«راجع به ایران، {باید بگویم که} برای رساندن قوا و مهمات از انگلستان به روسیه 3 راه موجود است: یکی راه قطب شمال از طریق آرخانگل، دیگری راه شرق اقصی از طریق ولادیوستک، سوم از طریق ایران که فاصله پانصد مایلی بین خلیجفارس و بحر خزر میباشد. از مدتهای دراز آلمانها با حقهبازیهای مخصوصشان در ایران مشغول بودهاند. سیاحان و اشخاص فنی و دیپلماتهای آلمانی مشغول اغوا و زیر پا نشستن مردم و دولت شاهنشاهی ایران بودهاند که یک عده ستون پنجم در ایران ایجاد کنند که بر حکومت تهران تسلط داشته و نه فقط چاههای نفت را اشغال و منهدم کنند ـ چاههای نفتی که حائز عواید بزرگ و مهم بود و من شخصاً به آن نهایت اهمیت را میدهم ـ بلکه در نظر داشتند که مطمئنترین و کوتاهترین طریق را که ما میتوانیم به روسیه برسیم، ببندند. بنابراین، ما لازم دیدیم مطمئن شویم که این اقدامات به جایی نرسد و در نتیجه ما اخراج آلمانیها را از دولت ایران خواستیم. وقتی که با فشار محلی دولت ایران درخواست ما را اجرا نکرد قشون روس و انگلیس با قوای کافی و در حقیقت با قوای عظیم از جنوب و شمال وارد ایران شدند.»
«چرچیل در بخشی از سخنرانی خود در 22 شهریور 1320 در رابطه با ایران»
◀ریشه ها و علل جنگ بینالملل دوم:
محمود حکیمى در رابطه با «ریشهها و علل جنگ بینالملل دوم» مینویسد:
امروزه وقتی سخن از جنگ بینالملل دوم به میان میآید، بلافاصله چهره هیتلر در نظر انسان مجسم میشود که به قول « ویلیام شایرر » مورخ معروف معاصر و کارشناس «نازیسم » مردی بود بیمار، خام طبع و تحصیل ناکرده . این مرد بیمار در 1939 جهان را در آنچنان جنگی هولناک و مصیبت بار فرو برد که هنوز انسان از شنیدن وقایع آن بر خود میلرزد . جنگ بینالملل دوم بدون هیچ تردیدی نتیجه مستقیم اندیشههای سخت هیتلر بود . عقاید و افکار اساسی وی در نخستین سالهای دهه بیست تا سی سالگی او در «وین» پایتخت اتریش شکل گرفت . او در 1913، یعنی دربیست و چهار سالگی، از اتریش به آلمان رفت. در آن زمان شور و شوقی فراوان به ناسیونالیزم آلمان و نفرتی عمیق به دموکراسی داشت .
وی عقاید و اندیشههای خود را در کتاب نبرد من (1) به رشته تحریر آورد . نبرد من حاوی سخیف ترین اندیشههای نژاد پرستانه است. او عقیده داشت که خداوند آریاییها ، بویژه آلمانیها ، را برگزیده است تا نژادی برتر و صاحب اختیار جهان باشند. او در « نبرد من» از فوهرریا پیشوایی سخن میگوید که آلمان مغلوب شوریده حال را از خفت و خواری نجات داده و کشوری نوگونه بنیاد مینهد . کشوری که بر پایه نژاد استوار میباشد و در آن حکومت مطلقه پیشوا – خود او – مستقر میگردد . درباره ی ماهیت حکومت آینده ، عقاید و افکار هیتلر مشخص و دقیق نبود اما هیتلر در چند مورد به وضوح سخن گفته بود و آن اینکه در حکومت آیندهای که به وسیله « پیشوا » ایجاد خواهد شد « مهملات دموکراتیک » به هیچ وجه وجود نخواهد داشت بلکه، در آن، فوهرر برابر پرینزیپ یا « اصول رهبری »، اداره مملکت را به عهده خواهد گرفت!!
او حزب خود را « ناسیونال سوسیالیسم» ( نازی ) نامید. اما نظر او درباره « سوسیالیسم » من در آوردیش بسیار مبهم بود . وی در نطق 28 ژوئیه 1922 خود از یک « سوسیالیست » بدینگونه تعریف میکند :
« هر کس که آماده باشد مرام ملی را مرام خود سازد . تا آن حد که آرمان عالیتری جز سعادت خود نشناسد، هر کس که فهمیده باشد معنای سرود بزرگ ملی ما « آلمان برتر از همه » آن است که در این جهان پهناور در دیده او هیچ چیز مافوق آلمان و مردم و سرزمین آن نیست، چنین کسی سوسیالیست است » .(2)
هیتلر همه دستاوردهای بشری را در تاریخ « زادهِ مغز بارور انسان آرین » میداند و بدین گونه نژاد پرستی خود را آشکار بنیان میکند :
«همهِ فرهنگ بشری، همهِ آثار هنری، دانش وفنی که امروز در برابر خویش میبینیم، تقریبا همگی، زادهِ مغز بارور انسان « آرین » است .
درست همین واقعیت مسلم،مؤید این استنتاج مستدل است که تنها او بنیادگذارهمهِ بشریت عالی بودهاست. از اینرو، انسان آرین ، نشان دهندۀ نخستین نمونهِ اصیل تمامی آن چیزی است که ما از واژهِ «انسان » ادراک میکنیم . او، « پرومته » (3) بشریت است که از پیشانی تابناک وی، بارقهِ الهی نبوغ، درهمهِ دورانها جهیده است و پیاپی، آن آتش دانش را که روشنگر ظلمات اسرار خاموش بوده برافروختهاست. بدینسان، سبب شدهاست که انسان، از قلهِ غلبه برموجودات دیگر جهان صعودکند….این، او بود که بنیادها نهاد و در فرهنگ بشری، دیوارهای هر بنای بزرگ را برافراشت» . (4)
در مورد اقتصاد، هیتلر در کتاب خود مطالب بلاهت آمیز بسیار گفته است که نشان میدهد آنچه او بدان علاقه داشت، قدرت سیاسی بود. « اقتصاد » خود بخود به نحوی درست میشد:
«حکومت، با یک نظریه یا برنامه اقتصادی مشخص هیچ سر و کاری ندارد …. حکومت، یک دستگاه نژادی است نه یک سازمان اقتصادی. قدرت درونی یک دولت، فقط در موارد بسیار ناد ، با رفاه اقتصادی کذائی هماهنگی دارد. رفاه اقتصادی، در موارد بیشمارچنین بنظر میرسد که نشان دهنده سقوط قریب الوقوع حکومت است … هرگز تا کنون حکوتی با وسایل اقتصادی مسالمتآمیز پی ریزی نشده است» .(5)
او از بلشویکها که حکومت را در روسیه شوروی به دست گرفته بودند نفرت داشت ولی این نفرت عمیق به خاطر نادرستی اندیشهِ مارکسیسم و کمونیسم نبود. بلکه عقیده داشت «تقدیر روسیه را به دست بلشویزم سپرده است» و این به عقیده او درواقع به معنای سپردن روسیه به دست جهودها بود.
هیتلر شادی میکرد که: امپراتوری غول پیکرشرق آماده سقوط است، و پایان یافتن فرمانروایی جهودها در روسیه، به منزله پایان حیات روسیه به صورت یک کشور نیز خواهد بود » .
نظریات هیتلردرباره فرهنگ، تعلیم و تربیت، تئاتر، سینما هنر و ادبیات در واقع مجموعهای از یاوه گوییهای نژادپرستانه است. مثلا او دربارهِ ازدواج و خانواده میگوید:
« ازدواج فی نفسه نمیتواند یک هدف باشد ، بلکه باید از آن برای رسیدن به مقصد عالیتری سود جست . آن مقصود افزایش و حفظ نوع و نژاد است . معنا و کار ازدواج تنها ایناست » . (6)
او از ساختن « نژاد سرور» سخن میگفت و چون از تاریخ و انسان شناسی بیاطلاع بود، آشکارا مینوشت که آلمانیها « عالیترین نوع انسان در این جهانند » . و « همه آنان که نژادی نیکو ندارند، در این جهان خس و خاشا کند » .
او از اندیشههای نوین داروین بهرههای فراوان بود . اندیشههای هراس انگیزی که قدرت را « حق » میدانست. پندارهای خام داروینیزمی، اندیشههای خوفناک نژاد پرستی و قدرت طلبی و سادیستی در سراسر کتاب نبرد من موج میزند .
خود پرستی بیبند و بار ، جنون بزرگی طلبی ومیهن پرستی افراطی پایههای اصلی اندیشههای او بود . اما در اینجا یک سؤال پیش میآید که باید به آن پاسخ داد: یک بیمار روانی و آدم خود بزرگ بینی نظیر هیتلر این اندیشههای سخیف را به روی کاغذ آورد و در سخنرانیها آن را تکرار کرد اما چه عاملی سبب شد که میلیونها آلمانی از این یاوهها تبعیت کردند و به دنبال این انسان مخبط راه افتادند و جهانی را به آتش و خون کشاندند؟ آیا همهِ مردم آلمان یکباره دیوانه شده بودند ؟ در پاسخ باید گفت: نه. اطاعت مردم آلمان از این مردک بیمار ریشههایی بس عمیق در « گذشته » و « افکار » ملت آلمان داشت. ما اگر تاریخ آلمان را با دقت بخوانیم و از اندیشههای فیلسوفان آلمان آگاه شویم از اینکه ملتی خود را آلت دست آن یاوه گوی جاه طلب ساخت حیرت نخواهیم کرد .
٭ ریشه های تاریخی اندیشه های هیتلر:
هیتلر آلمان را برترین کشور و مردم آلمان را نژاد ممتاز و برتر از دیگر ابناء بشری میدانست. اندیشههای او ریشه در تاریخ آلمان داشت. اما وی معمولا برای اثبات نظریههای خود، از تحریف تاریخ هم بیم نداشت . او اتحاد کشورهای امیر نشین آلمان را بزرگترین واقعه تاریخ انسان میدانست و لذا در بررسی اندیشههای هیتلر آگاهی از تاریخ آلمان نیز ضروراست .
در قرن شانزدهم و هفدهم آلمان دچار فقدان وحدت و یکپارچگی بود. در هر منطقهای از آلمان «امیری » حکومت میکرد که ادعای پادشاهی داشت .
کلیسای رم در فسادی شگفت فرورفته بود. شاهزادگان و مالکان دهقانان را بیرحمانه استثمار میکردند.
مارتین لوتر(7) در 1483 در آلمان دیده به جهان گشود . والدینش او را به یک مدرسه مذهبی فرستاند. در 1505 در حالی که از فساد کلیسا به حیرت افتادهبود، راهی صومعه سن اگوستین شد. در آن صومعه نیز اعمال زشت و ریاکارانه راهبان قلب او درهم فشرد و از همان جا بود که دانههای عشق به مبارزه با کلیسا در قلب وی کاشته شد. و چون در 1510 میلادی به رم رفت و پایتخت مقدس را نیز آلوده به گناه دید، به زادگاه خویش بازگشت و موعظههای پرشوری را بر ضد انحرافات کلیسا آغاز کرد . در 1517 نمایندهِ پاپ که راهبی به نام « تتزل » بود به روستایی نزدیک اقامتگاه لوترپا گذارد و مانند همهِ نمایندگان پاپ اوراقی از فروش قطعاتی از بهشت به همراه داشت . لوتر عمل پاپ را در مورد جمع آوری پول و توزیع بخشش نامهها تقبیح کرد و در موعظههای خود آشکارا اعلام میکرد که فروش آن بخشش نامهها مخالف کتاب مقدس است و در همان زمان بود که لوتر اعلامیه خود را بر ضد کلیسای روم انتشار داد . (8)
مبارزه لوتر با پاب سرانجام منجر به پدید آمدن فرقه جدید در مسیحیت به نام پروتستانیزم شد . لوتر به یاری موعظههای خود و ترجمه انجیل به زبان آلمانی که توسط او انجام پذیرفت، زبان آلمانی را غنا بخشید . وی در مردم آلمان نه تنها بینش مسیحی جدیدی پدید آورد ، بلکه موجد یک ناسیونالیسم پرشور آلمانی شد .
قدرت یافتن پروتستانیزم در اروپا سرآغاز جنگهای هولناک و خونین مذهبی بود . نبرد بین پیروان لوتر و حامیان کلیسای پاپی سالها با بیرحمی و قساوت ادامه داشت . البته نباید تصور کرد که لوتر آزادی مذهب و عقیده را به اروپا ارمغان آورد . او خود مردی خشک و سخت گیر بود و پیروان خود را به خشونت با مخالفان فرمان میداد .
لوتر با آنکه به مردم آلمان دست کم این عقیده را آموخت که وجدان فردی را برتر از هر چیز قرار دهند، لیکن بدبختانه، هواداری لوتر از شاهزادگان در قیام ای دهقانان، در حالی که الهام بخش قیامها تا اندازهِ زیادی خود او بود و تمایل شدیدش به قدرت مطلقه سیاسی یک بینش « اطاعت از قدرت مطلقه » را در اندیشه آلمانی جای داد و این بینش متأسفانه همچنان در اندیشه آلمانیها باقی بود تا آنکه هیتلر از آن نهایت استفاده را کرد و مردم آلمان را به بردگان خویش بدل کرد . لوتریسم موجب گشت که فکر دموکراسی، اندیشهِ حکومت کردن به یاری پارلمان، که در سدههای هفدهم و هجدهم به آن سرعت در انگلستان رشد کرد و در 1789 در فرانسه انقلابی پدیدآورد، در آلمان، جوانه نزد. ویلیام شایرر کارشناس مشهور تحقیق در اندیشههای نازیسم مینویسد :
« اگر کسی بخواهد دریابد که چرا این ملت سرانجام راهی مصیبت بار در پیش گرفت و بخواهد به انحرافات فکری و اندیشه ناهنجاری که او گریبانگیرش شد، پی ببرد، باید این نکته را به خاطر داشته باشد که، در پایان، ملت آلمان، فقط با زور و قدرت محض، متشکل شد و تنها از راه تجاوز و حمله به دیگران متحد گشت » .
در1862، بیسمارک نخست وزیر پروس اعلام کرد: « مسائل بزرگ روز، با قطعنامهها و اکثریت آراء ، حل و فصل نخواهد شد ، بلکه با خون و آتش فیصله خواهد یافت ».
بیسمارک نخست ارتش پروس را نیرومند ساخت و هنگامی که پارلمان حاضر نشد. اعتبارات اضافی را تصویب کند، به اعتبار خود پول فراهم آورد و سرانجام پارلمان را منحل ساخت. سپس ضربات خود را در سه جنگ پیاپی، فرود آورد. پیکار نخستین که در 1864 علیه دانمارک صورت گرفت دوک نشینهای« شلزویک » و « هلشتاین » را به زیر سلطهِ آلمان کشانید. نبرد دوم ، همانطور که در فصل مربوط به علل جنگ بینالملل اول خواندیم، بر ضد اتریش در 1866 روی داد و نبرد سوم بر ضد ناپلئون سوم در 1871 بود که منجر به پدید آمدن شاهکار بیسمارک صدر اعظم خون و آتش یعنی تشکیل «رایش » دوم، گشت. روز 18 ژانویه 1871، یلهلم اول پادشاه پروس در تالار آینه کاخ ورسای، رسما امپراتور آلمان شد . آلمان، با نیروی مسلح پروس بعد از قرنها وحدت یافت و یکپارچه شد.
از 1871 تا 1933 که هیتلر در آلمان به قدرت رسید، آلمان به همان راهی رفت که بیسمارک می خواست. یعنی استبداد. یعنی ناچیز شمردن رأی نمایندگان مردم . البته بعد از جنگ بینالملل اول حکومت جمهوری شد. دولت نمای دموکراتیک داشت اما، به استثنای فاصله ای که در دوران جمهوری و ایمارپیش آمد، در باطن استبدادی بود .
نهرو در فصل مربوط به « پیروزی نازی در آلمان » در بارهِ گسترش فلسفه و اندیشهِ خشونت آمیز در میان مردم آلمان مینویسد :
«….در ماورای تمام این چیزها یک فلسفه خشونت شدید و فوقالعاده قرار داشت. نه فقط خشونت مورد تمجید و ستایش قرار میگرفت و تشویق میشد، بلکه عالیترین وظیفهِ انسان به حساب میآمد. یکی از فیلسوفان معروف آلمان به نام « اسوالد– اشپنگلر»(9) از مظاهر ممتاز این فلسفه میباشد. او میگوید: « انسان حیوانی شکاری، جسور، صنعتگر و بیرحم است…. داشتن آرمانهای عالی از جبن و ترس میباشد…خصلت حیوانی و شکاری بودن عالیترین نوع احساس در انواع حیوانهای شکاری میباشد . انسان باید مثل شیر باشد که هرگز هیچکس را در خانهاش برابر با خود تحمل نمیکند و نه مانند گاو مسالمت جو که به صورت گلهها به این سو و آن سو رانده میشود ….
بدیهی است برای چنین شخصی، جنگ عالیترین سرگرمی شادی آفرین میباشد . « اشپنگلر » یکی از دانشمندترین مردان زمان خود میباشد. کتابهایی که او نوشته شخص را از اندازهِ اطلاعات و دانشی که داشت، متحیر میسازد . معهذا تمام این دانش و معرفت او را به این استنتاجهای عجیب و نفرت انگیز کشانده است » .(10)
٭ترور قهوهای:
هیتلر پس از رسیدن به مقام صدراعظمی، راهی برای به عمل درآوردن به اندیشههای سخیف خود که آنها را در کتاب نبرد من آورده بود یافت . آتش گرفتن ساختمان مجلس آلمان (رایشتاک ) بهانهای برای او برای انجام اقدامات خشونتآمیز بود . نازیها درتبلیغات وسیع خود میگفتند که کمونیستها عامل اصلی حریق عمارت رایشتاک هستند. کمونیستها منکر این اتهام شده و آن را کار هیتلر و رهبران حزب نازی میدانستند. بهر حال، این آتش سوزی بهانهای در دست نازیها شد تا اختناق هولناکی را بر سراسر آلمان مسلط کنند. آنها ابتدا پارلمان را منحل کردند . به این ترتیب قانون اساسسی جمهوری و ایمار و تمام مظاهر دموکراسی از بین رفت. تمامی قدرت در دست هیتلر و اعضای کابینه اش قرار گرفت .
گروههای نظامی حزب نازی یا « اس اسها » حکومتی وحشیانه مبتنی بر ارعاب و وحشت در سراسر آلمان برقرار ساختند . جوانان وابسته به حزب نازی با حمله به اجتماعات احزاب و گروههای مختلف، هرگونه مخالفتی را از میان بردند . آنان با حملات وحشیانه، کتک زدنها، شکنجهها و کشتارها سعی داشتند هر صدای مخالفی را در گلو خفه سازند . آنها به نابود کردن کتابهایی که مورد تایید حزب نازی نبود، میپرداختند و آنها را در میدانهای عمومی میسوزاندند .
روزنامهها با کمال خشونت و برای کمترین اظهار نظر مخالفی توقیف و یا تعطیل شدند . خبر هیچ یک از وقایع هولناک وحشت و تروری که در کشور رواج داشت اجازه انتشار نمییافت . حتی زمزمه کردن پنهانی این اخبار هم با کیفر شدید مواجه میشد . تمام سازمانها و احزاب جز سازمانهای حزب نازی ممنوع شدند . ترس از ترور نازی که، به «ترور قهوهای » مشهور شد، به اندازهای بود که هیچ کس جرأت نمیکرد کوچکترین اعتراضی به آن اعمال وحشیانه بکند . در همین روزها بود که دکتر یوزف گوبلز(11) به ریاست تبلیغات نازی رسید . وظیفه او «تبلیغات و هدایت افکار عمومی» بود. از آن پس آموزش و پرورش، تئائر، سینما و علوم در خدمت حزب نازی و اندیشههای هیتلر در آمد. اخراج استادان، معلمان و حتی پزشکان و پرستارانی که کاملا به اندیشههای حزب نازی موافق نبودند آغاز شد .
اندیشههای نژاد پرستانه و ضد انسانی هیتلر به تدریج به کتابهای درسی مدارس نیز راه یافت . به کودکان و نوجوان آلمانی اینطور تلقین میشد که هیتلر یک ابرمرد بزرگ تاریخ انسان و از « مسیح » بزرگتر و مقدستر است. در شهرهایی ماند نورنبرگ و هامبورگ نمایشات عظیمی از تظاهرات جوانان هیتلری انجام میشد. در اغلب این نمایشات خیابانی هیتلر با حرکاتی عجیب سخرانی میکرد و از برتری نژاد ژرمن سخن میگفت . در آن زمان فقط معدودی از اندیشمندان آلمان میدانستند که این مردک بیمار به زودی جهان را در جنگی هولناک و خونین فرو خواهد برد .
٭زندگی هیتلر:
آدولف هیتلر در 1889 در اتریش به دنیا آمد و در دوران قبل ا زجنگ بینالملل اول خردسالتر از آن بود که بتواند کاری انجام دهد. وی در نوزده سالگی به شهر « وین» روی نهاد . در آنجا نه دوستی داشت و نه پولی . اغلب گرسنه میماند و شبها را در فقیرخانه ها به روز میآورد . وی در 1912 از اتریش به آلمان رفت ودر ایالت باویرآلمان به حرفههایی از قبیل درودگری و رنگرزی پرداخت . در خدمت نظام، وی نیز، همانند موسولینی از درجه گروهبانی بالاتر نرفت .
بعد از جنگ، چون از خدمت نظام مرخص شد، بیآنکه آینده و یا مقامی در اجتماع داشته باشد به «باویر » آلمان بازگشت. در آن زمان در باویر احزاب بسیار بوجود آمد. این ایالت آلمان مرکزی برای هر نوع آشوب و فعالیت سیاسی گشت. دسته کوچکی هم به نام « حزب کارگران » شروع به فعالیت کرده بود. هیتلر در 1919 به این حزب پیوست و کارت عضویت شماره 7 به نام او صادر گشت. در1920 حزب مزبور نام خود را به « حزب کارگران آلمانی ناسیونال سوسیالیست » تغییر داد .
در 1923 که آلمان قادر به پرداخت غرامات جنگ نشد، لشکریان فرانسه ناحیه « روهر » را تصرف کردند. آلمانها از این عمل فرانسه سخت به خشم آمدند. هیتلر و ناسیونال سوسیالیستها از این فرصت استفاده کرده و زبان به تقبیح حکومت جمهوری و ایمار که پس از جنگ در آلمان تأسیس شده بود گشودند و از این راه توانستد بر تعداد طرفداران خود اندکی بیفزایند .
در پایان سال 1923، اعضای حزب نازی تصمیم گرفتند که به تقلید از عمل موسولینی که سال قبل قوای خود را از هر سو به طرف روم روانه ساخته بود . آنان نیز با ایجاد کودتایی قدرت را به دست گیرند. اما کودتای آنان که به « کودتای فروشی » مشهور گشت به صورت نمایشی مسخره درآمد. قهوه ای پوشان ( اعضای حزب نازی ) کودتای خود را در مونیخ به راه انداختند . هیتلر از روی سکویی بالا رفت . گلولهای را به سوی سقف خالی کرد و فریاد کشید : « انقلاب ملی آغاز شد ».
اما پلیس غائله را فرونشانید و هیتلر را دستگیرکرد . هیتلربه پنج سال زندان محکوم شد اما یک سال بعد از زندان آزاد شد . در زندان بود که وی کتاب نبرد من (12) را به رشته تحریر درآورد . این کتاب مجموعهای از افکار پریشان و آشفته از خاطرات شخصی، اصل برتری نژادی، ناسیونالیسم، اشتراکی، فرضیات تاریخی و تحریک مردم به آزار دگراندیشان بود . اما این کتاب آنچنان که خواهیم دید به صورت کتابی مقدس درآمد و در عصر قدرت نازیها، روزنامههای مزدور درباره هرجمله از لاطائلات این کتاب مقالهای مینوشتند و اندیشههای بکر نابغه دهر را ستایش میکردند. هیتلر با تبلیغات خویش احساسات نژادی آلمانها را تحریک میکرد .
وی عهدنامه ورسای را محکوم میکرد. زیرا آن را مایهِ سرشکستگی آلمان میدانست. دموکراسی جمهوری و ایمار را محکوم میکرد و میگفت که « این حکومت موجد مبارزات طبقاتی، تشتت ، ضعف و گزافه گویی » گشتهاست . او میگفت : « آلمانها ، یعنی آلمانهای خالص باید فقط متکی به خودشان باشند » .
حزب نازی برای علامت خود « سواستیکا » ( صلیب شکسته ) را انتخاب کرد و هیتلر در سخنرانیهای خود محتکران، تراستها و رباخواران را مورد حمله قرار میداد. یهودیان را عامل افلاس و ورشکستگی اقتصاد آلمان میدانست و در همهِ نطقهایش از برتری نژاد آلمانی سخن میگفت .
یکی از ویژگیهای شگفت او آن بود که توانست عناصر گوناگون و مختلفی را که قدر مشترکی با هم نداشتند در اطراف حزب نازی و صلیب شکسته گردآورد .
در حزب او قشرهای پایین، طبقات متوسطه و صاحبان صنایع بزرگ از یک سو و دهقانان ثروتمند و دیگران از سوی دیگر همه با هم متحد شدند . صاحبان صنایع بزرگ از هیتلر هواداری میکردند و به او پول میدادند. زیرا او به سوسیالیسم دشنام میداد و به نظر میرسید که تنها کسی است که میتواند در مقابل پیشرفت مارکسیسم و کمونیسم ایستادگی کند . قشرهای فقیر طبقات متوسط و دهقانان و حتی بعضی ازکارگران هم به خاطر شعارهای ضد سرمایه داری دور او جمع میشدند .
در انتخابات 1930، نازیها 107 کرسی نمایندگی مجلس رایشتاک را بدست آودرند. حال آنکه در انتخابات 1928 مجموع نمایندگان آنها فقط 12 نفر بود . در ژوئیه 1932 نازیها در 230 حوزه پیروز شدند و در میان تمامی احزاب مملکت بزرگترین حزب گشتند . در سیام ژانویه 1933 مارشال هیندنبورگ رئیس جمهور آلمان از هیتلر دعوت کرد که صدر اعظم ( یا نخست وزیر آلمان ) گردد . بدین ترتیب حزب نازی قدرت کامل را به دست گرفت . اما این یک ساده اندیشی است اگر تصور کنیم که هیتلر این پیروزیها را به علت مهارت در سخن گفتن و یا به هیجان آوردن تودهها کسب کرد. او پشتوانهای از اندیشههای فیلسوفان آلمانی را نیز به دنبال داشت که در اینجا به بخشی از آنها اشاره می کنیم :
٭ریشه های عقیدتی و فلسفی نازیسم:
روز چهاردهم اکتبر 1806، ناپلئون ارتش پروس را در شهر « ینا » واقع در مشرق آلمان شکست داد. این شکست مردم آلمان را – که ارتش پروس را شکست ناپذیر میدانستند – دچار اندوهی عمیق ساخت. فیلسوفان و اندیشمندان آلمانی در اندیشهِ آن بودند که این سرافکندگی و احساس خواری را از ذهن مردم بزدایند . یکی از فیلسوفان « یوهان گوتلیب فیخته»(13) بود . فیخته ( یا فیشته ) در آن زمان فیلسوفی پنجاه و پنج ساله بود که در دانشگاه برلن کرسی فلسفه را داشت . وی قبلا رسالههایی منتشر ساخته بود و به خاطر دفاع از آزادی انسان شهرت بسیار پیدا کرده بود . وی در یکی از آنها نوشته بود: « از فرمانروایان خود تنفر نداشته باشید، بلکه از خودتان متنفر باشید . یکی از منابع بدبختی شما ارزیابی مبالغه آمیزتان از این شخصیتهاست که ذهنشان بر اثر آموزش و پرورش، سهل انگاری و خرافات سست کنندهای منحرف شدهاست …. اینها افرادی هستند که به آنها اصرار میشود تا جلوی آزادی فکر را بگیرند . فریاد کنان به فرمانروایان خود بگویید که هرگز اجازه نخواهید داد که آزادی فکر شما به وسیلهِ آنها پایمال شود …. قرون تاریکی به پایان رسیدهاست …. فرمانروای شما تمام قدرت خود را از ملت اخذ میکند ».(14)
فیخته پس از شکت پروس از ناپلئون در «ینا» ، از 13 دسامبر 1807 تا 20 مارس 1808 ، روزهای یکشنبه در آمفی تئاتر آکادمی برلن سخنرانیهایی ایراد کرد که بعدها تحت عنوان « خطاب به ملت آلمان » انتشار یافت. این سخنرانیها استمداد پرشور او از ملت آلمان بود تا مناعت و شجاعت و اعتماد دیرین خود را به دست آورد . وی نه با پروس ، بلکه با همهِ آلمانیها سخن میگفت و اگرچه امیرنشینهای پراکنده آنان به دشواری ملتی را تشکیل میداد، همگی یک زبان بکار میبردند و به هدف مشابهی نیاز داشتند . وی میکوشید تا با یادآوری تاریخ آلمان آنها را تحت لوای واحدی درآورد . ویلیام شایرر در اثر مشهور خود مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم میگوید :
«ابن سخنرانیها ، مردمی پراکنده و شکت خورده را تکان داد و دگرباره مجتمع و متشکل ساخت و باید گفت : طنین نطقهای او در رایش سوم ( امپراتوری هیتلر) نیز شنیده میشد. »
اندیشههای فیخته در این سخنرانیها در واقع زیر بنای فلسفی اندیشههای هیتلر بود: « در نظراو، لاتینها، مخصوصا فرانسویها و یهودیها، نژادهای منحطتند، تنها آلمانیها امکان آن را دارند که حیات خویش را تجدید کنند. زبان آلمانیها، بیغشترین واصیل ترین زبانهاست. در دوران فرمانروایی آنان عصری نو در تاریخ پدید خواهد آمد. حکمرانی ایشان، انعکاسی از انتظام جهان هستی است ….
پس از مرگ فیخته در 27 ژانویه 1814 فیلسوف معروف آلمانی « گئورگ ویلهلم فرید ریخ هگل » (15) (1770- 1831) در دانشگاه برلین جانشین او شد.
ویلیام شایرر در تعریف و ستایش از هگل میگوید: «این همان مغز ناقد موشکافی است که مناظرات دیالکتیک آن الهام بخش فلسفه علمی بود و از این راه به بنیاد گذاری سوسیالیسم کمک کرد ، لیکن از سوی دیگر تجلیل پرطنین او از « دولت » به عنوان عالیترین سازمان حیات بشر، راه را برای رایش دوم بیسمارک و رایش سوم هیتلر، هموار ساخت.»
البته مقصود شایرر در اینجا از « فلسفه علمی » اندیشههای مارکس و انگلس و لنین و استالین است که اساس کار خود را بر « دیالکتیک » هگل نهادند و ما در جای خود گفتیم که « فلسفه علمی » زیر بنای علمی ندارد و اصولا چیزی به نام « فلسفه علمی» با آن تعبیر خاص مارکیسست ها وجود ندارد .(16)
به عقیده هگل « دولت » همه چیز، یا تقریبا همه چیز است از جمله میگوید :
« دولت عالیترین تجلی « نفس کل »، « اخلاق کل » است … » دولت « در برابر فرد حقی عالی دارد، وظیفه عالی فرد این است که یکی از اعضای دولت باشد . زیرا حق نفس کل، مافوق تمام امتیازات فردی است … »
هگل دربارهِ سعادت انسانی میگوید :
« تاریخ عالم قلمرو شادکامی نیست. دورانهای سعادت، صفحات خالی تاریخ است . زیرا آن دوران ها ادوار توافق و هماهنگی است و زدوخوردی دربر ندارد .»
او معتقد است که جنگ پالایشگر بزرگ است و « سلامت اخلاقی ملل را که بر اثر یک صلح پردوام فاسد شدهاست، تأمین میکند . همچنان که وزش بادها مانع گندیدن دریاها میگردد . زیرا گندیدگی دریا، نتیجه یک آرامش ممتد است . »
از نظر هگل هیچ یک از مفاهیم قدیمی « اخلاق » و « علم اخلاق » نباید مخل کار دولت و مانع کار « قهرمانانی » که آن را رهبری میکنند شود. « تاریخ جهان جایگاهی والا دارد … خواستهای اخلاقی نامربوط را نباید با کارهای تاریخی جهان و فضایل این کارها به تصادم واداشت . کمالات فردی، شرم، تواضع، نوع پرستی، تحمل و گذشت را نبایستی علیه کارهای تاریخی دنیایی بر انگیخت .یک چنان دستگاه نیرومندی [دولت] باید گلهای بیگناه فراوانی را لگد مال نماید ، موانع بسیاری را در سر راه خود خرد کند ».
هگل پیش بینی میکند که وقتی آلمان نابغه خداداده (!!) خود را به دست آورد ، صاحب چنین دولتی خواهد شد. او پیشگویی میکند که « نوبت آلمان » فرا خواهد رسید و آن وقت رسالت آن کشور این خواهد بود که حیات معنوی تازهای به جهان بخشد» . ولیام شایرر در این مورد مینویسد :
« هنگامی که انسان عقاید هگل را میخواند ، میفهمد که هیتلر تا چد حد از او ( هگل ) الهام گرفته است .
از به اصطلاح اندیشمندان آلمانی دیگری که هیتلر اندیشهها و یا بهتر بگوییم یاوههای خود رااز آنها وام گرفت، یکی تاریخ نویس یاوه پرداز پروسی به نام هاینریش فون ترایشکه (17) (1834-1896) بود . وی در دانشگاه برلن تاریخ درس میداد . استادی وجیهالمله بود. در کلاسهای درس او جماعات بزرگ با شور و شوق بسیار شرکت میجستند . ترایشکه ، نظیر هگل به تجلیل از « دولت » میپردازد و حتی میگوید :
« در مملکت، مردم، یعنی اتباع و رعایا، نباید وضع و موقعی برتر از وضع بردگان داشته باشند » وی در ستایش جنگ میگوید:
«فرو شکوه نظامی، اساس تمامی فضایل اساسی، در گنجینه پر مایهِ افتخارات آلمان، افتخار نظامی پروس گوهری است به گرانقدری شاه کارهای شاعران و متفکران ما.» او معتقد است: «کورکورانه بازی کردن با صلح موجب ننگ و شرمساری فکر و اخلاق عصر ما شده است. » او میگوید :
«اینکه جنگ برای همیشه از جهان رخت بربندد، آرزویی است نه فقط چرند، بلکه سخت مخالف اخلاق. از میان رفتن جنگ ، متضمن تباهی و نابودی بسیاری از قوای اصلی و عالی روح بشراست …. »
اما گذشته از فیلسوفان ذکر شده هیچ فردی مانند نیچه (18)بر اندیشههای هیتلر اثر نگذاشت. فریدریش ویلهلم نیچه ( 1844- 1900) میل به قدرت را در آثار خود تبلیغ کرده و جنگ را ستوده بود. معرفترین کتاب او چنین گفت زردتشت است . البته به هیچ وجه نباید تصور کرد که مندرجات این کتاب شباهتی به تعلیمات حقیقی زرتشت داشته است . مقصود از زرتشت در واقع خود نیچه بود.
اما اینکه زرتشت را حامل پیغام خود قرار داده به سبب آناست که معتقد بود ایرانیان نخستین قومی بودهاند که معنی حقیقی زندگی را درک کردهاند . او این کتاب را با نثری نگاشته است که آلمانیها از خواندن آن لذت میبرند. در آن کتاب، او جنگ را «مقدس» و «نیکو» میداند:
« این مرام نیکو بود که حتی جنگ را مقدس ساخت؟ به تو میگویم : این جنگ نیکو بود که هر مرامی را مقدس گردانید . جنگ و دلیری، بیش از خیرخواهی و دستگیری، کارهای سترگ صورت دادهاست».
او پیش بینی میکند که گروه نخبهای ظهور خواهد کرد و فرمانروای جهان خواهد شد و از میان آن «ابرمرد » پدید خواهد آمد . نیچه در کتاب خویش موسوم به خواست توانایی بانگ بر میدارد :
« نژادی دلیر و فرمانروا اندک اندک پدید میآید…. هدف ما باید ارزیابی مجدد ارزشها به خاطر مرد نیرومند ویژهای باشد که واجد هوش و خرد و ارادهای عالی است. این مرد و گروه زبدهِ پیرامون او « خواجگان جهان » خواهند شد » .
چنین یاوههایی که گوینده آن در شمار اصیلترین متفکران آلمان بود، در مغز آشفته هیتلر زمینهِ مساعدی برای پذیرش و قبول یافت. به همین جهت بود که هیتلر غالبا به «موزهِ نیچه » در وایمار می رفت و احترام خود را به فیلسوف بدین گونه نشان میداد که در برابر عکاسان « ژست » میگرفت و آنگاه عکاسان عکس او را در حالی که مجذوب تماشای مجسمه نیم تنه مرد بزرگ شدهبود، بر می داشتند. یک فرد نازی میتوانست با غرور و مباهات تقریبا دربارهِ هر موضوعی که به تصور گنجد، کلام نیچه را نقل کند و چنین نیز میکرد . او درباره مسیحیت گفته بود :
«مسیحیت، لعنتی بزرگ، ضلالتی عظیم و سخت ریشه دار است …من آن را لکه ننگ ابدی بشریت میدانم …. این مسیحیت ، چیزی جز تعالیم ویژه سوسیالیستها نیست.» (19)
در 1910 ، ویلهلم دوم رسما اعلام کرد که تاج سلطنت را « تنها توفیق الهی نصیب ما ساخته است ، نه پارلمانها و مجالس ملی و تصمیم ملت … » و بر کلام خود افزود : « و چون خود را مجری اراده خداوند میدانیم به راه خویش میرویم . »
و به خاطر همین روح استبدادی، امپراتوری « رایش دوم » بیسمارک، مورد ستایش هیتلر بود . در نظر او « رایش دوم بیسمارک یک حکومت عالی » بود و به همین جهت بود که حکومت خود را « رایش سوم » نامید . این عوامل که برشمردیم ریشههای تاریخی پدید آمدن حزب نازی و هیتلر بود.
در روز 23 ژوئن 1919، نمایندگان آلمان قرارداد صلح را که در واقع قرارداد تسلیم بود امضا کردند . اما یکی از نمایندگان پس از امضا با خشم فراوان رو به یکی از خبرنگاران کرد و گفت : « ما بیست سال بعد، بار دیگر یکدیگر را ملاقات میکنیم . »
و چنین پیش بینی درست درآمد . هیتلر از روح رنج و حقارتی که در اثر این تسلیم در ملت آلمان پدید آمده بود نهایت استفاده را کرد .
نهرو در نامه ای که در ژوئینه 1933 برای دخترش ایندیراگاندی نوشته آشکارا به این عقده حقارت اشاره کرده و مینویسد :
« بدون تردید در میان بسیاری از آلمانیها ، صرف نظر از اکثریت عظیمی از کارگران ، نسبت به هیتلر احساسات شورانگیز وجود دارد .
اگر ارقام آخرین انتخابات را ملاک سنجش قرار دهیم او 52 درصد از مردم آلمان را پشت سر خود دارد و 48 درصد بقیه یا لااقل قسمت عمدهای از آنها را با ترور و خشونت خفه میسازد .
هیتلر با این 52 درصد از آراء عمومی که به هواداری خود دارد محبوبیت فراوان کسب کردهاست . کسانی که به آلمان میروند از محیط روحی که در آنجا به وجود آمده و صورت یک نوع احیای مذهبی را دارد صحبت میکنند . آلمانیها احساس میکنند که بر اثر زمامداری هیتلر سالهای دراز حقارت و توهین و فشار که با پیمان ورسای بر آلمان تحمیل شده بود سپری گشته است و اکنون میتوانند دوباره آزادانه نفس بکشند » .(20)
و در جای دیگر مینویسد:
« … عکس العملهای دیگری هم پیش آمد که عواقب شدیدتری به وجود آورد . نازیها پیمان ورسای را نفی میکردند و میگفتند مخصوصا باید از لحاظ مرزهای شرقی آلمان در آن تجدید نظر شود. زیرا به وجود آوردن دالان دانتزیک برای لهستان قسمتی از سرزمین آلمان را از سایر نواحی آلمان جدا میسازد. همچنین با هیاهوی بسیار خواستار آن بودند که از لحاظ نظامی و تسلیحاتی با دیگران برابر باشند .
نطقهای آتشین و صاعقه آسای هیتلر که بوی خون میداد و تهدید تجدید تسلحیات آلمان را در برداشت سراسر اروپا و مخصوصا فرانسه را منقلب میساخت. زیرا فرانسه بیش از هر کشور دیگر از یک آلمان مسلح و قوی میترسید ». (21)
ژاک پیرن مورخ معروف فرانسوی در کتاب خود در زمینهِ « هدفهای سیاسی واجتماعی نازیسم » مینویسد :
« رژیم ناسیونال سوسیالیست با کوشش فوقالعاده در زمینه اقتصادی و همچنین مجاهدت دامنه داری که در زمینهِ اجتماعی اتحاد نژادی آلمان از خود نشان داد، می خواست بر تمام اروپا مسلط شود ولی با ملاحظه سوابق تاریخی، استنباط میشود که نه موضوع برتری نژادی و نه برنامه تسلط بر اروپا یعنی امپریالیسم « ژرمن » از اختراعات ناسیونال سوسیالیسم نیست، بلکه این افکار از زمانی که موضوع « اتحاد ژرمن» ( پان ژرمانیسم ) شیوع یافت، انتشار یافته بود … » (22)
ژاک پیرن آنگاه به اندیشههای « لیست » و « راتزل » اشاره میکند که از « امپراتوری مقدس ژرمانیک » در آثار خود نام میبرند و اینکه سرزمینهایی مانند بورگونی، لرن، آلزاس، هلند، بلژیک و سویس باید به این امپراتوری مقدس مانند گذشته بپیوندند . ژاک پیرن پس از شرح مذاکرات « شتین » نماینده آلمان با الکساندر امپراتور روسیه در کنفرانس وین ( 1815 ) ، شرح میدهد که چگونه آلمانها از همان زمان دراندیشهِ گسترش مرزهای جغرافیایی خود بودند و نیز از « واگنر» نقل میکند که « روزی فرا خواهد رسید که هلند و سویس، خود به خود به مادر خویش بپیوندند . »
ژاک پیرن در پایان این بحث مینویسد :
« ناسیونال سوسیالیسم ( حزب نازی ) این افکار را جمع و جور کرده، بر آن مزیت خلوص نژادی ژرمن را افزود و بنیان مرام و اصل اجتماعی دکترین ( عقیدهِ سیاسی) خود قرارداد . علاوه بر این اعلام داشت که یک چنین نژاد برگزیده و سالمی نباید به عبث، با مهاجرت به اطراف و اکناف خود را ذلیل و ضعیف نماید، بلکه باید در بهشت موعود خود بماند، زاد و ولد کند و چنانچه جا تنگ آمد، فضای حیاتی خود را با تصرف سرزمینهای اطراف تأمین نماید. نه اینکه به قارههای دیگر کوچ کرده مستعمرههایی برای خود دست و پا نماید »(23) (1)