فانون به این نتیجه رسیده بود که تا زمانی که عقده حقارت، روان و نوع باور طرف زیر سلطه را در استعمار(colonized) خود در آورده است، زیر سلطه حتی اگر موفق به شکست استعمارگر و بیرون راندن او از سرزمین خود شود، قادر به مستقل اندیشیدن و بنابراین رشد کردن نخواهد شد. به همین دلیل رهایی از این عقده و از این طریق انسانیت خود را باز یافتن، را بزرگترین وظیفه و مسئولیت زیر سلطه یافته بود. البته به نظر نویسنده در نوع این مبارزه برای رهایی یه خطا رفته و ندانسته به روش سلطه گر تاسی جسته بود چرا که می گفت که زیر سلطه باید با بکار گیری خشونت بر علیه سلطه گر خود را از این روانشناسی که هویت خود را از سلطه گر می گیرد رها کند که بحثی دیگر را می طلبد و خلاصه در اینجا می توان گفت که وقتی زیر سلطه به روش سلطه گر متوسل می شود، وسیله(خشونت) او را از خود بیگانه و در نتیجه توانا به خارج شدن از دائره بسته رابطه سلطه نمی شود و در نهایت جای سلطه گر را پر می کند.
البته فکر نکنیم که عقده حقارت فقط در رابطه با استعمار است که ایجاد می شود، بلکه در هر رابطه ای که رابطه قدرت باشد، چنین رابطه ای روی می دهد. چرا که قدرت که فرم از خود بیگانه شده انرژی برای حیات و رشد می باشد، بر عکس آزادی، از خود هستی ذاتی ندارد و تنها در رابطه نابرابر که در آن یکطرف مسلط و طرف دیگر زیر سلطه می باشد شکل می گیرد. برای مثال باز تولید این رابطه را در روابط زن و مرد در جوامع مرد سالار می شود بوضوح دید. در اینگونه جوامع این تنها مرد نیست که با مبتلا بودن به عقده خود بر تر بینی رابطه سلطه بر زن را باز تولید می کند، بلکه بسیاری از زنها نیز از آنجا که عقده حقارت درونی اشان شده است، بگونه ای فعال به باز تولید این رابطه یاری می رساند. اینکه بعضی از مادر بزرگها در مقام نصیحت در مورد مرد آیده آل به دختران و پسران خود می گویند که مرد “واقعی” مردی است که وقتی زنش را صدا می زند، پشت زن از وحشت باید بلرزد ناشی از این روانشناسی می باشد.
حتی در جوامعی که جنبشهای فمینیستی و حقوق بشری بیش از یک قرن است که به مبارزه برای برابری زن و مرد دست زده اند هنوز رابطه سلطه فعال است و عمل می کند. برای مثال، در انتخابات ریاست جمهور اخیر در آمریکا، این رای زنان بود که باعث شد که ترامپ ضد زن ، تجاوز گر جنسی و کسی که زن را چیزی جز شیئ جنسی نمی داند را وارد کاخ سفید کرد. در تحقیقات فمینیستی یکی از مقولات مورد بحث بسیار مهم ریشه یابی چرایی یاری فعال بسیاری از زنان در باز تولید رابطه مرد سالاری در جوامع غربی می باشد. هنوز در این جوامع بسیاری از زنها جذب قدرت مرد می شوند که خود را بصورتهای گوناگون نشان می دهد. برای مثال، در طبقه کارگر، بسیاری از زنان جذب قدرت فیزیکی مرد می شوند و در طبقات متوسط و بالا بیشتر جذب قدرت فکری و مالی و موقعیت اجتماعی مرد می شوند و بدون چنین جذابیتی کشش جنسی در آنها ایجاد نمی شود.
نوع دیگر عقده حقارت در روابط طبقاتی را در انگستان می شود مشاهده کرد. این عقده چنان در وجدان اجتماعی جامعه نهادینه شده است که هنوز هویت طبقاتی موقعیت و نوع رابطه افراد جامعه با یکدیگر را تا حد زیادی تعیین می کند و ارزشهای طبقاتی در ذهنیت اکثریت جامعه انگیس نهادینه شده است و حتی در نوع لهجه خود را متبلور می کند. اینگونه است که نه فقط طبقات “بالایی” و یا متوسط که اکثریت طبقه کارگر نیز، از طریق باز تولید نرمها و ارزشها، به باز تولید نظامی دست می زدند که آنها را در موقعیت فروتر قرار داده است. حتی وقتی بخشی از طبقه کارگر بر علیه نظام طبقاتی دست به عصیان می زند از آنجا که این عصیان در بستر عقده حقارت عمل می کند، شکل ارتجاعی بخود می گیرد و هر چه را که فکر می کنند که طبقه میانه یا بالا آن را تولید کرده، نفی می کنند. اینگونه است که “فرهنگ” ضد روشنفکری در انگستان حضور بسیار فعالی دارد و هر طبقه ای حتی روزنامه خود را نیز دارا می باشد.
مشخصه دیگری که رابطه اورگانیک بین این دو عقده ظاهرا متضاد ولی در واقع این یک جنس را در خود متبلور می کند عنصر نخبه گرایی می باشد. ذهنیتی که جامعه را به دو طبقه عوام و نخبگان تقسیم کرده و اینگونه با باز تولید بینش ارسطویی بر جامعه که استعداد رهبری را خاص خواص دانسته و وظیفه اکثریت یا عوام، را پیروی از آنها می داند. چنین رابطه ای است که در طول تاریخ، در شرق و غرب، شاهان را سایه خدواند گرداند، به فاشیسم سیاسی و نژادی واقعیت بخشید و پیشوا و شاه فیلسوف خلق کرد و حتی وارد بعد معنوی جامعه نیز شد و رابطه مرید و مرادی و قطب و مرجع تقلید و مقلد و پاپ و…و را ایجاد کرد.
با این مقدمه بسیار کوتاه به محتوای نامه، به اختصار، می پردازم
عناصر اندیشه راهنمایی که این نامه در خود جمع دارد:
– همانطور که خواهیم دید، حضور عقده حقارت در لابلای سطور این نامه و نفس نامه نویسی موج می زند. از یک طرف انباشته از چاپلوسی و تملق گویی از ترامپ است و از طرف دیگر، از طریق فرا فکنی، ایرانیان را ناتوان و عاجز و بنا براین نیازمند حمایت ترامپ می نمایاند.
دیگر اینکه از آنجا که این عقده نیاز به ساختن اسطوره ای از ارباب دارد تا از طریق آن اسطوره با ارباب ارتباط بر قرار کند، با زبان پسا- حقیقت( post-truth) یعنی دروغ گفتن است که با پیشوا، در اینجا ترامپ، سخن می گوید و حال که چند روزی بیشتر بر ریاست جمهوری اوباما نمانده به خود جرئت می دهد بر اوباما بتازد و او را متهم به نقض “ همه ارزشهای بنیادین ایالات متحده امریکا” بکند. البته از آنجا که برای چنین ذهنیتی، واقعیتی که اسطوره را به چالش بکشد مانعی است که باید سانسور شود، هیچ سخن از این نمی گوید که این اوباما و چرخش 180 درجه ای او نبود که بر ضد حکومت دموکراتیک مصدق کودتا کرد و 25 سال از یک دیکتاتور حمایت. یا اینکه این اوباما نبود که بر علیه رئیس جمهور منتخب شیلی، سالوادور آلنده کودتا و او را به قتل رساند و باز این اوباما نبود که بطورسیستماتیک از مستبدان خلیج فارس و دیکتاتورهای آمریکای جنوبی حمایت می کرد و…و. نه، این واقعیتها نیاز به سانسور شدن دارند تا زخم چشمی به اسطوره وارد نیاید. بنابراین در اینجا می بینیم که کودتا بر ضد مردم سالاری ها و حمایت از فاسدترین و عقب مانده ترین استبداد ها از آنجا که ناقض ” همه ارزشهای بنیادین ایالات متحده امریکا…” می باشند باید سانسور شوند و این عمل از طرف کسانی صورت می گیرد که خود را هوادار سینه چاک آزادی ها تصویر می کنند.
باز در اینجا می بینیم که نویسندگان نامه، روابط پنهان دولت آمریکا را به دوران اوباما محدود کرده و اینگونه بزرگترین دروغها را گفته اند. چرا که امضا کنندگان نامه از روابط پنهان آقای خمینی، نخست با دستگاه کارتر و بعد در جریان گروگانگیری سفارت آمریکا با دستگاه ریگان که به اکتبر سورپرایز منجر شد و یا ادامه روابط پنهان که بصورت ایرانگیت سر باز کرد و…اطلاع دارند. بنا براین، در طول عمر رژیم تمامی دولتهای آمریکا که باید بر اصل:” “ همه ارزشهای بنیادین ایالات متحده امریکا” عمل می کرده اند، بر ضد این “ارزشهای بنیادین” عمل کرده اند و روابطه پنهان با رژیم داشته اند. حال سوال این است که چرا نویسندگان نامه دست به سانسور این روابط زده و آن را به دوران اوباما فرو کاسته اند و تمامی کاسه کوزه ها را بر سر او شکسته اند؟ آیا علت این نیست که تا زمان مذاکرات پنهان اوباما با دستگاه خمینی در کشور عمان، هنوز گزینه حمله نظامی بطور جدی روی میز بود و تعدای از امضا کنندگان از جمله آقای مجید محمدی از کسانی بودند که بشدت از حمله نظامی بوطن حمایت می کردند و روش اوباما باعث شد تا این حمله صورت نگیرد و این افراد هرگز اوباما را برای عدم حمله به مام وطن نبخشیدند؟ در واقع، باز سازی استبداد در بعد از انقلاب از طریق همین روابط پنهان با دستگاه ریگان و سازش بر سر گروگانها برای ریاست جمهور شدن ریگان بود که ممکن گشت. حال سوال این است که چگونه نامه نویسان دست به چنین سانسور عظیمی زده اند؟
– اصل نخبه گرایی عنصر دیگر این نامه را تشکیل می دهد. از جمله به این دلیل که امضا کنندگان نامه خود را در مقامی قرار می دهند که از طرف مردم سخن بگویند. مردمی که هیچگاه و در هیچ موقعیتی به اینها چنین وکالتی را نداده اند که از طرف آنها از ترامپ تقاضای تغییر رژیم، بکنند (منطقه و جامعه جهانی هنوز دارد بهای برنامه تغییر رژیم آمریکا را در افغانستان، عراق، لیبی و سوریه و…و می پردازد.) به بیان دیگر، از منظر اندیشه راهنما، علت مخالفت امضاکنندگان با رژیم ولایت مطلقه فقیه این نیست که با ولایت مطلقه فقیه مخالفند بلکه علت مخالفت در این است که خود را در مقام ولایت مطلقه فقیه می بینند و مافیای حاکم را غاصب این مقام. ولایت مطلقه فقیه از آنجا که مردم را ایتام و صغار و نادان می داند بخود حق می دهد که از طرف آنها تصمیم بگیرد که چه چیزی برای آنها خوب است و این دقیقا کاری می باشد که امضا کنندگان نامه مرتکب آن شده اند.
– از آنجا که اندیشه راهنمای نخبه گرایی و نیز اصالت بخشیدن به قدرت آمریکا، که در ذهنیت آنها قدر قدرت است، ساری و جاریست، اوباما را مسئول شکست جنبش سبز معرفی می کنند. چرا که در بستر چنین باوری، مردم ناتوان و در واقع هیچکاره می باشند و این ابر قدرت آمریکاست که اگر اراده کند می برد و اگر اراده کند نگاه می دارد و اگر اراده کند می آورد. به همین علت است که توانا به تجزیه و تحلیل دینامیسم و اندیشه راهنمای جنبش سبز نیستند، چرا که در اینصورت نیاز دارند که مردم را و نقاط ضعف و قوت جنشی را که بطور خود جوش ایجاد کردند و درونی آنها بود را به حساب بیاورند. اگر امضا کنندگان رها از این نوع نگرش بودند آنگاه در شفافیت کامل می توانستند ببیینند که علت شکست جنبش سبز نه عدم حمایت اوباما و یا شدت سرکوب رژیم، بلکه خود را زندانی گفتمان اصلاح طلبی کردن و بدنبال رهبرانی افتادن که ایده آلشان دوران طلایی امام بود و اجرای بدون تنازل قانونی اساسی ولایت مطلقه فقیه و اینگونه از قبل خود را محکوم به شکست خوردن کرده بود می باشد. جنبشی که از قبل اعلام می کند که رژیم ولایت مطلقه فقیه را مشروع می داند و رهبری آقای خامنه ای را می پذیرد و بنابراین شعارش نه <حق من کو؟> که <رای من کو؟> می باشد، به رژیم و بدنه آن پیام می دهد که هیچ نگرانی از سرنگونی نباید داشته باشد و هر بلایی را که بخواهد می تواند بر سر آنها بیاورد و اینگونه است که بدنه رژیم اگر هم تصمیم به خروج از رژیم بگیرد هیچ محلی را برای به آنطرف رفتن نمی بیند. درست بر عکس انقلاب که یک فرد نظامی فراری، که خود یکی از آنها بودم، نیک می دانست که در صورت فرار، جای او بر قلب و چشم جامعه می باشد و جامعه او را در بر خواهد گرفت.
اگر اینگونه به تحلیل برای یافتن دلایل شکست جنبش دست زده بودند آنگاه متوجه می شدند که وقتی جنبش به اوباما پیام می دهد:”اوباما یا با ما یا با اونا” در واقع از خود و تواناییهای خود غافل شده است و چشم به جهت گیری رئیس جمهور آمریکا دارد، در غیر اینصورت شعارش “اوباما نه با اونا و نه با ما” می شد. چرا که وقتی جنبشی با چنین شعاری دست به جنبش می زند، هم به خود و هم به قدرتهای جهانی می گوید که این جنبش به تواناییهای خود عارف و در استقلال و آزادی است که عمل می کند و اجازه دخالت قدرتهای خارجی را به آن نمی دهد.
– می دانیم که در علم هرمنوتیک مدرن، هر متنی دو نیمه دارد، نیمه گفته شده آشکار و نیمه ناگفته و سانسور شده و البته نقد و تفسیر علمی بیشتر با این بخش سروکار دارد. بخش آشکار نامه خواستار تغییر رژیم از طریق شدت بخشیدن به محاصره اقتصادی که بهای اصلی آن را مردم می پردازند می باشد. البته از آنجا که می دانیم تا بحال هیچ رژیمی از طریق محاصره اقتصادی تغییر نکرده است و نیز آمریکا همیشه تغییر رژیم را از طریق کودتا و دخالت نظامی ( و در دهه گذشته ، روش “انقلابات” مخملی را بر آن افزوده است.) دنبال کرده است و از آنجا که وضعیت رژیم و جامعه ملی، امکان کودتا و “انقلاب” مخملی را تقریبا غیر ممکن کرده است، تنها روش باقیمانده، حمله نظامی بوطن می باشد. بنابراین آنچه که امضا کنندگان جرئت نکرده اند صریحا بگویند و تلویحا بیان کرده اند این است که خواستار حمله نظامی بوطن هستند. این نظر توانایی توضیحی بسیار بیشتری می یابد وقتی که دقت کنیم که، همانطور که در بالا ذکر شد، عده نه چندان کمی از امضا کنندگان از طرفداران حمله نظامی بوطن بوده اند. ولی از آنجا که در حال حاضر، از حداقل شجاعت، برای اعلام نظر خود بر خوردار نیستند، گزینه حمله نظامی را در نیمه ناگفته قرار داده اند.
– می گویند که :”داعش و حکومت اسلامی ایران، دو روی سکهی تروریسم بنیادگرایی اسلامی هستند. البته این سخن جدیدی نیست و برای مثال، نویسنده، حدود 5 سال قبل در مصاحبه با رادیو دولتی استرالیا گفت که طالبان و دیگر سازمانهای تروریستی، مدل سنی شده خمینیسم در شیعه هستند و بنی صدر بسیار سال قبل از آن، خمینی را مسئول اول قداست بخشیدن به خشونت در ردای دین دانست. ولی این سخن نیز بخش ناگفته ای دارد و نویسندگان هیچ نمی گویند که طرح طالبان را بقول خانم بی نظیر بوتو، انگستان عرضه کرد و مدیریت آن بر عهده سازمان سیا افتاد و منابع مالی آن را عربستان بر عهده گرفت و دستگاه اطلاعاتی پاکستان آن را عملیاتی کرد.
باز نویسندگان نمی گویند که القاعده را سازمان سیا بود که ایجاد کرد و داعش نیز بقول نخست وزیر سابق فرانسه، دومینیک دو ویلپین (Dominique de Villepin) را در عمل، سازمان سیا و نیز دستگاه اطلاعاتی فرانسه بودند که ایجاد کردند. چرا این راست ها را نمی گویند؟ برای اینکه نمی توانند این سخنان راست را بزنند و باز در کنار آن سخن از “ همه ارزشهای بنیادین ایالات متحده امریکا” که مرتکب این اعمال شده است بزنند. اینگونه است که می بینیم اساس نامه بر دو رابطه ایجاد شده است: اول چاپلوسی و ثنای ترامپ را گفتن و دوم با زبان دروغ و سانسور سعی در فریب مردم کردن.
– در نامه، خود را آلتر ناتیو دموکراتیک معرفی کرده که در پی مشروعیت و حمایت گرفتن از ترامپ می باشد ( یعنی همان کاری که آقای رضا پهلوی زودتر از اینها در نامه ای به ترامپ انجام دادند.) و می گویند:” ما از دولت جدید میخواهیم که از ایرانیان طرفدار دمکراسی که هدفشان جایگزین کردن رژیم خمینیست تهران با یک حکومت مبتنی بر دمکراسی لیبرال است، پشتیبانی کند.” این درخواست و نفس تماس نشان می دهد که مقصود ، قدرت است و سخن گفتن از دموکراسی بهانه است، چرا که اگر هدف استقرار نظامی دموکراتیک بود و از آنجا که این مردم هستند که نظام دموکراتیک را می سازند و در اختیار می گیرند، می دانستند که راه استقرار مردم سالاری از مردم می گذرد و نه از کاخ سفید. باز به بیان دیگر، با این نامه، دم خروس خود را نشان می دهند و اینکه هدف و منظور آنها از نامه ای انباشته از چاپلوسی و تملق این است که از ترامپ می خواهند آنها را در بازی کردن نقش چلبی و کارزای بپذیرد.
– دیگر اینکه نوشتن نامه به ترامپ و از او درخواست عمل به ” همه ارزشهای بنیادین ایالات متحده امریکا…” نشان دیگری بر بی اخلاقی و عدم اخلاق دموکراتیک امضاکنندگان نامه است. چرا که، انتخاب ترامپ، سبب شده است که اهل اندیشه و طبقه تحصیل کرده آمریکا، نسبت به ظهور فاشیسم جدید و به خطر افتادن دموکراسی و ارزشهای دموکراتیک بدست ترامپ در آمریکا پی در پی هشدار بدهند و کلاسهای آموزش در این باره که فاشیسم چیست و روشهای مبارزه با آن چه می باشد در آمریکا بسیار توسعه یافته است. رفتارهای ترامپ و حملات پی در پی او به روزنامه ها و تلویزیونها و ژورنالیستهای منتقد به او و حمایت او از شکنجه و دروغگویی را روش عمل سیاسی قرار دادن و…و همه تاییدی بر جدی بودن خطر است و آنگاه، نامه سخت چاپلوسانه و انباشته از دروغ ، ترامپ را مدافع “ارزشهای بنیادین ایالات متحده آمریکا” نمایاندن نشان می دهد که اینها نیز از هم جنسان ترامپ هستند و از دشمنان دموکراسی و حقوق انسان و حقوق ملی و حقوق شهروندی. در غیر اینصورت امکان نداشت که از یک فاشیست تقاضای بکار گیری سیاستی را بکنند که به حمله نظامی به مام وطن منجر می شود.
– تصور این را بکنیم که نویسندگان نامه افرادی نبودند که به علت حضور و عمل عقده حقارت بد خیم، به جای ارتباط از طریق بکار گیری عقل نقاد، در اسطوره غرب ذوب نشده و اینگونه از انسانیت خود بیگانه نشده و کسانی بودند که عارف به حقوق انسان، حقوق ملی و حقوق شهروندی بودند. آنگاه این سوال را از خود بکنیم که آیا چنین افرادی ممکن بود که حقارت نوشتن چنین نامه ای را به فردی که دموکراسی را در کشور خود به خطر انداخته است نوشته و خواهان تغییر رژیم از طریق چنین دست مبارکی باشند؟
سخن بسیار است ولی برای رعایت حوصله خواننده، سخن را به اینجا ختم می کنم که نتایح سیاست تغییر رژیمی را که امضا کنندگان در پی آن هستند را در فجایع در حال انجام عراق و افغانستان و لیبی و سوریه شاهد هستیم و با این وجود، به حمایت از چنین روشی بر خاستن، در بهترین حالت، ناشی از روانی حقیر و اندیشه ای ناتوان از دیدن واقعیت ودر نتیجه زندانی مجاز گشتن و اینگونه آرزو را جانشین واقعیت کردن می باشد.
مردم سالاری بیش از هر چیز یک فرهنگ است که در جریان مبارزه در فرد فرد مردم و تغییر در نظامهای ارزشی و نرمهای جامعه می باشد که روی می دهد و البته این تغییر از درون است که رخ می دهد و همانگونه که تجربه می گوید، دموکراسی را ولو به ضرب پیشرفته ترین ارتشهای جهان نمی توان حقنه جامعه ای کرد. بدون چنین تغییری حتی استقرار دموکراتیک ترین قانون اساسی و نظام سیاسی، جامعه و فرهنگ و سیاست را دموکراتیک نمی کند. بر عکس آن را نیز در حال حاضر و بخصوص در آمریکا شاهدیم که به علت روی برگرداندن بخش بزرگی از جامعه آمریکایی از ارزشهای دموکراتیک، دموکراسی در این کشور با بحران روبرو شده است و نیز شاهد رشد جریانهای نژاد پرست ضد دموکراتیک در اروپا می باشیم.
فرهنگ آزادی نیز نتیجه رشد جامعه از طریق گفتگو و بحث آزاد و نقد در بعد سیاسی و فرهنگی می باشد (فعالیت سیاسی و فرهنگی نیاز دارند که بطور هم زمان انجام بگیرند.) که انجام می شود و وظیفه همگان می باشد که به ایجاد و توسعه چنین فرهنگی بیشترین یاری را برسانند و البته وقتی جامعه ملی در جریان مبارزه صاحب چنین فرهنگی شد، در استقلال و آزادی و بدون اجازه مداخله به هیچ قدرت خارجی و با حداقل خسارت هم قادر به سرنگونی ضد انقلاب حاکم خواهد شد و هم از قبل استقرار جمهوری شهروندان را بیمه خواهد کرد.