناکامی بقایی در این راه سبب شد تا به افشارطوس که دیگر به او اعتماد کرده بود، از پشت خنجر زده و با توطئهای تصمیم خود مبنی بر حذف افشارطوس را عملی سازد.
وی در این راه از تعدادی از افسران بازنشسته نیز کمک گرفت. شب 31 فروردین سرتیپ افشارطوس با هماهنگی خطیبی و برای ملاقات با بقایی به خانه خطیبی رفت اما پس از صحبت کوتاهی عدهای دست و پای سرتیپ را بسته و پس از بیهوشکردن وی را به گردنه تلو در جاده لشکرک بردند و در 2 اردیبهشت پس از شکنجه به قتل رساندند. سرگرد بلوچ از عاملان قتل، در اعترافات خود پس از کشف این جنایت به بازرسان گفت:«برای این تیمسار افشارطوس را گرفتند که تشنجی در مملکت به وجود آید، در نتیجه کابینه دولت ساقط شود. تصمیم بر آن بود که پس از قتل افشارطوس، آقای دکتر فاطمی ـ تیمسار ریاحی ـ دکتر معظمی ـ دکتر شایگان ـ مهندس زیرکزاده ـ تیمسار مهنا، معاون وزارت دفاع ملی را دستگیر نمایند.» جسد افشارطوس پس از تجسس 6 اردیبهشت پیدا شد و با ردگیری مأمورین شهربانی، عدهای از مظنونین، از جمله عدهای از امرای بازنشسته ارتش بازداشت شدند. سرلشکر زاهدی که در ردیف متهمان بود، طی اعلامیهای از سوی فرمانداری نظامی احضار شد ولی با تماسی که دائما با مخالفان دولت داشت توانست 14 اردیبهشت در مجلس تحصن کند. حضور سرلشکر زاهدی در عمارت بهارستان، محوری قوی برای گردهمایی مخالفان دولت شد. مظفر بقایی نیز که در آن زمان نماینده مجلس بود، از حق مصونیت قضایی استفاده کرد.
به این ترتیب پرونده قتل افشارطوس برای دولت مصدق به یک چالش بدل شد و متهمان پرونده با تحت حمایت قرارگرفتن جریان رسیدگی را کند کردند. سرانجام با فشار دولت و مقامات، در 8 مرداد 1332 بازپرس قرارمجرمیت را صادر کرد و پرونده در 14 مرداد به دادگاه جنایی تحویل دادهشد.
اما وقوع کودتای 28 مرداد ورق را برگرداند و تمامی متهمان چون سرتیپ بازنشسته علیاصغر مزینی، سرتیپ بازنشسته علیاکبر منزه، سرتیپ بازنشسته نصرالله بایندر، سرتیپ بازنشسته نصرالله زاهدی، سرگرد بازنشسته فریدون بلوچ قرائی، سرهنگ بازنشسته علیمحمد هاشمزاد و چند نفر دیگر پس از کودتا آزاد شدند.
کودتایی که در آن نبود نیرویی لایق چون افشارطوس به خوبی احساس میشد. چرا که شاید فردی چون او میتوانست مانند 9 اسفند تاریخ را بهگونهای دیگر رقم زند. قتل افشارطوس باعث تضعیف روحیه ملیون شد.
دکتر مصدق در بیدادگاه نظامیاش پس از کودتا با تأکید بر نقش بینظیر افشارطوس گفت: «مرحوم سرلشکر افشار طوس در شغل ریاست شهربانی افسری بینظیر بود و غیر از انجام وظیفه نظری نداشت و به همین جهت با وضع فجیعی به قتل رسید غرض از قتل او دو چیز بود یکی آنکه چنین افسری را از بین ببرند و دیگر آنکه ثابت کنند دولت آنقدر ضعیف است که رئیس شهربانی آن را میربایند ولی قادر نیست قاتل او را دستگیر نماید.»
حذف افشارطوس باعث توقف جریان اصلاحات در دستگاه فاسد شهربانی و بار دیگر قدرتیافتن افراد نالایق، استعمارگر و مزدور شد. از طرفی تسلط دولت بر شهربانی که از جمله دستگاههای مهم اطلاعاتی کشور بود از بین رفت و نمایندگانی که مدتها منتظر فرصت بودند تا دولت را به زمین زنند، به بهانه شکنجه متهمان پرونده قتل افشارطوس بدون توجه به کشف جرم آنها، دولت را استیضاح کردند.
اوضاع آشفته کشور و وجود دسیسهها و کارشکنیهای دربار و عمال خارجی در نهایت کودتای 28 مرداد را موجب شد و پرونده قتل افشارطوس نیز به تاریخ سپرده شد.
منابع:
1ـ کاتوزیان،محمدعلی. مترجم: فرزانه طاهری. مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران. نشر مرکز. اسفند 1372.
2ـ نجاتی، غلامرضا. مصدق؛ سالهای مبارزه و مقاومت. موسسه خدمات فرهنگی رسا. 1376.
3ـ سفری، محمدعلی. قلم و سیاست؛ از استعفای رضاشاه تا سقوط مصدق. چاپ اول، تهران:بهار 1371
4ـ شیفته، نصرالله زندگی نامه و مبارزات دکتر مصدق در سالهای 1330 تا 1332. جلد اول. تهران: نشر کومش، بهار 1370
5 ـ سحابی، عزتالله مجموعه مقالات و گفتوگوهای تاریخ سیاسی(مصدق، دولت ملی و کودتا). تهران، انتشارات طرح نو.
6 ـ آبراهامیان. یرواند. ایران بین دو انقلاب. مترجم: گل محمدی، محمدابراهیم فتاحی. تهران:نشر نی. 1377.
منبع : فروغ فکری – قتل افشار طوس؛ زمینهساز شکست مصدق
◀ فعالیتهای سیاسی شکرالله خان صدری (قوامالدوله)
* ثروت رضاشاه عامل اصلی اخراج میلسپو
دنیای اقتصاد مینویسد: میلسپو در سال 1301 برای اصلاح امور مالی به ایران آمد. او در زمان انتصاب خود اختیارات تامی داشت که حتی وزیر مالیه وقت هم ازآن بیبهره بود.
میلسپو با چنین اختیاراتی شروع به کار کرد. برآمدن و قدرت یافتن رضا خان اما برای مستشار آمریکا نشانه خوشی نبود. شیخالاسلامی در کتاب قتل اتابک به نقل از قوامالدوله، دلیل برکناری میلسپو را ظنین شدن این مستشار آمریکایی از ثروت رضا خان میداند. آنچه میخوانید بخش سوم گزیدهای از این کتاب است.
رضاخان هم موقعی که به سلطنت رسید به پاس قدردانی از زحمات تیمورتاش، او را به مقام وزارت دربار منصوب کرد. در راس چنین مقامی، او (تیمورتاش) از همان روز نخست بزرگترین یار و یاور شاه جدید – که از سطحی پایین به مقامی چنین والا رسیده بود – به شمار میرفت. رضاشاه موقعی که به سلطنت رسید آداب و رسوم شهریاری را خوب بلد نبود و موقعی که رجال و صنادید کشور را از حیث تبار و شئون اجتماعی بالاتر از او بودند به حضور میپذیرفت، در حضور آنان همیشه احساس ضعف و درماندگی میکرد و حقیقتا نمیدانست چگونه با مخاطب خود صحبت کند. در این گونه موارد، تیمورتاش با آن زرنگی خاصی که داشت آنا به داد سرور تاجدارش میرسید و او را از آن وضع درماندگی، بیآنکه حاضران متوجه شوند، نجات میداد. این شیوه کمکرسانی نامرئی و تدبیری که برای تسهیل مکالمه شاه به کار میبرد، چنان موثر و مشکلگشا بود که شاه هنوز هم که هنوز است باطنا هرگز مایل نیست بیحضور تیمورتاش کسی از رجال داخلی و خارجی را به حضور بپذیرد. وزیر دربار نه تنها از این موهبت خدادادی برخوردار است که میداند چگونه و با چه شیوهای که دیگران ملتفت نشوند، کلمات و عباراتی را که سرور تاجدارش در مکالمه با رجال عالی قدر لازم دارد، به اوتلقین کند، بلکه در مواردی هم که شاه احیانا در دادن جواب سئوالی فرو میماند، تیمورتاش همیشه و در قبال هر سئوالی، جوابی مناسب آماده دارد که با دادن آن میتواند شاه را از مخمصه تکلم نجات بخشد. آخرین دلیل تقرب تیمورتاش (به عقیده قوامالدوله) این است که وی محرم کامل اسرار رضاشاه است و شاه واقعا مطلب محرمانهای که از چشم تیمورتاش پوشیده باشد ندارد. او با خصوصیترین و پوشیدهترین کارهای رضاشاه آشنا است و این محرمیت به درجهای است که حتی به فرض اینکه پهلوی (روی دلایل دیگر) بخواهد تیمور را عوض کند باز جرات چنین اقدامی را که منجر به از دست دادن مستشاری چنین محرم و دانا خواهد شد در خود احساس نمیکند. در اینجا قوامالدوله مکثی کرد و گفت: اما….
… اما این وضع برای همیشه دوام نخواهد کرد، زیرا یکی از مقتدرترین اعضای سلسله سابق – مرحوم ظلالسلطان – سه دوست بسیار نزدیک و محرم راز داشت که سر هر سه را در طی زمان خورد و همهشان را آهسته و بیسر و صدا نابود کرد!
* ذکاءالملک
در اینجا از قوامالدوله سئوال کردم: آیا میان رجال کنونی کشور کسی دیگر غیر از تیمورتاش هست که این همه به رضاشاه نزدیک و مورد اعتمادش باشد؟ مخاطب من جواب داد: چرا فقط یک نفر دیگر هست و آن رییسالوزرای اسبق ایران محمدعلیخان فروغی ذکاءالملک است که در حال حاضر به عنوان سفیر کبیر ایران در آنکارا میکوشد تا مگر به توافقی با ترکها (درباره مسائل مورد اختلاف دو کشور) برسد. به گفته قوامالدوله، رضاشاه از مجرای ذکاءالملک که مردی درست و پاکدامن است، ثروت شخصی خود را به بانکهای خارجه انتقال میدهد. در عرض چهار سال گذشته فروغی دو بار به اروپا سفر کرده و هر بار ماموریت اصلیاش این بوده که به عنوان پیک مخصوص و محرم شاه پولها و اعتبارات نقدی او را به بانکهای معتبر خارجی بسپارد. از قوامالدوله پرسیدم که اعتبارات نقدی شاه به کدام یک از بانکهای خارجی سپرده شده است؟ وی با جواب خود حقیقتا متعجبم کرد و گفت که تا بهار سال گذشته (فروردینماه 1305) پهلوی سی و نه میلیون دلار (39.000.000) دارایی نقدی داشته که قسمت عمده آن را به عنوان سپرده ثابت به بانکهای آمریکا سپرده است! و علت اینکه چندی پیش جدا تصمیم گرفت که کلک میلسپو را از ایران بکند، همین بود که وی نسبت به این قضیه (دارایی شاه در خارج از کشور) بر مبنای برگههایی که به دستش افتاده بود، ظنین شده بود.
اگر به خاطرت باشد، شاه در گذشته هرگز به میلسپو اجازه نمیداد که درباره آن ده میلیون تومان بودجه سالانه ارتش دخالت یا بازرسی کند. رسم بر این بود که مجلس همه ساله بودجه نظامی کشور را یک قلم تصویب میکرد، ولی به اعضای هیات مالی آمریکا که دخل و خرج تمام وزارتخانههای ایران را زیر نظر داشتند و اصولا به هیچ کسی (جز اجزای بلاواسطه شاه) اجازه داده نمیشد که درباره هزینههای وزارت جنگ تحقیق یا بازرسی کند. بنا به گفته قوامالدوله، از این بودجه ده میلیون تومانی فقط پنج میلیون و نیم آن به مصارف سالانه ارتش میرسد و بقیه به حساب شخصی شاه در بانکهای خارجه سرازیر میگردد. درعرض شش سال گذشته، رضاشاه پهلوی (به عنوان رییسالوزرا، فرمانده کل قوا و پادشاه ایران) در موقعیتی بوده که میتوانسته است اعتبارات مالی وزارت جنگ را کلا تحت نظارت مستقیم خود قرار دهد.
صحبت که به اینجا رسید، من درباره ارقامی که قوامالدوله ذکر میکرد، اظهار تردید کردم و گفتم حتی به فرض اینکه شاه در عرض شش سال گذشته سالی چهار میلیون تومان و نیم از اعتبارات نظامی کشور را به نفع خود برداشت کرده باشد، باز این مبلغ (که کلا 27 میلیون تومان میشود) با آن میزانی که ایشان ذکر میکنند (39 میلیون دلار) فرق فاحش دارد. مهمان من سپس دو منبع دیگر درآمد شاه را به شرح زیر توصیف کرد:
* 1- اموال امیر عشایر خلخالی و خواهرش عظمت خانم
امیر عشایر از فئودالهای مهم محلی ایران بود که املاکی وسیع در آذربایجان، در منطقهای واقع میان آستارا و انزلی داشت. حدود املاک وی از یک طرف به کرانههای دریای خزر و از دو سوی دیگر به نواحی خمسه و اردبیل میرسید. این مرد حتی پیش از جنگ هم ثروتی کلان داشت. قوامالدوله نقل میکرد که در اوایل دوران مشروطیت که امیر عشایر مدتی به حالت تبعید در خارجه به سر میبرد، وی شخصا یک بار در اروپا مهمانش بوده است. بنا به اظهار قوامالدوله، تمام بشقابها، قاشقها و لوازم ناهارخوری امیر از طلا درست شده بوده و حتی آن میز کوچکی هم که رویش قلیان میکشیده (و ایرانیها به آن زیر قلیانی میگویند) از طلای ناب بوده است. در عرض سالهای اغتشاش در شمال ایران (زمان جنگ) و بعد از آن (21-1918) امیر عشایر توانسته بود مکنت و دارایی خود را چندین برابر سازد. رضاخان پس از اینکه غائله میرزاکوچکخان و جنگلیها را در گیلان خواباند، سروقت امیر عشایر رفت. این مرد سرانجام به قتل رسید و تمام ثروتش که در عرض سالیان متمادی اندوخته شده بود ظاهرا به «غارت رفت» ولی معلوم بود که کجا رفت.
*2- ثروت اقبالالسلطنه ماکوئی
دومین منبع ثروت رضاشاه، به گفته قوامالدوله، عبارت از املاک و جواهرات و نقدینههای هنگفت اقبالالسلطنه (سردار ماکو) است. این مرد نوعی فرمانروای نیمه مستقل محلی بود که در گوشهای از شمالغربی آذربایجان برای خود بساط و نفوذ خان خانانی داشت.
* شایعهها، جلوتر از گزارشهای بانک شاهی
دنیای اقتصاد در ادامه آن آورده است: میزان ثروت رضا شاه، موضوعی بود که در ایران آن زمان بسیار مورد مناقشه قرار گرفته و بسیاری در خصوص آن نظر میدادند. بسیاری بر این باور بودند که ثروت شاه ایران از مرز 50 میلیون تومان گذشته است و او قصد دارد حتی مایملک خود را نیز به دولت بفروشد و پول آن را در بانکهای خارجی ذخیره کند. اما رییس بانک شاهی نظری غیر از این دارد، او معتقد است شایعات در این زمینه گرچه بسیار قوت گرفته اما واقعیت چیز دیگری است. در بخش دیگری از گزیده کتاب «قتل اتابک» نوشته جواد شیخالاسلامی در خصوص ثروت رضا خان، میخوانیم.
اقبالالسلطنه، خان موروثی ماکو بود و پیش از جنگ ثروتی هنگفت داشت. ثروت او بیشتر از طلای ناب (سکه و ظروف طلا) و جواهرات گران قیمت تشکیل میشد. اقبالالسلطنه در سال 1923 به قتل رسید و شاه یکی از نظامیان مورد اعتمادش را به ماکو فرستاد که سیاهه دقیق اموال او را برداشت کند و جواهرات و طلاهایش را با خود به تهران بیاورد.قوامالدوله تخمین میزد که ثروت و دارایی شخصی شاه، امروز دستکم پنجاه میلیون تومان (تقریبا ده میلیون لیره انگلیسی) میشود که به حقیقت، اگر حرف گوینده راست باشد، رقمی سرسامآور است آن هم برای مردی که تا هفتهشت سال پیش افسری گمنام بود و در کشور فقیری مانند ایران دارایی بسیار ناچیزی داشت.
* درباره شاه
قوامالدوله ضمن صحبتهای خود مطلبی را که من پیش از او هم از دیگران شنیده بودم تایید کرد؛ به این معنی که شاه جدید ایران اشتهایی سیرنشدنی برای جمعآوری مال دارد و آن عیب بزرگ توانگران مشرق زمین را (حب مال به خاطر خود مال) به نحواتم واکملداراست. این قسمت از حرف او به نظرم درست آمد چون این شخص حرمسرا و تشکیلات عریض و طویل از آن نوع که شاهان پیشین قاجار داشتهاند، ندارد. تشکیلات اندرونش زیاد مفصل نیست و خودش نیز خیلی با اقتصاد و صرفهجویی زندگی میکند.
تنها مشغله مورد علاقهاش که حاضر است به خاطر آن پول خرج کند ساختمان است و تا به حال چندین کاخ بزرگ ساخته است. ولی آن طوری که شنیدهام در این اواخر به این خیال افتاده است که پول آنها را مجددا از راهی دیگر وصول کند. به این معنی که دولت را مجبور سازد تا این کاخها و ساختمانها را به نقد از او بخرند و بعد خودش به عنوان اجارهنشین همان کاخهایی که فعلا مینشیند سکونت اختیار کند. لایحهای به همین منظور تدوین و آماده شده و قرار است عنقریب تقدیم مجلس گردد. ولی تصویب آن، به قراری که میشنوم، سروصداهای زیاد برانگیخته است و بیگمان مطلوب دل ملت نخواهد بود. قوامالدوله سپس شروع کرد درباره عدم محبوبیت شاه میان تمام طبقات کشور صحبت کند و گفت که این شخص دروغگوی عجیبی است. (میان خودمان باشد، یک چنین انتقادی از زبان کسی که خود نیز از این عیب بزرگ مبرا نیست، کمی به نظرم عجیب آمد!) و خصومت روزافزون ملت علیه وی این روزها به نحوی صریحتر ابراز میشود. قوامالدوله میگفت امید شاه به اینکه ولیعهد خردسالش که در حال حاضر بچهای است هشت ساله، بتواند در آتیه جای او را بگیرد، تصوری است بچهگانه و شاید این پسر هرگز نتواند جانشین پدر گردد.فکر میکنم در یکی از نامههای سابقم به همین موضوع اشاره کرده باشم که این احساسات نامساعد عمومی علیه شاه جدید، در حال حاضر خیلی آشکارتر از شش ماه پیش ابراز میشود. یکی از وزرای سابق پست و تلگراف در این اواخر به یکی از اعضای اداره تلگراف هند و اروپا گفته بود (و من از شخص اخیر شنیدم) که اگر مردم ایران فقط این اطمینان را کسب کنند که بریتانیای کبیر در مرحله آخر به حمایت از رضاشاه برنخواهدخاست، خودشان به زودی تکلیف او را معین میکنند. نیز ناصرالسلطنه (حاکم سابق شیراز) یک ساعت تمام برایم صحبت کرد و دلایل مختلف آورد که چرا (به عقیده وی) وضع کنونی کشور قابل دوام نیست. او میگفت مردم ایران برای مدتی زیاد تحمل وضع کنونی را نخواهند کرد و این فشار سنگینی که از دو جهت بر آنها وارد میشود- مالیاتهای سنگین و حرص و طمع پادشاهی که تمام ثروتهای مملکت را میبلعد- سرانجام مردم را به شورش و عصیان واخواهد داشت.
* اظهارات رییس بانک شاهی
به حسب تصادف دیشب ویلکنیسن Wilkinson رییس بانک شاهی را در اولین ضیافتی که وزیر مختار جدید فرانسه پس از ورودش به تهران برای کوردیپلماتیک و سایر شخصیتهای مهم خارجی ترتیب داده بود ملاقات کردم. به او گفتم اخیرا اخباری درباره ثروت هنگفت شاه به گوشم رسیده و از مجاری مختلف شنیدهام که معظمله پولهای کلانی به اسم خود به بانکهای خارجی- و عمدتا به بانکهای آمریکایی- سپرده است.
ویلکنسن گفت شخصا این شایعات را باور نمیکند زیرا رضاشاه هر نوع پول یا ثروت نقدی را که بخواهد از ایران خارج سازد فقط به یکی از چهار صورت زیر برایش امکان دارد.
1- به صورت بروات بانکی به عهده بانکهای خارجه.
2- به صورت مسکوک یا شمش طلا.
3- به صورت اسکناسهای ایرانی (تومانی).
4- به صورت جواهرات.
راه اول را کاملا اطمینان دارد که عملی نیست چون تنها بانکی که میتواند این بروات را به عهده بانکهای خارجه صادر کند خود بانک شاهی است که تاکنون چنین کاری را انجام نداده. راه سوم هم به عقیده وی اجرایش مشکل است؛ چون خروج این همه اسکناسهای تومانی از کشور، در حجم پول بانک شاهی آنا اثر میگذارد و خبر آن به گوش مقامات مسوول میرسد که نرسیده. اما درباره ارسال جواهر به خارجه، ویلکنسن عقیده نداشت که شاه در عرض دو سه سال اخیر، جواهرات زیادی به خارج از کشور فرستاده باشد و حد اعلای مسکوک طلا هم که میتوانسته از ایران خارج کند متجاوز از پنجاه هزار لیره نمیتواند باشد و به هر تقدیر ویلکنسن بر این عقیده است که رضاشاه نمیتوانسته حد اعلا بیش از یک میلیون تومان (معادل دویست هزار لیره انگلیسی) از کشور خارج سازد چون کلیه نقل و انتقالات پولی کشور (به صورت ارز یا مسکوک طلا) از مجرای بانک شاهی که تنها بانک ناشر اسکناس در کشور است انجام میگیرد و آنها (مقامات مسوول بانک) مطمئن هستند که تاکنون اجازه خروج یک چنین ارز کلانی را صادر نکردهاند.ولی این مساله، یعنی میزان واقعی ثروت رضاشاه در بانکهای خارجه، بنفسه چندان مهم نیست. مهم این است که اکثریت مردم ایران بر این عقیدهاند که شاه علاوه بر ثروتهای کلان و املاک وسیعی که در داخل کشور دارد، مبالغ زیادی هم وجه نقد به بانکهای خارجی سپرد و این باور عمومی، شاخ و برگ بیشتری به افسانههای مربوط به حرص مالاندوزیاش داده و بر عدم محبوبیتش در انظار مردم افزوده است. نمیدانم آیا وزارت خارجه ما با امکانات وسیعی که در اختیار دارد، میتواند تحقیقی کامل و مطمئن در این باره به عمل آورد که میزان دارایی حقیقی رضاشاه در خارجه چقدر است؟
من شخصا گفته ویلکنسن را بیشتر باور میکنم تا حرفهای قوامالدوله را. اولا به این دلیل که آن بودجه ده میلیونی ارتش همه ساله پس از اینکه از تصویب مجلس گذشت، به حساب وزارت جنگ در بانک شاهی ریخته میشود و تراز نامه حساب این وزارتخانه، در قبال چکهایی که از طرف مقامات مسوول برای پرداخت قیمت اسلحه، حقوق افسران و هزینه نگهداری لشکرها و غیره، کشیده میشود ظاهرا ریخت و پاشی را نشان نمیدهد.
دنیای اقتصاد – : شنبه 13 خرداد و سه شنبه 16 خرداد 1391 به نقل از عصر پهلوی به روایت اسناد / علیرضا زهیری ناشر:دفتر نشر معارف – 1379