back to top
خانهنویسندگاناگر ما هم صدای شاه را شنیده بودیم؟ باز هم زنده باد...

اگر ما هم صدای شاه را شنیده بودیم؟ باز هم زنده باد خارجی ها و خفت برای ایرانی ها؟!

entezam nader 20062014 نادر انتظام: با نام و یاد بهترین شنوندۀ با بینش؛ 
 
هوای ایالت ماساچوستز، آنهم در ماه سپتامبر، با فرا رسید فصل پائیز، به مانند ایالت های شرق آمریکا به بهشتی از زیبایی مبدل می شود. پائیزی که فرمان بران و کارگزاران نقاشی در طبیعت، با بکارگیری قلم موهای چند صد میلیون سالۀ خود، در این چند ماه پائیز، و  با استفاده از همان آب و رنگ همیشگی، چنان تصویر زیبایی از هنر را به رخ عاشقان جوینده می کشند که مجرب ترین نقاشان هنرمند و هنر دوست همۀ قرون و اعصار از ابتدای تاریخ تا به امروز و حتی تا فرداهای دور تنها با گشودن زبان تمجید، با تقدیم عرض تسبیح  به پیشگاه آن نقاش بزرگ سر تعظیم و تکریم فرود می آورند: زیبایی طبیعت در حد کمال.
 
هوا، آرام آرام رو به سردی می گذاشت، آنهم به چنان سردی که بنابر اقوال هوا شناسانِ خوش اخلاقِ صدا و سیمای شهر ما (ورستر) در ۲۰۲ سال گذشته، یعنی تا سال  ۱۹۷۷ هیچ یک از رکورد داران تا آن زمان، چنین هوای سردی را در دفاتر مشق روزانۀ خود ثپت نکرده بودند!!
 
صبح روز دوشنبه با پوشیدن کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید و کراوات قرمز، و در پس ۱۶ سال دوری از محیط درس و مشق، قبل از هر شاگردی، بر روی اولین صندلی کلاس جلوس فرمودم. عالیجناب که حتی با طی یک مسافت چند هزار کیلومتری، هنوز در آب و هوای ایران شاهنشاهی زندگی می فرمودند، بر این باور که هر چه ظاهر آراسته تر، در کسب احترام و تمجید استاد و هم شاگری های خود موفق تر!
 
دیری نپایید که سر و کلۀ دومین هم کلاسی که ملبس به یک شلوار جین، و با چند سوراخ کوچک و بزرگ بر سر زانو، با یک کاپشن احمدی نژادی بر تن، وارد کلاس شد. و به دنبال او در چند دقیقه، تقریباً تمامی صندلی های کلاس توسط شاگردان دیگر اشغال شد. تقریباً همه با احترام به زمان، بر سر کلاس درس حضور یافتند. 
 
در این هنگام بود که عالیجناب در زیر بمباران نگاه های معنا دار دیگر شاگردان متوجه شد که این جا آمریکاست، این هم کلاس درس، و نه سالن مُد. 
 
عالیجناب هنوز پچ پچ هم کلاسی ها را هضم نکرده بود که جناب استاد وارد کلاس شده و با نثار یک نگاه بسیار با معنی تر  از دیگران، عالیجناب را چنان بر صندلی میخکوب کرد که نفس در سینه حبس و ضربان قلب در بیرون از کلاس قابل شنیدن شد!
 
استاد، در نهایت ادب فرمود، اسم شما چیست؟ عالیجناب نفسی را که برای چند دقیقه در سینه حبس شده بود، رها و با کشیدن یک نفس عمیق تر با دستپاچه گی گفت، اسم من، نادر انتظام است. و استاد بلافاصله فرمود از کجا آمده اید؟  
 
– از ایران. 
 
– آه، از سرزمین شاه، نفت، قالی های زیبای ایرانی، پسته، و صد البته دخترانی زیبا (عالیجناب از این که، استاد، به عنوان یک مرد اجنبی، از ناموس او تعریف کرد، سخت آزرده شد!). 
 
از فردای آن روز آن لباس ها، جای خودشان را به آنچه باید می شد، دادند. و زمان در کمتر از اجازۀ حس خود بر ما، به عبور خود ادامه داد، و مدرسۀ من تمام شد. خوشبختانه بسیار هم آموختم. و در پس پیروزی انقلاب، من هم همانند دیگر عاشقان وطن، با صدها امید به سازندگی کشور، به ایران عزیز بازگشتم.
 
به ناشنیدن صدای شاه در قبل از انقلاب باز خواهم گشت، اما اجازه فرمایید به دومین تعریف دیگر استادم در پس از انقلاب و در ایالت کالیفرنیا که بر سر کلاس نثارم کرد، اشارۀ مختصری نموده و سپس به اصل مقاله بپردازم. اتفاقاً این بار هم در فصل پائیز بود و هوای آفتابی و زیبای شهر سندیاگو در ایالت کالیفرنیای جنوبی، سال ۱۹۸۱.
 
اینبار نه از آن کت و شلوار خبری بود، و نه از اطلاق عنوان عالیجناب، و نه جلوس بر اولین صندلی کلاس! که بر عکس، یک راست رفتم و روی آخرین صندلی نشستم، مبادا که استاد در این اولین روز، از نژادم، دینم، کشورم، و خدای ناکرده رهبرم، سؤالی را مطرح کرده، و بقیۀ داستان را خود حدس بزنید. این در حالیست که آقای خمینی با گروگان گیری کارکنان سفارت آمریکا، ایران را به گروگان آمریکا در آورده، اما خفتش را باید ایرانی های خارج از کشور تحمل کنند!
 
از شوربخت ، این بار استاد برای معرفی شاگردان به یکدیگر و آشنایی با نام آنها از آخرین نفرکه من بودم، شروع کرد. بله، منظورم شما هستید، استاد متوجه شده بود که من خودم را به ناشنوایی می زنم، برای همین هم دو بار تکرار کرد که منظورم شخصِ شخیص حضرت عالی می باشد. اسم من نادر انتظام است. 
 
– از کجا تشریف آورده اید؟ 
 
– از ایران. 
 
– چه خوب!! پس شاید شما بتوانید برای کلاس از آیت الله خمینی و ماجرای اینکه چرا ۵۲ نفر آمریکایی را به گروگان گرفته اید، تشریح کنید، متشکرم.
 
نیک می دانم که شما فرزانگان، حالت روحی و روانی و غرور پایمال شدۀ مرا در آن لحظه درک خواهید کرد، پس نیازی به تشریح آن نیست. 
 
آیا به راستی ما صدای جناب شاه را نشنیدیم؟ از کسانی که از نزدیک ایشان را می شناختند، و حتمی فرمایشات ملوکانه را شنیدند، می پرسم. آیا با یک جمله که “من صدای انقلاب شما را شنیدم”، پس شما هم صدای ملوکانۀ مرا با گوش جان شنوا شوید، ساختار یک فرهنگ چند هزار سالۀ استبداد پذیری یک ملت که با گوشت و خونِ هم زورگو، و هم زور پذیر، در هم آمیخته بود، فرو می ریخت؟! و از فردای آن روز، انسان (ایرانی)، کرامت خود را، کرامتی را که طی قرون و اعصار بسیار طولانی با هر ترفند غیر انسانی، اعم از دین، مذهب، جغرافیا، تاریخ و ده ها بلای دیگر پای مال شده بود، باز می یافت؟ مطمئن هستم که هیچ انسان فرزانه و با انصافی، چنین انتظاری را در آن غروب غمناک─ حداقل برای آن گروه که سخنان ملوکانه ای که طی صدها سال پدرانشان، مادرانشان و فرزندانشان را خفت داده بود، می شناختند- نمی داشت.
 
امروز ،دیگر نیازی به بازگشت به آن روزهای تلخ نیست، باید رو به پیش داشت.
 
فرزانگان گرامی، مگر ما برای بازیافت کرامت انسانی خودمان انقلاب نکردیم؟؟ مگر در سی و چند سال گذشته این دو شخصیت (حضرت امام خمینی، ره، و حضرت مقام معظم رهبری جناب آقای خامنه ای)، با گوسفند اطلاق کردن سی و چند میلیون انسان ایرانی دیروز، و هشتاد ملیون امروز، حداقل سه بار (گروگان گیری، جنگ، و فاجعۀ اتمی)، ما را نه تنها خفت دادند، بلکه اینبار برای همیشه، عرق شرم را بر پیشانی کاپیتالاسیون هم ننشاندند؟! مگر این ایران فروشان، ۱۲ سال شما را به خیابان ها نیاوردند که “اتم حق مسلم ماست”؟ و امروز، کاری کردند، کارستان، که هر ایرانی که به عمق این فاجعه پی ببرد و دق نکند، حتمی …!
 
هموطن گرامی و بسیار عزیز من، مطمئن باش که اگر عاشق سر فرازی تو نبودم، من هم مثل تو در خیابان که نه، بلکه همراه تو و دیگر کارتن خواب های وطنم در بین زباله های کوچه و پس کوچه های ده مان، می آرامیدم.
 
باور ندارم، هیچ ایرانی، دیگر حق داشته باشد از فرهنگ چند هزار ساله پر افتخار خود سخنی به میان بیاورد! حداقل تا روزی که از این وضع که در یک خود به خواب زدگی مجبور شده به خفتی در پس خفتی، تن در دهد، رها شود. شما به شعار این ایران فروشان نگاه کنید! بعد از پذیرش این همه خفت، بجای توبه به پیشگاه این ملت، و دعوت از شما ملتی که توان ساختن دارید (نمونه، ایرانی های موفق خارج از کشور )، می فرمایند، خارجی ها دارند می آیند، در فرودگاه های کشور، زمین را در پیشگاه شان زبان بزنید!
 
من شرافتم را در پیشگاه شما ملت به گرو می گذارم که اگر این رژیم بجای دعوت از خارجی ها─ که البته چاره ای بجز این برای این ملت باقی نگذاشت)- از ایرانی های خارج از کشور دعوت می کرد که شما فرزندان این مرز و بوم به وطن تان باز گردید، و ایران قشنگ را زیبا تر کنید، فقط در عرض ۱۰ سال (خوب شنیدید، ده سال)، ایرانی می ساختیم که جهان در برابر عظمتش، موفقیتش، سربلندی هایش، و پیشرفت روز افزونش، در نهایت احترام، زبان به تمجید می گشود. حیف از به آتش کشیدن این همه فرصت که بدست استبداد نابود شد.
 
جوانان عزیز، سرفرازی و  عزت شما و ساختن ایران عزیز تنها در گرو حصول آزادی شما، و استقلال وطن ماست. دستیابی به این دو حق ذاتی ما، تنها در نبود استبداد، و به رسمیت شناختن این حقوق خواهد بود. به امید بر پایی آن جشن حقیقی برای این ملت گرامی و عزیز. به امید آن روز.
 
خداوندا، در این سحرگاهان، عید بازگشت به تو و شناخت عظمت فطرت خدایی مان را به ما خود به خواب زدگان، و نیز آگاهی و همت بیداری برای نجات از استبداد را عنایت فرما.
 
نیک بدانید که هنوز هم بسیار دوست تان دارم. 
 
نادر انتظام،
۱۷ جولای ۲۰۱۵، آمریکا
 
 شما می توانید این مقاله و دیگر نوشتار این قلم را در سایت انقلاب اسلامی و  سایت نادر انتظام، naderentezam.com مطالعه فرمایید. 
 
اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید