back to top
خانهنویسندگانجمال صفری: اشغال ایران توسط قوای متفقین درجنگ جهانی دوم و سقوط...

جمال صفری: اشغال ایران توسط قوای متفقین درجنگ جهانی دوم و سقوط پهلوی اول (۵)

mosadegh mohammad 26052015بمناسبت ۲۶ خرداد صد و سیُ و سومین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّدمصدّق» (۱۱۵ ) – بخش هفتم

 شمس پهلوی،  در ادامۀ،  اقامتگاه  رضا خان پهلوی  در  جزیره “موریس”  اینگونه  شرح می دهد:

    اقامتگاه ما در موریس باغ وسیع سرسبز و خرمی بود که سراسر آن از انواع و اقسام درختان مناطق حاره و گل‌ها و گیاهان استوایی پوشیده شده بود؛ چیزی که بیش از همه در این باغ جلب نظر می‌کرد درختان گل کاغذی بود که جلوه و شکوه خاصی داشت و بسیار زیبا و فریبنده بود.

    در گوشه‌ای از باغ زیر درختان انبوه و تناور، استخر بزرگی که در حکم دریاچه کوچکی بود، واقع شده بود و دو لاک‌پشت بزرگ که پنج برابر لاک‌پشت‌های معمولی ایران بودند در کنار استخر زندگی می‌کردند. این باغ دارای دو ساختمان بود، یکی عمارت دو طبقه بالنسبه بزرگی که دارای اتاق‌های متعدد و سالن و اتاق ناهارخوری بود و تخصیص به محل اقامت اعلیحضرت فقید و من و والاحضرت شاهپور‌ها داده بودند؛ یکی هم ساختمان کوچکتری که مخصوص همراهان و مستخدمین بود. مبل و اثاثیه اتاق‌ها ساده و متوسط ولی روی هم رفته کافی و پاکیزه بود و احتیاجات ما را تکافو می‌کرد به خصوص که می‌توانستیم آنچه را هم کم داشتیم و یا برای مصارف شخصی ما لازم بود از شهر خریداری کنیم.

عدۀ کافی از مستخدمین بومی برای خدمت ما گمارده بودند. رئیس غذا و آشپزخانه یک نفر فرانسوی بود به نام «مسیو لومو» که هتل بزرگی را در شهر پرلوئی مرکز موریس اداره می‌کرد، و رئیس مستخدمین هم شخصی بود به نام «مسیو لارشه» که نژاد او مخلوطی از فرانسوی و سیاهان بومی موریس بود و هر دوی آن‌ها با جدیت و حسن نیت به ما خدمت می‌کردند.

     آقای اسکرین که از بمبئی تا موریس همراه ما آمده بود، تا مدت دو، سه هفته در موریس ماند و سمت میهمانداری ما را داشت و پس از سه هفته ایشان موریس را ترک گفتند و شخصی به نام «مستر پیکوت» که مردی مؤدب و مهربان بود جانشین ایشان شد و مستر پیکوت دفتری در مجاورت محل اقامت ما داشت و کلیه مراجعات ما با ایشان بود. در موریس هم مانند کشتی ما میهمان دولت انگلیس بودیم و با کمال سخاوت از ما پذیرایی می‌کردند و این موضوع باعث ناراحتی و تکدر خاطر اعلیحضرت فقید بود زیرا ایشان از روزی که از تهران حرکت کردند میلشان این بود که در یک گوشۀ دور افتاده‌ای از دنیا مانند یک فرد عادی به خرج خودشان آزاد زندگی کنند و هرگز مایل نبودند میهمان شخص یا دولتی باشند و در موریس هم این موضوع را به کرات تذکر می‌دادند که به ایشان اجازه دهند به کانادا یا نقطۀ دور دیگری عزیمت کنند و آزادانه به میل خود زندگی نمایند، ولی جواب مساعدی به ایشان داده نمی‌شد.

    در قسمت بهداشت از طرف میهمانداران ما مراقبت‌های لازم دربارۀ ما می‌شد. پس از ورود به موریس به همه ما واکسن تیفوئید تلقیح کردند و به ما یادآوری نمودند که بدون پشه‌بند نخوابیم زیرا علاوه بر اینکه بیم گزیدن پشه مالاریا می‌رفت، در موریس همیشه قبل از بارندگی مقدار زیادی مورچه پردار در فضا به پرواز در می‌آمد به طوری که اغلب صبح‌ها که از خواب بر می‌خاستیم تمام روشویی و وان حمام انباشته از این حشره بود.

    مورچه‌های پردار و شبنم سنگین موریس از آن چیزهاییست که خاطره آن را من هرگز فراموش نخواهم کرد. همچنین هر وقت احتیاج به پزشک پیدا می‌کردیم بلادرنگ مسیو لارشه رئیس مستخدمین، طبیبی برای ما حاضر می‌کرد.

    با وجود اینکه وسایل راحتی و آسایش ما را از لحاظ مادی از هر حیث فراهم کرده بودند، همه بدون استثناء روحا ناراحت و دلتنگ بودیم و غربت و رنج دوری از وطن ما را عذاب می‌داد به خصوص که در موریس هم تا مدت‌ها یعنی تا وقتی که پیمان سه‌گانه بین ایران و انگلیس و شوروی امضاء گردید، از داشتن هر گونه ارتباط با وطن و یار و دیار محروم بودیم. نه نامه یا تلگرافی از ایران به ما می‌رسید و نه تلگراف و نامه‌های ما را به مقصد تهران قبول می‌کردند. به کلی از اوضاع کشور خود بی‌خبر بودیم و این بی‌خبری‌‌ همان‌طور که قبلا هم نوشته بودم بیش از همه خاطر اعلیحضرت فقید را رنجه می‌کرد.

     تنها از رادیو لندن و برلین، خبرهای وطن را می‌شنیدیم. متاسفانه اغلب اتفاق می‌افتاد که هر دو طرف یعنی هم لندن و هم برلین به اعلیحضرت فقید دشنام می‌دادند و اینجا بود که اعلیحضرت با یک دنیا تأثر می‌فرمودند جرم من جرمیست که باید هر دو طرف به من ناسزا بگویند.

    با اینکه از رادیو هم خبر خوشی نمی‌شنیدیم، معهذا بدان دلخوش بودیم که نام ایران را می‌شنویم و همین که ساعت خبرهای رادیو فرا می‌رسید، همه گرد رادیو جمع بودیم یا رادیویی را در بغل گرفته به اتاق خود می‌بردیم. مکرر کوشیدیم و امتحان کردیم شاید بتوانیم صدای رادیو تهران را بشنویم و همیشه مأیوس شدیم. معهذا همه روز بی‌اختیار این آزمایش را تکرار می‌کردیم.

    نظم یکی از اصول تغییرناپذیر زندگانی اعلیحضرت پدرم بود، و تا آنجا که من به یاد دارم هیچ وقت ندیدیم در نظم و برنامۀ زندگی ایشان کوچکترین انحراف یا تغییری روی دهد. آنان که از نزدیک شاهد زندگی اعلیحضرت فقید بوده‌اند، می‌دانند که حتی سیگار کشیدن و چای خوردن و آب آشامیدن اعلیحضرت فقید هم هر روز در یک  لحظه معین بود و در سفر و حضر تغییری نمی‌کرد.

    اعلیحضرت فقید‌‌ همانطور که از زمان سربازی عادت ایشان بود، همه روزه صبح بسیار زود قبل از برآمدن آفتاب از خواب بر می‌خاستند. در موریس هم این عادت را به هیچ‌وجه ترک نگفتند و همه روزه قبل از طلوع آفتاب از خواب بر می‌خاستند و مقارن ساعت ده وارد باغ می‌شدند و تا ساعت یازده و نیم در باغ کنار استخر قدم می‌زدند و در این موقع یکی از ما در خدمتشان بودیم. ساعت یازده و نیم سر میز غذا حاضر می‌شدند.

پس از صرف ناهار به اتاق خودشان می‌رفتند و تا ساعت دو و نیم استراحت می‌کردند. در ساعت دو و نیم مجددا به باغ و کنار استخر می‌آمدند. در ساعت چهار چای صرف می‌کردند و آغاز شب هنگام شروع برنامۀ رادیو در سالن برای شنیدن خبرهای رادیو می‌آمدند. در ساعت هشت و نیم شام میل می‌کردند و ساعت ده برای استراحت به اتاق خود می‌رفتند.

    این بود به طور کلی برنامۀ زندگی عادی ایشان که ثابت بود و تغییر نمی‌کرد ولی خواب همچنان از دیدۀ ایشان فراری بود و تقریبا اغلب شب‌ها در موریس دچار رنج بی‌خوابی بودند و پیوسته از این بی‌خوابی و ناراحتی شکوه می‌کردند و می‌فرمودند شب اگر یک ملافه یا پتوی نازک روی خود بکشم قلبم در سینه تنگی می‌کند.

    از شنیدن کوچکترین صدایی در شب ناراحت و عصبانی می‌شدند؛ اتفاقا غوک‌ها هم در تمام ساعات شب در باغ با صدای گوش‌خراش خودغوغا می‌کردند به طوری که عاقبت ناگزیر شدند چند تن از مستخدمین را مامور جمع‌آوری غوک‌ها نمایند.

    معهذا این تدابیر سودمند نبود و رنج و اندوه شاه پایانی نداشت و خواب همچنان از دیده ایشان فراری بود و ما هر وقت به چهره ایشان نگاه می‌کردیم، آثار یک رنج عمیق، یک اندوه بزرگ را در چشمان ایشان می‌دیدیم و چه بسا که پنهان از نظر ایشان اشک تأثر از دیده می‌باریدیم.

    انزوا و گوشه‌گیری: اعلیحضرت به هیچ‌وجه مایل نبودند از باغ بیرون روند و از ملاقات و دیدار اشخاص گریزان بودند. پس از آنکه چند تن از نمایندگان مسلمانان موریس به دیدن ایشان آمدند و روزنامه‌های موریس خبر ملاقات آن‌ها را با اعلیحضرت فقید با گوشه و کنایه‌هایی نقل کردند، اعلیحضرت در این تصمیم راسخ‌تر شدند و حتی باطناً مایل نبودند که ما هم از باغ خارج شویم و با مردم تماس حاصل کنیم.

    چندین بار برای اینکه ایشان را قدری سرگرم نماییم، اصرار کردیم که به اتفاق به سینما برویم چون اصرار و ابرام ما زیاد می‌شد، ظاهراً قبول می‌کردند معذلک پا به سینما نگذاشتند.

    فقط یک بار مجبور شدند سراسیمه و با یک دنیا اضطراب از باغ خارج شوند و آن هنگامی بود که به ایشان اطلاع دادند حادثه اتومبیلی برای والاحضرت شاهپور محمودرضا روی داده است و اعلیحضرت سوار تاکسی شده و به عجله به محل وقوع حادثه شتافتند. در این واقعه که بی‌‌‌نهایت موجب نگرانی ما را فراهم ساخت خوشبختانه به والاحضرت شاهپور محمودرضا آسیبی نرسیده بود اما متاسفانه آقای ایزدی که با والاحضرت شاهپور در اتومبیل بود سخت مجروح شد، به طوری که ناگزیر مدتی در بیمارستان بستری گردید.

     اعلیحضرت همه روزه ضمن فرمایشاتی که برای دلداری و تسلیت خاطر ما می‌فرمودند، تاکید می‌کردند که از درس و بحث و ورزش غافل نشوید. مخصوصا مراقبت می‌فرمودند که ورزش روزانه والاحضرت شاهپور‌ها ترک نشود و به وسیله آقای پیکوت یک معلم ورزش برای انجام همین منظور استخدام کرده بودند و ضمنا معلمین دیگری هم برای من و والاحضرت‌های شاهپور معین فرموده بودند که نزد آن‌ها زبان‌های خارجی را تکمیل می‌کردم.

 اعلیحضرت برای والاحضرت شاهپور حمیدرضا و والاحضرت شاهدخت فاطمه نگران بودند که مبادا ادبیات و زبان فارسی را فراموش کنند و از این رو تاکید می‌فرمودند که از مراجعه به کتاب‌های فارسی خود غفلت نکنند.

    من در موریس برای رفع دلتنگی خود تصمیم گرفتم در تکمیل فن موسیقی که بدان آشنایی داشتم بکوشم و چون اتاق من در مجاورت اتاق اعلیحضرت بود و نمی‌خواستم با تمرین پیانو موجب ناراحتی ایشان را فراهم آورم درصدد تهیه منزل جداگانه‌ای بر آمدم. اعلیحضرت ابتدا با این منظور موافق نبودند و می‌فرمودند نمی‌توانم جدایی تو را تحمل کنم ولی بعدا چون در مجاورت‌‌ همان باغ خانه‌ای پیدا شد با منظور من موافقت فرمودند و من بدان خانه که دارای هفت اتاق و برای زندگی من کافی بود منتقل شدم.

اتفاقا یک کشتی به موریس آمده بود که به مناسبت مقتضیات جنگی اجازه نداده بودند مسافرین آن به مسافرت خود ادامه دهند و در میان مسافرین کشتی دو نفر معلم موسیقی برای من پیدا شد که پیش آن‌ها مشغول تکمیل این فن شدم و ضمنا در همین موقع بود که آموختن زبان و ادبیات ایتالیایی را هم شروع کردم.

    بین خانه‌ای که من برای سکونت اختیار کرده بودم با اقامتگاه اعلیحضرت پدرم باغچه‌ای فاصله داشت که من همه روزه از آنجا نزد اعلیحضرت پدرم می‌آمدم و مدتی از زیارت ایشان بهره‌مند می‌شدم.

     زندگی اعلیحضرت شاهنشاه فقید و ما تقریبا بدین منوال که گفته شد می‌گذشت و از هر گونه ارتباط با وطن و اعلیحضرت همایون شاهنشاه برادر تاجدارم محروم بودیم تا اینکه پیمان سه‌گانه بین ایران و متفقین به امضا رسید و دولت ایران هم در سلسلۀ دول متفق درآمد.

    ما از موضوع پیمان و وقایعی که منجر به انعقاد آن شده بود، آگاه نبودیم فقط پس از چندی که در موریس بسر بردیم ناگهان دیدیم که طرز رفتار مامورین نسبت به ما تغییر کرد و برای نخستین بار نامه‌های متعددی از اعلیحضرت همایون شاهنشاهی و علیاحضرت ملکه و والاحضرت اشرف از تهران برای ما رسید و قبول کردند که نامه‌ها و تلگراف‌های ما را به تهران برسانند.

آن روز ما از علت این تغییر رفتار آگاه نبودیم ولی پس از چند روز که به مناسبت انعقاد پیمان سه‌گانه ضیافتی از طرف فرماندار موریس به افتخار اعلیحضرت پدرم داده شد و ما را به آن ضیافت دعوت کردند، از علت این امر آگاه شدیم و به آزادی و نجات خود امیدوار گردیدیم.

    خوب به یاد دارم برای شرکت در آن ضیافت پوشیدن لباس شب برای اعلیحضرت پدرم بسیار دشوار بود و می‌فرمودند من عادت به پوشیدن این لباس‌ها ندارم و در تمام عمرم جز لباس سربازی نپوشیده‌ام. معهذا هر طوری بود لباس شب را پوشیده و به اتفاق در ضیافت فرماندار موریس که تمام رجال و بزرگان شهر و اولیای حکومت موریس در آن شرکت داشتند، حضور یافتیم.

    اعلیحضرت پس از صرف شام زود مراجعت کردند و ما دو ساعت بعد از مراجعت ایشان مجلس ضیافت را ترک گفتیم. چند روز بعد هم مجدداً از اعلیحضرت و ما، به چای دعوت کردند ولی آن روز من به واسطه کسالتی که عارضم شده بود به آن میهمانی نرفتم و اعلیحضرت هم چون برای من نگران بودند، زود مراجعت کردند.

     بعد از اینکه به ما اجازه دادند نامه و تلگراف به تهران بنویسیم و دیده انتظار ما به زیارت دستخط مبارک برادر تاجدارم اعلیحضرت همایون شاهنشاهی روشن گردید، برای نخستین بار پس از چند ماه زندگی اسارت‌آمیز آمیخته با غم و حرمان، احساس فرح و انبساطی در قلب خود می‌نمودیم و رنج‌ها و آلام ما تا حدی تخفیف یافت.

    از آن پس هر روز در انتظار دریافت نامه و خبری از تهران بودیم. هر وقت نامه‌ای از تهران می‌رسید مانند پیک خرمی و سرور، قلوب ما را لبریز از شادی و مسرت می‌ساخت. همه گرد هم جمع شده برای خواندن آن بر یکدیگر سبقت می‌گرفتیم و تا مدتی آن نامه در میان ما دست به دست می‌گشت و راضی به جدا کردن آن از خود نبودیم.

    بهترین اشتغالات روزانه ما این بود که خامه به دست گرفته و شرح اشتیاق خود را نسبت به وطن عزیز و زیارت اعلیحضرت همایونی برای تهران بنویسیم. (5)

خاطرات علی ایزدی:

     علی ایزدی که تا هنگام مرگ با رضا خان بوده‌است،  می‌نویسد: « آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایان‌تر می‌شد، قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسرده‌تر و شکسته‌تر می‌نمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده نمودم. پس از این که مدتی قدم زدند ناگهان به درختی تکیه فرمودند: «چه ضرر دارد یک چایی بخورم». فردای آن روز اعلیحضرت برای نخستین بار راه رفتن صبح را ترک کردند و جلوی ایوان روی صندلی نشسته بودند. وقتی حضور ایشان شرفیاب شدم از دل درد شکایت داشتند. استدعا کردم اجازه فرمایند طبیب خصوصی که معین شده بود، یعنی دکتر شارل خدمت ایشان برسد. اعلیحضرت جدا متناع کردند و فرمودند: «مقصود تو را نمی‌فهمم، اگر تو تصور کنی عمری که در خدمت کشور صرف نشود به درد می‌خورد، اشتباه کرده‌ای. من محمد جعفر نیستم که بخورم و بخوابم. من در تمام عمر از بیکاری و آسایش گریزان بودم و هر وقت که نمی‌توانستم کار مفیدی انجام دهم آن وقت بود که احساس ناراحتی و درد و الم در خودم حس می‌کردم. اشخاصی که از نزدیک مرا می‌شناسند شاهدند قبل از کودتا جز انزوا و گوشه‌گیری و تأسف به وضع مملکت هیچ گونه آمیزش و مشغولیاتی نداشتم. نه، تو ابدا خیال نکنی که من بیماری جسمی داشته باشم من در نهایت سلامتی هستم.» و سپس در حالی که دست خود را به قلب و کبد زدند فرمودند: «کوچکترین عیب و اختلالی در اعضا بدن من وجود ندارد»  اما در همان حال که این سخنان را بر زبان می‌راندند من به خوبی حس می‌کردم که اعلیحضرت به سختی تنفس می‌کنند و رنگ ایشان کاملا پریده و ارتعاش خفیفی در دست‌های ایشان نمایان است . به این جهت اصرار کردم که معهذا اجازه فرمایند به دکتر شارل بگویم برای تقویت مزاج اعلیحضرت دارویی تجویز نماید. پس از این که از حضور اعلیحضرت مرخص شدم فورا به دکتر شارل تلفن کردم و از او خواهش نمودم که چند دقیقه نزد من بیاید. پس از آن که دکتر شارل وارد شد وضع مزاجی اعلیحضرت را چنان که دیده بودم برای او بیان کردم و تقاضای دارویی برای تقویت مزاج ایشان نمودم. اعلیحضرت از فراز ایوان که مشرف بر در ورودی بود متوجه آمدن دکتر شارل شدند و از من سوال فرمودند: «کی ناخوش است؟ دکتر برای چه آمده؟» چون در آن هنگام پای والاحضرت شاهپور علیرضا مجروح بود و بستری بودند جواب دادم: «برای عیادت والاحضرت آمده‌اند». همین که دکتر شارل نزدیک اعلیحضرت رسیدند فرمودند: «از دکتر سوال کن پای والاحضرت شاهپور چطور است». من در آن هنگام از فرصت استفاده کرده عرض کردم : «اجازه فرمایید از دکتر خواهش کنم دارویی هم برای رفع دل درد اعلیحضرت تجویز کند». ایشان گفتند: «من برای اینکه دکتر کسل نشود موافقت می‌کنم والا من اهل خوردن دوا نیستم». بعدازظهر آن روز بیماری اعلیحضرت رو به شدت گذاشت و آثار تورم در پای اعلیحضرت نمایان گردید، به طوری که پوشیدن کفش برای ایشان مشکل شده بود با وجود این اعلیحضرت مایل به مراجعه طبیب نبودند و می‌فرمودند: «این تورم بر اثر فشار کفش پیدا شده . تصور نکن کسالت باشد». فردای آن روز تورم در هر دو پا بروز کرد. من از اعلیحضرت مصرا تقاضا کردم اجازه فرمایند دکتر از ایشان عیادتی بنماید.  اعلیحضرت  فرمودند: ضرری ندارد بیاید، اگر معالجه ای به عقلش  می رسد  بکند»  و همان لحظه به دکتر اطلاع  دادم. دکتر شارل  چند داروی مدّر و مسکن  تجویز  کرد  که از تورم  پا کاست، ولی درد دل باقی بود، منتها  اعلیحضرت سعی داشتند  که به روی خود نیاورند و در هر حال از نارحتی قلب خود بی خبر بودند. در ساعت یازده که اعلیحضرت  برای صرف  ناهار تشریف بردند، من احساس کردم کسالت اعلیحضرت رو به اشتداد است. به دکتر شارل  تلفن کردم  که چند نفر از  بهترین  پزشکان موریس  را برای کنسولتاسیون و معاینه دقیق حال مزاجی اعلیحضرت دعوت کند و قرار بر این شد که در ساعت چهار بعد از ظهر این کار را انجام دهد.

     در ساعت دو ونیم بعد از ظهر  که اعلیحضرت  برای رفتن به باغ از عمارت پائین آمدند. به عرض  ایشان رسانیدم  که : « برای معاینه دقیق از اعلیحضرت چهار بعد از ظهر  دکتر شارل به اتفاق سه طبیب دیگر شرفباب خواهند شد». با این که فکر  می‌کردم  ممکن است  اعلیحضرت امتناع  فرمایند،  ولی این بار اعلیحضرت  فرمودند: «  بسیار کار خوبی  کردی».

    چهار بعد از ظهر  پزشکان مزبوربه اتفاق دکتر شارل اجازه شرفیابی حاصل کردند و پس از معاینه  دقیقی که از اعلیحضرت نمودند و پس از بحث و مشورت طبی  گفتند: « لازم است اعلیحضرت  به یکی از بیمارستانها دارای دستگاه رادیو گرافی است تشریف ببرند  تا از قلب و جهاز هاضمه ایشان عکسبرداری شود».

     اعلیحضرت از رفتن به بیمارستان و برداشتن عکس امتناع  داشتند و می‌فرمودند: « این دل دردی  که من دارم محتاج این چیزها نیست»، ولی از اصرار زیاد قبول کردند که به بیمارستان برای عکسبرداری  مراجعه  کنند و  قرار شد دو روز  بعد این کار صورت گیرد.

  فردای آن روز صبح زود دکتر شارل به اتاق من آمد و گفت : « از قرار  معلوم اعلیحضرت مبتلا به بیماری قلبی شدیدی می‌باشند. دستگاه رادیو گرافی که در  بیمارستان  موریس هست آنقدر دقیق نیست که بتواند خوب عکس برداری کند، معهذا فردا عکس برداری خواهد شد اما اگر تصادفاً  موضوع مسافرت اعلیحضرت به کانادا  عملی شود(  چون آن ایام  پیوسته مشغول  گفتگو  بودیم  که اجازه مسافرت اعلیحضرت را به کاناد تحصیل کنیم) واجب ولازم است که در ژوهانرسبورک پایتخت آفریقای جنوبی که بیمارستانهای آن دارای وسایل رادیو گرافی است قبل از حرکت به طرف کانادا از قلب اعلیحضرت عکس برداری دقیقی به عمل آید».

     معمولاً  در آغاز شب  اعلیحضرت  ساعتی از وقت  خود  را صرف  شنیدن  رادیو می‌فرمودند. شب  بعد از  روزی  که معاینه  از اعلیحضرت  به عمل آمد، اعلیحضرت  طبق  معمول برای شنیدن رادیو  تشریف آورده بودند و من افتخار حضور داشتم. همین  که پیچ  رادیو را گشودیم  سخنگوی رادیو  لندن  ضمن  خبرهای خود اطلاع  داد که حال  مزاجی  اعلیحضرت  شاه  سابق  ایران در موریس خطرناک است.

    خبر رادیو لندن در اقطار و اکناف دنیا  به سرعت  انتشار  یافت  اعلیحضرت  همایون شاهنشاهی  هم در تهران این خبر را شنیده و دچار نگرانی شده بودند و به همین  جهت  فردای آن روز  تلگرافهای  متعددی از اعلیحضرت  همایونی و در بار به ما رسید  که از وضع  مزاجی اعلیحضرت فقید  پرسش  کرده بودند. چون ما طبیب نبودیم و درست از بیماری اعلیحضرت آگاه نبودیم فوراً سلامتی  اعلیحضرت را به تهران  اطلاع دادیم،  ولی بعداً دکتر  شارل وخامت وضع مزاجی اعلیحضرت  را به من گوشزد کرد. ولی  ما همچنان  موضوع  کسالت قلبی را از اعلیحضرت مکتوم  داشتیم و  ایشان  هم تصور می‌فرمودند که جهاز هاضمه ایشان خوب کار نمی‌کند و از این رو به جای  قلب  پیوسته از معده شکایت داشتند.(6) (رضاشاه، خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی علی ایزدی ) به اهتمام غلامحسین میرزا صالح- ناشر: طرح نو -1372 – صص 456 – 453 )

   « تأملات روحی و عدم اعتنا به طبیب و دوا باعث اشتداد بیماری اعلیحضرت بود. کم کم اغلب روزها احساس دل دردهای شدیدی می‌کردند و چشم ایشان روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. از آغاز بیماری اعلیحضرت صبح را فقط در اتاق قدم می‌زدند. در یکی از روزها که من در خدمت ایشان بودم دیدم که اعلیحضرت حتی در اتاق قادر به راه رفتن نیستند و به سختی طول اتاق را می‌پیمایند متأسفانه این بیماری که اعلیحضرت هرگز نمی‌خواستند وجود آن را هم باور نمایند و آن را مورد اعتناء قرار دهند روز به روز زیادتر می‌شد و رفته رفته از قوای جسمی ایشان می‌کاست. هر وقت بیماری قلبی اعلیحضرت رو به شدت می‌نهاد، بیش از همه جهاز هاضمه ایشان را ناراحت می‌کرد از این رو این بارهم از دل درد اظهارتألم می‌کردند. ولی چون از بیماری خود آگاه نبودند و نمی‌خواستند قبول هم کنند که کسالتی دارند این دل دردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا می‌دانستند و از غذا و طبخ آن ایراد بسیار می‌گرفتند و روزی نبود که چندین بار به آشپزخانه سرکشی نکنند. از آشپز ایراد نگیرند .

     در یکی از شبها در ساعت هشت که برای استراحت به اتاق خود رفته بودند و من هم در حضورشان  بودم، فرمودند:« ایزدی، این دل درد دست از سر من بر نمی‌دارد». عرض کردم:«اجازه فرمایید پزشکی که متخصص امراض جهاز هاضمه باشد دعوت کنیم تا از اعلیحضرت عیادت نماید».  با این که هرگز معتقد به طبیب و دوا نبودند بالاخره در نتیجه اصرار من موافقت کردند و روز بعد یک طبیب عالیمقام و دانشمند سوئیسی به نام « دکتر بروسی» را برای  معالجه اعلیحضرت دعوت  کردیم.

« دکتر بروسی» پس از معاینه اعلیحضرت تأکید کردند که بیشتر اوقات باید اعلیحضرت استراحت  نمایند و حتی الامکان راه رفتن را کم کنند.

    چند روز  پس از آن،  آغاز شب دچار دل درد  شدند.  در همان  شب و در ساعت  چهارو نیم بعد از نیمه شب، هنگامی که برای رفتن  به محل « توالت» از  تختخواب پایین آمده بودند، دچار حمله قلبی شدیدی می‌شوند وبه زحمت خود را تا نزدیک تختخواب می‌رسانند و درآن جا به سختی زمین می‌خورند به طوری که یک دست و صورتشان مجروح می‌شود و از هوش می‌روند. فوراً  به « دکتر بروسی» و یکی از  پروفسورهای متخصص در امراض قلب  اطلاع دادیم و بلافاصله  هر دو حاضر  شدند و  پس از معاینه اعلیحضرت خیلی اظهار نگرانی  کردند و گفتند:«  این حملۀ  قلبی بسیار شدید  بود و حتی  امید نداریم که تا ده ساعت دیگر اعلیحضرت حیات داشته باشند ».  معهذا  بلا درنگ معالجات آغاز شد و چون اعلیحضرت به سختی وبه زحمت تنفس می‌کردند، دستور تنفس مصنوعی دادند و آمپولهایی تزریق کردند .

     در نتیجۀ این حملۀ  قلبی، هشت روز تمام  اعلیحضرت  گرفتار بستر  بودند و  چند روز  نخستین آن  در حال اغماء و بیهوشی بسر بردند. در این  مدت خود من شخصاً نسخۀ  پزشکان را به داروخانه  برده و پس از تحقیق  کامل در نوع  داروهایی که تجویز  کرده بودند،  آن را  می‌خریدم  و بطور کلی  داروهایی  که تجویز می‌کردند اغلب مسکن و برای تقویت  قلب بود.

    همین که اعلیحضرت دچار حملۀ قلبی شدند و احتیاج به مراقبت دایمی  و پرستار پیدا کردند، بانوی  صاحبخانه « میس آکین»  تعهد پرستاری اعلیحضرت را کرد و با کمال جدیت و دلسوزی این وظیفۀ  دشوار  را انجام  می‌داد و در تمام ساعات و لحظات  مراقبت بسیاری از حال مزاجی اعلیحضرت  می نمود. در این هشت روز« دکتر تنکین» همه روز برای عیادت و اطلاع از احوال مزاجی  اعلیحضرت  بدان جا می‌آمد.

     در همان اوانی که اعلیحضرت مجدداً دچار کسالت گردیدند، والاحضرت  شاهدخت شمس که در تهران اطلاع  یافته بودند، مصمم شدند بار دیگر به نزد اعلیحضرت پدر خود بیایند.

    با وجودی که اعلیحضرت فقید بسیار شایق و مایل به دیدار والاحضرت بودند، برای این که  والاحضرت دچار زحمت و رنج مسافرت نشوند، راضی به مسافرت ایشان  نبودند، ولی والاحضرت   را شوق دیدار  پدر وادار کرد تصمیم  خود  را اجرا کنند و به طرف ژوهانسبورک حرکت نمایند.

     وقتی تلگراف ورود والاحضرت شمس به قاهره رسید، این هشت روز بیماری شدید اعلیحضرت به پایان رسیده و حال مزاجی ایشان تا حدی رو به بهبودی نهاده بود، بطوری که حتی از تختخواب برخاسته و چند بارهم از اتاق  خود بیرون آمده و در باغ  قدم زده بودند.  خبر ورود والاحضرت  شاهدخت شمس در این هنگام  فوق‌العاده باعث خوشوقتی و مسرت اعلیحضرت فقید گشت و وقتی  والاحضرت شاهدخت با هواپیما وارد ژوهانسبورک  شدند و به دیدار اعلیحضرت نایل امدند این خوشوقتی و مسرت  به کمال رسید.

    والاحضرت شاهدخت شمس بهیچوجه از چگونگی وضع مزاجی اعلسحضرت و خطری که از ایشان  گذشته بود، آگاه نبودند و پس از اطلاع  ابراز تأسف و تأثر  بسیار نمودند.

    احوال مزاجی اعلیحضرت، مخصوصاً پس از آمدن والاحضرت شاهدخت شمس، رو به بهبودی  نهاده بود. همه فکر می‌کردیم  خطر به خواست خداوند رفع شده و جای نگرانی نیست.  آغاز شب والاحضرت شاهدخت در خدمت اعلیحضرت بودند و من هم افتخار حضور داشتم. اعلیحضرت آن شب اتفاقاً بیش از سایر شبها خندان و مسرور بودند و همانطور که عادت ایشان بود، گاهگاهی لطیفه‌های نغز و سخنان شیرین بر زبان می‌راندند و چیزی که به فکر ما و هیچکس نمی‌رسید این بود که این شب آخرین شب زندگانی اعلیحضرت رضا شاه پهلوی است.

     ساعت شش صبح روز چهارشنبه چهارم مرداد 1323 بود.هنوز از خواب بیدار نشده بودم  که صدای در را شنیدم. وقتی در را گشودم  سید محمود  پیشخدمت مخصوص اعلیحضرت را دیدم که سراپا غرق  در تشویش و اضطراب است. پرسدیم: « سید محمود چه شده؟» جواب داد: « اعلیحضرت از خواب بیدار نمی‌شوند!»  گفتم: « شاید  شب را بی‌خوابی کشیده اند و حالا خوابشان  برده ».  سید محمود که معلوم بود قبلاً وارد اتاق شده و خطر را احساس نموده ، جواب داد: « شما خوب است همین حالا اعلیحضرت را ببینید.» فوراً لباس پوشیده و خود را به خوابگاه اعلیحضرت رسانیدم. چهرۀ  اعلیحضرت خیلی آرام  بود و اصلاً  اثری از مرگ در آن دیده نمی‌شد. دست اعلیحضرت را که هنوز گرم بود، به دست گرفته و بآرامی گفتم : « حال مبارک چطور است؟»  جوابی نشنیدم. چند بار دیگر سئوال خود را  بلندتر تکرار کردم و باز هم جوابی نشیندم. در این موقع بود که احساس خطر  را نموده  و فوراً  خود را به تلفن  رسانیدم  و به « دکتر بروسی» اطلاع  دادم که فوراً  خود را  برساند.

    پس از  چند دقیقه « دکتر بروسی » و پروفسور  متخصص امراض قلب و « دکتر تنکین» در بالین  اعلیحضرت حضور یافتند و در همین موقع  بود که والاحضرت شاهدخت شمس و والاحضرتهای شاهپور نیز سراسیمه در گرد اعلیحضرت جمع شده و منتظر اعلام  نظر پزشکان شدند.

     پس از چند لحظه ای « دکتر  بروسی» اطلاع  داد که در ساعت پنج صبح حملۀ قلبی شدیدی بار دیگر عارض اعلیحضرت گردیده و در نتیجه  این حمله اعلیحضرت فوت  کرده‌اند.(7)

ﺁﺧـﺮﻳــﻦ روزهــﺎﯼ رﺿـﺎﺷـﺎﻩ دراﻳـﺮان:

     ﻣﺎﺟﺮاﯼ ﺧﺮوج رﺿﺎﺷﺎﻩ ازاﻳﺮان ﮐﻪ درﭘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺘﻔﻘﻴﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﺎ ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺖ، ﻳﮏ واﻗﻌــﻌﻪ ﺗﺎرﻳـﺨﯽ ﺗﺎﺛﺮاﻧﮕﻴﺰاﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﮐﺎرﭘﻬﻠﻮﯼ اول را رﻗـﻢ زدﻩ‌اﺳـﺖ. درﺟﺮﻳﺎن اﻳﻦ ﺣﺎدﺛﻪ ﻧﺎﻇﺮاﻧﯽ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻃﻮﻻﻧﯽ رﺿﺎﺷﺎﻩ ازﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﺑﻨﺪرﻋﺒﺎس ﻗﺮارداﺷﺘﻨﺪ و ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ زﻣﻴﻨﻪ‌هاﯼ اﻳﻦ ﺳﻔـﺮو ﺧﻂ ﺳـﻴﺮﺁﻧ‌ﺮا ﺑﻴﺎن ﮐﺮده‌اﻧﺪ.از ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ اﻳﻦ ﮔﻔﺘﻪ‌ها ﺑﺎﻳﺪ ﺛﺒﺖ ﺗﺎرﻳﺦ ﺷﻮد و ﺁﻳﻨﺪﮔﺎن از ﻣﺎ وﻗﻊ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺑـﺎﺷﻨـﺪ، نگاهی‌ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ‌هاﯼ ﻳﮑﯽ ازﻣﻼﮐﻴﻦ ﮐﺮﻣﺎن ﮐﻪ رﺿﺎﺷﺎﻩ در هنگام ﻋﺰﻳﻤﺖ ازاﻳﺮان دوﺳﻪ روزﯼ را درﺧﺎﻧﻪ اوﺑﺴﺮﺑﺮدﻩ‌اﺳﺖ وﻧﻴﺰﮔﻔﺘﻪ‌هاﯼ اﻓﺴﺮارﺗﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﺮاﻩ رﺿﺎﺷﺎﻩ ازﮐﺮﻣﺎن ﺗﺎ ﺑﻨـﺪرﻋـﺒﺎس ﻣﻠﺘﺰم رﮐﺎب ﺑﻮدﻩ وﺳﺮاﻧﺠﺎم اوﺑﻮد ﮐﻪ رﺿﺎﺷﺎﻩ را درﮐﺸﺘﯽ ﺑﺴﻮﯼ ژوهانسبورگ راهی‌ ﮐﺮد، ﺷﻨﻴﺪﻧﯽ اﺳــﺖ .

    ﺧﺎﻧﻪ‌اﯼ ﮐﻪ رﺿﺎﺷﺎﻩ درﮐﺮﻣﺎن ﺳﻪ روزدرﺁن ﺑﺴﺮﺑﺮد، ﺁﺧﺮﻳﻦ اﻗﺎﻣﺘﮕﺎﻩ رﺿﺎﺷﺎﻩ ﻓﻘﻴﺪ درﺧﺎﮎ وﻃـﻦ ﺑـﻮد. به این ﺠﻬﺖ ﭼﻬﻞ وﭼﻨﺪﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ‌اﯼ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ هرندی ﻣﻴﺰﺑﺎن رﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﻌـﻞ ﺁﻣـﺪ وازاو ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﻃﺮات ﺧﻮد را از ﺁﺧﺮﻳﻦ روزهاﯼ اﻗﺎﻣﺖ رﺿﺎﺷﺎ ﻓﻘﻴﺪ در ﺧﺎﮎ وﻃﻦ ﺷﺮح دهــﺪ. اﻳﻨﮏ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻴﺰﺑﺎن اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ در ﺑﺎرﻩ اﻗﺎﻣﺖ ﺳﻪ روزﻩ ﺁن ﻣﺮد ﺑﺰرگ درﺧﺎﻧﻪ‌اش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ را ﻣﻴﺨﻮاﻧﻴــﺪ. اﻳﻦ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ در ﺳﺎل١٣٣۶در ﻣﺠﻠﻪ ﺗﻬﺮان ﻣﺼﻮر ﺑﭽﺎپ رﺳﻴﺪﻩ اﺳـﺖ .

● هرندی ﮔﻔﺖ:اﮐﻨﻮن ﺑﺎﺁﻧﮑﻪ ﺷﺎﻧﺰدﻩ ﺳﺎل ازﺁن ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﻴﮕﺬرد هنوز ﺟﺰﺋﻴﺎت ﺁﻧﺮا ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮﺑﺨـﺎﻃﺮدارم. درﺳﺖ روز٢٧ﺷﻬﺮﻳﻮرﺳﺎل١٣٢٠ﺑﻮد ﮐﻪ شاهرخ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪاروﻗﺖ ﮐﺮﻣﺎن ﻣﺮا ﺑﻔﺮﻣﺎﻧﺪارﯼ اﺣﻀﺎرﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﺗﺎﻳﮑﯽ دو روز دﻳﮕﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن ﻋﺎﻟﻴﻘﺪرو ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﻣﺎن می‌آید‌‌‌ وﻳﮑﺸﺐ دراﻳﻨﺠﺎ ﺑﺴﺮ خواهد ﺑﺮد. ﺑﺎﻳﺪ وﺳﺎﺋﻞ ﭘﺬﻳﺮاﺋﯽ ﮐﺎﻣﻠﯽ را ﺁﻣﺎدﻩ ﮐﻨﯽ. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪار درﺁن ﻤﻮﻗﻊ ﺑﻤﻦ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎن ﻋﺎﻟﻴﻘﺪرﮐﻴﺴﺖ. وﻟــﯽ ﺧﻮد ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺪس درﻳﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﻳﻦ ﻣﻴﻬﻤﺎن شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ می‌‍ﺒﺎﺷﺪ به این ﺠﻬﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﻧﺪارﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﮐﻤﺎل اﻓﺘﺨﺎر ﺑﺮاﯼ ﭘﺬﻳﺮاﺋﯽ از ﻣﻴﻬﻤﺎن ﺑﺰرگ و ارﺟﻤﻨﺪ ﺧﻮدﺁﻣﺎدﻩ هستم. وﻟﯽ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﻣﻴﻬﻤﺎن ﻣﺎﭼــﻪ روزﯼ به کرمان وارد خواهند ﺷﺪ؟ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪارﮔﻔﺖ: ﻓﺮدا ﻳﻌﻨﯽ روز ٢٨ ﺷﻬﺮﻳﻮر از اﺻﻔﻬﺎن ﻋﺎزم ﮐﺮﻣـﺎن خواهند ﺷﺪ و روز ٢٩ ﺷﻬﺮﻳﻮر وارد ﮐﺮﻣﺎن ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ از ﻓﺮﻣﺎﻧﺪارﯼ ﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﮐﺮدم وﺗﺎ ﻋﺼﺮ همان روزﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺮاﯼ ﭘﺬﻳﺮاﺋﯽ از ﻣﻴﻬﻤﺎن ارﺟﻤﻨﺪ ﺁﻣﺎدﻩ ﺳﺎﺧﺘﻢ. روز ٢٩ ﺷﻬﺮﻳﻮر ﻋﺪﻩ  ﻣﻌﺪودﯼ در ﮐﺮﻣﺎن در اﻧﺘﻈﺎر ورود  ﻣﻮﮐﺐ شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ ﺑﻮدﻧﺪ. وﻟﯽ ﺗﺎ ﻣﻘﺎرن ﻏﺮوب هیچگونه اﻃﻼﻋﯽ ازﺳﺎﻋﺖ ورود به کرمان ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮد. دراﻳﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺒﺮ رﺳﻴﺪ ﮐﻪ ورود اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ ﻳﮏ روز ﺑﺘﺎﺧﻴﺮ اﻓﺘـﺎدﻩ اﺳـﺖ و روز ﺳﯽ‌ام ﺷﻬﺮﻳﻮر وارد ﮐﺮﻣﺎن ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ.

     ﺁن ﺮوز ﻣﻘﺎرن ﺳﺎﻋﺖ دﻩ ﺻﺒﺢ  ﻣﻦ ﺑﺎﺗﻔﺎق ﻣﻌﺎون ﻟﺸﮕﺮ ﻣﻘﺎﺑﻞ درﺧﺎﻧﻪ اﻳﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮدﻳﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن از ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ اﻓﺴﺮ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﯼ ظاهر ﺷﺪ. ﻣﻦ و ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮕﺮ ﺗﺼﻮرﮐﺮدﻳﻢ ﮐﻪ اﻳﻦ اﻓﺴﺮ ﺣﺎﻣﻞ ﭘﻴﺎﻣﯽ ﺑﺮاﯼ ﻣـﺎ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ. ﺑﺎﻳن ﺠﻬﺖ ﺑﻄﺮف اور ﻓﺘﻴﻢ. وﻟﯽ هنوز ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎ از ﭼﻬﺎر ﻣﺘﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺘﻮﺟــﻪ ﺷﺪم اﻳﻦ اﻓﺴﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺪ اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺣﻀﻮر اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮدم، ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﺮا درﻓﺮﻣﺎﻧﺪارﯼ ﺑﺮاﯼ ﻣﺎ ﺟﺎ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻧﮑﺮدﻩ‌اﻳﺪ؟ ﻋﺮض ﮐﺮدم ﻓﺮﻣﺎﻧﺪارﯼ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ازاﻳﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ دروﻳﺸﯽ ﭼﺎﮐﺮ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﺨﻮد شاهنشاه ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ. شاهنشاه ﭘﺲ ازﻟﺤﻈﻪ‌اﯼ ﻣـﮑـﺚ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮕﺮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺑﻌﺮض رﺳﺎﻧﺪم: ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮕﺮﺑﻪ ﺑﺎزدﻳﺪ راﻩ ﺳﻴﺮﺟﺎن رﻓﺘﻪ اﺳـﺖ. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: ﺑﮕﻮﺋﻴﺪ رﺋﻴﺲ ﺳﺘﺎد ﻟﺸﮕﺮاﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ رﺋﻴﺲ ﺳﺘﺎد ﻟﺸﮕﺮ ﺑﺤﻀﻮراﻋﻠﻴﺤﻀﺮت رﺳﻴﺪ. شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ ﻓﻮرا ﭘﺮوﻧﺪﻩ ﻧﺎاﻣﻨﯽ راه‌های ﮐﺮﻣﺎن راﻧﺰد ﻣﻦ ﺑﻴﺎور. ﺑﻌﺪاز رﻓﺘﻦ رﺋﻴﺲ ﺳﺘـﺎد اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ در ﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﻣﻦ در اﻟﺘﺰام ﺑﻮدم از ﮐﻠﻴﻪ اﻃﺎﻗﻬﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﻣﻌﻈﻢ ﻟﻪ و واﻻﺣﻀﺮﺗﻬﺎ و ﻣﻠﺘﺰﻣﻴﻦ ﺁﻣﺎدﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﺑﺎ دﻗﺖ و ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﺎزدﻳﺪﮐﺮدﻧﺪ و هنگامیکه ازﭘﻠﻪ‌های ﻋﻤﺎرت ﭘﺎﺋﻴﻦ می‌آﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ:اﻃﺎﻗﻬﺎ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮب اﺳﺖ. وﻟﯽ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﺑﭽﻪ‌ها دﻳﺮﮐﺮدﻩ اﻧﺪ؟ ﻣﻌﻬﺬا دﺳﺘﻮر ﺑﺪﻩ  اﻃﺎق ﺧﻮاب ﻣﺮا ﺗﻐﻴﻴﺮ بدهند. ﻓﻮرا اﻣﺮﺷﺎن را اﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮدم. شاهنشاه ﺑﺪون ﺁﻧﮑﻪ ﻟﺤﻈﻪ‌اﯼ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﺮﺗﺐ ﻗﺪم ﻣﻴﺰدﻧﺪ. ﻧﻴﻤﺴﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ١۶ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻳﮑﯽ ﭘﺲ از دﻳﮕﺮﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ درﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺮدﻧﺪ و واﻻﺣﻀﺮﺗﻬﺎ وﺳﺎﻳـﺮ ﻣﻠﺘﺰﻣﻴﻦ از اﺗﻮﻣﺒﻴﻠﻬﺎ ﭘﻴﺎدﻩ ﺷﺪﻩ ﻧﺰد شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ ﺁﻣﺪﻧﺪ. اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺧــﻮدﺷـﺎن اﻃـﺎق واﻻﺣﻀﺮﺗﻬﺎ و ﻣﻠﺘﺰﻣﻴﻦ راﺗﻌﻴﻦ ﮐﺮدﻧﺪ و ﭘﺲ ازﻓﺮاﻏﺖ از اﻳن کار ﻣﺠﺪدا ﺑﻪ ﺑﺎغ ﺗﺸﺮﻳﻒ ﺁوردﻩ و ﻣﺸﻐﻮل ﮔﺮدش در ﺑﺎغ شدﻧﺪ.

    ﻣﻦ درﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﺣﺮﮐﺖ ﻣﻴﮑﺮدم .اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﭘﺲ ازﭼﻨﺪدﻗﻴﻘﻪ ﮔﺮدش درﺑﺎغ ﻣﺮا ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻗﺮاردادﻩ، ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: دﻳﺪﯼ ﺧﺎرجی‌ها ﭼﻪ ﮐﺮدﻧﺪ. آﻧﻬﺎ دﻳﺪﻧﺪ اﮔﺮدﻩ ﺳﺎل دﻳﮕﺮ اﻳﺮان ﺑﺎﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺟﻠﻮ ﺑﺮود، دﻳﮕﺮ ﺣﺮﻳﻒ ﻣﺎ نخواهند ﺷﺪ. ﺑﺎوﺟﻮد اﻳﻦ ﺑﺨﺪا ﻗﺴﻢ اﮔﺮ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺑﮑﺸﻮرﻣـﺎ ﺣﻤﻠــﻪ ﻧﮑﺮدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ می‌آﻣﺪﻧﺪ، ﻗﺎدرﻧﺒﻮدﻧﺪ ﺑﺴﺮﺣﺪات ﻣﺎ ﺗﺠﺎوزﮐﻨﻨﺪ. وﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺪون اﻋـﻼن ﺟﻨــﮓ ازﺷﻤﺎل و ﺟﻨﻮب ﺑﮑﺸﻮرﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺷﻬﺮ‌های ﻣﺎ را ﮐﻪ ﺑﻬﻴﭽﻮﺟﻪ ﺧﻮدرا ﺑـﺮاﯼ دﻓﺎع  آﻣــﺎدﻩ ﻧﮑﺮدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﻮرد ﺣﻤﻠﻪ ﻗﺮاردادﻧﺪ. به این ﺠﻬﺖ ﻣﺎ هم ﻧﺎﭼﺎر ﺑﻮدﻳﻢ ﮐﻪ دﺳﺘﻮر ﻣﺘﺎرﮐﻪ ﺻﺎدرﮐﻨﻴﻢ.

    اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ هنگامیکه  اﻳﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ را اﻇﻬﺎر ﻣﻴﺪاﺷﺘﻨﺪ،  ﺑﺴﻴﺎر ﻣﺘﺎﺛﺮ و ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻨﻈــﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ. در اﻳﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺤﻤﻮد ﺟﻢ  ﮐﻪ ﺟﺰوﻣﻠﺘﺰﻣﻴﻦ  ﺑﻮد ﻧﺰد اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺁﻣﺪ. اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ازاو ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ اﻃﺎﻗﺘﺎن ﮐﻪ ﺑﺪﻧﻴﺴﺖ؟  ﺑﻌﺮض رﺳﻴﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎرﺧﻮب اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﻣﺮاﺧﻄﺎب ﻗﺮاردادﻩ ﺳﺌﻮال ﮐﺮدﻧﺪ: درﻣﻨﺰل ﺣﻤﺎم دارﻳﺪ؟ ﻋﺮض ﮐﺮدم ﻳﮏ ﺣﻤﺎم ﺧﺰﻳﻨﻪ دار هست . وﻟﯽ ﺗﺼﻮر ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ؛ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ ﻧﻪ، ﻋﻴﺒﯽ ﻧﺪارد. ﺁنﺮوزﮔﺬﺷﺖ. درﻣﻨﺰل ﻃﻮرﯼ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﮐﺎر را دادﻩ ﺑﻮدم ﮐﻪ هنگامیکه اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺑﻪ ﻃﺒـﻘﻪ ﻓﻮﻗﺎﻧﯽ ﺗﺸﺮﻳﻒ ﻣﻴﺒﺮدﻧﺪ دﻳﮕﺮ هیچکس ﺣﻖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻗﺪم ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﺬارد. ﺁﻧﺸﺐ ﺷﺐ اول ﻣـﺎﻩ رﻣﻀﺎن ﺑﻮد. ﺳﺎﻋﺖ ٩ ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﺧﺒﺮ دادﻧﺪ ﮐﻪ اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺑﻄﺒﻘﻪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺗﺸﺮﻳﻒ ﺁوردﻩ‌اﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﺣﻀﻮرﺷﺎن رﻓﺘﻢ. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ اﻣﺮوز ﭼـﻪ روزﯼ اﺳﺖ؟ ﻋﺮض ﮐﺮدم روزاول ﻣﺎﻩ رﻣﻀﺎن. ﺁهــﯽ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﻴﻒ

ﻣﺮﻳﻀﻢ وﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ روزﻩ ﺑﮕﻴﺮم. ﻋﺮض ﮐﺮدم ﻋﻼوﻩ ﺑﺮ ﺑﻴﻤﺎرﯼ اﻋﻠﻴﺤﻀـﺮت ﻣﺴـﺎﻓﺮ هم هستند. ﻣﻘﺎرن ﻇﻬﺮ آنﺮوز ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ از ﺗﺠﺎر ﻣﻌﺮوف ﮐﺮﻣﺎن ﺑﺤﻀﻮر اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺷﺮﻓﻴﺎب ﺷﺪﻧﺪ. اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺳﺌﻮاﻟﻬﺎﺋﯽ ازوﺿﻊ ﻣﺤﺼﻮل ﮐﺮﻣﺎن ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ در ﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﺧﻴﻠﯽ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺑﻨﻈـﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: ﻣﻦ ﺑﺮاﯼ اﻳﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻴﻠﯽ زﺣﻤﺖ ﮐﺸﻴﺪم. ﻣﻦ ﺛﺮوت زﻳﺎدﯼ را ﺑﺮاﯼ ﻣـﺮدم ﮔﺬاﺷﺘﻢ وﻣﻘﺼﻮد ﻣﻦ از اﻳﻨﮑﺎر ﺁن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻤﺮدم ﮐﺸﻮر ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎن و آﺑﮕﻮﺷﺖ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻗﻨﺎﻋــﺖ ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﮐﺎرﮐﻨﻨﺪ و ﺑﻪ ﺛﺮوت ودرﺁﻣﺪ ﺧﻮد و ﮐﺸﻮرﺷﺎن ﺑﻴﻔﺰاﻳﻨﺪ. ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ عکاسی ﺁﻣﺪ وﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮد اﺟﺎزﻩ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻨﺪ ﭼﻨﺪ ﻋﮑﺲ ﺑﺮدارد؛ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ وﻋﮑﺎس واردﺷﺪ. ﻋﮑﺎس هنگامیکه دورﺑﻴﻦ را ﺁﻣﺎدﻩ ﻋﮑﺴﺒﺮدارﯼ ﻣﻴﮑﺮد، ﭼﻨﺎن ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﺷﺨﺼﻴﺖ اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻗﺮارﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ دﺳﺘﻬﺎﻳـﺶ ﺑﺸﺪت ﻣﻴﻠﺮزﻳﺪ. ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﻗﺒﻞ ازﺁﻧﮑﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮد ﻋﮑﺲ ﺑﺮدارد؛ دورﺑﻴﻦ ازدﺳﺘﺶ اﻓﺘﺎد و ﺷﮑﺴﺖ .

    روز دوم اﻗﺎﻣﺖ شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ درﮐﺮﻣﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐﻨﺴﻮل اﻧﮕﻠﻴﺲ اﺟﺎزﻩ ﺷﺮﻓﻴﺎﺑﯽ ﺧـﻮاﺳـﺖ. وﻟـﯽ اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻓﻘﻴﺪ ازﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻦ اوﺧﻮددارﯼ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻋﺼﺮ روز دوم، اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻣﺮا اﺣﻀﺎر ﻓﺮﻣﻮدﻩ ﮔﻔﺘﻨﺪ: دراﻳﻦ ﺧﺎﻧﻪ رادﻳﻮدارﻳﺪ؟ ﻋﺮض ﮐﺮدم ﺑﻠـﻪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ اﺧﺒﺎر را ﮔﺮﻓﺘﻴﺪ، ﭼﻪ ﺧﺒﺮ‌های ﺗﺎزﻩ اﯼ ﺑﻮد. اﺧﺒﺎرﯼ راﮐﻪ ازرادﻳﻮ درﺑﺎرﻩ ﺟﻨﮓ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮدم ﺑﻌﺮض رﺳﺎﻧﻴﺪم. ﺁنﺮوزاﻋﻠﻴﺤﻀﺮت اﻇﻬﺎر ﮐﺴﺎﻟﺖ ﻣﻴﮑﺮدﻧﺪ. ﻣﻘﺎرن ﻋﺼﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ درﮐﺮﻣﺎن دﮐﺘﺮﺧﻮب هست ؟ ﻋﺮض ﮐﺮدم ﺑﻠﻪ. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ ﺑﮕﻮﺋﻴﺪ ﻧﺰدﻣﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﻳﮑﺮﺑﻊ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ دﮐﺘﺮواردﺷـﺪ. اعلیحضرت وارد ﻳﮑﯽ ازاﻃﺎﻗﻬﺎﯼ ﻃﺒﻘﻪ ﺗﺤﺘﺎﻧﯽ ﻣﻨﺰل ﺷﺪﻩ و روﯼ ﺗﺨﺘﺨﻮاب ﺳﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻇﺎهـﺮا ﺧﻮب ﺑﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮد؛ دراز ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮاب ازﺟﺎ در رﻓﺖ.

     ﻣﻦ و دﮐﺘﺮ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺧﻮد را ﺑﺎﻋﻠﻴﺤﻀﺮت رﺳﺎﻧﻴﺪﻩ وﮐﻤﮏ ﮐﺮدﻳﻢ ﺗﺎ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﻮﻧﺪ. ﻋﻠﻴﺤﻀﺮت درﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮﻟﺐ داﺷﺘﻨﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ؛ ﭼﻴﺰﻣﻬﻤﯽ ﻧﺒﻮد. دﮐﺘـﺮ ﻣﻦ را ﻣﻌﺎﻳﻨﻪ ﮐﻦ ﺑﺒﻴﻦ ﮐﺴﺎﻟﺘﻢ ازﭼﻴﺴﺖ؟ دﮐﺘﺮ ﭘﺲ از ﻣﻌﺎﻳﻨﻪ اﻇﻬﺎر داﺷﺖ اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻳﮏ درﺟﻪ ﺗـﺐ دارﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ دارو ﺗﺠﻮﻳﺰﮐﺮد و ﺑﺎ ﮐﺴﺐ اﺟﺎزﻩ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ دﮐﺘﺮ ﻣﺠﺪدا از اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﻋﻴﺎدت ﻧﻤﻮد. اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت ﺁن ﺸﺐ ﻏﺬاﯼ ﺳﺎدﻩ‌اﯼ ﻣﻴﻞ ﮐﺮدﻩ وﺧﻮاﺑﻴﺪﻧﺪ و ﺗﺎﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎزدﻩ روزﺑﻌﺪ از اﻃﺎق ﺑﻴﺮون ﻧﻴﺎﻣﺪﻧﺪ.

    ﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎزدﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺗﺸﺮﻳﻒ آوردﻧﺪ، ﻳﮑﻨﻔﺮﺁﻣﺪ وازﻃﺮف ﮐﻨﺴﻮل اﻧﮕﻠﻴـﺲ ﺑـﻌـﺮض رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﯽ درﺑﻨﺪرﻋﺒﺎس ﺣﺎﺿﺮاﺳﺖ. شاهنشاه ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﮐﺠﺎﺳـﺖ؟ ﻗﺎﺻﺪ ﮐـﻪ اﻧﮕﻠﻴـﺴﯽ ﺑﻮد ﺑﻌﺮض رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ هیچگونه اﻃﻼﻋـﯽ ازﻣﻘﺼﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﻧﺪارد. اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت درﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: ﺑﺠﻬﻨﻢ ﮐﻪ اﻃﻼع ﻧﺪارﻳﺪ. ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻦ اﻳﻦ ﺷﺨﺺ، اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت به آقای اﻳﺰدﯼ ﮐﻪ در اﻟﺘﺰام ﺑﻮد دﺳﺘﻮر دادﻧﺪ اﺛﺎﺛﻪ را ﺻﻮرت ﺑﺮدارﯼ ﮐﺮدﻩ هر ﭼﻴﺰﯼ راﮐﻪ زﻳﺎدﯼ اﺳـﺖ ﺑﺎﺧﻮد ﻧﻴﺎورﻧﺪ. ﺟﺮﻳﺎن ﺁﻣﺎدﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﻔﺮ ﺗﺎﺳﺎﻋﺖ۵ ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﺑﻄﻮل اﻧﺠﺎﻣﻴـﺪ و ﺻﺒـﺢ روز ﺑﻌــﺪ شاهنشاه ﻓﻘﻴﺪ ﭘﺲ از ﺳﻪ روز اﻗﺎﻣﺖ درﮐﺮﻣﺎن در ﺣﺎﻟﻴﮑﻪ ﻣﻦ و ﺳﺎﮐﻨﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ را ﻣﻮرد ﺗﻔﻘﺪ ﺧﺎص ﺧﻮد ﻗﺮاردادﻧﺪ ﮐﺮﻣﺎن را ﺑﻘﺼﺪ ﺑﻨﺪرﻋﺒﺎس ﺗﺮﮎ ﮔﻔﺘﻨﺪ.

٭ تناقض‌های شرح ماوقع‌ها آشکار هستند بخصوص در آنچه مربوط می‌شود به مراجعه به پزشک.

 

اخبار مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید