وقتی زیر و روی مذاکرات خود را با سفیر روس سنجبدم و اظهارات او را بدقت بررسی نمودم ، به فکرم رسید که شاید مصلحت ایران در ترک سیاست بیطرفی باشد. این فکر کم کم در من قوت گرفت تا بالاخره مصمم شدم فکر خود را با اعلیحضرت فقید در میان بگذارم. دو ساعت بعد از ظهر نزد شاه بودم.
شاه با دقت گزارش ملاقات مرا با سفیر شوروی گوش کرد و هنگامی که گفتم : « عقیده دارم که اعلیحضرت همایونی موافقت فرمایند از سیاست بیطرفی عدول کنیم»، شاه لحظه ای به من نگریست و در حالی که با تأثر سرش را تکان میداد اظهار داشت:
« هرچه میخواهید بکنید، هرچه مصلحت میدانید انجام دهید… اگر مصلحت اینست که بیطرفی را بشکنیم ، همین حالا بروید و اعلام یکطرفی کنید…»
گفتم: « بنظر چاکر بهتر است برای این کار، کابینه دیگری مأمور شود.»
شاه که قدری از این پیشنهاد، یکه خورده بود، با نعجب پرسید: چرا؟ جواب دادم : زیرا این کابینه قبلاً اعلام بیطرفی کرده بود و معقول نیست همین کابینه با همین فورم از قول خود عدول کند وسیاست یکطرفی اعلام نماید.
شاه ساکت ماند. لحظهای با نوک عصای خود شنهای یکی از باغچههای سعد آباد را زیرورو کرد و سپس با صدای گرفتهای اظهار داشت: پس من چکارهام؟
جواب دادم : اعلیحضرت ما فوق این حرفها هستند، دولتها تحت امر اعلیحضرت هستند و وقتی سیاست دولتی مورد نظر اعلیحضرت قرار نگرفت دولت جدید را مأمور میفرمایند که سیاست جدید را اتخاذ و اعمال کند.
شاه پلههای قصر را پیش گرفت و در حالی که بطرف اتاق کار خود میرفت اظهار نمود : « برو منصور را پیش من بیاور.»
از قصر سعد آباد خارج شدم و نیمساعت بعد همراه آقای منصورالملک مراجعت کردم. اعلیحضرت در باغ قدم میزد و هنگامی که چشمش به نخست وزیر افتاد ، بیتأمل گفت: من عقیده دارم شما استعفا بدهید.
آقای منصور که در باطن از این پیشنهاد راضی بود، سرش را خم کرد و گفت: الساعه به شهر میروم و استعفای دولت را تقدیم میکنم. آقای منصور به شهر بازگشت و من نزد اعلیحضرت ماندم.
لحظهای بحرانی و اضطرابانگیز گذشت، شاه اخمهایش را در هم کشید و روی چمنهای سعدآباد قدم میزد و شاخ و برگ شمشادهای کنار باغچه را با دست نوازش میکرد و حوادث دو روزه اخیر مثل پرده سینما از خاطرش میگذشت. بعد ناگهان ایستاد و به من که دو قدم دورتر – کنار باغچه – ایستاده بودم گفت: منصور که رفت، بنظر تو حالا چه کسی برای نخست وزیری مناسب است؟
من که منتظر چنین سئوالی بودم آهسته گفتم : قربان بنظر میرسد آقای فروغی از همه شایستهتر باشد. شاه که منتظر چنین جوابی نبود، حالت تعجبی روی چهرهاش موج انداخت و با لحن تندی اظهار داشت: « خیر پیشنهاد خوبی نبود.»
لحظه ای به سکوت گذشت و مجدداً اظهار کردم:« آهی و سهیلی هم شایسته هستند، اما انتخاب فروغی بنظر چاکر پسندیدهتر است.»
شاه کمی ناراحت بنظر میرسید. میل نداشت دیگر از فروغی صحبتی شود و برای آنکه به این بحث خاتمه دهد اظهار داشت: فروغی پیر شده ، قدرت کار کردن ندارد. حالا تو برو استعفای دولت را به روزنامه ها بده تا من هم قدری فکر کنم . بعد که برگشتی هیأت دولت را هم با خودت بیاور.
وزرا به انتظار اخباری که از نقاط مختلف کشور میرسید در کاخ گلستان اجتماع کرده بودند و بطور خصوصی در باره حوادث و جریانات روز و سرنوشت ایران و طرز اشغال پایتخت گفتگو داشتند.
چند دقیقه قبل اطلاع رسیده بود که منصورالملک استعفا کرده و استعفای او مورد قبول اعلیحضرت قرار گرفتهاست. با استعفای نخست وزیر تکلیف دولت هم معلوم بود. ولی وزرا در چنان وضع بحرانی ، تصمیم گرفته بودند تا تعیین تکلیف قطعی متفرق نشوند.
در این میان، من به جمع ایشان پیوستم و پس از مذاکرات مختصری قرار شد آقای علی معتمدی که آن روز معاونت نخست وزیر را بر عهده داشت خبر استعفای نخست وزیر را در اختیار جراید قرار دهد و سایر وزرا به اتفاق من به حضور اعلیحضرت شاه شرفیاب گردیدند.
قبل ازآنکه وزرا کاخ گلستان را ترک گویند، من جریان مذاکرات خود را با اعلیحضرت در بارۀ رئیس دولت جدید با ایشان در میان نهادم و اظهار داشتم که من آقایان فروغی، آهی و سهیلی را برای عهده دارشدن امور مملکت پیشنهاد کردهام. مرحوم آهی که عضو ارشد کابینه بود از رفقای خود خواهش کرد که دور او را قلم بگیرند و سهیلی نیز از قبول مسئولیت عذر خواست. بدین جهت متفقاً قرار گذاشتیم که هنگام شرفیابی مرحوم فروغی را نامزد زمامداری نمائیم.
ساعتی بعد وزرا در اتاقی که جلسه هیأت وزیران در پیشگاه اعلیحضرت تشکیل میشد اجتماع کردند و اعلیحضرت به محض ورود به اتاق و مواجهه با اعضای دولت خطاب به مرحوم آهی گفت:
« تو باید کابینه را تشکیل بدهی.»
مرحوم آهی طی چند جمله کوتاه شاه را متقاعد ساخت که بهتر است کسی غیراز اعضای کابینۀ فعلی مأمور تشکیل کابینه شود.
شاه پرسید: بنظر شما چه کسی شایسته است؟
همه یک زبان گفتند: آقای فروغی.
شاه سری تکان داد و گفت : فروغی پیر شده است. چرا وثوقالدوله را پیشنهاد نمیکنید؟
عدهای گفتند وثوقالدوله در تهران نیست و بالاخره با مذاکرات زیاد شاه قبول کرد که فروغی را مأمور تشکیل کابینه نماید و به یکی از وزرا مأموریت داد که فروغی را بحضور ایشان احضار کند.
آن روز، نصرالله انتظام ریاست تشریفات وزارت در بار را بر عهده داشت و از ایشان خواهش شد که مراتب را به مرحوم فروغی اطلاع دهد.
انتظام به چند نقطه تلفن کرد و بالاخره فروغی را پیدا کرد. تازه معلوم شد که اتومبیل ندارد و بدینجهت اتومبیل یکی از وزرا بدنبال ایشان رفت.
نیم ساعت گذشت و در حالی که وزرا مشغول گزارش وقایع روز بودند، درب تالار گشوده شد و مرحوم فروغی در حالی که دستش را روی دست گذارده بود ، در آستانه در ظاهر گردید.
ابتدا تعظیمیکرد و سپس همانجا در کنار در ایستاد . شاه زیر چشم نگاهی به او کرد و در این حال قطره اشکی که دور چشمهای فروغی حلقه زده بود از دیده تیز بین اعلیحضرت پوشیده نماند. این بود که با حالت تأثر از جای برخاست. در حالی که به فروغی نزدیک میشد اظهار نمود: میخواهم تشکیل کابینه را بعهده شما واگذار کنم.
فروغی لحظه ای سکوت کرد و آنگاه با لحن آهسته گفت: « قربان ، چاکر پیر شدهام و بنیه کار کردن ندارم. مدتیست که مریض هم شدهام و اگر اجازه فرمائید از اینکار معذور باشم.»
شاه پاسخ داد: بیا بنشین، اینها به تو کمک خواهند کرد.
بهر تقدیر، فروغی راضی شد و پس از مذاکرات طولانی و تذکراتی که شاه داد هیأت دولت به اتفاق فروغی از کاخ سعدآباد خارج شدند و برای تشکیل کابینه یک راست به باغ دولتشاهی ( منزل این جانب ) رفتند.
دست بر قضا، آن شب برق تهران بر طبق اعلامیۀ وزارت کشور برای جلوگیری از خطر بمباران هوائی خاموش شده بود و بدین جهت بدنبال شمع فرستادیم و پس از آنکه دو شمع گچی فراهم شد، مرحوم فروغی و دیگران کنار آن نشستند و در پرتو لرزان و نیمه روشن شمع اعضای کابینه را تعیین نمودند.
بولار د، سفیر کبیر انگلستان، یکی دو بار در ملاقاتهای شفاهی خود از کثرت اتباع آلمانی در ایران اظهار نگرانی نمود. این اظهار برای ما که ازجزئیات وضع آلمانیهای مقیم ایران و فعالیتها، آمد و رفت ها و اشتغالات مطلع بودیم تعجب آور بود. چطور میشد با وجود مراقبت دقیقی که دستگاههای دول متفقین داشتند در کشوری بیطرف مثل ایران وجود معدودی اتباع آلمانی باعث اضطراب شود؟
هر طور بود گزارش این مذاکره به اطلاع اعلیحضرت فقید رسید و ایشان هم گرچه متعجب بودند لکن به منظور رعایت احتیاط و با توجه به حساسیت وضع، مطلب را مورد توجه کامل قراردادند و فرمودند: ترتیبی داده شود که رفع نگرانی از سفیر انگلیس بعمل آید.
یکروز « بولارد» ضمن مطالب دیگری به من گفت:« ستون پنجم آلمان در ایران علیۀ متفقین فعالیت میکند.»
من با تعجب از« بولارد» تقاضا کردم کلمۀ « ستن پنجم » را تفسیر کند چون وی مثل اغلب اوقات جواب را به تبسمی برگزار کرد ، گفتم:
واژه « ستون پنجم» از جنگهای داخلی اسپانیا یادگار ماندهاست. بدین معنی که وقتی مارشال فرانکو از چهار طرف « مادرید » را محاصره کرده بود و بعبارت نظامی در چهار ستون پایتخت اسپانی را در زنجیر گرفته بود، طی نطقی وضعیت جنگ را تشریع کرد و گفت: چهار ستون از لشکرما مادرید را در محاصره دارند و ستون پنجمی هم در داخل شهر به پیشرفت ما کمک میکند که عبارتست از ستون آزادیخواهان داخل شهر مادرید.
بنابراین اطلاق چنین لغتی نسبت به اتباع آلمان در ایران در وضع حاضر به عقیدۀ ملت ایران کاملاً در حکم قیاس معالفارق است. زیرا کشور ما در موقعیتی قراردارد که سراسر مرزهای شمالی آن تحت مراقبت دولت شوروی است و شرق و غرب ما نیز کشورهای عراق و افغانستان قرار دارند که روابط دوستی آنها با دولت انگلستان اظهر من الشمس میباشد. ناحیه جنوبی هم که خلیج فارس و بحر عمان میباشد، در حقیقت یکی از پایگاههای مهم نیروی دریائی انگلیس و هند است. بنابراین اگر ستون پنجمی در داخل ایران وجود داشته باشد چیزی غیر از اتباع آلمانی است. سپس طبق آماری که در دست بود به وی گفتم: اتباع آلمان در ایران در ایران بر سه داسته اند: یکدسته متخصصین و تکنسینهائی که مشغول نصب پارهای کارخانجات میباشند و هر وقت کارشان به اتمام رسید حتی یکدقیقه هم در ایران نخواهند ماند. دستۀ دوم بازرگانان آلمانی هستند که شما از عده و نحو فعالیت آنها کم و بیش اطلاع دارید و تصور نمیکنم خطری از جانب این دسته متوجه متفقین باشد. دستل سوم را کادر سیاسی و اعضای سفارت تشکیل میدهد که آنها هم مشخص و شناخته شده هستند.
با وصف این اگر دولتین انگلستان و روسیه روی این موضوع مصر باشند ما تعهد میکنیم که ظرف مدت بسیار کوتاهی وسایلی فراهم سازیم که عده اتباع آلمان در ایران به مقدار خیلی محدود تقلیل یابد.
« بولارد » رفت و من بحضور اعلیحضرت شرفیاب شد و موضوع را با معظم له در میان نهادم. اعلیحضرت با مذاکرات ما موافقت نمودند و گفتند بروید هرطور مصلحت میدانید اقدام کنید بشرط آنکه قدمی از طریقه بیطرفی منحرف نشوید.
ما در انجام این منظور با سفارت آلمان وارد مذاکره شدیم و بخاطر دارم که « اتل» سفیر کبیر آلمان وقتی موضوع راشنید اظهار داشت: « ما حاضر نیستیم بخاطر چند نفر اتباع آلمان کشور شما در خطر بیفتد»
ما از این اظهار سفیر آلمان ممنون شدیم و بالاخره صورت اسامی اتباع آلمان بطور دقیق تهیه شده و قرار گذاشتیم که تقریباً دو ثلث آنها به چند دسته تقسیم و ظرف یکی دو هفته از خاک ایران خارح شوند.
در این میان ناگاه حادثه سوم شهریور پیش آمد و ما در حالی که مشغول تحقیق در باره علت تحاوز قوای متفقین به مرزهای ایران بودیم با کمال تعجب در یافتیم که سفرای روس و انگلیس فعالیت اتباع آلمانی را مستمسک و بهانه تجاوز به مرز ایران قرار میدهند.
آن روز گذشت واین قضیه همچنان در پرده ابهام باقی ماند تا آنکه در21 سپتامبر1941چرچیل نطق مهمی در پارلمان انگلستان ایراد کرد و گفت:
« مهمترین وظیفه ما رساندن کمک به نیروی نظامی اتحاد جماهیر شوروی بود و برای این منظور نزدیکترین راه، یعنی راه ایران ، را انتخاب کردیم.»
بعد که خاطرات چرچیل از جنگ جهانی دوم انتشار یافت هدف از جمله متفقین بشرحی که در زیر برای خوانندگان شرح داده میشود ، فاش گردید.
تجربه جنگ جهانی اول در موقعی که قشون هیتلر با سرعت شگفت آوری در داخل روسیه پیش می رفت انگلیسها را متوجه کرد که اگر به قشون شوروی کمک نرسد امکان پیروزی برای متفقین یک رویائی طلائی بیش نیست.
بدین منظور ناچار میباید راهی برای رساندن کمک انتخاب میکردند و این راه یکی از سه طریق زیر بود.
1- راه آرکانترسک
2 – راه ولادی وستک
3 – راه ایران
راه اول شش ماه از سال دچار یخبندان بود و از این جهت در همان لحظه اول دور آن را قلم گرفتند. در انتخاب راه دوم نیز علاوه برسایر اشکالات، دو اشکال عمده وحود داشت. بدین معنی که محمولات میبایستی یازده هزارکیلو متردر خشکی طی کند تا به مقصد برسد و علاوه براین انتخاب این راه ژاپن را که آنوقت با شوروی قرارداد عدم تجاوز داشت ، نگران میکرد و بدین سبب راه دوم هم بوسیده و کنار گذاشته شد.
میماند طریق سوم یعنی راه ایران یا بقول چرچیل « کوتاهترین و بهترین راه موجود.» این راه اسهل طرق بود. زیرا سفاین انگلیسی و امریکائی در دهانه خلیج فارس محمولات را تحویل راه آهن سرتاسری ایران میداد و راه آهن سرتاسری نیز این محمولات را در کنار بحر خزر «یا بقول چرچیل دریای داخلی روسیه!» تخلیه میکرد و از آنجا یک راست با کشتی به دهانه « ولگا» حمل می نمود.
این بود که در اواخر ژوئیه 1941 قرار یک ملاقات محرمانه بین روزولت و جرچیل گذارده شد و بلافاصله رئیس جمهور امریکا و نخست وزیر انگلستان در داخل یک ناو دریائی در زیرآبهای اقیانوس اطلس یکدیگر را ملاقات کردند.
در این ملاقات مهم و سری که حتی نقطه وقوع آن نیز فاش نشد، چرچیل و رزولت با حضور سران ستاد ارتشهای دو کشور و متخصصین فنی و نظامی نقشه جهان نما را پیش روی گذاشتند و برای اولین بار یکی از حاضرین روی کلمه « ایران» انگشت نهاد.
بعدها معلوم شد که، در همان جلسه، در همان رزمنا و زیر دریائی بین سران دو کشور قرار اشغال ایران گذاشته شد و پس از آنکه هیأت وزیران انگلستان نیز بدان رأی دادند در بامداد سوم شهریور این نقشه شوم به معرض اجرا گذارده شد.
چرچیل در فصلی از خاطرات خود به این راز تاریخی اشاره میکند و مینویسد:
« روز پانزدهم ژوئیه 1941(20 تیر1320 ) شورای وزیران انگلستان با حضور رؤسای ستادهای مسترک موضوع اقدام نظامی علیه ایران را مورد مطالعه قرار داد.»
همان تصمیم که در یک رزمنا و وزیر دریائی از طرف زمامداران امریکا و انگلیس اتخاذ شده بود.
یک سند دیگر درتأیید این مطالب میتوانم بیاورم و آن بند « دال» از یادداشتهای دول انگلیس و شوروی است که در تاریخ هشتم شهریور به دولت ایران تسلیم شد وطی آن صریحاً اظهار شده بود:
« د- دولت ایران بایستی تعهد نماید که مانعی در راه حمل و نقل لوازمی که شامل ادوات جنگی نیز خواهد شد واز وسط خاک ایران بین نیروهای انگلیس و شوروی بعمل خواهد آمد قرار نداده ، بلکه تعهد نماید وسایل تسهیل حمل ونقل این قبیل لوازم را که بوسیلۀ راه یا خط آهن یا از طریق هوا حمل میشوند فراهم سازد.»
بدین ترتیب با اشغال ایران راه رساندن کمک به نیروهای نظامی شوروی هموار شد و موفقیت قوای متفقین در جنگ جهانی دوم، از همان روز اشغال ایران تا حدی مسجل گردید.»
◀ خاطراتی دیگر از جواد عامری:
میرزا جواد خان عامری – کفیل وزارت خارجه هنگام حمله به ایران- علاوه بر مقالهای که در سالنامه دنیا پیرامون سوم شهریور نگاشته، در خاطرات خود نیز که در کتاب « خاطره ها » به چاپ رسیده، مطالبی را عنوان کردهاست که چون مکمل نوشتۀ او در این زمینه میباشد ، در اینجا می آوریم.
« یکی از وقایع تاریخی مهمی که هنوز علل آن برای بسیاری از مردم ما مکتوم مانده جهات هجوم ناگهانی و شبانۀ قوای متفقین به ایران در جریان جنگ دوم جهانی است. در این مورد از سوی برخی داوریهای کودکانهای شده است که لازم میدانم در اینجا از این اشخاص و کسانی که از روی بی اطلاعی مطالبی را عنوان کردهاند یا میکنند رفع شبهه کنم.
بیاد میآورم که وقتی هیتلر به لهستان حمله برد، دولت ایران اعلام بیطرفی کرد. در آنموقع روسها به هیچوجهی از وجوه، نظری به شرکت ایران در مخاصمات نداشتند. زیرا در آن هنگام که نمایندگان انگلیس و فرانسه در مسکو سرگرم مذاکره برای جلب همکاری روسیه بودند، نمایندگان هیتلر نیزبا شورویها مشغول مذاکره بودند که همین مذاکره به عقد یک قرارداد عدم تجاوز منتهی شد. بنابراین هر دو طرف نظری به ایران نداشتند وهر دو همسایه ( انگلیس و روس ) ازاعلام بیطرفی این کشور بسیار خشنود و خرسند بودند.
اما قوای هیتلربا پیشروی سریع خود دراروپا، در غرب تا مرزهای اسپانیا، در شمال تا دریای بالتیک ودر جنوب تا آدریاتیک، به کشورهای این قاره، یکی پس از دیگری دست انداخته و لهستان را بکلی تسخیر کرده بود. گرچه نیروهای روس تجهیزات کافی نداشتند ولی هیتلر، از نگرانی و ملاحظۀ اینکه مبادا از پشت سرمورد حمله روسها واقع شود، دراین مورد نیز پیشدستی کرده و با قوائی که در مرزهای لهستان و شوروی داشت، ناگهانی و شبانه به روسیه حمله برده بود.
در چنین وضعی روسها که خود قرارداد عدم تجاوز با آلمان داشتند، بهیچوجه نظری به این نداشتند که ایران هم شرکتی در کار داشته باشد و بعد از آن هم که آلمان ازهر جهت پیشروی کرده بود یعنی در شمال آفریقا قوای « رومل» تا العلمین پیش تاخته بود، شبه جزیرۀ کریمه را زیر پا داشت تا شش فرسخی مسکو پیش رفته و ازجنوب تا چاههای نفت باکو را در تصرف گرفته بود، بازهم نظری نبود که ایران در این کارها شرکت و همکاری داشته باشد.
* سخنان چرچیل
چرچیل در سپتامبر 1941 در مجلس انگلستان بیاناتی کرد که بخوبی علل هجوم به ایران را آشکار میساخت زیرا عادت چرچیل این بود که درهر قضیۀ مهمی که اتفاق میافتاد در مجلس آن را بمعرض افکارعمومی میگذاشت. چرچیل در آن جلسه گفت: در آخر ماه ژوئیه به من اطلاع دادند که رئیس جمهوری ایلات متحده امریکا میل دارد مرا ملاقات کند تا در بارۀ وضع عمومی جنگ و دنیا که راجع به منافع مشترک دو کشور باشد با هم مذاکره کنیم. چون اطمینان داشتم مجلس ملی با این ملاقات موافق است، ملاقات کردیم و تمام مسائل مهم مربوط به او ضاع پیش از جنگ را مورد بررسی قرار دادیم و با هم توافق حاصل کردیم. در این دیدار رئیس کل ستاد ارتش، رئیس ستاد نیروی دریائی، معاون ستاد نیروی هوائی و وزیر امورخارجه همراه من بودند و مشاوران فنی رئیس جمهوری امریکا نیز در معیت او حضور داشتند. چهار نکتۀ مهم که در بارۀ آنها توافق حاصل شد یکی رساندن اسلحه به روسیه بود. که بتواند در برابر حملههای هیتلر مقاومت کند. دیگر تعیین و تعریف اصول و مقاصدی بود که دو ملت انگلیس و آمریکا در بین هزاران مخاطره باید اتخاذ کنند. سوم سیاستی که در برابر ژاپن باید در پیش گرفته شود تا در شرق دور تجاوز بیشتری نکند و امنیت ما و امریکا را در اقیانوس کبیر بخطر نیندازد.»
بنظر من قضیۀ ایران نکته چهارم بوده که در آن ملاقات مطرح شده تا بتواند از این راه مددهای سریع و فوقالعادۀ خود را به روسه برسانند. چنانکه خود چرچیل در بیانات خود مورد نکته سوم میگوید: یکی از مسائل مورد توافق سیاستی است که برای مساعدت به روسیه لازم است.
چرچیل در این بیانات میگوید: « قسمت اعظم کارخانههای شوروی بتصرف آلمان در آمده است و در مقابل، جماهیر شوروی دارای ده تا پانزده میلیون سرباز است که باید تمام آنها را تسلیح و تجهیز کرد و بعلاوه عوامل دیگری هست که ما را محدود میکند و نسبت به آن هیچ راهی نداریم. مقصود از این عوامل زمان و فواصل جغرافیائی است. برای رسانیدن محمولات در اسرع وقت به روسیه شوروی، سه راه بیشترباقی نمانده است: اول را اقیانوس منجمد شمالی که در فصل زمستان این خطر بود که در محاصرۀ یخبندان قرار گیریم . دیگر راه « ولادی وستک» که ظاهراً ژاپن با آن موافق نبود و بعلاوه میبایست این محمولات یازده هزار کیلو متر با راه آهن حمل شود تا به مقصد برسد و سوم راه ایران است که از خلیج فارس که پس از طی هشتصد کیلو متر !! به بحر خزر میرسد و بحر خزر نیز به در یای داخلی منتهی میشود و روسها میتوانند با قوای بحری کامل که دارند آنها را از طریق ولگا به قلب روسیه برسانند».
از این بیانات بخوبی بر میآید که به چه مناسبت آنها که از بیطرفی ما ابراز خوشنودی میکردند ناگهان و شبانه با یک روش غافلگیرانه از شمال و غرب و جنوب به ما حمله ور شدند.
* چگونه از ماجرا آگاه شدم ؟
بخاطر دارم که اعلیحضرت رضا شاه کبیر( مکی: در مورد اعطای لقب « کبیر» به رضا شاه ، نگارنده و آقای حائری زاده در مجلس پانزدهم مراتب مخالفت خود را ابراز داشته و متذکر شدیم که مجلس شورای ملی حق اعطای لقب « کبیر » یا « صغیر» ندارد.) اغلب با تلفن اوامری میفرمودند و بنده در شمیران در اتاقی میخوابیدم که تلفن پشت در آن اتاق در ایوان بود که وقتی زنگ میزد از اتاق بیرون میپریدم تا ببینم اعلیحضرت چه اوامری دارند. ساعت چهار و نیم بعد از نیمه شب سوم شهریور 1320 بود که منصورالملک نخست وزیر از شهر به من تلفن کرد که قضیۀ فوری و مهمی اتفاق افتاده که باید به حضور اعلیحضرت شرفیاب شویم گفتم اجازه میدهید صورتم را بتراشم و بیایم؟ منصورالملک گفت : دیر میشود. من که دیدم نخست وزیر سخت شتابزده است گفتم : پس شما بفرمائید من بعد میآیم. ایشان گفتند: نه، باید باهم برویم. گفتم پس شما بفرمائید در قصر سعدآباد و منتظر باشید من صورتم را میتراشم و میآیم. وقتی به کاخ رسیدم نخست وزیر گفت: چنین اتفاقی افتاده و سفیر روس و انگلیس ساعت چهار بعد از نیمه شب آمدند و مرا بیدار کردند و گفتند: ما از طرف دولتهای متبوع خود مأموریت داریم به شما اطلاع دهیم که قوای ما از دو طرف به ایران وارد شده اند و در حال پیشروی هستند. پرسیدم: علت چیست؟ گفتند علت را نمیدانیم.
هر دو به حضور اعلیحضرت بار یافتیم و ماجرا را بعرض رساندیم. اعلیحضرت بسیار متعجب شدند زیرا هیچ دلیلی برای این اقدام بنظرشان نرسید و خطاب به من فرمودند: « دلیل را نپرسیدید؟» عرض کردم : من شمیران بودم پیش من نیامدند در شهر پیش نخست وزیر رفتند و نخست وزیر به من اطلاع داد و متفقاً شرفیاب شدیم. فرمودند: « تو برو سفیر روس و انگلیس را بیار پیش من.»
* سفیرها در خواب بودند
من فوری به شهر آمدم به سفیر روس تلفن کردم گفتند دیشب نخوابیده است و الان در خواب است . به سفیرانگلیس تلفن کردم همین جواب را دادند و ساعت نه بود که اسمیرنوف را پیدا کردم و گفتم: شما را میخواهم ببینم. کار لازمی است باید برویم حضور اعلیحضرت. گفت: من خودم میآیم پیش شما. بعد دو باره به سفیر انگلیس ریدر بولارد تلفن کردم. گفتند: سفیر هنوز خواب است. بار سوم که تلفن کردم، گفتند: به شهر رفته است. در این موقع بیادم آمد که با وی قبلاً در شهر قرار ملاقات داشتیم. لذا تلفن کردم به وزارت خارجه که اگر ایشان آمدند بگویند در باغ وزارت خارجه در شمیران منتظر ایشان هستم. خلاصه سفیر انگلیس هم رسید و سه نفری سوار اتومبیل من شدیم و به سعد آباد رفتیم.
* در دفتر شاه چه گذشت ؟
وقتی وارد دفتر شاه شدیم اعلیحضرت تکیه به میزشان داده و ایستاده بودند. بمحض ورود ما فرمودند: از آقایان بپرسید علت این کار چه بودهاست؟ ما که باهم خصومتی نداشتیم؟ خیلی هم روابط مان خوب بوده است؟
چون بولارد روسی میدانست به روسی با سفیر گفت و گویی کرد و پس از آنکه چیزهائی با هم گفتند بعرض رساندند: والـله ما اطلاع نداریم علت چیست؟ فقط میدانیم دولتهای متبوع ما دستور داده اند به دولت ایران اطلاع دهیم که قوای ما از دو طرف در پیشروی هستند.
من در وسط ایستاده بودم و ترجمانی میکردم . طرف راست من سفیر روس و در طرف چپ سفیر انگلیس ایستاده بودند. شاه همچنانکه به میز تکیه داده بود فرمود سه صندلی آوردند و اجازه داد بنشینیم. بعد به من فرمودند: « به اینها بگو آخر من هم مسئولیت دارم باید بدانم که قوای شما برای چه آمدهاند، شما که به ما اعلام جنگ نکردهاید. ورود قوای خارجی یک اعلان جنگی میخواهد، یک چیزی میخواهد ، یک دلیلی میخواهد. ما روابط مان خوب بود.»
دو سفیر جواب دادند ما اینها را نمیدانیم. اعلیحضرت گفتند: « نمیدانید که آخر من هم وظایفی دارم. اگر جنگی بود باید تکلیف خودم را بدانم . اینکه نمیشود. اگر چیزی میخواستید چرا به ما نگفتید؟»
من به بولارد فشار آوردم و گفتم بهتر است پادشاه مملکت که از شما چیزی میپرسد چیزی بگویئد. او دلیلی برای این کار شما میخواهد . بولارد نگاهی به اسمیرنوف کرد و گفت: بنظر ما قضیه مربوط به آلمانیهاست.
اعلیحضرت فرمودند: « من همۀ آلمانیها را از ایران بیرون میکنم ، بعد چه میشود؟»
من فرمایش شاه را ترجمه کردم. باز آن دو نگاهی به هم کردند و پس از مذاکره گفتند: ما که نمیدانستیم. اجازه بدهید به دول متبوع خود تلگرافی اطلاع بدهیم و بعد نتیجه را به شما بگوئیم.
اعلیحضرت ما را مرخص کردند وقتی خواستم با آنها خارج شوم فرمودند: « توباش» . عرض کردم اینها با اتومبیل من آمده اند، وسیله برای مراجعت ندارند، اجازه بفرمائید آنها را به اتومبیل برسانم و برگردم. فرمودند: « پس زود برگرد». من آنها را رساندم و برگشتم. اعلیحضرت فرمودند: « تأکید کن زودتر جواب تلگرامشان بیاید.»
* اما اصل قضیه چه بود؟
ولی مسلم این بود که اینها، با آن بیان چرچیل که تأکید کرده بود ما سه راه داشتیم و راه ایران نزدیکترین و ساده ترین بود، با اشغال این کشور راه آهن نو ساختۀ ایران را نیز در اختیار داشتند و به سهولت میتوانستند محمولات خود را به روسیه برسانند و دیده بودند که اگر با ما وارد مذاکره وشوند هم طول مدت لازم دارد و هم نمیتوانند بسهولت تمام این قسمت از ایران را اشغال کنند، راه آهن را بتصرف در آورند ، اسلحۀ ما را تماماً و رایگان تصاحب کنند و آذوقۀ ما را ببرند.
بناراین میبایست با رضا شاه کنار بیایند که حتماً قرارداد لازم داشت و کار دشواری بود و فرصت بسیار تنگ . تجربهای هم از جنگ گذشته داشتند که نمیخواستند تکرار شود. لذا به فوریت عملیات معتقد شدند و آن بازی رابر سر مملکت ما در آوردند که هر چه زوددتر قوای روسیه را مجهز و مسلح کنند تا در برابر قوای هیتلر یارای ایستادگی و مقاومت داشته باشد و مقداری از فشار در غرب اروپا کاسته شود.